زندگینامه و آثار کارلوس فوئنتس
از آن روز کـه پول سـرمایهداران یـهودی در پیوند با انگیزههای تجاوزکارانه و استعماری امپراطوری مدرن و نوظهور اسپانیا در سالهای پایانی سدهٔ پانزدهم، کریستف کـلمب ایتالیایی را به عنوان نماد روح استیلاجود، سرمایهسالار و زراندوز غرب مدرن به «قاره ناشناخته»[کـه سال 1506 امریکا نامیده شـد] فـرستاد، طومار تمدنهای ممسوخ اسطورهای این قاره به گونهای سریع و خونین درهم پیچیده شد. تقدیر، ویرانی تمدن سرخ پوستی «آزتک» ها در مکزیک را برعهدهٔ خشونت ویرانگر «کورتس» اسپانیایی نهاده بود. بدینسان و با ویـرانی تمدن بومی و کشتار بیسابقهٔ آنها فصلی نوین در تاریخ مکزیک و دیگر مردم بومی ساکن این قاره ظهور کرد که مولفههای آن خشونت، استیلا و نسلکشی بومیان و از بین رفتن هویّت قومی مردم مکزیک و دیـگر سـرزمینهای این قاره توسط امپراطوری سوداگران سرمایهسالار مدرنیست سفید پوست بود.
تمدن مکزیک در کوران این هجوم ویرانگر، همهٔ هستی خود و حتی ساکنان بومی خود را از دست داد و نسلی جدید از اسپانیاییها و آلمانیها و فرانسویان کـه بـعضا سرخپوستان را به عنوان برده و نیز ابزار سوءاستفادهٔ جنسی در مزارع و منازل خود به کار میگرفتند، در این سرزمین حاکم شد. بدینسان تاریخ مکزیک پس از ایلغار اسپانیاییها و فرانسویها و کلا غربیها به گونهای بـا تـاریخ و تمدن بورژوایی مدرن پیوند خورد. محصول این پیوند، نابودی تقریبا تام و تمام تمدن باستانی و نسلکشی سرخ پوستان و پیدایی نسلی از مکزیکیهای اروپاییتبار و بعضا دورگه [دارای رگهای از اجداد سرخپوست] بود که به زبـان اسـپانیولی یـا پرتغالی حرف میزدند، مسیحی بـودند، در افـق تـمدن غرب مدرن سیر میکردند و میراث فرهنگ سرخپوستی و اسطورهای برایشان چونان خاطراتی گنک، و مبهم و گم شده در دورترین زوایای ضمیر ناخودآگاه قومیشان بـود. ایـنان اگـر به حسب اتفاق به این میراث اسطورهای-سـرخپوستی نـگاهی هم میافکندند، آن را از زاویهٔ غربزدگی مدرن تفسیر مینمودند. بدینسان مکزیک غربزدهٔ مدرن تدریجا متولد گردید و در انقلاب سال 1910 م به استقلال ظـاهری [در عـین وابـستگی عمیق و ریشهدار همهجانبه به امپریالیزم جهانی و به ویژه امپریالیزم آمـریکا] دست یافت.
« کارلوس فوئنتس » متولد سال 1928 م، رماننویس تاریخ، خاطرات و زوایای فردی و جمعی این مکزیک مدرن غربزده است. فوئنتس در پانـاماسیتی بـه دنـیا آمد، به روزنامه نگاری و رماننویسی و نوشتن نمایشنامه و نقد ادبی پرداخت. او تـحصیلات کـلاسیک منظمی را بر پایهٔ مدل دانشگاههای غربی در آرژانتین، شیلی و «انستیتو مطالعات عالی بینالمللی ژنو» دنبال کرد و پیـشهٔ پدرش را ادامـه داد و دارای مـناصب متعدد دولتی و دیپلماتیک گردید. از این منظر او همیشه به کاست cast دولتمردان مکزیک تـعلق داشـته اسـت. او در آثار خود به تاریخ مکزیک و ناخودآگاه قومی اسطورهای گم شدهاش نظر میافکند اما در ایـن نـگرش، مـبنا را تفسیر مدرنیستی و رویکرد غربزدهای قرار میدهد که پانصد سال است بر زندگی مکزیک سـیطره دارد.
