نقد و بررسی کتاب «مرگ ایوان ایلیچ»
کتاب مرگ ایوان ایلیچ، نوشتۀ لئو تولستوی -نویسندهٔ سرشناس ادبیات روسیه-یکی از شاهکارهای ادبیات جهان محسوب میشود. این اثر، یک داستان رئالیستی، ساده، کوتاه، روان و یکدست است؛ که ضمن اشاراتی به آداب طبقهٔ سرمایهدار روسیه، قهرمان داستان – ایوان ایلیچ- را نیز متعلق به این طبقه میداند. تولستوی همانند دیگر نوشتههای خود، در این اثر قصد دارد مخاطب رابه بازنگری و تجدید نظر در نحوهٔ زیستن خود ترغیب کند.
در این شاهکار کوتاه ادبی، تولستوی با قدرت تمام، وحشت از مرگ رادر تاریخ ادبیات به تصویر کشیده است. وی مخاطب را ضمن دعوت بهنگاه هستیشناسی، به تأمل در تقابل مرگ و زندگی وامیدارد که درآن، غفلت انسان به چالش کشیده میشود.
لایونل تریلینگ در کتاب خود با عنوان تجربهٔ ادبیات در مورد مرگایوان ایلیچ میگوید: «تولستوی هشت سالی پیش از نوشتن این داستان، بحران روحی بزرگی را از سر گذراند که منجر به نومسلکی او شد و راه ورسم زندگیاش را یکسره دگرگون ساخت. راه و رسم اشرافیت را، که دردامن آن پرورده شده بود، رها کرد و شیوهٔ مسیحیان اولیه را در اختیار کردو به زندگی رهبانی روی آورد و خود را وقف خدمت به نوع بشر، خاصهمسکینان و فروتنان کرد»(لایونل تریلینگ، ص 16).
تولستوی این رمان را در سن شصت سالگی و در اوج پختگی خودنوشته است. در زمان نوشتن مرگ ایوان ایلیچ، سلامتی تولستوی زائلمیشود و آرزوی مرگ میکند؛ بدین ترتیب تولستوی، دگرگونی فکریجدیدی را تجربه میکند. اگرچه اشتغال ذهنی «مرگ»، همهٔ عمر باتولستوی همراه بوده است اما سرانجام وی را وادار به نوشتن میکند. تولستوی با جرأت تمام قدم به عرصهٔ مرگ و نیستی میگذارد و نوشتناز مرگ، دغدغهٔ او میشود. وی داستان خود را با مرگ آغاز میکند و بامرگ به انجام میرساند. بنیادیترین تم این داستان «مرگ» است. این کتاب، مترجمهای زیادی در زبانهای گوناگون به خود دیده است، کهحاکی از باارزش بودن اثر است. در مورد مترجمهای فارسی آن، میتواناز احمد گلشیری، لاله بهنام، کاظم انصاری، سالومه مهوشان، صادقسرابی، هوشنگ اسماعیلیان، سروش حبیبی، محمد دادگر، علی اصغربهرامی، صالح حسینی و…نام برد.
کتاب شامل چهار بخش و دوازده فصل است که تداعیگر فصول وماههای سال است. مرگ ایوان ایلیچ در آخرین روزهای سال، اشارهایبه زمستان عمر ایلیچ است؛ اگرچه این زمستان، بهاری نیز در پی داردکه آغاز زندگی دوبارهٔ اوست. سیکل و چرخهٔ مرگ و زندگی، مرتب درداستان تکرار میشود؛ و حکایت از این دارد که میتوان هریک را شروعو آغازی برای دیگری در نظر گرفت. زندگی ایوان، خبر از مرگ غریبیدارد؛ و مرگ او آغاز زندگی دوباره در اوست.
عنوان این رمان، هم بسیار متناسب و هم بسیار فریبنده است. اینعنوان، خواننده را وادار به تفکر میکند، مثل خود ایوان که بسیار به مرگتوجه میکند؛ اگرچه در پایان، خواننده باز هم همانند ایوان میفهمدکه مرگ، بیارتباط است. مردن، آگاهی روحی و احیای مجدد، نکاتاصلی مطرح در داستان مرگ ایوان ایلیچ هستند. همان طور که در اینرمان مجسم میشود، مرگ، نهایت واقعیت است که هرانسانی باید باآن مواجه شود و آن را بپذیرد. برای ایوان، اجتنابپذیر بودن مرگش، یک بحران روحی است و احیای مجدد زندگیاش را القا میکند. مطابقبا عقاید شخصی تولستوی، ایوان سطحی بودن زندگی قبلیاش را ردمیکند و ارزشهای بیشتری در زندگی میگنجاند، خصوصا احساسعشق و پذیرش، منتقدان به پیگیری مادیگرایی و آرامش ایوان تأکیدمیکنند، زندگییی که موهوم بازگو میشود و خالی از ژرفای روحیاست. برخورد با طمع و حق امتیاز (تبعیض)، در اکثر ادبیات روسیموضوع اصلی است و عامل موضوعی اصلی در آثار بعدی تولستوی است. مضافا، رمان مرگ ایوان ایلیچ از دیدگاه روانشناختی مورد بحثقرار میگیرد.
منتقدان همچنین به بررسی رفتارهای پارادوکسی و دوگانه ایوان ایلیچمیپردازند؛ که میتوان از یکسو به رابطه ایوان ایلیچ با همکاران وخانوادهاش در طی بیماری که منجر به انزوا و دوری گزیدن از روابطانسانی گردید و نیز از سویی دیگر اعتماد وی به خدمتکارش جراسیم وتلاشش در برقراری روابط مهم انسانی، اشاره کرد.
عوامل کلیدی در داستان مرگ ایوان ایلیچ
عنوان کامل: مرگ ایوان ایلیچ
نویسنده: لئوتولستوی
نوع اثر: رمان
نوع: تمثیلی (داستانی که موضوع تنزل اخلاقی را ترسیم میکند، افراد در طبقهٔ بالا، رمان روانشناسی)
زبان: روسی
زمان و مکان نگارش: در آگوست 1885 آغاز شد. تولستوی یکپیشنویس کامل از این داستان را در ژانویه 1886 کامل کرد ولیصفحاتی را تجدید کرد و نسخهٔ کاملا جدیدی را در اواسط ماه مارسجایگزین کرد. تجدید نهایی این رمان در 25 مارس به ناشر ارائه شد کهبه زبان روسی نوشته شده بو د.
تاریخ اولین چاپ:1886
راوی: سوم شخص (آگاه به همهچیز)
اوج داستان: نقطهٔ اوج داستان در فصل دوازدهم اتفاق میافتد، وقتیکه ناگهان پهلو و گردن ایوان میگیرد و به درون ساک سیاه، به سوینور رانده میشود. ایوانا سرانجام راه درست زندگی کردن را کشفمیکند و خطای زندگی گذشتهاش را میشناسد.
قهرمان داستان: ایوان ایلیچ
رقیبان (مخالفان): جامعهٔ بورژوا به طور کلی که ممکن استبه صورت شوارتز، پراسکویا، پیتر یا یک همکار تخصصی باشد.
موقعیت (زمان): اواخر قرن نوزدهم
موقعیت (مکان): پیترزبورگ و ایالات و شهرهای اطراف روسیه
دیدگاه (نقطهنظر): این رمان از دیدگاه سوم شخص (گویندهٔ آگاه بههمهچیز) نگریسته میشود، هرچند گاهی به طور موقعیتی از چشم ایوانهم به داستان نگاه میشود.
