معرفی رمان دل سگ میخائیل بولگاکف

اینترنت عالم غریبی است، گاهی آدم در اینترنت دنبال یک عکس یا پاسخی کوتاه، برای یک سؤال میگردد و تصادفی به چیزهای جالبتری میرسد.
امروز میخواستم کتاب «دل سگ» بولگاکف را در وبلاگ معرفی کنم و دنبال یکی دو عکس بودم که متوجه جنبه جالبی از زندگی این نویسنده شهیر روسیه شدم. برایم خیلی جالب بود که بولگاف یک پزشک بوده است و بعد از فارغالتحصیل شدن و مدتی اشتغال به طبابت، پزشکی را به منظور پرداختن به نویسندگی رها کرده است. قطعا همان دوره نسبتا کوتاه پزشکی، تأثیر زیادی در زندگی بولگاکف و آثارش گذاشته است.
در سال 1916، میخائیل بولگاکف 24 سال بیشتر سن نداشت، به عنوان یک فارغالتحصیل دانشکده پزشکی کیف، او به درمانگاه کوچکی در روستای نیکلسکی در شمال غربی روسیه فرستاده شد که به گفته خودش فاصله نزدیکترین لامپ الکتریکی تا آنجا 32 مایل بود. «یادداشتهای یک پزشک روستا» اثری نیمهتخیلی است که او بر اساس تجربههای 18 ماهه اقامت در این منطقه نگاشته است، کتابی که در ان میخوانیم چگونه بولگاف جوان -خالق مرشد و مارگریتا- تراکئوستومی میکند و در حالی که پیش از آن در دانشکده پزشکی تنها 2 زایمان طبیعی دیده است، از عهده یک زایمان دشوار برمیآید.
بولگاف داستانهای کتاب «یادداشتهای یک پزشک روستا» را بین سالهای 1924 تا 1927، زمانی که اسم و رسمی در میان نویسندگان پیدا میکرد، نوشته است.
در حالی که بولگاف اولین شب اقامت خود را در این منطقه روستایی میگذراند، دختری را به درمانگاه آوردند که پایش در خرمنکوب گیر کرده بود، یک پایش کاملا له شده بود و پای دیگرش در قسمت ساق شکستگی داشت، نبضش به سختی قابل لمس بود. در آن نیمهشب پزشک جوان با خود میگفت: «بمیر، زود بمیر، بمیر وگرنه من چه کار میتوانم برایت بکنم!»، ولی بولگاکف به سرعت خودش را بازیافت و پای دختر را آمپوته کرد و جانش را نجات داد.
روز دیگر زائویی را به درمانگاه آوردند که جنینش قرار عرضی داشت، بولگاف زن را در حضور قابله محلیای به نام آنا نیکولاونا معاینه کرد و متوجه وخامت اوضاع شد، قابله podalic version را توصیه کرد و بولگاف در حالی که دست و پایش را گم کرده بود، به بهانه کشیدن یک سیگار بیرون رفت تا در کتاب درسی زنان و زایمان شرح عمل را بخواند. وقتی بولگاف برگشت، ماما برایش توضیح داد که چگونه باید عمل را انجام دهد، بولگاف در 10 دقیقهای که حرفهای ماما را به دقت گوش میداد، به گفته خودش چیزهایی بیشتر از کتابهای درسی یاد گرفت.
بولگاف در این کتاب مینویسد که چگونه در مسیر ویزیت یک بیمار در خانهاش مورد حمله گرگها قرار گرفته بود، بیتجریگی و مبارزه او با کولاک شبانه در روسیه و چالشش برای زیر پا ننهادن سوگند پزشکی در این سطور نمایان است.
تنهایی طرح قالب داستانهای این کتاب است. با مطالعه داستانهای این کتاب می توان پی به ذوق ادبی نویسنده و همینطور سازش تدریجی یک انسان با شرایط، برد. نویسنده در این کتاب در مورد انسانهایی مینویسد که با ودکا خود را گرم میکنند، همانطور که از روشنایی ضعیف فانوس نفتی، ماههای تاریک روسیه مینویسد.
