داستان علمی تخیلی: جمعه، حدود ساعت هفت
نوشته لیودمیلا کوزینتس – ترجمه مدیا کاشیگر
– درد داری؟
پرسش از آن طرف گودال بود. یکشنبه عصر بود و من کنار جاده جنوب دریا افتاده بودم و موتورم روی تنم سنگینی میکرد. بدبختانه کابوس نمیدیدم و خیال نکرده بودم صدای شکستن استخوان پایم را شنیدهام. البته حالا که بیحرکت بودم دردی نداشتم و تنها چیزی که اذیتم میکرد این بود که یک نفر از یقهام گرفته بود و تکان میداد.
یک دختر بود: دختری وحشتزده که میخواست کمکم کند.
– یواشتر دخترم. بهتر است که بروی کمک بیاوری تا مرا از زیر این موتور در بیاورند.
– کسی این حوالی نیست. من تنهام.
– خیلی خوب، پس سعی کن این موتور را از روی من بلند کنی. نگران من هم نباش. تحمل درد را دارم.
یقین بعد از گفتن این حرف از هوش رفتم و خواب دیدم، چون محال بودن آنچه را دیدم در واقعیت اتفاق افتاده باشد.
دختر ریزنقش و موسرخ یقهام را ول کرد، عقب رفت، نگاهی به موتور و بعد به من انداخت و لبش را با حالتی مردد گاز گرفت. بعد بیآنکه چیزی بگوید یک ورقه فلزی گرد به رنگ خاکستری اما براق از جیب در آورد و زیر موتور برد و موتور سنگین و بدبار تکانی خورد و بر روی هوا رفت و پاهایم آزاد شد. موتور باز هم بالاتر رفت. احساسم را که میتوانید تصور کنید: دختری ریزنقش را میدیدم که حداکثر ۱۵ سال داشت و موتور به آن سنگینی را جلوی من سر یک دست بلند کرده بود.
موتور انگار از کوهی نامرئی بغلتد آرام به درون گودال غلتید. چشمها را بستم و با سرعت از یک تا ده شمردم و بعد گفتم:
– اسمت چیه؟
بیگمان فقط برای این ازش سوال میکردم که صدایی بشنوم و بفهمم خوابم یا بیدار.
کنار من زانو زد و گفت:
– ریکی تیکی تاوی.
– ریکی تیکی تاوی، لطفاً جلوی یک ماشین را بگیر.
– اینجا ماشینی نیست. خیلی درد داری؟
– آره. پایم… میدانی پایم شکسته… ببین لطف کن و دو تا شاخه بشکن تا دورش سفت کنم و بتوانم راه بروم.
دختر کاپشنش را درآورد و زیر سرم گذاشت.
– احتیاج به تختهبندی نیست، تو فقط آرام بمان و سعی کن خوب نفس بکشی. اگر هم دردت آمد لطفاً جیغ نزن.
حقیقتاً دختر با ملاحظهای بود. پاچه شلوارم را پاره نکرد، به آرامی و با دقت بالا زد و بعد چنان به پایم خیره ماند که فهمیدم شکستگیاش از چه قرار است. خون نمیآمد اما تیزی استخوان شکسته از زیر پوست معلوم بود. قبلا توی دانشکده و بیمارستان از این شکستگیها زیاد دیده بودم، اما با این وجود بغضم گرفت و نگاهم را برگرداندم. دختر انگشتهای داغش را روی پایم کشید و استخوان شکسته جابهجا شد. نفس را همانطور که گفته بود فرو دادم.
کمی بعد درد تمام شد. چشمهایم بهتر میدید. انگار پایم فلج بود، دستهای ریکی را روی پایم اصلاً حس نمیکردم. ناگهان احساس کردم باز به خواب فرو رفتهام. وقتی چشم باز کردم یکی روی چمنها نشسته بود و من به پشت روی آسفالت داغ بودم. شب شده بود و تشنهام بود. ریکی چشمها را با زیرکی تنگ کرد.