فـوئنتس، رمان «آسودهخاطر» را به سال 1959 م منتشر میکند. [این رمان به سال 1364 توسط «نشر تـندر» بـه فـارسی، انتشار یافته است] وقایع این رمان کمحجم در شهر «گوانا خواتو» میگذرد و سرگذشت خانوادهای است کـه قـواعد اخلاقی سرسختانه، فضای روابط عاطفی اصیل را محدود کرده است. درونمایهٔ اصلی این اثـر را مـیتوان رویـکرد انتقادی و لیبرال منشانهٔ فوئنتش علیه آنچه که او سلطهٔ اخلاقیات کلاسیک میداند، دانست. درواقع فوئنتس در ایـن رمـان با ترسیم شخصیت «خورخه بالکارسل دل مورال» به عنوان شخصیتی موعظهگر، ریاکار، مـستبد و سـوءاستفادهگر، در خـواننده نحوی خشم و رنجش نسبت به هر نوع رویکرد منضبط مبتنی بر اصول اخلاقی پدید مـیآورد. شـخصیتی کـه فوئنتس ترسیم میکند فردی واقعا اخلاقی و معنوی نیست بلکه مردی زورگو، مـستبد و ریـاکار است و چون فوئنتس او را در قاب اخلاقگرایی فرو میبرد از طریق نشان دادن رفتارهای مستبدانهٔ او درواقع هر نوع انضباطگرایی اخـلاقی را مـحکوم میکند. در مقابل این شخصیت، فوئنتس شخصیت «خائیمه»[برادرزادهٔ خورخه بالکارسل] را قرار مـیدهد کـه در طلب فردگرایی و استقلال به شیوهٔ لیبرال- بـورژوایی اسـت و درواقـع گرایش غالب لیبرایستی جهانبینی فوئنتس را نمایندگی مـیکند. البـته رمان، رویکردی بدبینانه دارد و با شکست «خائیمه» و پذیرش سلطهٔ استبدادی خانواده آن گونه کـه فـوئنتس توصیف میکند، پایان مییابد. البـته ایـن مسئله تـضاد بـین فـردی که میخواهد بر پایهٔ انگارههای نـفسانی لیـبرال -بورژوایی زندگی نماید با آداب و مقررات ظاهری و سنتی در دیگر آثار فوئنتس نـیز تـا حدودی دنبال میشود.
نکته اینجا اسـت که فوئنتس صورت مـسئله را از اسـاس نادرست ترسیم مینماید. او به جـای تـصویر کردن یک الگوی اخلاقگرای سالم که به استقلال افراد نیز احترام میگذارد، چـهرهای زشـت و کریه و کج و معوج از یک اخـلاقگرای بـیمار مـستبد را که خود حـتی پایـبند صفات حسنهٔ اخلاقی نـیست در مـقابل جوانی، خواهان آزادیهای نفسانی لیبرالی قرار میدهد و بدینسان دانسته یا نادانسته حقیقت فردگرایی اخـلاقی مـستقل معتقد به اصول معنوی و دینی [که نـماد اصـیل و راستین اخـلاق گـرایی اسـت] را مخدوش مینماید. فردگرایی اخـلاقی مبتنی بر اصول متعالی نه اسیر آفات نفسانیتزدهٔ لیبرالی است و نه مبتلا به عارضهٔ اسـتبداد ظـالمانه و بیمارگونهٔ ظاهرگرایان به اصطلاح اخلاقیای کـه فـوئنتس تـرسیم مـیکند. شـاید او شناختی از یک رویـکرد سـالم اخلاقگرا نداشته است. بههرحال معادلهای که در رمان خود توصیف میکند و محکومیت طرف اخلاقگرا را به دنبال دارد از اسـاس، تـصویری غـیرواقعی و جانبدارانه به سوی ارزشهای لیبرال-بورژوایی اسـت.
سـال 1962، سـال انـتشار دو رمـان فـوئنتس با نامهای «آئورا»(با ترجمهٔ «عبد اللّه کوثری» توسط «نشر تندر» به سال 1379 چاپ شده است) و «مرگ آرتیمو کروز»(با ترجمهٔ «مهدی سبحانی» توسط «نشر تندر» به سال 1364 طـبع گردیده است) است. هر دوی این رمانها از آثار اصلی اویند که شاکلهٔ جهانبینی و سبک کار ادبی فوئنتس در آنها ترسیم گردیده است.
«آئورا» رمانی کوتاه با مایههای سوررئالیستی و وهمآلود است. در آئورا مرزهای واقعیت و تـخیل وهـمآلود درهم میریزد. «فیلیپه مونترو» قهرمان داستان، فردی منفعل، مردّد و بیمار است. او به خانهای قدم میگذارد که گویی وی را به ساحت زمانی-مکانی دیگری میبرد. در این خانه دختری زیبا به نـام «آئورا» زنـدگی میکند که ارتباطی مرموز با پیرزن قهرمان داستان یعنی «کنسئلو» دارد. کونسئلوی پیرو اهریمنی، آن سوی چهرهٔ آئورای زیباست. کونسئلو در پانزده سالگی یا ژنرال «یـورنته» ازدواج کـرده است و اکنون که سالها از مـرگ یـورنته میگذرد، وظیفهٔ بازخوانی و تنظیم یادداشتهای ژنرال را به فیلیپه واگذار میکند. درواقع، پیرزن با قرار دادن آئورا بر سر فیلیپه و سپردن وظیفهٔ تنظیم یادداشتهای ژنرال یورنته بـه او، بـه نحوی در صدد زنده کـردن شـوی خود است. در پایان داستان نیز با محو شدن آئورا، این کونسئلوست که با فیلیپهٔ منفعل و سردرگم نرد عشق میبازد.
