ویرجینیا وولف، زندگینامه و دستاوردهای ادبی
1882: بیست و پنجم ژانویه-تولد آدلین ویر جینیا ستیون، سومین فرزند جولیا و لسلی، بعد از ونسا (1879) و توبی (1880). انتصاب لسلی ستیون به سمت سردبیری هیأت تحریریه «فرهنگ زندگینامه ملی» در 63 جلد که تدوین آن را به سال 1890 به پایان میبرد.
1883: تولد آدرین ستیون
1888: برادر ناتنی ویرجینیا «جرالد داکورث»23 ساله به او تعرض میکند.
1895: مرگ مادر ویرجینیا: «بیاد میآورم استلا، که ما را به بالین مادر برده بود بلافاصله بعد از مرگ او من را از تختش دور کرد؛ و من که پنهانی به گریه و زاری پرستار خندیده بودم پیش خود گفتم «همهاش تظاهر است!» سیزده ساله بودم و از این واهمه داشتم که آنطور که باید و شاید غم و غصه خود را نشان نداده باشم.»(خاطرات). اولین نشانههای افسردگی. تالاند هاوس فروخته شد. پایان گذراندن تعطیلات در «سنت ایوز ساحل کورنوآی» که خانواده ستیون هر ساله به آنجا میرفتند. اولین نوول او که به سبک «هاثورن» نوشته شده مربوط به این دوره است که نوشته «بر روی کاناپهای از مخمل سبز در سالن «سنت ایوز» در حالی که بزرگترها مشغول صرف شام بودند کارش را شروع میکرده.»، شروع تعرضهای برادر ناتنی دیگرش، جرج داکورث.
1897: خواهر ناتنی او «استلا داکورث» در ماه آوریل با جک هیلز ازدواج میکند و در جولای همان سال میمیرد.
1898: شروع دوستی مستحکم با مج سایموندز.
1899: توبی ستیون وارد دانشگاه کمبریج میشود. ویرجینیا با «جانت کیز» زبان یونانی میآموزد.
1902: آغاز دوستی با «ویولت دیکنسون» که تا سال 1907 بر جا میماند.
1904: دومین دورهء افسردگی شدید. اقدام به خودکشی، ویرجینیا خود را از پنجره به بیرون میاندازد. مرگ لسلی ستیون بیهمسر، که نه سال بعد از مرگ او، بیاندازه بدخلق و مستبد سربار زندگی دخترانش شده بود. ویرجینیا چند سال بعد در دفتر خاطراتش مینویسد: «سالروز تولد پدرم است، چنین روزی 96 ساله میشد، بله، مثل خیلی اشخاص دیگر که میشناختیم. خدا را شکر که به این سن نرسید، چون زندگی او کلا زندگی مراهم نابود میکرد. آخر چه اتفاقی افتاده بود؟ نه نوشتنی، نه خواندنی، غیر قابل تصور است (خاطرات)
سرانجام اولین مقاله ویرجینیا وولف برای چاپ و انتشار پذیرفته میشود. مقالهای بدون امضا که در نشریه هفتگی «گاردین» در ماه دسامبر به چاپ میرسد. عنوان این مقاله «زیارت هاورث» است. فرزندان ستیون به خانه شماره 46 در میدان گوردن، بلومز بری، نقل مکان میکنند.
1905: ویرجینیا در کالج «مورلی» به تدریس میپردازد. تمامی پنجشنبه شبها در خانه ستیونها به روی دوستان «توبی» باز است. این خانه به «انجمن نیمه شبها» معروف میشود. جماعتی دانشگاهی که با غرور فراوان عنوان «حواریّون» را یدک میکشیدند؛ «از حدود ساعت ده شب سر و کله اشخاص پیدا میشد و تا نیمه شب هم ادامه مییافت. به ندرت پیش میآمد که آخرین مهمان قبل از ساعت 2 یا 3 صبح آنجا را ترک کند. پذیرائی با نوشابه، ساندویچهای لقمهای و شکلات در دستور غذا بود. ولی تا میشد حرف میزدند و افاضه کلام میکردند. تمام مجلس حرف و سور و سات بود و هرگز هم این شبنشینیها را فراموش نکردند. (خاطرات).
در این جمع نویسندگانی چون ای.ام فورستر، تی.اس.الیوت، و منتقدانی چون کلایوبل، دزموند مک کارتی، نقاشانی مانند راجر فرای، دونکن گرانت، مورخان و اقتصاددانانی چون لیتون استراچی و لئونارد وولف شرکت داشتند.
1906: توبی برادر محبوب ویرجینیا پس از مراجعت از یونان بر اثر بیماری تیفوئید جان سپرد. ویرجینیا هرگز خاطره او را از یاد نبرد.