بعد از 18 ماه، بولگاکف تصمیم گرفت ادامه تحصیل بدهد، او متخصص بیماریهای عفونی و آمیزشی شد و بعد از فارغالتحصیلی یک دوره 18 ماهه دیگر را در مناطق روستایی سپری کرد. در فشار خردکننده اعتیاد، تیفوس و جنگهای داخلی روسیه، بولگاکف، حرفه پزشکی ترک کرد تا نویسنده شود. هر چند که در دوران نویسندگی هم پلیس مخفی استالین، دستگاه سانسور شوروی و بیماری کلیوی عرصه را بسیار بر او تنگ کردند.
اما میرسیم که به معرفی کتاب دل سگ. دل سگ با برگردان مهدی غبرایی توسط کتابسرای تندیس در 173 صفحه منتشر شده است. با هم مقدمه کتاب را میخوانیم:

تاریخ پای دستنوشته «دل سگ» معلوم میکند که بولگاکـف آن را بین ژانویه و مارس ١٩٢۵ نوشته است. در این ایام از راه روزنامهنگاری آزاد روزگار میگذراند و برای طیفی وسیع از روزنامهها و مجلات، از پراودای چاپ پتروگراد گرفته تا روزنامههای پزشکی و اتحادیههای کارگری عمدتا مقاله و داستانهای طنزآمیز مینوشت. برای نویسندهای چون او، مـانند ابتدای کار مارک توین و رودیارد کیپلینگ، این دوره کارآموزی سختی بود. این کار مانند دو نویسنده دیگر برای بولگاکف نیز اسـتادی مسـلمی در نوشتن داستان کوتاه و بلند فراهم آورد؛ بسیاری از سردبیران برای افزایش تیراژ و علاقهمندکـردن خـواننده بـه خرید شـمارههای پی در پـی، از داستانهای پاورقی استقبال میکردند. اما بولگاکف به ارزش آموزشی آن توجهی نداشت. برای او این کار ملالآوری بود که باید به آن تن در میداد تا کرایه خانه را بـپردازد، کـاری کــه از آن بـیزار بـود. از سـروکله زدن بـا سردبیرها و «تلطیف» نـوشتههـایش در بـرابر دسـتگاه سـانسور بـدش میآمد، از اجبار سفارشی نوشتن بدش میآمد، و از جامه دوخـتن بـه قامت طیف گـوناگـون خـوانـندگانی کــه بـیشترشان آنـچه را کـه او دلش میخواست بنویسد نمیخواندند، بدش میآمد. هدف اصلیش گـریز از زندگـی قلـم به مزدی و بدل شدن به نویسندهای «واقعی» بود.
بولگاکـف کـه روزهـا روزنـامهنگار بـود، رمـانی «در پـرتو مهتاب» نوشته بود. این رمان بر مبنای تجربیات شخصیاش که در زمان جنگ داخلی درکییف طبابت میکرد نوشته شده و گارد سفید نام گرفته بود. پس از این در و آن در زدنهای بسیار سرانجام ماهنامهای ادبی به نام روسیه آن را پذیرفت، و دو سوم رمان درشمارههای آوربل و مه ١٩٢۵ آن منتشر شد. اما پیش از آنکه قسمت آخر رمـان در روسـیه چاپ شـود، ماهنامه تعطیل شد و رمان کامل تـا ١٩۶۵ در اتحاد شوروی بـه چاپ نرسید. با این همه همان دو قسمت چشم پاول الکساندروویچ مارکف را گرفت. اوکه سردبیر ادبی تئاتر هنری مسکو بود، در پی آن دسته از آثار ادبی معاصر میگشت که برای نمایشنامه شدن مناسب باشند. بولگاکف به یاری مارکف گارد سفید را به نمایشنامه تبدیلکرد. این نمایشنامه بـا عنوان تازه روزگار خانواده توربن در ١٩٢۶ در تئاتر هنری مسکو اجـرا و با موفقیت عظیمی روبروشد و اعتبار فراوانی برای بولگاکف به بار آورد و سالهای سال جزو نمایشنامههای محبوب بود.