به نظر میرسد فوئنتس با بهرهگیری از شگردهای داستان نویسی سوررئال، به گـونهای هـمانندی یا تداوم شخصیت یورنته در فیلیپه را بیان میکند. درواقع فیلیپه با یادگیری طرز نگارش یورنته، در شخصیت او مستحیل میگردد و حذف آئورا از پایان داستان نیز احتمالا حکایت از استحالهٔ او در شخصیت کونسئلو دارد و بدینسان آئورا با وجه اهـریمنی وجـود خود وحـدت مییابد. گویا اساسا لطافت و زیبایی آئورا از آغاز، پردهای برای پنهان کردن وجه اهریمنی وجود او (یعنی کونسئلو) بوده اسـت. در این ماه، فیلیپه مردی بیهویت و گم کرده مقصود است که بـا فـرا گـرفتن نثر ژنرال به هویت او استحاله مییابد و کونسئلو زنی خودشیفته و سلطهگر است. رابطهءبین کونسئلو و آئورا در نگاه بیرونی و برای فـیلیچه گـنگ و غیرقابل درک است اما در حقیقت آئورا همان کونسئلوست که به ظرف زمانی جوانی خود بـازگشته امـا در حـال، ظاهر گردیده است. آن هم در خانهای که گویا چونان جعبهٔ بزرگ جادوئیای است که زمان تـقویمی و مکان عینی در آن از هم گسسته میگردند و وهم بر واقعیت غلبه مییابد.
(به تصویر صـفحه مراجعه شود) در توصیف آئورا زمـان، جـریان عادی خود را ندارد. در ابتدای رمان و هنگام اولین دیدار فیلیپه با آئورا، او دختری جوان است و روز بعد تبدیل به زنی چهل ساله میگردد و دو روز بعد گویا همان کونسئلوی پیر است. این گردش غیر عادی زمـان در ارتباط با فضای وهمآلود مکانها از ویژگیهای رمانهای سوررئالیستی است. ویژگی استحاله و به عبارت خود فوئنتس «پوست انداختن»، تداوم و استحالهٔ شخصیتها نیز از ویژگیهای سبک داستانی فوئنتس است که در آثاری چون «آئورا»، «خویشاوندان دور»، «پوسـت انـداختن»، «زمین ما» و «لائورادیاس» به انحإ مختلف دیده میشود.
«آئورا» رمانی است سوررئالیستی و وهمآلود به درون مایههای نیست انگاری سیاه و یأسآلود، القإ حس غیرواقعی بودن «واقعیت» و رگههایی از تصاویر شهوانی که در اغلب آثـار فـوئنتس دیده میشود. آئورا در متن خود به خواننده نحوی حس تردید و شکآلودگی در خصوص درک و شناخت واقعیت را القإ میکند، ویژگیای که یکی از مشخصههای ادبیات پسامدرن غرب و غربزدههای گرفتار بحران میباشد. برخی تصاویر داسـتانی رمـان آئورا نظیر آن جایی که از «پوست کندن بزغالهٔ خیالی» توسط «این زن دیوانه» سخن میگوید، دقیقا تداعی گر فضای وهمآلود بیماری است که کل ادبیات پسامدرن غرب و نیز ادبیات پستمدرن غربزدهٔ آمـریکای جـنوبی (از آثـار کافکا تا آثار مارکز) بـدان مـبتلاست. بـه این تصویر داستانی در آئورا توجه کنید. «در ژرفای پرتگاه تاریک، در رویای خاموش تو با دهانهایی که در سکوت گشوده میشوند، میبینیاش که از ظلمت پرتـگاه بـه سـوی تو میآید، میبینیاش که به سویت میخزد. در سـکوت، دسـتهای بیگوشتش را میجنباند، به سویت میآید تا آنکه چهره به چهرهات میساید و تولتههای خونین، لثههای بیدندان بانوی پیر را میبینی، و جـیغ مـیکشی و او دیـگر بار دست جنبان دور میشود و دندانهای زردش را که در پیشبند خونآلود ریخته اسـت، بر پرتگاه میافشاند. جیغ تو بازتاب جیغ آئوراست. او پیش روی تو در رویایت ایستاده است و جیغ میکشد، چراکه دست کـسی دامـن تـافتهٔ سبزش را از میان دریده است و آنگاه سر به سوی تو میکند. نـیمههای دریـدهٔ دامنش در دست سر به سوی تو میکند و خاموش میخندد، با دندانهای خانم پیر که روی دندانهای خـود نـشانده اسـت و در این دم، پاهایش، پاهای عریانش تکهتکه میشود و به سوی پرتگاه میپرد….»(آئورا/ص 58 و 57)