1907: ونسا خواهر ویرجینیا با کلایوبل ازدواج کرد. ویرجینیا و آدریان به شماره 29، میدان فیتز روی منتقل شدند. در اینجا ویرجینیا به نگارش اولین رمانش به نام سفر خروج پرداخت.
1909: برخورد سرنوشتساز ویرجینیا با لیدی اتولاین مورل. لیتون استراچی از او تقاضای ازدواج میکند ویرجینیا هم میپذیرد. روز بعد جوانک حیرتزده زیر قولش میزند: «نوزدهم فوریه، از ویرجینیا تقاضای ازدواج کردم و تقاضایم مورد قبول واقع شد. خوب تصورش را بکن، لحظهٔ غریبی بود، بخصوص که از همان لحظه پی بردم که تمام این ماجرا منزجرم میکند. ولی ویرجینیا بعدا عقل و نجابت حیرتانگیزی از خودش نشان داد و خوشبختانه شایع کرد که مرا دوست نداشته. بنابراین من توانستم به یک بازنشستگی نسبتا آبرومند نائل شوم.»(نامهٔ لیتون استراچی به برادرش جیمز. هوگارت پرس.)
1911: ویرجینیا به عنوان مبارز داوطلب در قلب (Womenṣs Suffrage) برای استیفای حق رأی زنان فعالیت میکرد. او نامهها را آماده و پست میکرد و غالبا در میتینگهای حقوق زنان پشت تریبون میرفت. تولد دومین خواهرزادهاش کوئنتین بل. حالا ویرجینا 29 ساله است. به خواهرش ونسا مینویسد که دیگر میل ندارد نویسندگی کند. که هنوز ازدواج نکرده، که زندگیش را هدر داده، که خلاصه دیوانه است: «در حال حاضر تمام چیزی که از کسی انتظار دارم این است که شور و شوقم را به من باز گرداند. آن وقت است که ازدواج خواهم کرد. (خاطرات) اسبابکشی مجدد به خانه پلاک 38 در میدان برونسویک.
1912: در ماه ژانویه لئونارد وولف از ویرجینیا تقاضای ازدواج میکند، او در ماه مه جواب مثبت میدهد و ازدواج در ماه اوت صورت میگیرد: «پس ویرجینیا به همسری ل.وولف در میآید. تصمیمی بود عاقلانه. اگر وولف بیتردید نتوانست آن شور و شوق را در وی زنده کند ولی به او اجازه داد تا مهار زندگیش را در دست بگیرد، به کار خلاقانه بپردازد و در نتیجه شور و شوق ذاتی دلخواه را در خود بیابد. (فورستر، ویرجینیا وولف، انتشارات E.quinoxe. دوره افسردگی مزمن ویرجینیا.
1913: اقدام به خودکشی در ماه سپتامبر (با مصرف زیاد باربیتوریکها). لئونارد با پزشکان مشورت میکند. بهتر است ویرجینیا بچهدار نشود. پایان نگارش سفر خروج در 12 آوریل. جرالد داک ورث برادر ناتنی ویرجینیا اعلام میکند که چاپ کتاب را عهدهدار خواهد شد«رمانی که او را از تاب و توان انداخت ولی بهر حال رمان را به پایان برد و نمونههای چاپی را برای غلطگیری دریافت کرد. (…) دیگر نمیتوانست بخوابد و پیش خود تصور میکرد که همگان او را مسخره خواهند کرد»(نامه جین توماس به ویولت دیکنسون در ماه سپتامبر 1913)
1914: ویر جینیا پشت سر هم احساس افسردگی و اضطراب میکرد و بسیار طول کشید تا سلامت خود را باز یافت. ماه اوت: اعلام جنگ. خانواده وولف در هوگارث هاوس، ریچموند مستقر میشوند. ویر جینیا ظاهرا احساس بهبود میکند و به دروس آشپزی علاقه نشان میدهد. در ضمن مینویسد و بهطور مرتب به نگارش دفتر خاطراتش ادامه میدهد. «خاطرات زنی با سلامت کامل فکر و زندگی آرام و معمولی را مینویسد…»
1915: آغاز افسردگی بسیار شدید. در اواخر فوریه افسردگی شدیدتر میشود. در 25 مارس، دو روز پیش از انتشار سفر خروج او را به بیمارستان منتقل میکنند: «این بار بیماریاش در مقایسه با مرحله اول تفاوت داشت (…) ویرجینیا به حال «جنون حرفی 1 میرسد. از هر دری سخن میگوید آنهم به شکلی بیمعنی و نامفهوم و آن قدر ادامه میدهد تا لحظهای که به بیانی گنگ و مبهم میرسد که نهایت آن به کما رفتن بیمار است.» در ماههای تابستان اطلاع مییابد که از رمانش بخوبی استقبال شده، این خبر او را تسکین میدهد. مردم در روزنامه آبزرور خوانده بودند: «چیزی بسیار فراتر از استعداد هنری در رنگآمیزی و انسجام این کتاب به کار گرفته شده است.»