ازآن پس تا مرگ زودرسش در ٠ ١٩۴، به سن چهل و هشت سالگی، بولگاکف به کار در تئاتر ادامه داد. هر چند سانسور نگذاشت بسیاری از نمایشنامههای بولگاکف درزمان حیاتش به صحنه برود، و به رغم موانع و ناهمسازی با تـهیهکنندگان، او درام نویس پر استعداد و پرکاری بود کـه سرانجام تئاتر شوروی حقش را ادا کرد. به علت اینکه اولین رمان و بسیاری از داستانهایکوتاه خیالپردازانه و هجوآمیز بولگاکف در زمان حیاتش تجدید چاپ نشد، تا این اواخر غالبا او را نمایشنامه نویس میدانستند. اما در چند سال اخیر یک مجمع ادبی شوروی بر روی دستنوشتههای مـنتشر نشـدهاش کـار مـیکند. کـار ایـن مجمع تاکنون به چاپ دو رمان، یک زندگینامه درباره مـولیر و رشـتهای طرحهای جذاب بر پایه کار بولگاکف در مقام پـزشک روسـتا انجامیده است.
یکی از این دو رمان «ضرب شست» خارقالعادهای است بـه نـام مـرشد و مـارگیتا، کـاری غـنی و بسـیار پـیچیده،کـه بـولگاکـف در آن نظریهپردازی عمیق فلسفی را با خیالپردازی و هجو گزنده درهـم میآمیزد. این رمان عظم، که نـوشتنش ده سـال طول کشـید (٣٩-1929) از رشتهای طرحهای هجوآمیز شروع میشود، «ژانر» روسـی محبوبی کـه شاید مشهورترین استادانش ایلف و پتروف، نویسندگان مشترک دوازده صندلی وگوساله طلایی کوچک بودند. جالب است بدانیم که بولگاکف در دوره کار روزنامهنگاری با ایلف و پتروف هـمکاری داشت. هـر چـه باشد، او در نیمه سالهای بیست شماری داستان بلند مـنتشرکـرده بـود. اغلب این داستانها از سرشت غیر عادی آزاردهندهای برخوردار بودند که اشارههایی از دخالت نیروهای خبیث فوق طبیعی در امور آشفته انسـان امروز را در برداشتند. روش او در این داستانها که بعدها آن را در مرشد و مارگریتا بسط وگسترش داد، «رئالیسم خیالپردازانه» بود. در این روش عقایدی که به طرزی تکـاندهنده غـریب و بیتناسب است در قـالب روایتی بیپیرایه و ناتورالیسمی خالی از احساس جلوهگر میشود، روشی که به طرزی درخشان تباین شکل و محتوا را پررنگتر مینمایاند. دلسگ یکی از بهترین مثالهای این شگرد است. هر چندکاری است که در آغاز راه انجام داده، اما مانند همه کارهای متاخر بولگاکف پخته، صیقلخورده و طعنهآمیز است….
دل سگ را نیز مانند همه آثار برجسته هجوآمیز میتوان به شیوههای گوناگون خواند و لذت برد: از یک جنبه داستان مضحکی است از بطالت محض؛ همچنین مشقات، کمبودها و ناهنجاریهای زندگی مسکو در دهه بیست را دست میاندازد، اما معنایی ژرفتر از این دارد. تمثیل برندهای است درباره انقلاب روسیه. «سگ» این داستان همان مردم روسیه است که قرنها تحت ستم و خشونت بوده و در واقع به جای آدمیزاد با او چون جانوران رفتار شده است. جـراح عجیب، متخصص بازگرداندن جـوانـی: rejuvenation بخوانید انقلاب: revolution تجـسم حـزبکـمونیست -یـا شاید خود لنین – است، و عمل پیوند دشواری که بـرای تـبدیل سگ بـه موجودی شبیه انسان انجام میدهد، خود انقلاب است. در جـریان داستان جانور خویی درمانناپذیر موجودی که این فرانکشـتاین مـدرن آفـریده، چنان عرصه را بر او تنگ میکندکه راه روند معکوس را درپیش میگیرد و این «انسان نوین» را باز به سگ بدل میسازد. بولگاکف با این