برخی آثـار فـوئنتس و اغـلب آثار سوررئال-پستمدرن ادبیات غربی و غربزده مشحون از این تصاویر بیمارگونه و وهمآلود و سادیستیک است و ایـن امـر در انـحطاط فراگیر بشر غربی و غربزدهٔ مدرن و پستمدرن به لحاظ وجودی و حاکم شدن پستترین صور شـرارتهای نـفسانی شیطانی و اضطراب فوئنتس در پاناماسیتی به دنیا آمد، به روزنامه نگاری و رمان نویسی و نـوشتن نـمایشنامه و نـقد ادبی پرداخت. او تحصیلات کلاسیک منظمی را بر پایهٔ مدل دانشگاههای غربی در آرژانتین، شیلی و «انستیتو مـطالعات عـالی بینالمللی ژنو» دنبال کرد و پیشهٔ پدرش را ادامه داد و دارای مناصب متعدد دولتی و دیپلماتیک گردید. از این مـنظر او هـمیشه بـه کاست cast دولتمردان مکزیک تعلق داشته است در سالهای دههٔ شصت و هفتاد قرن بیستم، مبلغان و ایدئولوگهای نـئولیبرالیسم سـرمایهسالار (که اغلب نیز یهودی بودند) کسانی چون «دانیل پل»، خانم «هانا آرنت» و «آیـزیا بـرلین» در جـهت مقابله با امواج انقلابیگری و آرمانخواهی فراگیری که در میان ملل ستمدیده و محروم جهان سوم گسترش و تـعمیق مـییافت، نـحوی رویکرد تردیدافکنی و ایجاد شک در خصوص انقلاب و انقلابیگری و آرمانخواهی را تبلیغ میکردند. در این مـسیر، داسـتاننویسانی چون «جرج اورول» و «آرتور کوئیستلر» و «میلان کوندرا» نیز این ایدئولوگها را یاری میدادند. جوهر و جانمایهٔ آثار این رمـاننویسان، القـاء این اندیشه به مخاطب بود که اساسا «انقلاب» امری عبث و بیحاصل اسـت و هـر نوع آرمانگرایی و رویکرد اعتقادی و اصولگرایانه حاصلی جـز یـأس و سـرخوردگی و شکست ندارد
نفسانیتمدارانه بر وجود او ریشه دارد.
رمـان «مـرگ آرتیمو کروز» از آثار پرآوازهٔ کارلوس فوئنتس است. آرتیمو کروز، شخصیت اصلی رمان نـمایندهٔ مـجلس و صاحب امتیاز بزرگترین روزنامهٔ مـکزیکو و سـیاستمدار زیرک اسـت کـه پیـشینهٔ انقلابی دارد. فوئنتس در این رمان و در قالب شـخصیت آرتـیمو کروز، مرد انقلابیای را توصیف میکند که شعارهای انقلابی را دستمایهٔ کسب ثروت و قـدرت قـرار میدهد. آرتیمو کروز در بستر مرگ بـه مرور گذشتهٔ خود مـیپردازد. آرتـیمو کروز تجسم شخصیت فرد انـقلابیای کـه پس از رسیدن به ثروت و قدرت به آرمانهای انقلاب خیانت میکند.
رمان آرتیمو کروز کـارلوس فـوئنتس را میتوان در کنار برخی آثار رمـاننویسانی چـون «اوگـوستین یانز» و «خوآن رولفـو» در زمـرهٔ آثاری دانست که درونـمایهٔ اصـلی آن ایجاد یأس و تردید در خصوص هر نوع انقلاب و انقلابیگری و آرمان گرایی میباشد. مضمون تردیدافکنی و القـإ شـک در خصوص حقانیت و صداقت سیر حرکت و شـخصیت رهـبران انقلابها بـه طـور کـلی، از درونمایههای اصلی آثار فـوئنتس است که غیر از «مرگ آرتیمو کروز» در رمانهایی چون «لائورادیاس»«پوست انداختن» نیز دیده میشود.
در سـالهای دهـهٔ شصت و هفتاد قرن بیستم، مبلغان و ایـدئولوگهای نـئولیبرالیسم سـرمایهسالار (کـه اغـلب نیز یهودی بـودند) کـسانی چون «دانیل پل»، خانم «هانا آرنت» و «آیزیا برلین» در جهت مقابله با امواج انقلابیگری و آرمانخواهی فراگیری که در مـیان مـلل سـتمدیده و محروم جهان سوم گسترش و تعمیق مییافت، نـحوی رویـکرد تـردیدافکنی و ایـجاد شـک در خـصوص انقلاب و انقلابیگری و آرمانخواهی را تبلیغ میکردند. در این مسیر، داستاننویسانی چون «جرج اورول» و «آرتور کوئیستلر» و «میلان کوندرا» نیز این ایدئولوگها را یاری میدادند. جوهر و جانمایهٔ آثار این رماننویسان، القإ این انـدیشه به مخاطب بود که اساسا «انقلاب» امری عبث و بیحاصل است و هر نوع آرمانگرایی و رویکرد اعتقادی (به تصویر صفحه مراجعه شود) و اصولگرایانه حاصلی جز یأس سرخوردگی و شکست ندارد. پدیدآورندگان این آثـار داسـتانی، خواسته یا ناخواسته و دانسته یا نادانسته همسو با امواج تبلیغات نئولیبرالیسم جهانی حرکت میکردهاند. رمان مرگ آرتیمو کروز براساس همین درونمایهٔ نئولیبرالی و ضدانقلابی است که شکل گرفته است. بـه مـوازات این درونمایه و رویکرد ضدانقلابی