1916: ویرجینیا دربارهٔ «اصول تعاون زنان» در ریچموند چند سخنرانی میکند. همچنین مسئولیت کنفرانسهایی را که هفتهای یکبار، به مدت سه ماه در منزلش برگزار میشود، عهدهدار میگردد. این کنفرانسها منحصرا به زنان طبقه کارگر اختصاص مییابد. ویرجینیا دوستان را نیز به کمک میطلبد. بطور مثال کنفرانسی دربارهٔ بیماری سیفلیس انجام میشود (که زنان کارگر را بسیار متعجب میکند) و نیز کنفرانسی دربارهٔ آموزش جنسی (فرانسو از دفرومونت، به سوی کانون روشنائی، انتشارات زنان)
1917: آشنایی با کاترین منسفیلد که او هم مانند ویر جینیا بخاطر مرگ برادری مهربان و دوستداشتنی به نام لسلی بوشان روحیه بسیار ضعیفی داشت. خانواده وولف در حین گردش تصادفا در فروشگاهی چشمشان به یک ماشین چاپ میافتد. آن را میخرند و در سالن ناهارخوریشان نصب میکنند. ایشان هرگز گمان نمیکردند که دارند یکی از مهمترین سازمانهای انتشاراتی انگلستان را بنا میگذارند. اولین اثر منتشر شده عنوانش چنین بود: دو روایت، نویسنده و ناشر ویرجینیا وولف و ال.اس وولف جزوهای 32 صفحهای در 150 نسخه که 124 تای آن فروش رفت.
این آزمایش پی گرفته شد با کاتالوگی از اسامی کاترین منسفیلد، گورکی، ریلکه و نویسنده جوانی که تنها شعری از او در یک مجله چاپ شد. شاعری به نام تی.اس.الیوت. جان لهمن تعریف میکند: «فکر میکنم تقریبا همهٔ جوانانی که قبل از من برای کار به هوگارث پرس آمده بودند-که تعدادشان از چهار پنج نفر بیشتر نبود-محیط متشنج و عصبی آنجا را غیر قابل تحمل یافتند. لئونارد از خود نوعی حسادت نشان میداد. گویی هوگارث پرس برای او فرزندی بود که از داشتن آن محروم بود. این حسادت، این عصبیت از اوایل کار مشهود نبود ولی بعدها خود را نشان داد و زندگی را بسیار دشوار ساخت.» ویرجینیا برای صفحات ضمیمه تایمز مقاله مینوشت. در 24 دسامبر دوشیزه ویور برای صرف چای به خانه وولفها آمد و با خود پاکت قهوهای رنگی همراه داشت که حاوی دستنویس رمان اولیس اثر جویس بود.
(البته بخشی از کتاب چون جویس هنوز کتاب را تمام نکرده بود.) این رمان محترمانه رد شد. ویرجینیا وولف در 23 آوریل 1918 در نامهای به ال.استراچی دلایل واقعی نپذیرفتن را ذکر میکند: «از ما خواسته شد که رمان جدید جویس را چاپ کنیم. تمامی چاپخانه دارهای لندن و شهرستانها آن را رد کرده بودند. در اول رمان سگی است که میشاشد، بعدش هم مردی که مرتب همه جا پرسه میزند. برای این سوژه هم که باشد بسیار یکنواخت و خستهکننده است. تازه فکر نمیکنم سبک نگارش او که خیلی هم ساخته و پرداخته است راه بجایی ببرد، مگر آنکه شرح و تفسیرها حذف شود و افکار نهفته بین تیرهها افزوده شود. لذا گمان نمیکنم که این نوع آثار را بتوانیم بپذیریم.»
1918: با اعطای حق رای به زنان موافقت شد. پایان جنگ: «از اینکه گذاشتم خیلی از چیزها و اتفاقها بدون اینکه فرصتی برای یادداشت داشته باشم از چنگم در برود بسیار مکدّر و تقصیر کارم. صلح مثل یک سنگ بزرگ در مرداب شخصی من افتاد و امواج آن حتی تا ساحل آنسو هم ادامه یافت»(خاطرات 21 نوامبر 1918).