عملکرد نزولی: این رمان تا آن موقع که ایوان در یک لحظهٔ خاص، قبل از مرگش، تجلی به اوج رسیدهای را تجربه میکند، هیچ عملکردنزولییی ندارد. عملکرد نزولی برای کاراکترهای دیگر در فصل اول، به طور همزمان، خارج از سکانس رمان اتفاق میافتد.
زمان: گذشته
سخن: غالبا انتقادی و تمسخرآمیز و اغلب آموزنده
موضوع: زندگی صحیح، اجتنابناپذیر بودن مرگ، زندگی درونیبرخلاف زندگی بیرونی
عوامل اصلی موضوع: واژگونی، بیگانگی، مطلوب بودن خاص، آراستگی، ادغام زمان و مکان، جامعهٔ بورژوازی، لغات زبان خارجی
نماد (سنبل): ساک سیاه
مفهومسازی: به وسیلهٔ لغات زبان خارجی، رؤیاهای نمادین (ساک سیاه) و تحلیل «مرگ ایوان ایلیچ» توسط تولستوی
عوامل اصلی موضوع: نقض (برگشت)
تولستوی، چندین الگوی واژگون (متناقض) را در ساختار این رمانگنجانده است. مرگ واقعی ایوان ایلیچ، با پایان همزمان این داستان در انتهای فصل اتفاق میافتد. مابقی رمان، همان طور که از عنوان آن پیداست، نه تنها به مرگ ایوان، بلکه به زندگی او نیز اختصاصمییابد. تولستوی، مفاهیم خاخص مرگ و زندگی را واژگون میکند. دراواخر زندگی ایوان، وقتی به نظر میرسد که او از لحاظ قدرت، آزادی وموقعیت، در حالی رشد است، او واقعا به سوی ضعف، وابستگی و تنهاییسقوط میکند. بعد از فصل هفتم، وقتی ایوان به بررسی خودشمحدود میشود و از بیگانگی و تحلیل جسمی خودش رنج میبرد. او در حقیقت از لحاظ معنوی (روحی) دوباره متولد میشود. تولستویاین نکته را به وسیلهٔ چندین ساختار فعلی تقویت میکند. ایوان، بیداریروحی خود را طوری شرح میدهد که انگار او در سراشیبی رو به حرکتاست، در حالی که در همهٔ اوقات، معتقد است که به سوی بالا میرود (تعالی مییابد). او بینش ناگهانی خود در مورد ماهیت حقیقی زندگیخودش را با شخصی مقایسه میکند که روی واگنی در حال حرکتاست و ناگهان متوجه میشود که جهت درست این سفر، برخلافجهت فعلی است.
بیگانگی
ویژگی زندگی مصنوعی، همانند زندگی کاملا مادی (فیزیکی) ایناست که به سوی بیگانگی گرایش دارند. هرگاه ایوان با یک موقعیت یا رابطهای مواجه میشود که موجودیت دلخوااه او را ارتقا نمیدهد، خود را از آن دور میکند. این واکنش با موضوع وسیعتر زندگی درونی، برخلاف زندگی بیرونی، گره خورده است. چون ایوان هیچ موجودیتمعنوییی نداشت، نمیتوانست مردم را به صورت افراد جداگانه مشاهدهکند. او طوری عمل میکرد که فقط به نفع خودش باشد و ارزشیبرای کسانی که به دلخواهش عمل نمیکردند قائل نبود. به علاوه ایوانبرای دستیابی خودخواهانهاش به شادمانی، سر افراد فریاد میکشید، درحالی که با دور کردن دیگران، او خودش را محدود میکرد. تولستویاز تلفیق چندین تصویر جدا استفاده میکند تا این نکته را تقویت کند. تولستوی، از اعلامیهٔ ترحیمی که با حاشیهای مشکی احاطه شده و رویدیوار آویزان شده است، اشاره میکند، تا جدایی اختیاری که ایوان آنرا خلق کرده است.
مطلوب، خاص و آراستگی
در سراسر این رمان، تولستوی از کلمات مطلوب، خاص و مؤدباستفاده میکند تا به هنجارهای مورد قبولزندگی اجتماعی رجوع کند. این هنجارهاعوامل مهمی در رابطه با زندگی درستهستند، همان طور که در بالا توضیح دادهشد، توجه غیر عادی ایوان به تناسب، آرستگیو استانداردهای هدایتی، اشارهٔ خوبی استبه اینکه او در حال زیستن در یک زندگیمصنوعی است نه یک زندگی خوب، او بیشتربه ظواهر خارجی توجه میکند تا به ماهیتدرونی، به ظاهر حقیقت و نه به حقیقتواقعی؛ مردی است که این طور انتخابمیکند که به عقاید جامعهٔ والایش توجهنکند؛ مردی است که برای واقعیت و حقیقت، به مطلوب بودن، خاص بودن و آراستگی (به تصویر صفحه مراجعه شود) اهمیت نمیدهد و نابغه را کسی میداند که به این شیوهٔ درست زندگیمیکند.
ادغام زمان و مکان
در یک رمان، ادغام زمان و مکان، اگر به تدریج واضح نشود، بسیارجالب است. این ادغام، عامل مهمی در موضوع زندگی درونی، برخلافزندگی بیرونی است، چون اهمیت معنویت را مشخص میکند و اینمفهوم را تقویت میکند که زندگی به زمان بین تولد و مرگ محدودنمیشود. تولستوی این اثر را به چندین شیوه اجرا میکند. چهار فصلاول این رمان، بیش از 40 سال را دربرمیگیرد، چهار فصل دوم، چندینماه را نشان میدهد و چهار فصل آخر، فقط کمی بیش از چهار هفته رادربرمیگیرد. علاوه برجمعبندی چهارچوب موقت، تولستوی همچنیناز ادغام کردن ابعاد فضایی نیز استفاده میکند. ایوان، در اواخر زندگی، ازشهری به شهر دیگر میرود، او میان سال، در شهری مستقر میشودو آپارتمانی میگیرد. کمی بعد از شروع بیماری، او به کاوش خودشمشغول میشود و در پایان این رمان، در اکثر ومواقع، به طور فزایندهایکوتاهتر از فصل قبل است، گذشته از این، زمان و مکان، تا زمانی با همادغام میشوند که هردو در زمان مرگ ایوان به صفر برسند، یعنی تاوقتی که ایوان، موقعیت بدون تغییر، نهایی و مفردی را تجربه میکند. این موقعیت، وقتی است که روح ایوان، فراتر از مرزهای فیزیکی زمانو مکان پیش میرود. لذا پایان مرگ را مشخص میکند و اهمیت یکزندگی روحی (معنوی) را تقویت میکند.
جامعهٔ بورژوا
تولستوی در سراسر این رمان، جامعهٔ اشرافی را به صورت مجموعهای ازافراد سطحی، مادیگرا و خودخواه نشان میدهد. اعضای جامعهٔ اشرافی، اهمیت کمی به روابط انسانی شایسته میدهند. آنها موقعیت و تفریحرا میپسندند و سعی میکنند به وسیلهٔ کسانی که دوست مینامند بهاهدافشان برسند. این تصویر، نقش مهمی در موضوع زندگی حقیقیایفا میکند. هرفرد از جامعهٔ ایوان، به موجودیت مصنوعی میرسد. تولستوی اشاره میکند که مادیگرایی و ترفیع اجتماعی، در راه درستزندگی کردن، مانع ایجاد میکند.