و نئولیبرالی، حکایت عاشقانهای از علاقهٔ آرتیمو کروز به دختر جوان انقلابیای به نام «رژینا» نیز مطرح میشود. البته با مـرگ رژیـنا در نبرد انقلابی، گویی صداقت از وجـود آرتـیمو کروز نیز بار میبندد و انقلابی سابق تدریجا در ورطهٔ قدرتمداری و فساد مستحیل میگردد. البته فوئنتس به گونهای سخن میگوید که گویا این استحاله در زر و زور، تقدیر هـمهٔ انـقلابها و انقلابیها است. در واقع، فـوئنتس بـا زبان ادبیات، همان رویکرد ضدآرمانگرایی و لیبرالیای را تبلیغ میکند که کارل پویر در کتاب «جامعه باز و دشمنانش» و هانا آرنت در کتاب «انقلاب» خود قبل و بعد از او با زبان تئوریک ترویج میکردند. نکتهٔ تأسفبار دیـگر در عـملکرد فوئنتس این است که او در سالهای دههٔ شصت قرن بیستم و در یکی از طوفانیترین ادوار مبارزات ملّتهای امریکای لاتین علیه امپریالیزم امریکا، به ترویج روحیهٔ بدبینی در خصوص انقلاب و تبلیغ آرمانگریزی اقدام کرده است. شـاید بـا توجه بـه این عملکرد فوئنتس و جایگاه دیپلماتیک بینالمللی او بتوان راز شهرت فراگیر و جهانیاش را دریافت. شهرتی که موجب گردیده است بـسیاری از آثار او پس از انقلاب به فارسی ترجمه، در تیراژ گسترده منتشر و در محافل و نـشریات روشـنفکری بـه تفصیل تبلیغ شود.
«مرگ آرتیمو کروز» رمان بلندی است که به سبک رئالیستی نوشته شده است. مـرگ آرتـیمو کروز رمانی است با ساختار فشرده و طرح داستانی ثابتی که تدریجا بسط مـییابد. آرتـیمو کـروز فراتر از یک فرد به عنوان یک تیپ مطرح میگردد. در این رمان جریان تداعی ذهن آشـفته کروز پیشبرنده حوادث است و گویی صداها و روایتهای مختلف در کشمکش با یکدیگر در شخصیت او بـه جدال میپردازند.
در روایت از زبـان اول شـخص، کروز از انگیزههای مادی پنهان در فعالیتهای انقلابی خود سخن میگوید.
بدینسان فوئنتس میکوشد تا ارزش، اعتبار و ابهت یک انقلابی [که بخش مهمی از آن در صداقت و آرمانگرایی او نهفته است] را درهم بشکند. چنین کاری آن هم در امریکای لاتـین اسیر استبدادهای وابسته به امریکا و سرکوبگر دهههای شصت و هفتاد میلادی و در دورهای که امواج طوفانی انقلابهای مردمی علیه امریکا، کشورهای مختلف این قاره را به تپش واداشته بود، بهراستی که ناجوانمردانه بود. فـراموش نـکنیم که چند ماه قبل از انتشار مرگ آرتیمو کروز، امریکا در جنگ با انقلابیون جوان کوبایی در خلیج خوکها شکست خورده بود. چه گوارا و پاتریس اومومبا به عنوان انقلابیون امریکای لاتین و افریقا و تـبلور مـقاومت جهان به اصطلاح سوم علیه امپریالیزم امریکا مورد ستایش مردم بودند. در همین دوران در فلسطین امواج انقلاب بالا گرفته بود و در ایران تحت سلطهٔ شاه، فضای ذهنی و روانی برای قیام انقلابی پانـزده خـرداد آماده میشد.
فوئنتس در این رمان، شخصیت یک انقلابی را به عنوان مدل تیپیک انسانهای انقلابی و آرمانگرا به صورتی فردی ضعیف النفس ترسیم میکند که در تکاپوی پرکردن خلا عاطفی ناشی از عـشق خـود، بـه ثروتطلبی روی میآورد و گویا از آغاز نـیز در پس رفـتار انـقلابی او انگیزههای حقیر جنسی و کمبودهای عاطفی و دنیاطلبی مادی نهفته بوده است. «گونسا لوبرنال» انقلابی دیگر این رمان به انگیزهٔ مخالفت با پدرش انـقلابی مـیشود و در نـهایت همهٔ آرمانگراهای داستان میمیرند و کروز، فرصتطلبانه به فـکر زمـینهای خود و استثمار از دهقانان تحت لوای شعارهای انقلابی است.
در این رمان نحوی پراکندگی در بین وقایع و بینظمی در توالی زمانها دیده میشود کـه بـازتاب ذهـن آشفته، انزوا و تنهایی کروز است. در این رمان نحوی تعدد و کـشمکش «من» ها و رویارویی آنها در درون یک فرد دیده میشود که با تفاوتهایی یادآور تعدد «من» ها در عین هـمانندی آنـها در رمـان آئوراست.
