«ظاهرا» اینترنت از ساعتی پیش ملی شده، اما من زنده‌‌ام تا تخیل و روایت کنم!

بدون جستجو نوشتن هم عالمی دارد. از ساعتی پیش اینترنت «ظاهرا» ملی شده و دست‌‌کم من نمی‌توانم از هیچ سایت خارجی مثل گوگل استفاده کنم. اما چه باک. سوژه‌های ذهنی را می‌نویسم و همچنان دستانم روی کیبورد می‌‌رقصند.

وقتی ارتباطها کم می‌شوند و نگرانی ما را فرامی‌گیرد، زمان خوبی برای درد دل و همدردی است. چه کسی می‌داند ۲۴ ساعت بعد هر یک از ما کجاییم؟

یادم می‌آید از کودکی عادت داشتم خودم را جای دیگران تصور کنم. از قهرمانان داستان‌های اسطوره‌ای گرفته، تا شخصیت‌های داستان‌های علمی تخیلی و البته شخصیت‌های فیلم‌ها.

واقعا چه می‌شود اینترنت به مدت طولانی نباشد؟

مسلما از دریایی از اطلاعات محروم می‌شویم. اما این فرصت خوبی است برای درنگ ذهنی و مرور و کار عمیق روی داده‌های اندک.

شاید اگر اسکرول‌ بی انتها نکنیم، هوس کنیم کمی کتاب بخوانیم و بیشتر با خانواده باشیم و بتوانیم راحت‌تر خاطرات مشترک را دنبال کنیم و بیشتر بگوییم که چقدر بکدیگر را دوست داریم.

اما از آن سو، «فوبی» ناخودآگاه قطع شدن از اطلاعات هم است. یادم می‌آید زمانی که دوره طرح پزشکی را در روستایی در ایران پهناور می‌گذراندم، همین خلوت ناخواسته، اما مفید به سراغم آمده بود.

هفته‌ای یک بار به شهر می‌رفتم و به کیوسک مطبوعاتی سپرده بودم، انبوهی از محلات و روزنامه‌ها را برای من نگه دارد. از مجله وب گرفته تا فیلم و دنیای تصویر و روزنامه‌های یومیه.

بعد ناگهان، بعد یک هفته سیل اطلاعات جاری می‌شد. من حتی نشانی صفحات اینترنتی مفید را یادداشت می‌کردم! بله دفترچه‌ای داشتم که آدرس وبلاگ‌ها و سایت‌ها را در آن یادداشت می‌کردم، به امید اینکه روزی با فراغ بال آنها را ببینم. آخر می‌دانید در روستای محل خدمت نه اینترنتی بود و نه حتی موبایل خط می‌داد.

شاید هر دو هفته یک بار به یک کافی نت می‌رفتم و ۱۰ دیسکت همراه می‌‌بردم. در عصری که حافظه فلش هم نیامده بود، من حتی در بازه‌ای با وصل کردن یک دوربین کوچک چینی به USB کامپیوتر کافی نت از حافظه داخلی دوربین استفاده می‌کردم. اطرافم همه داشتند یا یاهو مسنجر چت می‌کردند و من یک ساعت تمام بی وقفه هر صفحه و وبلاگی که دستم می‌آمد به صورت متنی یا html only ذخیره می‌کردم. اگر در ان عصر از دیسکت یا فلپی استفاده کرده باشید، می‌دانید که اگر قرار بود صفحه را کامل و با عکس‌های و ملحقات ذخیره کنیم، دیسکت چه جانی برای ذخیره اطلاعات می‌کند و چه صدایی از آن بیرون می‌آمد. بعد دیسکت‌ها و دوربین را به خانه پزشک می‌بردم و با سیستم، سر فرصت صفحات را می‌خواندم و با خودم تخیل می‌کردم اگر اینترنت داشتم، چه چیزهایی می‌توانستم بنویسم!

دیدید، همین قطع موقت اینترنت باعث شد که چه چیزهایی از من بدانید؟! کسی چه می‌داند اگر «باشم» شاید ده سال بعد فرصتی دست داد و با چیزهای دیگر سرگرمتتان کردم. خلاصه اینکه برخلاف تصوری که شاید برخی از شما داشته باشید، من در هیچ از دوره‌ای از وبلاگ‌نویسی در محیط راحت و بی‌دغدغه برای نوشتن نبوده و نیستم و از چیزی که تصور می‌کنید، شبیه‌تر به مردم «به ظاهر عادی» هستم!