1919: خرید مانکز هاوس در رادمل. انتشار کتاب شب و روز: «به نظر من شب و روز، پختهتر، درستتر و رضایتبخشتر است و این طبیعی است. حدس میزنم مرا متهم کنند که هیجانات عاری از واقعیت مهم را از آن حذف کردهام…وولف میگوید که فلسفه کتاب بسیار حزنانگیز و مالیخولیایی است و این دنباله حرفهایی است که دیروز میگفت. با وجود این اگر قرار باشد مردم را در دوران مختلف زندگی بررسی کنیم و بگوئیم در این موارد چگونه فکر میکنند چطور ممکن است از چیزهای ناخوشایند آن صرف نظر کرد؟ من زیاد اغراق نکردهام و این نمایشی است دقیقا عجیب که رویاروی آن قرار گرفتهایم. و چون پاسخها همه به نظر مناسب نیستند باید به تدریج و با احتیاط برای آنها پاسخهای تازه یافت.» (خاطرات 27 مارس 1919).
انتشار کتاب اتاق ژاکوب توسط هوگارث پرس. «مرحلهای ضروری برای اینکه خودم را از آن خلاص کنم. (خاطرات، اکتبر 1922). نگارش این رمان که در آن تحولات روحی یک مرد جوان از خلال دوستیها، مطالعات و عشقهای او بررسی میشود، بسیار مشکل بود. (خاطرات 8 آوریل 1921): «من باید اتاق ژاکوب را مینوشتم ولی از عهده برنمیآمدم (…) حقیقت این است که من بعنوان یک نویسنده موفق نبودم. روش نگارش من کهنه شده، پیر شدهام، هیچ پیشرفتی ندارم، ذهنم کند شده، بهار شده و کتاب من بصورت نارس متولد میشود و در واقع در نطفه میمیرد. مثل فشنگی که آب دیده باشد و نترکد» اولین ملاقات با ویتا سکویل وست که به داشتن روابط زنانه مشهور شده بود و بزودی بهترین دوست ویرجینیا محسوب میشود. «دیروز برای صرف چای به خانه مری رفتم، و شاهد عبور یدک کشها با نورهای سرخ رنگ بودم و صدای پچ پچ امواج رود به گوشم میرسید. ماری لباس سیاهی به تن داشت و گردنبندی از گل آویخته بود. اگر آدم میتوانست دوستهای زن داشته باشد چقدر دلپذیر بود. روابطی پنهانی، محرمانه و خصوصی، همانطور که با مردها این روابط را داراست. چرا نمیبایست با صراحت این احساسها را روی کاغذ آورد؟»
1923: استقرار تازه وولفها در لندن، شماره 52، میدان تاویستوک، بلومزبری. کاترین منسفیلد، نزدیکترین دوست ویرجینیا میمیرد. کوئنتین بل میگوید: «میان آن دو علاقهای قلبی وجود داشت. دوستیای در عین رقابت، رابطه عجیبی بود که من از آن سر در نمیآوردم ولی بیتردید عشق آنها را به هم میپیوست».16 ژانویه 1923، درست یک هفته بعد از مرگ دوستاش، ویرجینیا با روشنبینی و صداقت همیشگی در دفتر خاطرات خود مینویسد: «گهگاه مدت زمان درازی به هم خیره میشدیم، جسما از هم جدا بودیم، اما این نگاهها حاکی از پیوستگی و ارتباطی عمیق و ماندنی بین ما بود. چشمهای کاترین زیبا بود، خیلی شبیه چشمهای یک سگ، چشمهایی میشی، کشیده و با فاصله از هم، و نگاههایی آرام و ثابت، تا اندازهای غمگین و سرشار از وفاداری، بینیاش نوک تیز و تقریبا معمولی بود و لبهایش قیطانی و محکم. بسیار بیمار به نظر میآمد، خطوط چهرهاش کشیده بود. با این حال مانند حیوانی مریض و درمانده به سختی در اتاقش جابجا میشد و پس از آن حالتی پیدا میکرد که قابل درک و تفسیر نبود. گاهی بخود میگفت یعنی دوستم دارد. طوری مرا نگاه میکرد (این نوعی احساس بود) که انگار چشمانش میخواستند تا ابد وفادار بمانند، قول میداد که هرگز، هرگز فراموش نکند. این جملهای بود که در آخرین گفتگویمان به من گفت. بعدا برای من دفتر خاطراتش را میفرستاد تا بخوانم. همیشه برایم نامه مینوشت. چون دوستی ما یک موهبت واقعی بود. همیشه وقتی بهم خیره میماندیم این جمله را تکرار میکردیم…شاید هم اینطور نبود، اما او هرگز به نامهٔ من جواب نداد.»