– تصمیم داری خیلی معطلش کنی و ادا در بیاوری؟
– ادا؟ مگر خودت ندیدی استخوانم چطور شکسته؟
– استخوانت شکسته؟ نگفتم ادا در میآوری! پاشو راه بیفت.
نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم: هر دو پایم سالم بود و کمترین دردی نداشتم. با خودم گفتم از چهار حالت خارج نیست:
1. من دیوانه شدهام.
2. من خواب دیدهام و هنوز دارم خواب میبینم.
3. این دختر از کسانی است که قدرت فوقعادهی دارند.
4. این دختر از یک کرهٔ دیگر آمده است.
اما بیدرنگ حالت چهارم را رد کردم چون نمیتوانست به جز در علاقه مفرط خودم به داستانهای علمی تخیلی در جای دیگری ریشه داشته باشد. حالتهای اول و دوم را هم کنار گذاشتم.
ریکی بلند شد و با دقت به چهره من که یقیناً حالتی ابلهانه داشت نگاه کرد و با دلسوزی گفت: زیاد فکرش را نکن. توی زندگی هر اتفاقی میافته.
با خودم گفتم تازه مرا دلداری هم میدهد.
با هم راه افتادیم و ساکت تا کنار دریا رفتیم. میخواستم خودم را بشویم و مدتی هم روی ماسهها بنشینم و استراحت کنم. کنجکاوی داشت پدرم را در میآورد، اما درست نبود بیمقدمه دختر سرخمو را به سینجیم بکشم. گفتم: این ماجرا را که تعریف کنم، کسی حرف مرا باور نخواهد کرد…
ریکی گفت: پس چی؟ توقع داشتی باور کنند؟
– یعنی به نظر تو بهتر است آن را برای کسی تعریف نکنم؟
– خودت میدانی، اما به هر حال کسی حرفت را باور نخواهد کرد.
– درست است. من یکی را توی کییف میشناسم که مدعی است توی یک بشقاب پرنده بوده. اطلاعات فنی هم که درباره بشقاب پرنده میدهد خیلی درست است، اما کسی حرفش را باور نمیکند.
ریکی خندید و من به خودم جرات دادم و پرسیدم: تو یکی از آن آدمهایی که قدرت فوقعادی دارند.
– نه.
– پس…
– من از یک کرهٔ دیگر آمدهام.
خندهای عصبی کردم، اما دختر از کنارم بلند شد، کنار دریا رفت و روی موج راه افتاد. دستها را توی جیب شلوارش فرو کرده بود و خیلی ملایم روی آب راه میرفت. بعد ایستاد و برگشت و با نگاهی دقیق و سرد به من خیره شد.
حس کردم جریان برق از تکتک عصبهایم گذشت و بیاراده چشمها را بستم. وقتی چشم باز کردم، ریکی کنارم بود.
– ریکی، تو… همانجوری هستی که من میبینمت؟
سر را بالا کرد. صورتش آفتاب سوخته و چشمهایش خاکستری و زیر گونههایش گودافتاده بود.
– من؟ خب… یعنی میخواستی چه شکلی باشم؟
یکدفعه احساس آرامش کردم. عجب ماجرایی! برخورد! اولین برخورد میان یک انسان زمینی و یک موجود از کرهای دیگر! و این انسان زمینی من بودم! من بودم و با وجود این انگار نه انگار اتفاقی افتاده باشد، روی ماسه نشسته بودم.
اما مگر باید چهکار می کردم؟ برگشتم و نومیدانه به ریکی گفتم:
– ریکی حالا من باید چه کار کنم؟ دلم میخواهد خیلی کارها بکنم، اما نمیتوانم.
– فکرش را نکن. من هم دلم میخواهد خیلی کارها بکنم، اما نمیتوانم.