بله! شاید یکی از بزرگ‌ترین هراس‌های من این بود که بعد ۲ سال خدمت (در قالب پیام‌آوری بهداشت) در مرکز بهداشتی – درمنی روستایی، آدمی کهنه و به دور از اطلاعات شوم. اما در عوض از آن سر بام افتادم. دست‌کم یک بار کتاب‌های درسی را مرور کردم. تجربه بسیار اندوختم. برخی از رمان‌های کلاسیک مثلا آنا کارنینا را در همان زمان خواندم و شاید همین شوق برای به‌روز بودن که بعدا «یک پزشک» را به وجود آورد!

در حالی که دارم این سطور را می‌نویسم و به شدت نگران مردم کشورم و البته خودم هستم، در همین راستا یاد فیلمی می‌افتم که در کودکی دیدم. تنها سکانسی که یادم مانده این بود که مردی به زندان می‌افتد و از بیم تبدیل شدن به موجودی که همه دانش و حتی زبان خود را در زندان انفرادی فراموش می‌کند، پیش خودش قرار می‌گذارد که هر روز دانسته‌های خود را نزد خودش مرور کند.

باز یاد نخستین باری می‌افتم که با پدرم فیلم فارنهایت ۴۵۱ را دیدیم. پدرم حسابی سر شوق آمده بود از پایان داستان و این تمثیل را پسندیده بود. الان یادم نیست و نمی‌توانم چک کنمکه دوبله آن فیلم را چه کسانی انجام داده بودند و آیا این دوبله موجود است یا نه. اما تصور کسانی که در آن فیلم با حفظ کردن سطور، تبدیل به کتاب‌های زنده می‌شدند، در کودکی هم من را سر ذوق می‌آورد.

در یک کلام می‌خواهم بگویم که گریزی با کنار آمدن با شرایط کنونی نداریم. اگر بخت یاری کند و از نظر فیزیکی سالم بمانیم، وظیفه مدیریت روانی خود و اطرافیانمان با ماست. می‌شود کتاب خواند، بازی کرد، از خاطرات مشترک گفت و یا مثل فیلم «زندگی زیباست» سپر احساسی کودکان شد.

بزرگان شهر و ادب. پارسی مگر در چه شهرهایی بودند. آیا کتابخانه‌های بزرگ در جوارشان بود و هر آن که می‌خواستند می‌توانستند به چیزی دسترسی پیدا کنند. اما در دل کمبود و حتی سرکوب بود که شاهنامه و دیوان حافظ سروده شد و جاودانه ماند.

ما سبزیم. اگر شاخه‌‌ای از ما قطع شود، می‌توانیم جوانه بزنیم. تا کلمه و رنگ و بو و طعم و عشق است، فرصت برای احیا و از نو زنده شدن بشریت وجود دارد.

خوی انسانی خود را حفظ کنیم و با سخن و کلمه این دوره سخت را در کنار هم بگذرانیم.

دوستتان دارم …

8 دیدگاه

  1. ممنون که در این روزهای سخت احساسات و تجربه‌ی خودتون رو با ما به اشتراک می‌گذارید.
    بعد از گذشت ۱۵ سال از دنبال کردن وبلاگستان ، یک پزشک همچنان خواندنیست.

  2. سالهاست دنبال تون می‌کنم.. بهتون اقتخار میکنم.. ممنونم که هستید .
    اگر شما و دانشی که طی این سالها با خواندن وبلاگ (وبسایت) خوبتان نبود..‌من قطعا این آدمی که امروز هستم نبودم.. یکی از آجرهای من ، از شماست

  3. چه روزهایی رو با این وبلاگ شما پشت سر گذاشتیم. چه خاطرات جمعی ای با هم داریم. به امید روزهای روشن و آرامش.

  4. سال 98 هم وقتی تو این موقعیت بودیم اولین سایتی که باز کردم سایت یک پزشک بود. اون زمان فکر نمیکردم باز بشه و وقتی صفحه لود شد حسابی خوشحال شدم. درست مثل الان.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]