1924: انتشار دستور نوشتن که فروش نمیرود اما از آن با ستایش یاد میشود (خاطرات 9 مه 1925). ویرجینیا وولف نوشتن مقالات بلند بحثانگیزی را آغاز میکند (تحت عنوان «آثار حیرتانگیز و درخشان هنر» انتشارات زنان،1983). فرانسواز دوفرومون در این باره مینویسد: «ویرجینیا وولف در این قلمرو نیز مانند سایر شاخهها آثاری مینویسد و این استعداد نقادی ادبی او است که چنین موفقیتی را نصیبش میکند و ضمنا استقلال مالی او را نیز تأمین مینماید. اینجا استعداد او از امتزاج مطالعه مستمر زندگی و نیز لزوم تأمین معاش مایه میگیرد.» انتشار رمان خانم دالووی. آندره مورو در مقدمه چاپ فرانسوی این اثر بهطور خلاصه چنین مینگارد. «موضوع کتاب بسیار ساده است. کلاریسا دالووی 52 سال دارد، زنی که در جوانی زیبا بوده و هنوز هم از آن بهره دارد. او فکر میکند خدایان که هرگز از هیچ فرصتی در رنجاندن و آزار و مخالفت کردن و تباه ساختن زندگی بشری غافل نمیمانند، جدا متعجب خواهند شد علیرغم این محظورات کسی مانند یک بزرگ بانو بخرامد و رفتار کند. ویرجینیا خود از نظر داشتن روحیه طبقه حاکم، علاقه به برگزیدگان و خلاصه امپراطوری بریتانیا بسیار به خانم دالووی شباهت دارد. او نیز مانند زنان بسیاری در چرخ دندههای انعطافناپذیر ملاقاتها، مهمانیهای شبانه و انبوه کارتهای فرستاده شده آرام آرام خرد و له میشود. اما در زیر ظاهری چنین یکدست و هماهنگ، قویا احساس میکند که زندگی امری زیبا و خطیر است. کتاب روایت یک روز از زندگی (به تصویر صفحه مراجعه شود) خانم دالووی و در عین حال توصیف یکروز زندگی لندن است.» این رمان با استقبال و موفقیت درخشانی روبرو میشود. ویرجینیا وولف نگارش به سوی فانوس دریایی را آغاز میکند: «درحالیکه سعی میکنم نوشتن را شروع کنم داستان به سوی فانوس دریایی در مغزم شکل میگیرد. در تمامی جملهها و صفحههای کتاب صدای دریا به گوش میرسد. من گمان میکنم دارم اصطلاح تازهای برای کتابهایم ابداع میکنم که جانشین واژه «رمان» شود.» یک واژه تازه؟…چه چیز تازه؟ یک مرثیه؟» (خاطرات 27 ژوئن 1925.)
1925: ماه دسامبر ویرجینیا به لانگ برن دعوت میشود. شبهای زیادی را در آنجا میگذراند. آغاز روابط او با «ویتا» که با نهایت رازداری پنهان میماند.
1926: گسترش ارتباط او با ویتا سکویل وست. ویرجینیا از عزیمت دوستش به ایران بشدت احساس تأثر و تنهایی میکند. (ماه دسامبر). نامههای بسیاری بین آن دو رد و بدل میشود. با مراجعت ویتا از ایران در فصل بهار اغلب یکدیگر را در لانگ برن یا رادمل ملاقات میکنند. ویتا به ویرجینیا توله سگ شکاری به نام پینکر هدیه میکند که الگوی شخصیت Flush در کتاب بعدی قرار میگیرد.
1927: انتشار به سوی فانوس دریایی «که نسبتا کوتاه خواهد بود. هیچ چیز در پرداخت شخصیت پدر از قلم نیفتاده. همینطور مادر، سنت-ایوز، دوران کودکی و تمام چیزهای معمولی که سعی میکنم در داستان بگنجانم. زندگی، مرگ و غیره اما شخصیت اصلی واقعا تصویری است از پدر که نشسته در کشتی درحالیکه ماهی محتضری را به زمین میگذارد این کلمات را میگوید: «هریک از ما به تنهایی فنا شدیم.»