پایانبندی تلویحا میگوید دوست دارد تجربه تلخ انـقلاب از بـین بـرود؛ بـدبختانه انقلابیون موفق، حـتی وقـتی بـه اشـتباه خـود پـی مـیبرند، نـمیتوانـند برخلافکاری که هنرمند با چرخش قلمی با آفریده خیال خود مـیکند، روند تاریخ را برگردانند. پیام تلخ کتاب این استکـه روشنفکر روسی که مبنای انقلاب را گذاشت، محکوم به زندگـی و سـرانـجام تـن دادن بـه حکومت -نژادی از شبه انسانهای خام طبـع و بیثبات و بالقوه وحشـی است، کـه خود ایجادش کـرده است. بولگاکف این انقلاب را کوشش در بیراهه شنیعی میدانسـت که میخواهد کار محالی -یعنی تغییر سرشت آدمیزاد -را به انجام برساند. او هشدار میدهد کـه سـرشت آدمیزاد بـا توحش عجیـن است و «انسان شوروی» کمی بیش از ابلهی است که به او قبولاندهاند ذوره آفرینش است. نتیجه تفویض قدرت به چنین انسانهایی فاجعهبار خواهد بود؛ در واقع ده سال بعد ترور استالینی دقیقا با همین نوع کودنهای سنگدل و وحشی اجرا شدکـه بولگاکف آن را در این داستان رعبآور پیامبرگونه هجو میکند.
برای حسن ختام بد نیست، سری به خانه بولگاکف بزنید و یک نمای پانوراما از آن ببینید.
در یوتیوب میتوانید فیلمهایی را که بر اساس مرشید و مارگاریتا و دل سگ دیده شده است، با زیرنویس انگلیسی ببینید.
منابع: ویکیپدیا، BMJ و ایندیپندنت
این نوشتهها را هم بخوانید
سلام
دل سگ را خوانده ام.از معدود داستانهای ادبیات روسیه است که مجذوبم کرد.محمد یعقوبی هم نمایشنامه ای از روی این رمان نگاشته که آن هم خواندنی و دیدنی است.
شادباشی!
سلام دوست عزیز
از روی لینکی که به وبلاگ تازه تاسیسم دادی پیدایت کردم.اصولا وبلاگ باز نیستم اما میان اینهمه کامنت و لینک و … به سایت تو رسیدم و مدتی با آن حال کردم.کاش دیگر پزشکانمان هم به اندازه تو دنیا را می شناختند.که اگر اینطور بود درمان بهتری برای بیمارانشان میافتند.
قربانت
هومن
سلام
کلا زندگی همینه دنبال یه کار یا یه هدفی میری ناگهان فرمولی جدید کشف میکنی مثل آقای میخائیل بولگاکف فقط مختص به نت نیست من خودم اینو تو زندگیم تجربه کردم ولی فکر کنم خواستگاه عوض شدن راه همون علاقه خود آدم هست مثلا شما تو اینترنت دنبال یه مطلب میری ناگهان یه مطلب دیگه ای میبینی و روش کلیک میکنی این به ضمیر ناخودآگاه برمیگرده چون تو اون لحظه اون موضوع خاص رو نسبت به هدفی که دنبالش بودی ترجیح میدی شاید این یه حس درونی است
منم یه بلاگی دارم اگه تو وبلاگت جایی واسه شکمو ها داری پیشنهاد تبادل لینک میدم
http://groohashpazi.blogfa.com
بازدید روزانه تقریبا 7000
رنک پیج 3
دیشب تا ساعت 2 داشتم کتاب مرشد و مارگاریتا رو میخوندم . امروز صبح هم اولین مطلبی که تو گوگل ریدر دیدم این پست بود :دی
آخ آخ این کتاب کلی خرج رو دست من گذاشت!!!
یکی از بچه های دانشگاه در به در دنبالش میگشت اومد و از کتابخونه ی دانشکده ی ما پیداش کرد. ازم خواس که براش امانت بگیرم. بعد کتابو گمش کرد. کارت عضویتم داشت تعلیق می شد!!! هیچ جوری هم کتابو پیدا نمیکردم. حتی تو کتابفروشیها هم نبود. سفارش دادم از تهران برام بفرستند. گفتند خیلی وقته که تجدید چاپ نمیشه. خلاصه هر شب کابوس می دیدم!
