تحلیل رمان مرشد و مارگاریتا ، نوشته میخایل بولگاکف

دکتر مریم شفقی
میخاییل بولگاکُف، نویسندهٔ بهنام معاصر روسیه، از محبوبیت بالایی در میان روسها برخوردار است. برجستهترین اثر وی، رمان «مرشد و مارگاریتا» به سال ۱۹۶۶ میلادی پس از وفات وی منتشر شد و همین اثر بود که نام او را ماندگار کرد.
در این رمان شاهد سه مبحث فلسفی، عاشقانه و عارفانه هستیم. شخصیتهای بخش فلسفی «یسوعا» و «پنتی پیلاطس» هستند. قهرمانان موضوع عاشقانه در «مرشد» و «مارگاریتا» تجلی مییابند. شخصیتهای بخش عارفانه در «وُلند»، مریدان وی و ساکنان مسکو شکل میگیرند. عنصر تخیل پیوسته با لحظاتی تراژیک و طنز همراه است و پیرنگ مذهبی در این اثر علیرغم زمان نگارش آن همواره دنبال میشود. محور اصلی داستان، جنگ میان خیر و شر است. ساختار رمان بسیار یگانه است: یک داستان در درون داستانی دیگر نهفته است. یکی از آن دو داستان دربارهٔ حکایت به صلیب کشیده شدن عیسی مسیح است و موضوع داستان دیگر، زندگی و اعتقادات مردم مسکو در عصر اتحاد شوروی. قهرمانان اصلی داستانِ نخست، یسوعا (عیسی مسیح) و پنتی پیلاطس هستند و قهرمانان داستانِ دیگر، مرشد و مارگاریتای عاشق. این دو حکایت به واقع هیچ ارتباطی به یکدیگر پیدا نمیکنند، الا به واسطهٔ شخصیتهای مشترکی که در درون هر دو وجود دارند و آن شیطان و مریدان اویند. زمان و مکان در دو داستان به دو گونهٔ متفاوت است: در یکی مسکوی قرن ۲۰ را مییابیم و در دیگری اورشلیم را در قریب به ۲۰۰۰ سال پیش. این دو، از هم، هم به لحاظ مکانی و هم به لحاظ زمانی در فاصلهٔ زیادی قرار دارند. لیکن با این وجود شاهد آنیم که قهرمانان هر دو داستان در فصل آخر در یک جای قرار میگیرند و بُعدهای زمانی و مکانی شکسته میشود: پنتی پیلاطس از یک سو و مرشد و مارگاریتا از سوی دیگر و شیطان و مریدانش نیز از طرف دیگر همگی در جایی در آسمانها و در قرن ۲۰ با یکدیگر تلاقی مییابند. وقایع این دو داستان اگر چه در فاصلهٔ زمانی دوری از یکدیگر روی دادهاند، لیکن هر دو، چند روز پیش از عید پاک میآغازند. این موضوع نمایانگر پیوند عمیق میان فصلهای مسکو و اورشلیم است.
یکی از دو داستان واقعی است و داستان دیگر آمیزهای است از واقعیت و خیالپردازی. داستانی که مرشد مینویسد (وقایع عصر مسیح) حقیقت دارد، اگرچه به اعتقاد برلیوز، مسیح هرگز وجود نداشته و از نظر وی او تنها حاصل خیالپردازی مردمان است. داستانی که بولگاکف مینویسد (قصهٔ زندگی مرشد، عشق و رویدادهای هم عصر وی) در ترکیبی بین خیالپردازی و واقعیتگرایی نوسان دارد. نمونهٔ آشکار این خیال پردازی، فرود آمدن شیطان و مریدانش در مسکو و سکونت آنان در آپارتمان محقری است که به هیچ روی محدودیت فیزیکی ندارد.