1928: ویتا مدت کمی ویرجینیا را تنها میگذارد تا به ماری کمپبل بپیوندد. ویرجینیا که دیوانهوار حسود است، احساس درماندگی میکند. ماهیت احساسی که این دو زن را به هم مرتبط ساخته جای خود را به یک نوع دوستی بیشائبه میدهد. ویرجینیا شروع به نوشتن اورلاندو کرده و از شخصیت ویتا گرتهبرداری میکند. و این مسئله آندو را تدریجا به یکدیگر نزدیک میکند. پائیز، یک هفتهای را باهم در بورگونی میگذرانند و این دورهٔ آخرین شعلههای این دوستی صمیمانه است. دو زن تا زمان مرگ ویرجینیا به دیدار هم ادامه میدهند. انتشار اورلاندو، اثری که با تب و تاب متولد شد. اکتبر 1927، ویرجینیا درباره این رمان به ویتا چنین مینویسد: «دیروز صبح دستخوش ناامیدی بودم. تو این کتاب وحشتناک را که دادی و لئونارد میخواهد سطر به سطر از سینه من بیرون بکشد میشناسی؟ رمان یا چیزی مانند آن. من دیگر قادر نبودم حتی به زور یک کلمه بنویسم: سرانجام سرم میان دستانم فرود آمد و قلم را در جوهر فرو بردم. بیاراده این کلمات بر صفحه سفید کاغذ نقش بست: «اورلاندو، یک زندگینامه» بزحمت این کلمات را به پایان میبردم که تمامی وجودم غرق شادی و ذهنم سرشار از ایدهها شد.
1929: انتشار کتاب اتاقی از آن خود: «من تازه آخرین اصلاحات رمان زنان و توهمات یا اتاقی از آن خود را تمام کردهام، فکر میکنم که هرگز دوباره آن را نخواهم خواند. نمیدانم این کار خوب است یا نه؟ به گمان من این کتاب سرنوشت نگرانکنندهای دارد.
خواننده ضمن خواندن این کتاب میبیند موجود آفریدهای که سرش را انداخته پائین و چهار نعل میتازد، هرچند که طبق معمول، فکر میکنم کتاب نوشتهای است بیرمق و سست، مثل آهنگی که فالش نواخته شود (خاطرات 19 اوت 1929.) سفر به آلمان. ویرجینیا و همسرش از ویتا و همسرش دیدن میکنند.
1930: ملاقات نتیجهبخش با اتل اسمیت آهنگساز و فمنیست. سهشنبه 29 آوریل ویرجینیا در دفتر خاطراتش چنین یادداشت میکند: «من همین الان آخرین جمله رمان خیزابها را تند و با شتاب روی کاغذ آوردم. بنظرم میآید که میبایست این را محض اطلاع خودم یادداشت میکردم. و برای این کار شدیدترین کوششهای ذهنیام را بکار گرفتم که لا اقل در آخرین صفحات کتاب بچشم میخورد. احساس نمیکنم که مثل معمول نشده باشم. حتی میتوانم اضافه کنم که به طرح اولیه خود سخت پابند و وفادار بودهام.»
1931: انتشار رمان خیزابها، ویرجینیا وولف اولین روایت این اثر را در سال 1930 نوشته بود و در فوریه 1931 دومین روایت را نوشت. کتاب در ژوئیه 1931 سرانجام به پایان میرسد. «در بین کتابهایم کمتر کتابی است که روی نگارش آن این قدر علاقه و وسواس بکار برده باشم…فکر میکنم به زحمتش می ارزید.»(خاطرات) و در سال 1937 مینویسد: «رمان خیزابها کتابی است با شش شخصیت، بهتر است بگویم با شش ساز. چون در واقع عبارتست از تکگوییهای بلند درونی که مانند منحنیهایی بدنبال هم قرار میگیرند و یا یکدیگر را قطع میکنند. آن هم با طرحی منطقی که هماهنگی هنر فوگ (ترکیب موسیقایی) را بیاد میآورد. در این داستان موسیقیوار انکار لحظههای دوران کودکی، تأملهای زودگذر و سریع ایام جوانی و دوستی در واقع جانشین آلگروهای سمفونیهای موتسارت میشود که آرام آرام جای خود را به آندانتههای آرام و تکگوییهای طولانی با خود میدهند و در حقیقت بیانگر تأملاتی است در باب زندگی که بشکل تجربهای تنهایی بشری را به نمایش میگذارد.»
1932: ویرجینیا وولف پنجاه ساله میشود. مرگ لیتون استراچی. چاپ کتابخوان عامی (سری دوم): «چرا اعلام کردم که جلد دیگری از دستور نوشتن Manual de Iecture را انتشار خواهم داد؟ این کار هفتهها و ماهها وقت مرا خواهد گرفت»(خاطرات)«برای گریز از درماندگیم به مفری نیاز دارم، و برای گریز از پریشانی روحیام، خواندن سی هزار کلمه Flush، اعتراف میکنم که از حد توانایی من بیرون است.