لغات زبان خارجی
چندین لغت خارجی در سراسر متن اینرمان وجود دارد. هرلغت با انتقال دادنیک حقیقت پنهان در مورد ایوان، به آگاهیاز موضوع اصلی این اثر کمک میکند. ellimaf al xinohp el navI gnillac به طور مفهومی به این معناست که او عضوخانوادهای است که بیشتر دوست دارد موفق باشد. هرچند از طریق درک ادبی، این تولدمجدد روحی ایوان، برخاستن او از خاکسترپس از مرگی که توسط زندگی مصنوعیایجاد شده بود را نشان میدهد. با به یادآوردن این جملهٔ افسانهای که «از خاکسترهایخرابههای خودش دوباره متولد شد»، این لغت
34 کتاب ماه ادبیات, دی ماه 1391 – شماره 183
خارجی به شناخت نهایی ایوان از اهمیت معنویت اشاره میکند و موضوعزندگی درونی برخلاف زندگی بیرونی را مشخص میکند در انتها، همیک پیشنهاد مؤثر برای قانونگذار بعدی است که به نتیجه توجه کند وهم اخطاری است برای فردی که در یک زندگی مصنوعی است تا خودرا برای مرگ آماده سازد.
نمادها: ساک مشکی
در فصل چهارم، در ابتدا ایوان ساک مشکی را در رؤیا میبیند و تصورمیکند که با بودن در آن، خود را بیشتر و بیشتر صادق میبیند. اومیخواهد در آن کیسه بیفتد ولی در آن زمان از این کار میترسد. او ازافتادن در آن مقاومت میکند، ولی همچنین در این مورد میکوشد. اگراین ساک به صورت نمادی از مرگ درک شود، ابهام ایوان به وضوحمیرسد. او همزمان رسیدن به مرگ را طی میکند و هم از پایانزندگی میترسد. این حقیقت که ایوان در درون ساک، تجزیه میشود (درهم میشکند)، موجب میشود که ایوان از قدرت مرگ فرار کند؛ اگرچه اینکه نماد یک ساک، بیشتر از خود داستان منطقی به نظر میرسد، به دو گونه عمل میکند، همانند هدف آن به عنوان نمادی از مرگ، اینساک همچنین یک رحم نمادین میسازد (منشأ زندگی)، رنج و دردیکه ایوان تحمل میکند، در حالی که از این ساک به سوی نور خارجمیشود، به موضوع تولد در یک زندگی جدید رجوع میکند. دوگانگیاین نماد، کلید این داستان است. در زندگی ایوان، چیزی که به عنوانمرگ جسمی ظاهر میشود، در واقع تولد مجدد روحی است. در حالیکه زندگی قدیمی او، دلیل مرگ روحی او بود. چیزها واقعا آن طور کهبه نظر میرسد نیستند و این عملکرد باید با توجه به موضوع اصلیواژگونی، درک شود. زندگی ایوان، مرگ او بود و مرگ او زندگی جدیدیرا حادث شد.
موقعیت داستان
ترفند کوچکی برای اجرای موقعیت ایوان ایلیچ به کار میرود، چونگوینده بسیار دوست دارد در زمان و فضا نقش ایفا کند، بخشهایمختلف این داستان در سکانسهای خیلی متفاوتی اتفاق میافتد.
دیدگاه راوی
راوی این رمان، یک راوی بسیار واقف است. او به دیدگاه یککاراکتر محدود نمیشود و میتواند به ذهن هرکاراکتری وارد شود.
نوع
واقعگرایی )msilaeR(با R بزرگ، درنویسندگان متفاوت میتواند به معانی متفاوتیباشد. این نوع، در وضعیت بسیار کلی (عمومی) است که در راستای به تصویر کشیدن یکزندگی معمولی غیررمانتیک است، یعنی یکزندگی حقیقی.
تن صدا
راوی ایوان ایلیچ، فراتر از همهٔ آن چیزهاییاست که توضیح میدهد. او آگاهی همۀچیزهایی را که باید در داستان شناخته شود، انتقال میدهد و کنترل کاملی برتعریف آن دارد. (به تصویر صفحه مراجعه شود)
عنوان چه میشود؟
ما از عنوان میآموزیم که مردی وجود دارد به نام ایلیچ. این احتمالاسرد و گستاخانه به نظر میرسد، ولی او مریض میشود و میمیرد و اینچیزی است که داستان کاملا به آن میپردازد.
پایان داستان چه میشود؟
وقتی ایوان به یک واقعیت میرسد و جرقهٔ نور را میبیند، پایان داستان چه میشود. این یک فضای کامل است و ارزشدارد که سؤالاتی در مورد آن مطرح شود. چه چیزی نور را موجبمیشود. ایوان ایلیچ زندگی کوتاهی دارد (یعنی رمان، کوتاه است) و پیگیری موضوع آن نسبتا آسان است و شباهتی به رمانهایبلندتر تولستوی ندارد و در آن، میلیونها کاراکتر وجود ندارد. زبانآن بسیار ساده است.
تحلیل موضوع
تشییع جنازهٔ ایوان و اکنون داستان زندگی او. درامای اصلی این داستانکشمکش ایوان با بیماری و مرگ است و تولستوی مرگ را در آغزداستان به ما ارائه میدهد.
تحلیل موضوعی سه عملکرد
ما از مرگ ایوان از طریق سه دوست او در دادگاه درس میگیریم: ماتأثیر نامطلوبی از اقوام و دوستان او در تشییع جنازهٔ او به دست میآوریم.
عوامل ناچیز (ابتدایی)
آیا میدانید که کارگردان بزرگ ژاپنی آکیرا کوروساوا (که به دلیلفیلم «هفت سامورایی» بسیار شناخته شده است) فیلمی براساس مرگایوان ساخته است؟ این فیلم آکیرویا زندگی کردن نام گرفته است.
میزان انگیزش
اشاراتی مبهم و معدود به بخشهای خاصی از روزهای جوانی ایوانشده است، وقتی که او از هیچ چیز نمیترسد.
تأثیر رئالیسم (واقعگرایی) در داستان مرگ ایوان ایلیچ برتولستوی
رمان مرگ ایوان ایلیچ، تأثیر واقعگرایی را برنویسندهاش، لئوتولستوی نشان میدهد. ترسیم واقعیت-موضوع مهم این رمان-جنبهای از رئالیسم است که تولستوی به طور مؤثری در این رمان به کارگرفته است.
تولد مجدد تولستوی با مرگ ایوان ایلیچ
لئوتولستوی، یک انسانیتگرای بزرگ بود. تکامل خصیصهٔ انسانی، موضوع توجه دقیق اوبود. شخصیت اصلی داستان مرگ ایوان ایلیچ، یک کارمند اداری عادی است که زندگی خودرا طبق ضوابط شدید اجتماعی هدایت میکردو هرگز از چیزی که توسط جامعه تعیین یاقانونگذاری شده بود، به دلیل تمایل خودش یاانگیزههای مادی، خارج نمیشد.
تحلیل داستان مرگ ایوان ایلیچ لئوتولستویو اقتباس
در رمان لئوتولستوی، مرگ ایوان ایلیچ، زندگی ایوان از نوع ممتاز نبود. زندگی دروغین ایوان، حاصل تمایل او برای به دست آوردنآکولادهای اجتماعی بود.
جایی برای غیرانسان
در کتاب، یک روز زندگی ایوان دنیسوپیچ، باکارکتر اصلی، ایوان و زندانیان دیگر در اردوگاه، کهخیلی بد با آنها برخورد میشد، به تصویر کشیدهشده است. ایوان، سعی میکرد خود را گرم نگهدارد و غذای کافی برای زنده ماندن به دست آورد.