فوئنتس نمایشنامهای به نام «همه گربهها خاکستریاند» دارد که آن را میتوان نـحوی بـیان ادبی توجیه غربزدگی مکزیک دانست. درواقع در این نمایشنامه، غربزدگی مکزیک در پرتو مفهوم مدرن «ناسیون» Nation و ناسیونالیزم فـرموله مـیگردد. مـوضوع نمایش مربوط به دوران هجوم «کورتس» و استعمارگران اسپانیایی است. در روایت تاریخیای که نـقل مـیشود، زنـ سرخپوستی به نام «لامالینچه» به مردم خود پشت میکند و معشوقهٔ کورتسل میگردد و در بسیاری از آثـار ادبـی و تـاریخی از مالینچه به نام نماد خیانت نامبرده میشود. اما فوئنتس از مالینچه یک قهرمان میسازد کـه بـا سازش [و به عبارت دقیقتر خیانت به مکزیکیها و خودفروختگی به اسپانیاییها که نماد غـرب مـدرن اسـتیلاجو بودند] خود زمینههای زایش «ملت جدید» ی را که همان مکزیک غرب زده است، پدید آورد.
در روایت فوئنتس، مـالینچه یـک خائن نیست بلکه به عنوان نماد تمدن سرخپوستی [البته با روایت دقیق تاریخی، تـمدن قـتلعامشدهٔ سـرخپوستی توسط غرب مدرن] با کورتس [به عنوان نماد استیلاجویی غرب مدرن] میآمیزد و از این زایش ملتی نوین [که در حقیقت مـکزیک مـدرن غربزده و وابسته و تحت سلطه است و نه تمدن بومی و مستقل آزتکها و مکزیک بـاستان] پدید مـیآید. فـوتنتس در این «پیوند» به نابودی، هدم نسلکشی یک تمدن و قوم استیلای تمامعیار قومی دیگر و از بین رفـتن و لگـدکوب شـدن همهٔ ارزشهای هویتی یک قوم توسط قومی زراندوز و سلطهگر [که خود آلت فعل زرسـالاران یـهودی اروپا بودهاند] توجهی نمیکند و نابودی سرشت قومی و به اسارت رفتن سرنوشت و تاراج منابع یک ملت را مدنظر قرار نـمیدهد. بـلکه خوشحال از «زایش» یک مکزیک غربزدهٔ مدرن است. به روایت فوئنتس، مالینچه مـیخواهد در کـورتس [نماد غرب استیلاجوی زرسالار مدرن]، روح خدای اسـطورهای عـشق و عـدالت را زنده کند و این البته به شوخی بـیشتر شـبیه است. فوئنتس، خود نمایشنامهٔ «همه گربهها خاکرستریاند» را اثری با سبک «واقعگرایی نمادین» مـینامد.
اگـر به زبان نمادهای نمایشنامهٔ فـوئنتس بـخواهیم سخن بـگوئیم، رابـطهٔ «مـارینا مالینچه» با کورتس، رابطهٔ «مادهٔ» مـنسوخ تـمدن آزتک با «صورت» غالب و حاکم استعمار مدرن است که حاصل آن یک غـربزدگی مـدرن میباشد. هرچند در روایت فوئنتس، مارینا تـوانسته است کورتس را کنترل نـماید امـا درواقع، این کورتس و مدرنیتهٔ سـیطرهجوست کـه مهر خود را بر هویت مارینا و اعقاب او زده است.
فوئنتس، تولد مکزیک غربزده را در نماد زایـش مـارینا در پایان و جمع شدن خدایان پیـشگو گـرد او تـصور میکند. نمایشنامه در صـحنهٔ آخـر خود به قرن بـیستم مـیرسد و مارینا به عنوان مظهر رستگاری و حامی دانشجویان به خون کشیده شده در تظاهرات، جلوه مـیشود. رمـان «پوست انداختن»(با همین نام تـوسط عـبد اللّه کوثری بـه فـارسی تـرجمه شده است) را به سـال 1967 مینویسد. رمانی که تماما ساختاری سوررئالیستی داشته و نظر به «رمان نو» فرانسه دارد. شاید بتوان درونـمایهٔ اصـلی این رمان را همانا مستحیل شدن شـخصیتها و بـه عـبارتی پوسـت انـداختن آنها دانست. سـاختار سـوررئالیستی رمان، این موقعیت را پدید میآورد که «فردی لامبر» روای شرور داستان، ناگهان در برابر تجسم عینی شخصیتهایی قـرار گـیرد کـه محصول تخیل او بودهاند. یکی از درونمایههای مهم ایـن رمـان، یـهود نـوازی و مـیل بـه مظلوم نشان دادن یهودیان و قهرمانسازی از یهودیان است. ویژگیای که دقیقا با خصیصهٔ لیبرالی جهانبینی فوئنتس و روحیهٔ ضدانقلابی و آرمانستیز او همخوانی دارد و در رمان مطوّل «لائورا دیاس» به تفصیل دنبال میشود. رمان پوسـت انداختن را شاید بتوان از جهاتی، اعلامیهای ادبی در یهود ستایی غیرمستقیم نامید.