1933: ویرجینیا خسته از نظم دادن به Flush و افکاری که مصرانه برای نوشتن رمان جدیدش Ies pargiter در سر میپروراند، چند روزی به Sienne میگریزد: «هنوز چیزی نشده احساس میکنم مثل حبابی از عمق یک بطری به بالا صعود میکنم…» خاطرات آوریل. انتشار Flush. مرگ استلابنسون: «به زحمت میشناختمش اما خاطرهٔ آن چشمان زیبا و آن صدای بیرمق و ناتوان و آن سرفهها را بیاد میآورم. در رادمل روی تراس کنار من نشسته بود. و ناگهان رخت برمیبندد، چیزی که میتوانست تا حدی به یک دوستی بینجامد…این مرگ، بمنزله پایان، چیزی، آن دوردستها، در چین، و من نشستهام و دربارهٔ او مینویسم. چقدر فرّار و چقدر واقعی…ذهنیتی متعادل که در پس آن بسا رنجها که پنهان بود. مرگ او مانند مرگ منسفیلد سرکوفتی است به من. من ادامه میدهم ولی آنها تسلیم شدند»(خاطرات 7 دسامبر).
1934: مرگ راجر فرای نقاش، دوست لئوناردو ویرجینیا: «راجر هم مرد، میشود روزی دربارهٔ او کتابی بنویسم»(خاطرات 30 دسامبر). «درد من از آن است که تا آخرین ذرههای تواناییام را برای خلق Les Pargiter صرف کردم. سردردهای من جز دردی که الی آن را در داپتیک میگرن میداند چیز دیگری نیست»(خاطرات، اکتبر، مرگ فرانسیس بیرل F.Birrell)
1935: هجدهم ژانویه. مهمانی بزرگی که طی آن، ونسابل، جولین و آنجلیکابل، ادرین ستیون و لئونارد وولف، نمایشنامه Freshwater نوشته ویرجینیا در سال 1934 را به اجرا گذاردند. «دیشب نمایشنامه من بازی شد و نتیجه اینکه مغز من امروز صبح خالی شده و من فقط میتوانم بعنوان بالش زیر سر از آن استفاده کنم…شبح راجر در میزند چون تصویر او را که چارلی راجر کشیده، در میان تمرین نشان داده میشود. لئونارد گفت: چگونه ممکن است فرانسیس از آن خوشش آمده باشد…حالا دیگر این چیزها اوهام و خیالات است»(خاطرات 19 ژانویه.)
(خاطرات 16 ژانویه): «تاکنون بهندرت پیش آمده که مثل دیروز غروب حدود ساعت 5/6 وقتی که آخرین قسمت سالها را میخواندم، آنقدر احساس بدبختی کرده باشم. این رمان یک حرّافی بیمعنی است، یک وراجی نامفهوم و نشانه فرتوتی خاص من و آن هم در چه حد و وسعتی.» حالا تقریبا دو ماهی گذشته که میتوانم این چند سطر را بنویسم. فقط برای اینکه بگویم بعد از این دو ماه سیاه، اگر نگویم بیماری تباهکننده، گمان میکنم از سال 1913 تاکنون خودم را تا این حد نزدیک گرداب احساس نکردهبودم، اما حالا دوباره روی آب آمدهام.» در 31 دسامبر نمونه سالها را غلطگیری و اصلاح میکند: «بهر حال سالها اگر به حساب آید، برای من کار ذهنی فوق العادهای بود. این کتاب چیزی است شبیه به گنجینهای سرشار از ایدهها.»
1937: از ژانویه تا اکتبر یعنی تمام سال وقف نوشتن میشود: «نوشتن مرا به هیجان میآورد. سه ساعت مثل ده دقیقه میگذرد (خاطرات، اوت). انتشار سالها موفقیتی بزرگ حاصل میکند: «اکنون پرفروشترین کتاب امریکاست. اسم من در صدر فهرست هرالد تریبون این امتیاز را تأیید میکند…در نظر داریم اگر پولی بدست آوردیم بگذاریم جای سرمایهای که از دست دادیم. البته چیزی که بیشتر آرزو میکنم این است که مجبور نباشیم از راه نوشتن امرار معاش کنیم. شک دارم که بخواهم رمان دیگری بنویسم»(خاطرات، ژوئن، مرگ جولین بل در اوج جنگ اسپانیا)
«وقتی به شماره 52 رسیدم صف بلندی از پناهندگان…، حدس میزنم اسپانیائیها باشند که پس از سقوط بیل بائو، از آن گریختهاند. اشک در چشمانم حلقه زد و کسی هم از دیدن آن تعجب نکرد…»(خاطرات ژوئیه)
1938: هیتلر اتریش را تصرف میکند. انتشار سه گینی، انتشار کتاب رسوایی ببار میآورد. همه نفسشان بند آمده. ویرجینیا خطاب به مردان مینویسد «مادران شما با همان دستانی میجنگند که شما میجنگید و به همان دلایل. مادران شما علیه استبداد سلطه پدرسالاری مبارزه کردند همانطور که شما در مقابل سلطه فاشیستها…و امروز با آزادیهای شما مخالف هستند. آنها میخواهند برای شما در زندگی تعیین تکلیف کنند آنها اکنون فقط بین زن و مرد تفاوت قائل نیستند بلکه بین نژادها تفاوت قائل میشوند. شما در درونتان چیزی را احساس میکنید که مادرانتان وقتی حذف شدند احساس میکردند؛ وقتی به عنوان زن بودن مجبور به سکوت شدند.»