تا اینکه یکی از دوستام از یه کتابفروشی فسقلی تو تهران پیداش کرد فروشنده گفته بود آخرین جلدش بوده!
به جرئت میتونم بگم من آخرین ایرانی هستم که این کتابو خریداری کردم.
ببخشید اگه بی ربط بود ولی واقعاً اسم دل سگ تن منو میلرزونه … دنبال یه فرصت بودم که این قضیه رو تعریف کنم و بگم که چقدر خوبه یه نوک سوزن امانت دار باشیم.
سلام.
از خوبی بولگاکف زیاد شنیده بودم. اما خواندن این متن یک لذت دیگر داشت.
تا آنجا که یادم است مرشد و مارگاریتا آخرین اثر ولادیمیر ناباکف است. نویسنده و استاد داستان نویسی روسیه. که فیلم گاهی به آسمان نگاه کن ( کمال تبریزی) از روی آن ساخته شده است.
سلام آقای دکتر
ورودتون رو به جرگه نویسنده های مجله محبوب چلچراغ تبریک میگم
ان شاء ا… ادامه بدین
سلام
رضا علامه زاده در این فیلم زیبا گوشه ای از زوایای تاریک زندگی این نویسنده را روشن کرده است:
دست نوشته نمی سوزد:
http://www.youtube.com/watch?v=pqNs4N1N54A
http://www.youtube.com/watch?v=pqNs4N1N54A
بسیار با پزشکان و مهندسانی که بسته نمی اندیشند و دنبال چیزهای دیگر هم هستند حال میکنم.
شاد باشی
دستتون درد نکنه با این همه مطلب مفصلی که گفتید و بازهم حسن انتخابتون در معرفی این شخصیت.
من متاسفانه هیچ شناختی از این پزشک نویسنده ندارم ولی به نظرم شباهتی به خودتان داره که اهل ادبیات و ذوق هنری و…دارد و تنها در عالم پزشکی سیر نکرده است.موفق باشید جناب دکتر.
من همیشه نویسنده های روسی رو تحسین میکنم.
ذوق و تمرکز اونها در نوشتن از مسائل روز جامعه خیلی اوقات منو مجذوب خودش کرده.
ممنون دکتر.
اگه خدا بخواد تهیه میکنم و موخونمش.
www.thelightnights.wordpress.com
با سلام وبلاگ جالب و پرمحتوایی دارید من همیشه مطالبتان را از طریق فید دنبال میکنم و امیدوارم هر روز بر آمار خواننده هایتان افزوده شود من هم یک وبلاگ کوجک دارم اگر به من لینک بدهید ممنون میشم.
این پست باعث شد کتابی رو که چند ماهی دارم ولی نخونده بودمش رو بخونم ، کتاب جذابیه
جالب بود
به شما لینک دادم
برای من جز خاطره ای گنگ چیزی از این کتاب نمانده نمی دانم البته چرا در من قوت نگرفت .
دکتر جان اصلاعات خیلی مفیدی در مورد نویسنده دادین واقعا استفاده کردم فقط از ترجمه کتاب دل سگ که آیا ترجمه قابل اعتمادی هست یا نه اطلاعاتی ندارم.
خوبه ترجمش یا صبر کنم یکی دیگه ترجمه کنه؟
سلام ازسایت خوبتان تشکر میکنم اما من عکس از خود سگ میخواستم
استفاده کردم مرسی
سلام
من اگه به آرزوم که پزشک شدن بود نرسیدم ولی خوشحالم که میتونم کتاب بخونم کتابهایی مثل “دل سگ”
زندگینامه بولگاف برام جذابیت بیشتری داشت…مخصوصا اولین تجربه پزشکیش تو روستا که آرزوی مرگ مریضشو میکنه چون حس میکنه تواناییشو نداره…
جالبه که خیلی از چهره های سرشناس دستی هم در پزشکی داشته اند.
سلام
به عنوان کسی که روسی میدونه ترجمه ابتین گلکار رو توصیه میکنم که مستقیم از روسی و با عنوان دقیق “قلب سگی” این اثر رو ترجمه کردن.