بولگاکف مکان فرود آمدن شیطان را بر روی زمین، مسکو و اتحاد جماهیر شوروی انتخاب کرده است. وُلند نماد شیطان است و روشن نیست که بولگاکف از چه روی به نقل از رمان این نام را که با حرف «واو» میآغازد، برای وی انتخاب کرده است. در این عصر و در این مکان مشخص، حکومت و دولتی بر سر کار است که مبنای شکلگیری آن ترویج اندیشههای شیطانی (کمونیستی)، پافشاری در انکار خداوند و رد ارادهٔ وی در گرداندن جهان است. چیزی که حتی خود شیطان نیز طبق نگاشتههای بولگاکف در رمان، بر آن باور ندارد. در همان آغازِ داستان شاهد بحث میان شیطان و دو تن از ساکنین مسکو هستیم. وُلند در قالب یک خارجی در مسکو ظاهر میشود و این همه در حالی است که در آن زمان حضور یک خارجی اتفاقی عجیب و جزو تابوهای زمان حکومت شوروی بوده است.
شیطان در مرشد و مارگاریتای بولگاکف بسیار کریه وصف شده است. در محیط او تاریکی حکمفرماست. چشمان او هر یک به رنگی است. او گاه واضح با لهجهٔ روسی بی عیب سخن میگوید و گاه نیز از پسِ ادای کلمات به خوبی برنمیآید. او به مارگاریتا کمک میکند تا به معشوق خویش و نویسندهٔ زندگی یسوعا برسد. او داستان یسوعا و پنتی پیلاطس را از نو احیاء میکند. در مباحثه با برلیوز کاملاً روشن است که شیطان به خداوند و قدرت او در ادارهی جهان باور دارد. او و مریدانش، مرشد و مارگاریتا را در رسیدن به آرامش ابدی رهنمون میشوند. شیطان «از نگاه بولگاکف» مردمان را به انجام بدی تشویق نمیکند، بلکه تنها شرایطی را ایجاد میکند تا آدمیان در آن ذات حقیقی وجود خویش را نمایان کنند. شیطان بدکاران را پاداش نمیدهد، بلکه به عکس آنان را مجازات و تنبیه میکند. نمونهٔ آن فریدا است که مجازات او آن است که هر روز صبح دستمالی را که با آن فرزندش را خفه کرده است، از نو باز مییابد. مارگاریتا به علت همکاری با شیطان و شرکت در مجلس رقص مجازات نمیشود و در نهایت به همراه معشوق خود به آرامش میرسد. اینها بیانگر نگاه و تعریف متفاوت بولگاکف به ماهیت وجود شیطان است. گویا از نظر او شیطان یک فرشتهٔ الهی است که اگر چه زشت و کریه مینماید، لیکن بدی نمیکند و مجری مجازات گناهکارانی است که آمادهٔ انجام گناه هستند. همچنین زمان بخشش گناهان از نگاه بولگاکف بس طولانی است. مجازاتهایی که برای شخصیتهای داستان تعیین میشود حاکی از این مطلب است: پنتی پیلاطس قریب به ۲۰۰۰ سال سنگینی و مجازات گناهش را به دوش میکشد. فریدا نیز زمانی طولانی شکنجه میشود تا مورد بخشش قرار گیرد.
وُلند و مریدان وی به مسکو آمدهاند نه از آن روی که قصد آزار و شکنجهٔ مردمان را در سرداشته باشند، بلکه ایشان میکوشند تا ماهیت درونی مردم را آشکار سازند. هدف ایشان آن است که جامعهٔ مسکو را از نظر عواطف انسانی و شرافت مورد آزمایش قرار دهند. او به مسکو آمده است تا از نزدیک شاهد شیوهٔ زندگی آن مردم باشد. بدین منظور نمایش «جادوی سیاه» را ترتیب میدهد. در این نمایش از ترفندهایی چون ریختن اسکناس و «دلار» (که باز جزء تابوهای زمان شوروی بوده است) بر سر مردم استفاده میکند. همچنین لباسهای گران قیمتی را در ازای لباسهای مندرس به زنان هدیه میدهد. پس از پایان نمایش، بیآبرویی حاصل فریب خوردگان میشود. حرص و ولع به داشتن آنچه از آنِ ایشان نیست و بدون هیچ زحمتی به دست آوردهاند و مهربانی و شفقت از ویژگیهایی است که وُلند در مردم مسکو مشاهده میکند.