و نیز تولستوی، روحیهٔ بیمار سختدرمان را تالحظهٔ مرگش به پنج مرحله تقسیم میکند:
1-مرحلهٔ عدم پذیرش یا انکار
2-مرحلهٔ خشم
3-مرحلهٔ معامله
4-مرحلهٔ افسردگی
5-مرحلهٔ پذیرش
در اولین قدم، ایلیچ خود را با نپذیرفتن بیماریاش تسکین میدهد. سپس با مقصر دانستن دیگران، از آنها خشمگین است. در مرحلهٔ بعد، سعی دارد با خدا در قبال طول عمر بیشتر معامله کند. بعد، حسرتروزهای گذشتهاش را میخورد. مرحلهٔ نهایی، به سکوت و تأمل میگذرد.
به خود گفت: «آپاندیس؟ کلیه؟ نه! نه آپاندیس است و نه کلیه. پای زندگی و مرگ در میان است. بله، موجود زندهای بودم، ولی حالااین زندگی دارد خاموش میشود و کاری هم از دستم برنمیآید. بله، چرا خودم را گول بزنم؟ غیر از خودم همه میدانند دارم میمیرم…»(حسینی،1390،55).
خلاصهٔ داستان بدین قرار است:
از زندگی ایوان ایلیچ چه بگوییم که سادهتر، معمولیتر و بنابراینوحشتناکتر از آن پیدا نمیشود! او یکی از اعضای دادگاه بود و درچهل و پنج سالگی درگذشت. قاضی روسی-ایوان ایلیچ-با نائل شدنبه موفقیتهایی در نخستین سالهای پس از چهل سالگی، دچار توهم، بیماری و مرگ میشود. روزبه روز حالش بدتر میشود. اینجاست کهایلیچ متوجه میشود دیگران تا چه حد نسبت به او بیاعتنا هستند.
هریک از آنها به دل میگفت یا چنین احساس میکرد: «او مرده، من که زندهام!»
همکاران با شنیدن خبر مرگ او به ظاهر، غصهدار میشوند؛ اما دراصل، شادمان از این هستند که بیماری گریبان خودشان را نگرفته است؛ و البته حکایت از این دارد که هرکس خویشتن را از دیگری بیشتر دوستمیدارد. در واقع، وقتی دوستان ایوان خبر مرگ او را میشنوند، به تنهاچیزی که فکر میکنند این است که چه کسی قرار است به جایگاهایوان دست یابد. حتی به نظر نمیآمد که همسر ایوان از مرگ شوهرشناراحت شده باشد، تنها چیزی که توجه او را جلب میکند این است کهچطور میتواند از دولت، بابت مرگ همسرش پول به دست آورد و اینکهغیر از حق بازنشستگی، دولت چقدر به اول پول خواهد داد. بعد از اینکهتشییع جنازه با جزئیات توضیح داده میشود، تولستوی به تشریح زندگیایوان ادامه میدهد.
فردیت روبهرشد جامعهٔ امروز، توجیه افراد از نحوهٔ برخوردشان با یکدیگر، چندان با حال و روز ایلیچ بیمار و منزوی، غریب و بیگانه نیست. زندگی ایوان میتواندزندگی هریک از آدمها باشد. ایلیچ، آدمهای دورو برخود را افرادی خودخواه و ریاکار میداند کهفقط به فکر خودشان هستند و در این میان تنها «گراسیم»-آبدارچی-که از طبقهٔ کاملا متفاوتبا ایوان ایلیچ است، بدون هیچ چشمداشتی، ازاو پرستاری میکند، او از هیچ خدمتی به اربابخود دریغ نمیورزد. در این میان، ایلیچ رفته رفتهبه گراسیم علاقهمند میشود و نادم از اینکه چرازندگی را درک نکرده و به ماورای آن نیندیشدهاست؟ اما اکنون دیر شده و در آستانهٔ مرگ است.
ایوان، یک برادر بزرگتر و یک برادرکوچکتر از خود داشت. برادران او کاملا با اومخالف بودند. بزرگترین برادر، جایگاه پدر را گرفت و کوچکترینبرادر، یک فرد ناموفق بود. ایوان جایگاهی کاملا میانه داشت. اونه همانند برادر بزرگتر، مقتدر و قانونمند بود و نه همانند برادرکوچکتر، بیقانون بود. به عنوان یک مرد جوان، ایوان تصمیمداشت یک وکیل شود. چون او میدید که چگونه وکیل میشوندو صبر میکنند تا آنچه که میخواهند به دست آورند؛ او تردیدهاییدر مورد جستوجو کردن کار در این زمینه داشت. ولی بعد از دیدناینکه این شغل، در دیدگاه جامعه قابل قبول است، این تخصص راپذیرفت. بعدها در زندگی، ایوان ازدواج کرد، نه به خاطر عشق، بلکهبرای رضایت شخصی و در همان زمان، این کار توسط بسیاری ازافراد، درست تلقی شد. خیلی زود بعد از ازدواج، او دارای فرزندانی شد، چون این کار هم در بین جامعه، یک کار درست تلقی میشد. او بهزندگی، به شیوههای متداول ادامه داد، البته از نظر خودش، او درگسطح بالای جامعه قرار داشت. در حالی که سعی میکرد خانهاشرا برای خانواده آماده کند، ایوان افتاد و پهلویش ضربه خورد. به جای اینکه دردی احساس کند، او مانند یک جوان شانزده ساله، کمتر احساس درد میکرد، در حالی که نمیدانست که نفس آخر رامیکشد. به زودی او بیقرار شد و از قبل بیتحملتر، پزشکان ومتخصصانی را که ملاقات میکرد، هرگز به او پاسخ درستی در مورداینکه چه مشکلی دارد، نمیدادند و او هرگز نمیدانست که آیا اینبیماری، تهدیدکنندهٔ زندگی اوست یا خیر؛ تا اینکه بیماری، او را بهسوی بستر مرگ کشاند. ایوان در حالی که در جسم خودش به دامافتاده بود، نمیتوانست حرکت کند یا سخن بگوید. در لحظات آخرزندگیاش، او خطاهای شیوههای خودش را هم از لحاظ شخصیو هم از لحاظ کاری شناخت. او میبیند که در زندگی کاری نکردهکه او را خوشحال کند. او فقط کارهایی انجام داده که فکر میکردهجامعه را خوشحال میسازد. آگاهی ایوان ایلیچ از زندگی بیهودهاشبیشتر میشود «نه تنها ایوان مرد، بلکه همیشه مرده بود و بعداز اینکه مرد اکنون زندگی میکند»)nospmis(. در بستر مرگ، ایوان از خودش میپرسد: کار درست چیست؟ از خود میپرسد آیااین خودش بوده است که میتوانسته زندگیاش را ارزشمند سازد؟
زمانی که در بستر مرگ است، میفهمد که چیزی در زندگی نداردکه خوشحالش کند. او به خوبی خانوادهاش را نمیشناسد، زیر اوخودش را در شغلش غوطهور ساخته بود. او طوری زندگی کرده بودهکه نباید آنطور میبود. همهٔ زندگی او، همهٔ چیزهایی که به نظرمیآمد او به خاطر آنها زندگی میکرد، موقعیت اجتماعی و تعلقاتمادی او بودند. او همهٔ وقت خود را صرف میکرد تا تلاش کند کهزندگی شخص دیگری را ترسیم کند. به همین خاطر، او نمیدانستکه چطور عشق بورزد و مورد عشق قرار گیرد. او همیشه به خاطراینکه همسرش با او خوب نبود، به نظر میآمد همیشه کاریمیکند که جامعه را تحت تأثیر قرار دهد، نه اینکه کاری کند کهبه خوشبختی طولانی و امنیت منجر شود. اگر او از همان ابتدا براساس احساساتش پیش میرفت احتمالا نمیتوانست وکیل شودو نمیتوانست به شغل پراسترس خود برسد. شاید این به تنهاییزندگیاش را نجات میداد.