1939: انگلیس وارد جنگ میشود. چرچیل زمام امور را بدست میگیرد. و با لحنی خشن به مردم انگلیس میگوید «چیزی جز خون، مصیبت، رنج و اشک نمیتواند به آنها هدیه کند.»
1940: وولفها در رادمل زندگی میکنند و بهندرت به لندن میآیند، اگر هم بیایند در شماره 37 میدان مکسلن برگ اقامت میکنند. جنگ انگلیس: نیروی هوایی انگلیس هجوم آلمانها را دفع میکند. عملیات جنگی otaric هرگز صورت نمیگیرد (خاطرات 31 ماه اوت): «به انگلیس حمله میشود. من دیروز برای اولین بار و بطور کامل تأثیر پدیده جنگ را بر خود تجربه کردم. احساس خفگی و خطر و وحشت.» انتشار راجر فرای. ویرجینیا و همسرش مصمم هستند در صورت تهدید جدّی خودکشی کنند. اما اگر هم لئونارد واقعا چنین تصمیمی گرفته باشد، ویرجینیا تمرد میکند. لئونارد میگوید: «ما به آرامی یا یکدیگر بحث کردیم که اگر هیتلر پا به انگلیس بگذارد چه خواهیم کرد، کمترین چیزی که من به عنوان یک یهودی میتوانستم انتظار داشته باشم کتک خوردن شدید بود. تصمیم گرفتم اگر آن لحظه برسد دلیلی برای انتظار وجود ندارد. در گاراژ را میبندیم و خودکشی میکنیم». ویرجینیا میگوید: «نه، من نمیخواهم گاراژ شاهد و ناظر پایان کار من باشد. من هنوز امیدوارم ده سال دیگر زنده باشم و رمانم را بنویسم» کمی بعد در 7 ژوئن مینویسد: «فکر میکنم کاپیتولاسیون معنیاش این است که تمامی یهودیها باید خودشان را تسلیم کنند. اردوگاههای مرگ. آن وقت گاراژ ما اردوگاه مرگ ما میشود. لئونارد از ایده مرگ در گاراژ منصرف میشود چون ادرین برادر ویرجینیا برای او مورفین تهیه کرده، لئونارد آن ستون محکم و صخره سخت با زنی که وسوسه خودکشی دارد، از خودکشی صحبت میکند…در حالی که ویرجینیا به نوشتن میان پردهها پرداخته، بحران بیماری آغاز میشود. او در دفتر خاطراتش به تاریخ 29 مارس، تقریبا یک سال قبل از خودکشیاش چنین مینویسد: «من حالا بیشتر احساسهای قبل از وقوع حالات آرامبخش را تجربه میکنم، نه احساس ایده و فکر…خواب یک کتاب نشر شاعرانه را میبینم. شاید هم گهگاه یک شیرینی بپزم. چون خدا میداند که من وظیفهام را در مقابل انسان با یک قلم و مرکب انجام دادهام.نویسندگان جوان بدون کمک من هم گلیم خودشان را از آب بیرون میکشند. بله، من استحقاق بهار را دارم و حالا غرقه در زیر امواج آبهای آزاد تا وقت ناهار Whymper را خواهم خواند.»
1941: نگارش میان پردهها ادامه مییابد. دوشیزه لاتروب بعد از اینکه تماشاگران متفرق میشوند تنها میماند. تو همگراییاش از بین میرود و دیگر نخواهد توانست پردهای را که قرار بود در عمق صحنه بین درختها بیاویزد تا گاوها، چلچلهها و زمان حال دیده شوند، از یاد ببرد. صحنه عریان بود. خانم لاتروب از پا درآمده، به درختی تکیه داد. توانش را از دست داده بود. قطرههای عرق روی پیشانیاش میدرخشید. آری، از یاد برده بود. با خود زمزمه کرد: این خود مرگ است، مرگ». چند ماهی بیشتر به پایان زندگی ویرجینیا باقی نمانده است.28 مارس درحالیکه جیبهای کتش را از سنگهای بزرگ پر کرده خود را در رودخانه اوز میاندازد و خودکشی میکند.