موضوع خودپسندی بیش از حد و بیاعتقادی به خداوند یکی از موضوعات مهم این اثر است. به علت بیاعتقادی به خداوند رئیس ادارهٔ اتحادیهٔ ادبی، میخاییل آلکساندرُویچ برلیوز مجازات میشود و سر وی از بدنش جدا میگردد. برلیوز به قدرت خداوند ایمان ندارد، مسیح را قبول ندارد و میکوشد تا همگان را وادارد تا همانند او بیاندیشند. برلیوز در صحنهٔ نخست رمان قصد دارد به بِزدُمنی شاعر ثابت کند که موضوع آن نیست که مسیح خوب بوده است یا بد. بلکه واقعیت آن است که به کل چنین شخصی در روی کرهٔ زمین هرگز وجود نداشته است و تمامی داستانهایی که از او و دربارهٔ او حکایت میکنند، تنها زاییدهی خیالپردازی مردمان است. برلیوز به هیچ وجه حاضر به قبول وجود خداوند و مسیح نیست. هر چند برای او دلایل قوی آورده شود، فایدهای ندارد و او همچنان بر اعتقاد و باور خویش پافشاری میکند. حتی شیطان نیز موفق به متقاعد ساختن او نمیشود. با وجود تمامی سخنان وُلند دربارهٔ وجود خداوند، برلیوز قصد ندارد تغییری در اعتقاد خویش به وجود بیاورد و سرسختانه بر باور خود پافشاری میکند. او معتقد است که انسان خود سرنوشت خویش را رقم میزند و برای آیندهٔ خویش تصمیم میگیرد تا حدی که شیطان نیز از باور او مات و مبهوت میشود. وُلند بر آن میشود که مُردن در زیر چرخهای تراموا را برای برلیوز به واسطهٔ این اصرار و پافشاری بیهوده رقم زند و به وی نشان دهد علیرغم آنکه او بر آن گمان است که تا چند ساعت دیگر در مکانی سخنرانی خواهد داشت، چنین نخواهد بود و او نیست که برای زندگی خویش برنامهریزی میکند، بلکه نیرویی ورای قدرت انسانی دستاندر کار است. بدین ترتیب در حادثهای دلخراش سر او از تن جدا میشود و با وجود آنکه پیش از مراسم تدفین سر و تن را به هم وصل میکنند سر او به شکل عجیبی ناپدید شده و تن وی بدون سر به خاک سپرده میشود. این اتفاق نمادین جزای بیاعتقادی اوست. از آنجا که او در زمان حیات خویش بر نبود خداوند پافشاری داشته است، پایان داستان زندگی او اینگونه رقم میخورد که پس از مرگ، وُلند به او اعلام میدارد، همانگونه که در زمان زندگی باور او بوده است، زندگی پس از مرگ برای او هرگز وجود نخواهد داشت و سر او جام شراب شیطان خواهد شد.
یکی دیگر از موضوعاتی که در این رمان مطرح شده است، موضوع ترسو بودن بشر است. بولگاکف ترس را بزرگترین گناه بشر در زندگی میداند. این موضوع به کمک شخصیت پنتی پیلاطس نشان داده میشود. او دادستان اورشلیم است و برای سرنوشت مردمان بسیاری تصمیم گرفته است که یکی از ایشان یسوعای نصرانی است. «یسوعا» حامل حقیقت بشری است. او همه را با صفت «نیک» خطاب میکند. حتی جلاد خویش را «مرد نیکو» مینامد. پیلاطس متوجه مهربانی و صمیمیت یسوعا میشود و میداند که او به هیچ روی گناهکار نیست، لیکن دستور اعدام میدهد. مجازاتی که خداوند برای پنتی پیلاطس به واسطهٔ این گناه در نظر میگیرد، از دست دادن آرامش برای زمانی طولانی است.
بولگاکف به کمک دو نمونهٔ روشن نشان میدهد که افکار، باورها و اعتقادات انسان در زمان زندگی از نظر وی تعیین کننده سمت و سو و سرنوشت اوست: برلیوز اعتقادی به وجود خداوند و آخرت ندارد، از همین روی زندگی پس از مرگ برای او شکل نمیگیرد. مارگاریتا فکر میکند که حاضر است هر کاری بکند تا مرشد را بیابد و بلافاصله یکی از مریدان شیطان در کنار او برای برآورده شدن آرزویش حاضر میشود.