جنبهٔ جالب دیگر این داستان این است که ایوان خود را دوگانهکرده بود و سعی میکرد در یک زمان به موجودیتی دوگانه برسد. همهٔ اوقات، ایوان به سادگی، همانند بسیاری از افراد متوسط، درسطح متوسط جامعه بود. او درآمد مشابه، خانهٔ مشابه و حتی مبلمانمشابهی داشت. اگرچه ایوان خود را فریب میداد که در سطح بالایجامعه قرار دارد. تصدیق کورکورانهٔ او از تعلقات و کارش، باعثشده بود فراموش کند که چه چیزی واقعا ارزشمند و پاینده است: همسرش، خانوادهاش، روابطش یا اسنادش. او فقط کار میکند تابتواند در جامعه پیشرفت کند و حقوق بالاتری بگیرد، نه به اینخاطر که بودن خانوادهاش را تأمین کند. تا جایی که این موجودیتدوگانه ایجاد میشود، ایوان می گوید که در محل کار، فرد متفاوتینسبت به خانه است. او میتوانست خود را به یک همسر یا پدردوستداشتنی تبدیل کند، دقیقا بعد از اینکه یک وکیل ماهر باشد. کمبود پذیرش ایوان، احتمالا او را به یک مرد بد خانواده و یک وکیلبدتر بدل ساخته بود. اگر او فقط میپذیرفت که راهی وجود نداردکه هردو را از هم جدا کند، میتوانست در یک نظام بهتری کار کند، نه اینکه بین آن دو. اگرچه تا زمانی که او میتواند به سادگی خود رااز مردی به مردی دیگر تبدیل کند، میتواند از تلاش کردن برایرسیدن به یک هستی آرامشبخش دست بردارد. اصول اخلاقیو احساسی ایوان، همگی دروغ بود. وقتی به تدریج به سوی مرگپیش میرفت، فهمید که تقریبا زندگیاش هدر رفته است و ازهمسرش خواست تا او را ببخشد. اگرچه نتیجهٔ آن بخشیدن نبودبلکه «برو»(بمیر) بود و او نتوانست احساسات واقعی خودش را نسبتبه همسرش بیان کند.
نکتهای که تولستوی سعی میکند خلق کند این است که خوبزندگی کن. فرد باید با خودش صادق باشد و با غرایز و احساساتش پیشبرود. هرشخصی باید در نهایت، خوب زندگی کند و نگران این نباشدکه چه چیزی در نظر جامعه قابل پذیرش است و چه چیزی نیست، بلکه باید به این بیندیشد که چه چیزی واقعا خوشبختی و رضایت را بهزندگی ما میآورد.
(به تصویر صفحه مراجعه شود) رنه ولک (1995-1903)، نظریهپرداز، منتقد و مورخ نقد ادبیو پژوهشگر ادبیات تطبیقی آلمانی-چکتبار، در مقدمهٔ شاهکارهایرئالیسم و ناتورالیسم در قرن نوزدهم، در مورد ایلیچ این گونه مینویسد: «ایوان، آدمی معمولی است، مانند هرآدم دیگری؛ نه صاحب فضیلتاست و نه هم خباثت دارد. در حرفهاش موفق است. زن و دو فرزند دارد. جملگی حوادث و سرآمدههایش براو عارض میشود. زن گرفتنشنیز از این قاعده مستثنی نیست. در دوران زندگی، حادثهٔ بسیار مهمیبرایش پیش نمیآید: نه عشق جانسوزی، نه غمی دلدوز، نه سینهایشرحهشرحه از فراق. مقصد و مقصود والایی در ذهن نه، که به خاطربرآنچه یکسره هست، دچار تکبیر بزند. هدف والایی نه، که به خاطرآن برخان و مانش پشت کند. همینقدر درس میخواند تا از مدرسۀحقوق فارغالتحصیل شود و براثر خدمت و لیاقت، کمکم ترفیع مقاممییابد به تناسب ترفیع مقام، حقوقش بیشتر میشود و خانه عوضمیکند در دکوراسیون و مبلمان خانه خوش سلیقه است. بیماریاش همبراثر حادثهٔ پیش پاافتادهای در کار پیشپاافتادهٔ نصب پرده براو عارضمیشود». (رنه ولک، ص 1624-1622)
تأثیرات اخلاقی مهّم برمخاطبان، شکلگیری و تکامل فکریو انسانها تا آنجاست که خواننده این مجال را پیدا میکند که همراهایلیچ، «مرگ» را بپذیرد و با پس زدن ظواهر و روزمرگیهای زندگی، باپذیرش مرگ، زندگی را با نگاه تازهای ببیند.
ایوان ایلیچ، خود را در برابر محکمهای میبیند. تمام دغدغههاو دل مشغولیهای ایلیچ، در پایان زندگیاش رنگ میبازد و او به یکبارهاز نردبان بلندی که ساخته بود، میافتد! هذیان مرگ، او را به کام خودمیکشد و او که به بیماریاش خو گرفته، میداند به زودی خواهد مردو همه را از خود میراند عذاب وجدان، احساس گناه، وحشت از بیماریو از هراس از مرگ با «مرگ» التیام مییابد. اندیشهٔ مرگ، مهر دروغو نیرنگ را به تمام ظواهر زندگی ایلیچزده و او این را با کشف مرگدریافته است. سیر تدریجی به واقعیت پیوستن دغدغهها، تا لحظهٔ مرگ، ایلیچ را لحظهای آرام نمیگذارد.
تولستوی به شیوهای ماهرانه، ذهن مخاطب را در دیالیکتیکی ازهستی و نیستی به چالش میکشد و انسان واکنده از همهجا، به درکمتقابل آنها میاندیشد. سنتز تولستوی در داستان ایوان ایلیچ، شکستدادن مرگ و مفهوم واقعی بخشیدن به زیستن است. به زعم تولستوی، انسان مستأصل در حال مرگ، به چیستی و چرایی زندگی میاندیشد واندیشیدن به مرگ، آغازگر تفکر در این حیطه است.
ایلیچ منزوی، در تنهایی خود فرصت کافی برای اندیشیدن در مورددروغین بودن زندگی دارد. ایوان قاضی، به قضاوت در مورد خودمیپردازد. درد حاصل از این دانستن، منجر به معرفت و شناخت تازهای در وی میگردد. اندیشههای ایلیچ دربارهٔ مرگ، تداعی لحظههایمنحصر به فردی است که توانسته حجاب دغدغههای ظاهری زندگی راکنار بزند، لحظههایی که انسان، عمق آنها را در پایان زندگی و مواجهشدن با مرگ، درمییابد و حسرت میکشد تولستوی، با این تکنیکقوی و زیرکانهٔ خود، کنجکاوی مخاطب را برمیانگیزد؛ و مخاطب، تارسیدن به مقصود نهایی نویسنده پیش میرود. همانا مقصود نهایینویسنده، آگاه کردن ایلیچ از فانی بودن زندگی است. مخاطب با پیگیریجزئیات داستان، شروع به همزادپنداری با ایلیچ میکند و خود را جایقهرمان داستان میگذارد، به طوری که تمام پندها و نصایح تولستوی، به طور ضمنی در جان مخاطب رسوخ میکند و مخاطب نیز به اینحقیقت دردناک پی میبرد که آری، زندگانی فانی است.