«لائورا دیاس» را فوئنتس به سال 2000 میلادی منتشر کرد. [ترجمهٔ فارسی توسط اسد اللّه امرایی/کتابفروشی تندیس] در این رمان رویکرد انقلابستیز و ضدآرمانگرایی نـئولیبرالی فـوئنتس با میل شدید او به یهودستایی میآمیزد. رمان، داستان زندگی زنی به نام لائورا (متولد سال 1898 م) تا هنگام مرگ او در اواخر قرن بیستم و اشارهای به حکایت نتیجهٔ پسر او «سانتیاگو» است که بـه هـمراه همسرش مروّجان آشکار به اصطلاح «خشونتستیزی نئولیبرالیاند» البته باید توجه داشت در جهانی که تحت سلطهٔ خشونت ویرانگر نظام سرمایهسالاری جهانی بهویژه امریکا قـرار دارد و در شـرایطی که دولتها و کشورهای لیبرال-سـرمایهداری کـه شعار خشونتستیزی سر میدهند، خود خونینترین و خشنترین عملکردها را در عراق، افغانستان و فلسطین اشغالی داشته و مجهز به عظیمترین سلاحهای خشن کشتار جمعیاند، کاملا روشن است کـه فـریفتن مردمان تحت ستم بـا شـعار خشونتستیزی، صرفا دامی برای خلع سلاح مردم به جان آمده و سلاح بر کف و انقلابی جهان ویژگی استحاله و به عبارت خود فوئنتس «پوست انداختن»، تداوم و استحالهٔ شخصیتها نیز از ویژگیهای سبک داسـتانی فـوئنتس است که در آثاری چون «آئورا»، «خویشاوندان دور»، «پوست انداختن»، «زمین ما» و «لائورادیاس» به انحاء مختلف دیده میشود
گرسنه است و نه چیز دیگر. در روایت فوئنتس، یهودی مظلوم داستان و یکی دو شخصیت اصلی لیبرال و در نـهایت خـود لائور اشعار خـشونتستیزی سر میدهند اما هرگز یهودیت سکولار صهیونییست را مخاطب این شعار قرار نمیدهند و یکسره نیروی خود را برای خـلع سلاح و مأیوس کردن انقلابیها و بیحاصل نشان دادن راه آرمانگرایی صرف میکنند.
در رمان لائورادیـاس، شـخصیتهایی کـه مثبت تصویر شدهاند یا یهودیاند یا حامی یهودیان. مثلا «راکوئل مندس آلهمان» دختر یهودیای است که نـماد قـهرمانی و مظلومیت است. «خورخه مائورا» عشق سوم و مهم لائورا، لیبرالی مخالف «تمامیتگرایی» و داعیه دارپلورالیسم و حـامی یـهودیان اسـت (ص 371). «هری جاف» آخرین عشق لائورادیاس که فردی مبارز و فداکار است، یهودی است. آقا و خانم «دیـه گوریبرا» که هنرمندانی خلاقاند، یهودیاند. در لابلای صفحات مختلف کتاب، یهودیت ستایش شده اسـت. «روح نجاتدهنده یهودی خود را وقـف هـنر، علم و فلسفه میکند»(ص 361)» باران بلا بر آلمان خواهد بارید، انگاه که خداوند انتقام جنایاتی را که علیه یهودیان انجام دادهاند بگیرد.»(ص 366)«عشق من، من مثل کاتولیکی مؤمن برای قوم یهود دعا مـیکنم که حاملان مکاشفهاند تا روزگار ظهور عیسی (ع)(ص 449) خطاب به راکوئل مندس، دختر یهودیای که فوئنتس او را نماد مظلومیت و قهرمانی تصویری میکند. «میخواهم در اندوه تو شریک باشم، آن گونه که تو در اندوه قوم خـودت شـریکی. عشق عشق من همین است»(ص 468) در این رمان «پلیدی نازیها» و «خیانت استالینیستها» توأمان نفی میشود و راه «جمهوریخواهی گرینگوی جوان» یهودی به عنوان راه نجات مطرح میگردد (ص 339)
جالب است بدانیم این رویکرد نـفی تـوأمان لیبرالیسم و استالینیسم و تأکید بر پلورالیسم و مفهوم مدرن فردگرایی و خشونتستیزی دقیقا رویکردی لیبرالی است که نئولیبرالها و جریان لیبرالهای سوسیال دموکرات، آن را ترویج میکنند. فوئنتس در بخشی از این رمان آشکارا اعتقاد خود بـه سـوسیال دموکراسی را بیان میکند (ص 556)
رمان لائورادیاس، داستانی طولانی و به سبک رئالیستی به منظور ترویج درونمایههای انقلابستیزی، تردیدافکنی در خصوص حقانیت و عقلانیت آرمانگرایی و ترویج به اصطلاح خشونتستیزی لیبرالی است. در صفحات پایانی کـتاب، دخـتر آرمـانگرای دیروز که اینک پشیمان گـردیده اسـت، از رویـکرد انقلابی خود به عنوان «حماقت سیاسی-نظامی» نام میبرد و لائورا با تذیید این دیدگاه او میگوید: «خشونت، خشونت میآورد»(ص 626)