بعد باز به من خیره شد و صدا را پایین آورد و افزود:
– راستش را بخواهی دوست ندارم این جوری از تو جدا بشوم… ببینم، دوست داری به تو هم یاد بدهم؟
– چه چیزی را یادم بدهی؟
– به تو یاد بدهم همه بیماریها را درمان کنی. شکستگیها، پارگی بافتها و حتی نخاع و کبد و… وقتی یاد گرفتی، این قدرتت را از کسی پنهان نکن. کار کن و وقتی با کارت اعتماد همه را به خود جلب کردی، ماجرا را تعریف کن.
– تو خودت چرا نمیآیی و همه چیز را نمیگویی؟
– من اجازهاش را ندارم.
فهمیدم راه دیگری نیست، اما چیزی نگفتم. تا مدتی همین طور ساکت کنار هم نشستیم و بعد ریکی بلند شد و گفت دیرش و با آن قرار گذاشت جامعه حدود ساعت ۷ توی میدان اصلی سیمفروپول همدیگر را ببینیم. آنگاه به عادیترین شکل ممکن از هم جدا شدیم. سری تکان داد و دوان دوان به طرف جاده رفت. نفهمیدم از آنجا به کجا رفتم چون در این فاصله داشتم موتورم را از توی چاله در میآوردم.
دیگر شب شده بود. موتور را روشن کردم و به طرف سیمفروپول راه افتادم
و حالا امروز جمعه است و بناست تا ساعتی دیگر ریکی را ببینم و به یک نیمهخدا بدل بشوم تا همه دردهای بشری را با دستهایم درمان کنم.
هر کدام از بچههای دانشکده جای من بود، حتماً با کله سر قرار میرفت. مگر یک پزشک آرزوی دیگری هم دارد؟ آدم بتواند به همه دردهای تاریخ بشر پایان دهد!
اما مگر به تنهایی قادرم چند نفر را نجات دهم؟ پنج هزار نفر نه، ده هزار نفر. اما کدام ده هزار نفر از جمع میلیونها انسان بیمار و نیازمند کمک؟ حتماً شوراهای محسوسی راه خواهد افتاد تا این ده هزار نفر را دستچین کردنشان تازه معلوم نیست محک و معیار دستچین کردنشان چه باشد.
و من؟ مگر من چه کسی هستم؟ اگر جاده لیز نبود و ریکی، سرخموی ستارهها به سراغم نمیآمد، چه بودم؟
درمان کردن خیلی خوب است، خیلی خوب. اما تکلیف خودم این وسط چه خواهد شد؟ ریکی به من یاد خواهد داد با وسایلی مافوق امکانات انسان بیماران را معالجه کنم و من مجبور خواهم شد بالاتر از توان انسان فعالیت کنم چون چاره دیگری نخواهم داشت. بارها انبوه مردم چشم انتظار را دیدهام که منتظر بودند نوبتشان برسد و یک پزشک خیلی ساده آنها را معاینه کند. پزشک را هم دیدهام، با چهرهای خسته و چشمهایی که پشت عینک از نومیدی و غم دودو میزند… درمان خیلی خوب است، وگرنه دانشجوی پزشکی نمیشدم… نه! من سر قرار نخواهم رفت! وانگهی اثبات روش نو هیچوقت آسان نبوده و مردم هیچوقت شیوههای جدید را قبول نکردهاند، و تازه مگر کسی حرفم را باور خواهد کرد؟ اما اگر نروم چه؟ توی همین یک ساعتی که تا قرارمان مانده هزاران نفر خواهند مرد که اگر درمانشان را یاد گرفته بودم زنده میماندند.
ای ریکی تیکی تاوی، کاش تو را نمیدیدم، کاش الان توی بخش شکستگی روی تخت افتاده بودم، پایم توی گچ بود و با خیال راحت یک سیب سرخ گاز میزدم، سیبی به سرخی غروب خورشید.