در واقع، اندیشههای سمج و هذیانهای پر از تأمل و کنایهٔ ایلیچدر آستانهٔ مرگ، که تولستوی آنها را به شیوهای بسیار هنرمندانه در دلداستان گنجانیده است، حکایت از آن دارد که چرا ایلیچ، زندگانیاش راآنگونه که شایسته بوده زندگی نکرده است و اکنون در حسرت روزهایاز دست رفته، در بستر بیماری، به لحظات پر از وحشت فرارسیدن مرگ، چشم دوخته است. اینجاست که با رجوع دوبارهبه مرگ، شاهد گرهگشایی داستان میشویم. مرگ ایلیچ، آغازی برای زندگی اوست و ایلیچ، که راههای زندگی خود را به بیراهه رفته بود، اکنون با تحمل عذابها و دردها، فرصت زندگیبه او داده شده است؛ اما اینک با شناختی که ازپی دردها و رنجها حاصل کرده، به ارزش زندگیپی برده است. به طوری که ناگهان نوری بهقلبش میتابد و او برای مرگ و رنج و درد، وقفهقائل میشود. در پایان، ایوان ایلیچ، این جمله رابرزبان میآورد: «مرگ تمام شد، دیگه خبری ازآن نیست!» و میمیرد و اینک گره این داستان بادستهای مرگ بازمیشود.
شخصیتهای اصلی و طرح داستان
بخش معارفهٔ داستان مرگ ایوان ایلیچ، با اعلام و توصیف مرگایوان ایلیچ، واکنش همکاران و اقوام، در مورد از دست رفتن او و جزئیاتامور تشییع جنازهٔ او آغاز میشود. سپس داستان، موقعیتهای زندگیایوان، از هنگام تولدش در خیابان پیترزبورگ در سال 1837 تا دورانکودکی راحتش و فارغالتحصیلیاش با نمرهٔ پایین را برمیشمرد. درسال 1859 ایوان شغلش را در دولت، به عنوان یک کارمند اداری سادهشروع کرد و کار او به دادستانی و سرانجام به قضاوت ارتقا یافت. او درسال 1866 با پراسکویا فیودرونا ماخیل ازدواج کرد، یک ازدواج از لحاظاجتماعی قابل پذیرش، که ماحصل آن، یک دختر و یک پسر بود. ایوان، در محل کارش با مشکلاتی مواجه میشود، سرانجام ارتقا مییابد ودر شهر اصلی روسیه، به یک پست جدید منتقل میشود. زندگی اوثابت، قابل پیشبینی و منظم به نظر میآید، ولی در سال 1880 درحالی که خانهٔ جدیدش را تزیین میکند، از نردبان میافتد و پهلویشضربه میخورد. ناراحتی و درد ناشی از این حادثه، منجر به یک بیماریجدی میشود. در ژانویهٔ 1882 وضعیت او شدیدا بدتر میشود. در ابتدا، او به طور جدی توصیههای پزشکان را دنبال میکند، ولی وقتی اینبیماری بهبود نمییابد، ایوان امیدش را از دست میدهد. همین کهوضعیت جسمی او به سرعت رو به تباهی میرود، ایوان، زندگیاش راالگویی برای جستوجوی ادراک قرار میدهد. او به واکنش اعضایخانوادهاش، خصوصا همسرش، که در حضور ایوان بیقرار شده بود وارتباطش را با ایوان محدود ساخته بود، مینگریست. در حقیقت، تنهاشخصی که در حضور او آرام بود، خدمتکارش جراسیم بود، یک مردجوان و همدل که از ایوان مراقبت میکرد. مردی که در حال احتضاراست، تلاش میکند تا روابط خانوادهاش را حفظ کند و رنج روحیاو به اوج خود میرسد. ایوان به برخی عوامل آرامشبخش و ادراکدست مییابد. ایوان در هنگام مرگ، صدایی از بالای سر میشنود کهمیگوید «تمام شد» که نوای روحبخش مسیح را بازگو میکند و زندگیجدید ایوان را پس از مرگ و در دنیای روحی او تقویت میکند.
تمهای داستان
چندین تم در این رمان آمده است. اولین تم، اهمیت زندیگ کردن دریک زندگی خوب است و اینکه ممکن است در آن به چه چیزی اشتغالپیدا شود. تولستوی معتقد است که هرچه فردسادهتر زندگی کند، زندگیاش بهتر خواهد بود. بههمین دلیل است که او اغلب در این رمان، افرادعادی را میگنجاند. او پیشنهاد میکند که شیوۀعادی زندگی، افراد را به خدا نزدیکتر میکند.
با رمان مرگ ایوان ایلیچ، تولستوی همچنینزندگیهای بیهدف و اصول اخلاقی نادرستافراد طبقات متوسط و بالای جامعه را موردسرزنش قرار میدهد. همین که ایوان میمیرد، خانواده و دوستانش با حسادت و افکار منفعتشخصی درگیر میشوند، نه به خاطر اینکه آنهاطبیعتا شیطانصفت یا نادرست هستند، بلکهبه این خاطر که آنها نمیتوانند درک کنند کهایوان با چه چیزی مواجه میشود. آنها نمیفهمندکه پیشرفتها و پسرفتها چیزهایی نیستند که با قدرت روح و خدامقایسه شوند. مرگ ایوان ایلیچ، بسیار ایدهآلی و انسانگرایانه است. اینرمان، همانند دیگر آثار حماسی تولستوی، جذاب است. این نویسندۀبزرگ روسی، استعداد قابل ملاحظهٔ خود را به مهمترین لحظات زندگیانسان اختصاص داده است.
از دیگر تمهای اصلی این رمان، مفاهیم سلامتی و بیماری هستند؛ بیماری اصلی ایوان، او را از نظر روحی نیز ضعف میکند. تصویر تکراریساک سیاه، چندین تفسیر را القا میکند، منتقدان براین باورند که اینتصویر تکراری، مرگ جسمی ایوان و تولد مجدد روحی او را نشانمیدهد به طور نمونه، نظریهپردازان، کلمات و عبارات تکراری تولستویرا مشخص میکنند که عوامل اصلی تک موضوعی و اجتنابناپذیر بودنمرگ را تقویت میکند.
زندگی حقیقی
از شروع این رمان، مشخص است که تولستوی معتقد است دو نوعزندگی وجود دارد: زندگی مصنوعی که توسط ایوان، پراسکویو، پیتر و اکثر افرادی که در جامعه و شرکت ایوان حضور دارند، بازنمود میشودو زندگی ممتاز که توسط جراسیم نشان داده میشود. زندگی مصنوعی باروابط سطحی، علاقهمندی به خود (خودخواهی) و مادیگرایی مشخصمیشود. این زندگی منزوی و راکد است و نهایتا نمیتواند پاسخهایی بهسؤالات مهم در زندگی بدهد زندگی مصنوعی، فریبی است که معانیحقیقی زندگی را پنهان میکند و در لحظهٔ مرگ، فرد را تنها و ترسانرها میکند. زندگی حقیقی (ممتاز)، از طرف دیگر، با همدردی و مهربانیمشخص میشود به دیگران به عنوان وسیلهای برای رسیدن به اهدافنمینگرد، بلکه فرد با افکار بینظیر، احساسات و رغبتها آغاز میکند. زندگی حقیقی، ایجاد دو طرفهٔ روابط انسانی را ممکن میسازد که تنهاییرا در هم میشکند و ارتباط بین افراد حقیقی را مجاز میسازد. در صورتیکه زندگی مصنوعی، فرد را خالی و تنها باقی میگذارد. زندگی مصنوعی، قدرت تنهایی (جمود) را تشدید میکند و فرد از طریق تلقین به آرامشمیرسد، که به نوعی فرد را برای مواجه با مرگ آماده میسازد. تنها جراسیم از مرگ نمیهراسد، با اطمینان به درست بودن زندگی ونگران نبودن از اشتغالات فردی. جراسیم عشق را به شکلی ایثارگرایانهبه کسانی دارد که زندگی او را با معنی تلفیق میکنند. حمایتهایمعنوی جراسیم در بازگویی تعهدات و مسئولیتهایش و نیز تسکین دردتنهایی ایلیچ از مراقبهای فیزیکیاش مهمتر است. جراسیم میتواندبا همدردی کردن، درد ایوان را کاهش دهد. او همچنین از این رابطهمنفعت میبرد. مهربانی و عشق، هردو راه را طی میکنند و زندگیممتاز، زندگی صحیح (حقیقی) است.
