داستان کوتاه: «یک بیماری عجیب» از آلبرتو موراویا
پیش از این یک بار برایتان از آلبرتو موراویا نوشته بودم.
در این پست داستان کوتاهی از کتاب گوساله دریایی را برایتان انتخاب کردهام. کتابهای موراویا را میتوانید از اینجا تهیه کنید.
آخرین کتابی که از او در ایران ترجمه و منتشر شده است، دلتنگی است که انتشارات افراز در 328 صفحه منشر کرده است.
یک بیماری عجیب
روزی دو دانشمند از آن کشور دوردست، از راه رسیدند. میگفتند در پی راه چارهای برای یک بیماری مسریاند که در آنجا شایع شده است. بلافاصله پس از رسیدن، به دیدن مقامات پزشکی بیمارستانها و مراکز تحقیقاتی رفتند. در مجمعی از دانشمندان ما، از آنها سؤال شد، از کدام بیماری حرف میزنند و یکی از آنها توضیحات ذیل را بیان کرد:
«بیماری به صورت ناگهانی ظاهر میشود، بدون بروز تب، کسالت یا علایمی از این قبیل. از آنجا که بیماری به شکل یک تغییر اساسی در دیدن واقعیت خودش را نشان میدهد، به آن میگویند مرض واقعیت. به عبارت دیگر، بیمار یک شب میخوابد، در حالی که دنیا را آن طور که هست میبیند و صبح روز بعد بیدار میشود در حالی که دنیا را آن طور که نیست و نخواهد بود، میبیند. آن وقت وارد مرحله بیماری میشود که به آن میگویند مرحله ناباوری. بیمار، مرتب چشمهایش را میمالد، سرش را تکان میدهد، خودش را نیشگون میگیرد، به صورتش آب سرد میپاشد، حتی خودش را میسوزاند یا زخمی میکند، خلاصه، افعالی از او سر میزند که آدم وقتی به آنچه میبیند، باور ندارد، انجام میدهد، به خیال اینکه خواب میبیند یا مست است.
مرحله ناباوری خیلی طول میکشد. بیمار هر شب به این امید به خواب میرود که روز بعد، پس از بیداری، دوباره نگاه آسوده و تصویر آرام همیشگی از چیزها را پیدا کند. پس از چند روز، بیمار به خیال اینکه امکان معالجه وجود دارد، به سراغ مداوا و درمانهای موقتی میرود، در این فاصله بیماری مثل قارچ رشد میکند.
اما همان طور که گفتم صحبت از درمانهای موقتی است، اگر نخواهیم به طور مستقیم بگوییم درمانهای شیادان. بیمار خیلی زود متوجه میشود که درمانهای بیفایدهاند و بیماری دوره خود را طی میکند، آن وقت خود را به دست یأس و ناامیدی میسپارد. دیگر نه کار میکند، نه میخندد، نه غذا میخورد و نه به خانوادهاش میپردازد. دوستانش را ترک میکند، روزش را در تختخواب میگذراند و سعی میکند بخوابد. میگوید انگار کابوس در کابوس است و او کابوش خواب را به کابوس بیداری ترجیح میدهد. دوره ناامیدی از دوره ناباوری طولانیتر است. عاقبت هم بیمار میمیرد. در اینجا لازم است خاطرنشان کنم که با میل و رغبت میمیرد، چون به نظرش مرگ در برابر آن بیماری هیچ است. اما مرگش هم ویژگی خاص خودش را دارد. درست در لحظه مرگ، بیمار فکر میکند شفا یافته است، یک مرتبه صورتش روشن میشود، چشمهایش می درخشند و دستهایش را گویی برای تشکر از خدا به سوی آسمان دراز میکند و یک لحظه بعد میمیرد.»
اما این شرح دقیق بیماری، دانشمندان ما را راضی نکرد. آنها به غریبه اعتراض کردند و گفتند که او فقط علایم خارجی بیماری را توصیف کرده اما نگفته که بیماری چه چیزهایی را در برمیگیرد و اینکه چه تغیراتی در دیدن واقعیت رخ میدهد.