یکی دیگر از موضوعات اصلی «مرشد و مارگاریتا» همانگونه که در آغاز گفته شد عشق است. عشق از نگاه بولگاکف همان است که دلیل خوشبختی بشر میشود و عشق است که به باور او انسان را به عرش الهی میرساند و موجبات درک معنویات را برای وی فراهم میسازد. چنین احساس پاکی را بولگاکف میان خودش و همسرش مییابد. او خود را در مسیر نوشتن داستان بلندش «مرشد» نام مینهد و نامِ «مارگاریتا» را نیز برای نیمهٔ دیگر خود برمیگزیند و ترکیبی از این دو نام است که عنوان اصلی اثر را شکل میدهد: «مرشد و مارگاریتا».
عشق بالاترین احساس بشری است که به گفتهٔ بولگاکف مقاومت در مقابل آن بیفایده است: مرشد با هدف آنکه مارگاریتا را از رنج بیانتها برهاند، او را ترک میکند. اما با رفتن او نه تنها رنجهای مارگاریتا تمامی نمییابد، بلکه به عکس شدت میگیرد. مارگاریتا برای یافتن معشوق خویش حتی حاضر میشود با شیطان وارد معامله شود.
مارگاریتا کاملاً سرسپردهٔ عشق میشود و برای نجات معشوق خود روح خود را به شیطان میبخشد و این گناه عظیم را به گردن میگیرد، اما با این وجود بولگاکف او را مثبتترین شخصیت زن رمان میسازد.
در ادبیات نامِ «مارگاریتا» سرمنشاء در مارگاریتای فاوست گوته دارد. دلیل این را که چرا بولگاکف این نام را برای قهرمان زن داستان خود برگزیده است شاید بتوان در جملهٔ مشهور گوته در فاوست یافت که «من قسمتی از آن نیرویی هستم که تا بی نهایت شر را میخواهد لیکن دست به نیکی میزند».
علت انتخاب لقب «مرشد» و نه نام و نام فامیلی برای قهرمان اصلی داستان بیتردید آن است که بولگاکف با کتاب «ادبیات و انقلاب» لف تروتسکی آشنا بوده است. تروتسکی در مقالهای مینویسد: «بلشویکها مانع شعر نوشتن نمیشوند، اما ایشان نمیگذارند خود را مرشد و استاد بیابیم. و استاد کسی است که محور خلاقیت خویش را حس کند و ریتم را در خود نگه میدارد». بولگاکف قویاً بر این باور بود که کتاب او پدیدهای از مهارت و استادی تمام است. پس او مرشد است چرا که اساس آثار خویش را حس میکند و ریتم را در خود نگه میدارد. بلشویکها مانع نوشتن بولگاکف میشوند، اما نمیتوانند موجب آن شوند که او خود را نویسندهای بزرگ که به هیچ کس شباهتی ندارد، بیابد. از همین روی شخصیت اصلی داستان بسیار شبیه خود بولگاکف است و همانگونه که گفته شد این رمان را میتوان زندگینامهٔ خود میخاییل بولگاکف خواند، اگر چه برابری مطلقی میان نویسنده و قهرمان وی نمیتوان قائل شد.
مسیر زندگی مرشد تا حدود زیادی بیانگر مسیر زندگی بولگاکف است. آن دو در زمان رویدادهای داستان، همسن و هر دو نزدیک به سی ساله مینمایند: «انسانی حدوداً سی ساله در بیمارستان در مقابل ایوان بِزدُمنی ایستاده است» (به نقل از رمان). شباهت ایشان همچنین در آن است که بولگاکف علی رغم بهتانهای ادبی، از ادامهٔ کار خود دست برنداشت و به نویسندهای ترسو و بزدل تبدیل نشد. مرشد نیز همچنان مینویسد. او دربارهٔ یسوعا و پنتی پیلاطس قلم میزند و زندگی خود را صرف ادبیات میکند. هر دو هرگز نمیپذیرند که بر اساس سفارش آنچنان که در زمان حکومت اتحاد جماهیر شوروی رسم بوده است، دست به نوشتن بزنند.