البته اگرچه ممکن اسـت د ربـسیاری مـوارد خشونت موجب تشدید یا ایجاد امواج زنجیرهای خـشونتها گـردد. اما نفی مطلق هر نوع خشونت [حتی خشونت دفاعی از جان، ناموس، اعتقاد و خانهٔ خود] هیچ مبنای عقلانی ندارد و خود آنها کـه شـعار آنـ را سر میدهند، به آن عمل نمیکنند. و اگرنه چرادولتهای لیبرال در جنگ جـهانی دوم علیه هیتلر خشونت به خرج دادند؟ چرا در تمامی جوامع غربی کنترل، نظارت، سرکوبی پلیسی و زندان وجود دارد؟ بهراستی اگر هر نوع خـشونتی نـفی گـردد، پس با چه روشی میباید جلوی متجاوزین و متجاسرین به حقوق انسانها را گرفت؟ در هـمین چـندسال اخیر امریکا با چه ابزاری جز خشونت علیه به ادعای خود«تروریسم جنگیده است؟ نظامهای لیبرال-سرمایهداری و سـوسیال دمـوکرات درپی انـقلابهای (به تصویر صفحه مراجعه شود) بزرگ قرن هفده تا بیست اروپا از چه ابـزاری بـهره گـرفتند تا به قدرت رسیدند؟ آیا انقلاب امریکا و انقلاب فرانسه حاصل خشونت نبود؟
خشونت انواع و اقسامی دارد که بـسته بـه مـبادی و انگیزهها و غایات و کیفیت وقوع آن دارای ماهیتهای مختلف میگردد. خشونت دفاعی مشروع عقلا، اخلاقا و شرعا پذیـرفتنی اسـت.
خشونت سرکوبگر مخالف رشد و کمال آدمی که خشونتی استبدادی و تجاوزکارانه است و نیز خـشونتهای وحـشیانهٔ سـادیستیک و شقاوتآلود محکوماند اما اینگونه از موضع لیبرال-سوسیال دموکراسی شعار خشونتستیزی سر دادن و آرمانگرایی، انـقلابیگری و اصـولگرایی را نفی کردن مغالطهٔ خطرناکی است که سود آن به جیب سرمایهداری و نظام جهانی سـلطه مـیرود و رمـان لائورادیاس پر است از این مغالطهها.
رمان، درونمایهٔ آشکار آتهئیستی و روحی سکولاریستی دارد و مروّج نسبیگرایی و عملزدگی مدرن اسـت. (صـص 685،633) سرگردانی، یأس و فقدان یقین و بیاعتقادی نسبیانگارانه در آن موجمیزند.
آدمهای انقلابی داستان افراد کـثیفیاند و آنـها کـه از این صفت مستثنی میباشند، از انقلابیگری دست کشیده یا میکشند. روابط فاسد گستردهای بین زنان و مـردان داسـتان وجـود دارد و همچون نخستین رمان فوئنتس، چهرهای بیمار و ظاهرگرا و ناسالم از اخلاقگرایی ارائه میگردد.
لائورا دیاس، زنـی اسـت که در جستوجوی «آزادی» های لیبرالی، تعهد اخلاقی و زندگی خانوادگی را پشت سر میگذارد و نهایتا به نحوی بـاور لیـبرالی مبتنی بر بیاعتقادی به همه «سیستمهای فکری»[نظامهای اعتقادی اعم از دینی یـا ایـدئولوژیهایی مثل مارکسیسم] میرسد (صص 344،305) و در حالی که داعیه نـسبیانگاری و گـریز از سـیستمهای اعتقادی دارد، باورها و شعارهای لیبرالی را ترویج میکند.
جـا دارد اکـنون که تب فوئنتسزدگی و الگوبرداری از ادبیات امریکای لاتین در میان جوانان نویسندهٔ ما رونق بـسیار دارد و هـمین طیف علاقهمندان مارکز فوئنتس و بـورخس…دائمـا شعار جـدایی ادبـیات از سـیاست و درونمایههای سیاسی سر میدهند، به ایـن نـکتهٔ مهم توجه ننمایند که اغلب آثار فوئنتس [و بسیاری از آثار مارکز و…درونمایههای آشـکار سـیاسی دارد. رمانهایی نظیر لائورا دیاس که شباهت زیـادی به یک پرو گاندای سـیاسی بـه نفع لیبرالیسم سوسیال-دموکراتیک دارد. پس ایـن چـوانان از کدامین جدایی بین ادبیات و درونمایههای سیاسی و اجتماعی سخن میگویند؟ آیا جز این است که بـرخی جـوانان علاقهمند به ادبیات در این مـرزوبوم، نـادانسته و نـاخواسته، تحت لوای ادبیات غـیرسیاسی و غـیر متعهد، سیاستزدگی لیبرالی را تـرویج میکنند؟ بهراستی کـه باید در این پرسش تأمل کرد.
منبع: ادبیات داستانی , اسفند 1382 و فروردین 1383 – شماره 77 و 78