معرفی کتاب « شاهزاده و گدا »، نوشته مارک تواین
دربارهٔ نویسنده (۱)
ساموئل لانگهورن کلمنس، نویسنده آمریکایی که بعدها اسم مستعار مارک توین را برای خود انتخاب کرد، در سال ۱۸۳۵ در خانوادهای تهیدست به دنیا آمد. پدر و مادرش به امید کسب ثروت از جای دیگری به آمریکا مهاجرت کرده بودند ولی هرگز به آرزوی خود نرسیدند. ساموئل پدرش را در هشت سالگی از دست داد و برای ادارهٔ خانواده ناچار ترک تحصیل کرد. نخست حروفچین شد امّا روحیهٔ حادثهجوی او باعث شد که وارد حرفهٔ کشتیرانی شود. این شد که در بسیاری از شهرهای ساحلی رودخانهٔ “میسیسیپی” رفت و آمد کرد. پس از مدتی در جست و جوی طلا از معادن “نوادا” سر در آورد، اما موفق نشد و دوباره به کارگری و نوشتن مقالههای کوتاه و داستانهای فکاهی مشغول شد و با سفرهایی که رفت و قلم تند و آتشینی که داشت به شهرتی جهانی رسید. مارک توین در سال ۱۸۷۰ زندگی آرام و مجللی در آمریکا برای خود مهیا کرد و سرانجام در سال ۱۹۱۰ یعنی ۷۵ سالگی درگذشت. داستانهای او بسیار زیادند و از آنهمه، میتوان از شاهزاده و گدا، هاکلبری فین و تام سایر نام برد.
م. س.
تولد شاهزاده و گدا
در ربع دوم قرنِ شانزدهم میلادی، در یکی از روزهای پاییزی، در خانوادهٔ فقیری به نام کانتی در لندن پسری پا به جهان گذاشت که خانواده اش نمی خواستند به دنیا بیاید؛ اما در همان روز در خانوادهٔ پادشاه انگلستان هنری هشتم، پسری به دنیا آمد که نه تنها خانواده اش بلکه همهٔ مردم انگلستان منتظر به دنیا آمدنش بودند. به همین دلیل همه خدا را شکر کردند و چند شبانه روز جشن گرفتند و پایکوبی کردند. آن روز همه دربارهٔ به دنیا آمدن ادوارد تئودور، شاهزادهٔ ویلز حرف می زدند و شاهزاده در پارچه های ابریشم و اطلسی، در خواب ناز بود، اما کسی از به دنیا آمدن کودک دیگر یعنی تام کانتی که لای پارچه های کهنه و پاره پوره خوابیده بود حرف نمی زد.
دوران کودکی تام
در آن موقع ۱۵۰۰ سال از بنای شهر لندن می گذشت و لندن بین صد تا دویست هزار نفر جمعیت داشت. خیابان ها مخصوصا جایی که تام زندگی می کرد تنگ و کج و معوَج و کثیف و خانه های آن قسمت، چوبی بود. خانهٔ تام در بالای محلهٔ پرت و کثیفی به نام اُفال کرت در نزدیکی پلِ لاندِن بریج بود. خانه، مخروبه و فکستنی و پر از خانواده های بدبخت بود. آن ها در طبقهٔ سوم یک اتاق داشتند. پدر و مادر تام در گوشه ای، روی چیزی شبیه تختخواب می خوابیدند؛ اما تام، مادربزرگ و دو خواهرش بِت و نان جای شان کف اتاق بود.
بت و نان دوقلو بودند و پانزده سال شان بود. آن ها دخترانی خوش قلب اما بسیار نادان بودند. مادرشان هم مثل آن ها بود، ولی مادربزرگ و پدرشان هر دو بدجنس بودند. جان کانتی دزد بود و زنش گدا. آن ها بچه های شان را گدا بار آورده بودند اما نتوانسته بودند آن ها را دزد بار بیاورند.
بین اراذل و اوباش آن خانه، کشیش پیر و مهربانی به نام پدر آندرو زندگی می کرد. پادشاه انگلستان پدر آندرو را از کلیسایش بیرون کرده و فقط حقوق بخور و نمیری برایش تعیین کرده بود. پدر آندرو هر روز بچه ها را به گوشه ای می برد و یواشکی به آن ها راه و روشِ درست زندگی را یاد می داد. به علاوه به تام هم کمی لاتین و خواندن و نوشتن یاد داده بود.
وضع بقیهٔ خانه های کندو مانندِ اُفال کرت نیز مثل خانهٔ جان کانتی بود. عربده کشی و دعوا کار هر روز و هر شب آدم های آن محله بود. در آن جا سر و دستِ شکسته مثل گرسنگی چیزی عادی بود. تام کوچک با این که زندگیِ سختی داشت، اما چون همهٔ بچه های اُفال کرت مثل او زندگی می کردند، فکر می کرد که زندگی اش راحت و خوب است. اما شب ها وقتی تام دست خالی به خانه می رفت اول پدرش و بعد مادربزرگش او را کتک می زدند. نیمه شب ها مادرش از شکم خود می زد و یواشکی تکه نانی به او می رساند و اغلب هم به خاطر این کار از شوهرش کتک می خورد.
تابستان ها چون گداها را سخت مجازات می کردند، تام فقط به اندازه ای که گرسنه نماند گدایی می کرد و بیش تر به قصه های پریان و غول ها و پادشاهان که پدر آندرو تعریف می کرد گوش می داد. تام شب و روز آرزو می کرد که یک بار هم که شده با چشم خود شاهزاده ای واقعی را ببیند. حالا بیش تر، کتاب های قدیمی پدر آندرو را می خواند و چیزهایی از او می پرسید. در اثر مطالعهٔ کتاب ها و افکاری که داشت کم کم رفتارش تغییر کرد. آدم های خیالی اش چنان باشکوه بودند که از سر و وضع کثیف خودش غمگین می شد و آرزو می کرد که تر و تمیزتر باشد. با این که هنوز هم بین گِل ها بازی می کرد کم کم از شستن خود در رودخانهٔ تِیمز لذت می برد. حتی بی اختیار سعی می کرد ادایِ شاهزاده ها را در آورد و از طرز حرف زدن و رفتار آن ها تقلید کند. کم کم نفوذ او بینِ بچه های محل بیش تر شد. بچه ها احترامِ بیش تری به او می گذاشتند و او را بالاتر از خود می دانستند. انگار او خیلی سرش می شد! حتی بزرگ ترها هم دیگر مشکلات شان را پیش تام می آوردند و از او راه حل می خواستند و از راهنمایی های سنجیدهٔ او حیرت می کردند. تام دیگر برای همه ـ غیر از خانواده اش ـ قهرمان شده بود.
بعد از مدتی تام برای خودش درباری راه انداخت. او شاهزاده بود و دوستانِ بسیار نزدیکش لُردها، درباریان، خانوادهٔ سلطنتی، ندیمه ها و نگهبانان قصر بودند. او هر روز در شورای سلطنتی خیالی، به بحث دربارهٔ مسائل بزرگ مملکتی می پرداخت و اَوامرِ خیالی صادر می کرد.
کتاب شاهزاده و گدا
نویسنده : مارک تواین
مترجم : محسن سلیمانی
ناشر: نشر افق
تعداد صفحات: ۲۵۶ صفحه