غریبه، با اینکه به صحت این اظهارات واقف بود، در جواب گفت: «توصیف چنین تغییراتی به اندازه شرح علایم خارجی بیماری چندان هم ساده نیست، به دلیل اینکه این تغییرات واقعا خارقالعاده و باور نکردنیاند. برای درکش میشود آنها را با توهم حیوانات، هیولاها و موجودات تخیلی که موقع هذیان در الکلیهای لاعلاج پیش میآید مقایسه کرد.» سپس اضافه کرد: « در واقع این بیماری “میخوارگی خشک” نامیده میشود، چون این طور مسموم شدن یعنی اینکه بیمار بدون اینکه هرگز لب به مشروب زده باشد یا هر نوع ماده سمی دیگری را جذب کرده باشد، تمام عوارض یک مسمومیت را تحمل میکند.»
در عین حال، غریبه تحت تأثیر آن سؤالات، تصدیق کرد که همان طور که پولونیو میگوید، در این نوع جنون قاعدهای وجود دارد. یعنی علیرغم اختلاف زیاد در توصیفهای بیماران، هم آنها میتوانند صرفا در یک گروه کلینیکی قرار بگیرند، هیچ کدامشان از منطق، نظم و ترتیب و پیشآگهی بیبهره نیستند. از او خواستند که برای نمونه، یکی از این هذیانها را تعریف کند، کاری که او بلافاصله با دقت و جزئیات کامل انجام داد.
آن وقت این اتفاق افتاد: وقتی غریبه داشت تعریف میکرد، پروفسورهای ما با تعجب به یکدیگر نگاه میکردند، چون آنچه او توهمات خارقالعاده و مرموز بیماری مینامید، چیزی نبود جز جنبههای آشنای دنیایی مشابه دنیای ما، حتی میشود گفت عین دنیای خودمان.
به بیان دیگر، بیماری، این موارد را دربرمیگرفت: بیمار ناگهان به جای دیدن واقعیت کشور خودش، واقعیت کشور ما را میدید، با همان آداب و رسوم، همان ظاهر فیزیکی و همان خصوصیات. یک نمونهاش از این قرار است: بیمار گاه ادعا میکرد که در آسمان گروهی از موجودات غولپیکر پرسر و صدا میبیند که چنین و چناناند و چنین و چنان خصوصیاتی دارند. «هواپیما»، دانشمندان متحیر ما بلافاصله فکرشان متوجه هواپیما شد.
اما گذاشتند او تا آخر حرفش را بزند، یعنی تا آخر تصویر دقیق و زندهای از تمدن زیبای غربی ما بدهد. سپس، وقتی او ساکت شد، برای چند دقیقه سکوت عمیقی برقرار گردید. هیچ کس جرئت حرف زدن را نداشت. بالاخره یکی از جوانترین دانشمندان به خود جرئت داد و گفت:
«توصیف شما از بیماری خیلی جالب است … اما اگر به اینجا آمدید که چارهای برایش بیندیشید، اشتباه بزرگی مرتکب شدهاید.»
گوساله دریایی
ترجمه رضا قیصریه – هاله ناظمی
کتاب خورشید
158 صفحه
غریبه پرسید: «چرا»؟
دانشمند جوان به اطرافش نگاه کرد و وقتی دید که همه با نگاهشان او را تشویق میکنند، به خود جرئت داد و گفت: «چون چیزی که شما بیماری مینامیدش، در اینجا حالتی طبیعی است و هیچ کس حتی خوابش را هم نمیبیند که آن را بیماری بنامد … همه ما با واقعیتی مانند آنچه بیماران شما تصور میکنند در عالم هذیان میبینند، زندگی میکنیم … بنابراین یا ما بیماریم و در این صورت باید خودمان هم در پی چارهای باشیم که اصلا برای این کار ضرورتی اجساس نمیکنیم … یا اینکه شما بیمارید … و بیماران شما سالمند.»
غریبه به هیچ وجه دگرگون نشد و فقط خاطرنشان کرد: «اگر آنها سالم بودند، نمیمردند.»