در زندگی هر دو نویسنده عنصر «تنهایی» نمایان است. دست نوشتههای هر دوی ایشان از نو نگاشته میشود. نویسندگان هر دو رمان انتشار آثار خود را نمیبینند. اما روشن است که هر دو ایمان دارند، زمانی حاصل کارشان به دست خوانندگان خواهد رسید:
بولگاکف قریب به ۱۲ سال را صرف نگارش رمان «مرشد و مارگاریتا» کرد. در آغاز او به نگاشتن داستانی دربارهٔ شیطان میاندیشید. اما حدود سال ۱۹۳۰ نگاه او تغییر میکند. در همان سالها بولگاکف رمان و داستان برگرفته از انجیل خود را میسوزاند (شاهد این اتفاق در مورد مرشد نیز هستیم). لیکن بعدها این اثر بازآفرینی میشود. چرا که طبق باور وی «دست نوشتهها هرگز نمیسوزند».
«مرشد» تنها شخصی در مسکوی شیطانی است که درستترین مسیر زندگی را برمیگزیند. او نیز دست نوشتههای خودش را به آن علت که موفق به نشر آن نمیشود، میسوزاند و بدین ترتیب مرتکب گناهی میگردد که تنها با پشت سرگذاشتن رنجهای بسیار میتواند از آن رها شود رمان خود را از نو بازیابد و به معشوق خود، مارگاریتا بپیوندد. او به رغم رنجهایی که در نگارش داستان یسوعا متحمل میشود، لایق نور و روشنایی که تجسم خداوند است، نمیشود. چرا که در مسیر کار از خود ضعف نشان داده است. پاداش رنجهای او نه نور، بلکه رسیدن به عشق ابدی در کنار مارگاریتا و دست یافتن به «آرامش» است.
در زندگی هر دو نویسنده، زنانی وجود دارند که عاشق و دلباختهٔ ایشان اند. مارگاریتا اسم مستعاری است که بولگاکف برای همسر محبوب خود، یلنا سرگیونا بولگاکُوا برمیگزیند. هر دو زن (مارگاریتا و یلنا سرگیونا) متاهل هستند و همسرانی دارند که از هر چه بتواند موجب غرور یک مرد باشد، یعنی ثروت و قدرت برخوردارند. لیکن نه مارگاریتا و نه یلنا سرگیونا، هر دو، این زندگی پر از ناز و نعمت و تجملات را نمیپسندند و نمیخواهند. آن دو همسران خود را رها میکنند و به زندگی محقرانهای در کنار معشوق خویش که البته هر دو نیز نویسندهاند، تن در میدهند. هر دو زن میکوشند تا حاصل نگاشتههای معشوق خود را حفظ کنند و از ایشان در مسیر نویسندگی حمایت کنند.
شباهت دیگر بین مرشد و بولگاکف، واقعهای جالب است که مربوط میشود به صحنهٔ نخستین دیدار مرشد و مارگاریتا. این صحنه به واقع از زندگی شخصی خود بولگاکف کپیبرداری شده و در آن بولگاکف در حالی که پالتویی سیاه رنگ به تن دارد و گلهایی زرد رنگ به دست با یلنا سرگیونا دیدار میکند.
«تئاتر مسکو» و قهرمانان اصلی داستان که غالباً کارکنان تئاتر هستند، محور اصلی حوادث «مرشد و مارگاریتا» را تشکیل میدهند. شخصیت ساکنین مسکو در فضای تئاتر است که از سوی وُلند محک زده میشود. در زندگی خودِ بولگاکف نیز پیوندهای عمیقی با تئاتر و نمایش وجود دارد. در ابتدای امر، دولت شوروی به بولگاکف اجازهٔ کار نمیدهد. او بارها دست به نامهنگاری میزند و درخواست خود را تکرار میکند، اما راه به جایی نمیبرد. در اوائل سال ۱۹۳۰ ناامیدانه نامهای به شخص استالین مینویسد و از وی میخواهد یا به او اجازهٔ خروج از کشور را بدهد و یا اینکه به او امکان دهند تا در مسکو به کار ادبی و هنری خود برسد. در کمال ناباوری در ۱۸ آوریل ۱۹۳۰ استالین در تماس تلفنی کوتاه در پاسخ به نامهٔ بولگاکف به وی اجازهٔ کار در تئاتر مسکو را میدهد و اینگونه است که هستهٔ مکانی اصلی داستان مرشد و مارگاریتا در زندگی واقعی بولگاکف شکل میگیرد.
آزما , اردیبهشت و خرداد ۱۳۹۴ – شماره ۱۱۰