اجتنابناپذیر بودن مرگ
داستان ایوان که به تدریج به سوی مرگ پیش میرود، داستانشناخت او از مرگ و جستوجوی او برای مصالحه با قدرت خنثیکنندهو هراسناک آن است. چگونه کسی میتواند پایان زندگی کس دیگری، روابط وی، طرحها و رؤیاها و موجودیت او را درک کند؟ در سراسر رمان، تولستوی مشخص میکند که آماده شدن برای مرگ، با یک دیدگاهخاص در زندگی آغاز میشود. همین که نگاه ایوان به زندگی تغییرمیکند، که با درد و درک کردن مرگ تسریع میشود، احساسات اواز وحشت زیاد به لذت فراوان تغییر میکند. پرهیز از مرگ یک پنداربیهوده است، اگرچه شناخت ماهیت غیر قابل پیشبینی و حقیقی زندگی، اعتماد، آرامش و حتی لذت در لحظهٔ مرگ را به همراه میآورد. اینرمان، بیش از هرچیز دیگری میتواند به مثابه یک عامل کاهنده درمورد ادراک ناآگاهانه از مرگ در طی زندگی نگریسته شود.
زندگی درونی برخلاف زندگی بیرونی
بسیار شبیه به دوگانگی مصنوعی-حقیقی، تولستوی موجودیت انسانرا به صورت تضادی بین زندگی فیزیکی و زندگی معنوی و زندگی داخلیو خارجی مجسم میکند. تا فصل ششم، ایوان یک فرد کاملا مادیاست. او هیچ نشانهای از زندگی معنوی را تا آن زمان نشان نمیدهد. اوبرای مزایای خودش زندگی میکند و تا زمانی با دیگران ارتباط برقرارمیکند که او را به تمایلاتش برسانند. بدتر از همه، ایوان زندگی مادیخودش را با زندگی حقیقی معنوی اشتباه گرفته بود. او معتقد بود هستیاو موجودیتی صحیح است و نمیخواست اشتباه بودن زندگی خودشرا بپذیرد در نتیج، این نپذیرفتن، ایوان نمیتواند از حیطهٔ جهان مادی خارج شود. او درد آزاردهندهای را تجربه میکند که او را در وحشت زیاد وناراحتی غوطهور میسازد. وقتی تصویر مرگ، ایوان را به مقابله با تنهاییمیکشاند، او به تدریج اهمیت زندگی معنوی را میبیند. همین که او بهسوی ادراک پیش میرود، همین که او مسائل مادی را با معنویات پاسخمیدهد، باعث میشود او فراتر از رنج بردن برود و با مرگ مقابله کندو لذت نهایی را تجربه کند. پیام تولستوی واضح است: وظیفهٔ هرکساین است که دوگانگی خودش را تشخیص دهد و طوری زندگی کند کهزندگی بیاهمیت مادی به زندگی مهمتر معنوی تغییر یابد.
فهرست شخصیت
ایوان ایلیچ گلوین: شخصیت مخالف در رمان، یک مرد استثنائیو غیر قابل توصیف است. او آنهایی که دارای جایگاه اجتماعی بالاییهستند را تحسین میکند و رفتار و ارزشهای خود را به قوانین آنها تغییرمیدهد. ایوان برای ایجاد هررابطهٔ انسانی دلیل خاصی داشت. در کاراداری، او مراقب بود که همهٔ توجهات شخصی را از نظرش دور کند. درزندگی خصوصی هم، خصایل ثابتی در خانواده داشت.
جراسیم: پرستار ایوان و دستیار و خدمتکار. در این رمان، جراسیم ازصمیم قلب برای ایوان خدمت میکند: سالم، جسور، درست، او همهٔ آنچیزی بود که ایوان نبود.
پیتر ایوانویچ: صمیمیترین دوست ایوان و یک قاضی همکار. او فقطفصل اول ظاهر میشود. پیتر به عنوان نمایندهٔ ایوان در موقعیت اجتماعیعمل میکند. او تمایل دارد به روابط خودش با مردم، به عنوان ابزاریبرای رسیدن به اهدافش بنگرد و بیشتر به سویی پیش برود که از عواملناراحتکننده دور باشد. با وجود این، پیتر نسبت به شخصیتهای دیگر، بیشتر به سوی حقیقت آغوش باز میکند.
پراسکوویافدورونا گلوینا: همسر ایوان و مادر فرزندان او. رفتارپراسکوویا در برابر دیگران مصنوعی و خودخواهانه است. در حالی کهدر پی بیماری ایوان، همدردی و توجهی از خود نشان میدهد، اما رفتارواقعی او در مرگ همسرش، بیقراری و بههمریختگی بود.
شوارتس: دوست و همکار ایوان، شوارتس یک مرد کاملا خاص، شوخطبع و شیکپوش است. او ناملایمات زندگی را نادیده میگیرد. درمراسم تشیع جنازهٔ ایوان، او از همهٔ تأثیرات ناراحتکننده مصون بود وحالت شوخطبعی و خوش قلبی خود را حفظ میکرد. ایوان میگوید کهشوارتس مرا بسیار به یاد خود قبلیام میاندازد و به علاوه واضح استکه شوارتس، برای ایوان یک فرد دوگانه است.
ولادیمیر ایوانیچ: پسر ایوان. واسیا کوچکترین عضو خانوادهٔ گلویناست. او آرام و حساس است. واسیا هنوز با عقاید و ارزشهای دنیایاجتماعی والدینش به تباهی کشیده نشده است، او میتواند روابطی را بادیگر مردم شکل دهد. او، در کنار جراسیم، تنها کسی است که حقیقتاایوان و شرایطش را درک میکند.
لیسا: دختر ایوان. لیسا خیلی شبیه مادرش است، خودخواه است وبه سادگی عصبانی میشود. لیسا هرچیزی که رضایت او را جلب نکند، پس میزند رنج بردن پدرش او را بیش از هرچیز دیگری ناراحتمیکند.
فدورتیروپیچ: نامزد لیسا. فدور، یک شخص عادی در جامعه است. چیز قابل ملاحظه یا ارزشمندی در مورد شخصیت او وجود ندارد.
مرور
در مرگ ایوان ایلیچ، تولستوی به ما این امکان را میدهد تا مردیرا ببینیم که زندگیاش را هدر داده است و نمیتواند مرگ خود را تصورکند. این اثر این نکته را مشخص میکند که شیوهٔ زندگی ما و امیدبه زندگی پس از مرگ، در شیوه زندگی ما تاثیر دارد. مرگ ایوانایلیچ همچنین به رضایتمندی نامفهوم جمعیت متوسط جامعه، که درزندگیهای مصنوعی زیست میکنند تعدی میکند.
مرگ ایوان ایلیچ، مرور
این رمان با چند دقیقه بعد از اینکه ایوان ایلیچ میمیرد آغاز میشود. تعدادی از مردم جمع شدند تا او را که در حال رد شدن است، نشان دهند.
قاضیها، اعضای خانواده و آشنایان
مردم نمیتوانند مرگ را بفهمند، زیرا آنها نمیتوانند واقعا باور کنندکه خودشان هم خواهند مرد. آنها فقط خدا را شکر میکنند که افرادمرده متعلق به آنها نیست و سپس نگاه میکنند که چطور مرگ دیگرانمیتواند از لحاظ مالی و موقعیتی به نفع آنها باشد.
سپس این رمان ما را به 30 سال قبل میبرد و ما ایوان را در ابتدایزندگیاش میبینیم. ایوان فرزند وسطی است و در خانوادهٔ باسوادیزندگی میکند. او درس قانون میخواند و قاضی میشود. در این راستااو کاملا همهٔ احساسات شخصی را از زندگیاش دور میکند. او کارش رابه طور عینی و خیلی سرد انجام میدهد او یک مرد پدرگونه و بسیارخشک و منضبط میشود. (که یک رئیس خانوادهٔ روسی باید باشد).
او همچنین یک مرد حسود و ارتقاطلب است. او بسیار خوشحالمیشود وقتی که شغلی در شهری پیدا میکند که در آنجا میتواند خانۀبزرگی بخرد و آنرا تزیین کند. در حالی که خانهاش را آراسته میکرد افتادو پهلویش ضربه خورد. اگرچه در آن موقع این را نمیدانست، این ضربهبیماریییرا ایجاد خواهد کرد که سرانجام او را میکشد. او بداخلاقو تلخزبان میشود. او از رسیدن به مرگ خودش سرباز میزند و درمراحل نهایی بیماریاش، جراسیم (یک فرد عادی) کنار بستر او میماندو دوست و معتمد او میشود. فقط جراسیم میتواند مشکلات ایوان رادرک کند. بقیهٔ اعضای خانواده فکر میکنند که او یک مرد گوشتتلخو بداخلاق است، ولی جراسیم به او مهربانی و صداقت را عرضه میدارد. ایوان شروع میکند به اینکه به زندگیاش با چشمان باز نگاه کند؛ اومیفهمد که هرچه موفقتر میشود خوشبختیاش کمتر میشود. اوهمچنین از خود میپرسد که آیا کارها را درست انجام داده است یا خیر. او در زندگیش بسیار اتوماتیک زیسته است. هرچه از او انتظاری میرفتهانجام داده یا گفته است. او میفهمد که نمیتواند که این باور را بشکندکه او مردی بوده است که باید باشد. سپس او روشنایی را میبیند. اواحساس میکند همهٔ کسانی که اطرافش هستند نادانند، در حالی کهمیفهمد که آنها هنوز به زندگییی مشغول هستند که او آن را ترککرده تا بفهمد که آن زندگی، مصنوعی و غیرحقیقی است. او در لحظۀخوشبختی میمیرد.
معرفی
رمان مرگ ایوان ایلیچ تولستوی، به عنوان یکی از قدرتمندترین وتأثیرگذارترین داستانهایی شناخته میشود که در مورد مرگ نوشتهشدهاند. این رمان یکی از اولین آثار افسانهای تولستوی بود که بعد از یک بحران روحی شدید، که در اواسط دههٔ 1870 اتفاق افتاد، نوشتهشد. جستوجوی مقولههای دینی و مذهبی تولستوی در رمان مرگایوان ایلیچ بسیار مشهود است. داستان مردی که مرگ خودش را برایفهمیدن لحظات آخر زندگیاش درک میکند. این موضوعات خاص، به عنوان عوامل ضروری تداوم خاستگاه جهانی این رمان، در نظر گرفتهمیشود. دیدگاه تولستوی به دو دسته مکاتب موضوعی و نمونهای تقسیممیشود: یکی واقعگرایی است، مانند این آثار: جنگ و صلح (1869) وآناکارنینا (1877) و دیگری داستانهای کوتاه و افسانهای او. بسیاری ازمحققان، به رمان مرگ ایوان ایلیچ به عنوان باور نهایی تولستوی در دومرحله از زندگی هنری وی مینگرند که دو شکل را ترکیب میکند ویکی از خاطرهانگیزترین آثار تولستوی را ایجاد میکند.
پذیرش انتقاد
در هنگام چاپ این اثر، خوانندگان به ارزش ادبی آن توجه میکنندو داستان را در مورد فرهنگ طبقهٔ بالای جامعهٔ روسی، کمی طنزآمیز وانتقادی مینگرند. مطابق با این دیدگاه، بیماری ایوان، چونان اشارهایبه بیماری مختص بورژوای جامعهٔ قرن نوزدهم تلقی میشود. بعدامنتقدان، به برخورد با مرگ در داستان مرگ ایوان ایلیچ توجه میکنند، در حالی که داستان را فلسفهٔ فراتحولی تولستوی در نظر میگیرند، خصوصا جستوجوی او برای معنی و افکار او در مورد بشریت. برخیمحققان، این داستان را نمونهای از ماحصل ناقص واقعیتنمایی تولستویمیدانند. چون این داستان، لحظهای را که هرانسانی سرانجام با آنمواجه خواهد شد، به تصویر می کشد. به علاوه، تحلیلهای اتوبیوگرافی، برابریهای بین آثار اخلاقی و ایدئولوژی تولستوی و مرگ ایوان ایلیچرا بررسی میکنند. از لحاظ ساختاری، منتقدان، جایگزین بخش اول اینرمان را بررسی کردهاند. خوانندگان، تشابهاتی بین رمان تولستوی و رمانچارلز دیکنز با عنوان )leraC samtsirhC ehT(یافتهاند. برخیهاهم شباهتهایی بین این اثر با کلیمانجاروی ارنست همینگوی و دادگاهفرانس کافکا و آثار خود تولستوی خصوصا)devopS I yassE ehT((یک اقرار:1882) یافتهاند. منتقدان مختلف ادبی، نتیجه میگیرند کهاگرچه رمان مرگ ایوان ایلیچ در نگاه اول یک داستان محدودکننده وگذرا است، این رمان کاملا خوشبینانه است.
تحلیل استعارهای
در فصل نهم، تولستوی استعارهٔ اصلی اثرش را خلق میکند و آن «ساک سیاه» است که واقعیت مرگ را در غلط بودن زندگی نشانمیدهد. او شرح میدهد که ایلیچ، در افکار احمقانهاش احساس میکردکه به سوی یک ساک سیاه، عمیق و باریک رانده میشود. و در آن جابه طور مستقیم شروع به صحبت کردن با خدا میکرد. در واقع «ساک» استعارهای براساس سیر روحی و شخصی ایلیچ در طی زندگیش بودهاست. این ساک از لحاظ روحی، استعارهای برای مجرای تولد در یکزن (رحم) است. این نماد کلمات مسیح است که شخص باید دوبارهمتولد شود.
کتاب ماه ادبیات , دی ماه 1391 – شماره 183
تازگی این کتاب رو خوندم و وقتی تموم کردم به دنبال نقدش گشتم و دیدم که شما به خوبی در موردش توضیح دادید. کتاب بسیار جالبی بود. توضیحات شما هم بسیار جالب بود. لذت بردم.