در این هنگام جنجالی درگرفت. برخی اعتقاد داشتند که باید غریبه را بالافاصله در یک بیمارستان روانی بستری کرد، عدهای دیگر میگفتند که او یک شیاد است و عدهای دیگر هم، به نام تمدن پرافتخار و استوارمان، اعتراض داشتند و ضمن متهم ساختن غریبه، خواستار دستگیری فوری او بودند. اما یکی از دانشمندان که هنوز حرفی نزده بود، پیرمردی با تجربیات زیاد، تذکر داد: «اغتشاشی که در اینجا راه انداختهایم، بسیار زشت و نفرتانگیز است … به جای بحث و مجادله در مورد اینکه این مرد دیوانه است یا شیاد و یا جانی، لااقل از او بپرسیم واقعیت کشورش چیست … اگر واقعیتی است جدا از واقعیت ما.» سپس پیرمرد با طعنه افزود: «میتوانیم شناختمان از مطالعات علمی نژادها را بالا ببریم … بدون دم زدن از افتخاری که میتواند به خاطر یک شایعه قشنگ با عنوان “میخوارگی خشک” نصیب یکی از ما بشود. شاید ما بیآنکه بدانیم، الکلی باشیم، این طور لااقل پروفسور سفر تحقیقاتی به کشور ما را ادامه میدهد.»
اما جملات تمام نشد. غریبه در پاسخ به سؤالات پرتشویش دانشمندان ما، پاسخ داد که حرفی برای گفتن ندارد. کشور او بسیار متفاوت از کشور ماست و از آنجا که هیچ واژهای برای قیاس وجود ندارد، غیرممکن است بتواند شرح دهد که کشورش چگونه است.
یکی از دانشمندان ما گفت: «اما یک لحظه تأمل کنید، لااقل طبیعت یکسانی دارید: درخت، رودخانه، کوه، دریا …»
او درجواب گفت: «طبیعت؟ شاید داشته باشیم، اما من هیچ وقت متوجهشان نشدم.»
پاسخ سایر سوالات هم نیز همگی نظیر آن بود. عاقبت روشن شد که غریبه نه تنها از کشوری متفاوت میآمد بلکه دنیای ما را نیز متفاوت از آنچه ما می دیدم، میدید.
به این ترتیب جلسه بدون نتیجه خاتمه یافت. با این وجود، جا دارد نتیجهگیری ملالانگیزی را که غریبه به آن رسید بازگو کنم. او پیش از ترک اینجا گفت که بیماران کشور او نیز با نگرانی میپرسند که واقعیتی که زمانی در آن زندگی میکردند و به شدت دلتنگش هستند، چگونه بوده است و دقیقا یکی از دلایل وخامت بیماری، عدم امکان توصیف آن واقعیت برای انها بود.»
و این طور حرفش را خاتمه داد: «مثل اینکه بخواهید به دیوانهها بگویید، عاقل بودن چگونه است و میدانید که چنین کاری امکانپذیر نیست.»
سلام
واقعا صفحه ی مفید و جذابی دارید و بنده از خوانندگان همیشگی تان هستم
آرزوی موفقیت دارم برایتان
http://www.mahmoudrahmani.blogfa.com/
فوق العاده بود / تازه از نمایشگاه اومدم یه نفر را مامور کردم بره کتابرو پیدا کنه بگیره بیاره :D
این داستان قبل از هر چیز منو یاد این انداخت:
http://en.wikipedia.org/wiki/Qualia
Thanks! May I know whats the name of the book in English?
این داستان مرا به یاد این شعر مولانا انداخت! شاید هم این مرد از بهشت آمده باشد!
روزها فکر من اینست و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟
به کجا می روم؟ آخر ننمایی وطنم
مانده ام سخت عجب، کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده است مراد وی ازین ساختنم
جان که از عالم علوی است، یقین می دانم
رخت خود باز برآنم که همانجا فکنم
مرغ باغ ملکوتم، نیم از عالم خاک
دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
ای خوش آنروز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش، پر و بالی بزنم
کیست در گوش که او می شنود آوازم؟
یا کدامست سخن می نهد اندر دهنم؟
کیست در دیده که از دیده برون می نگرد؟
یا چه جان است، نگویی، که منش پیرهنم؟
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
یک دم آرام نگیرم، نفسی دم نزنم
می وصلم بچشان، تا در زندان ابد
از سرعربده مستانه به هم در شکنم
من به خود نامدم اینجا، که به خود باز روم
آنکه آورد مرا، باز برد در وطنم
تو مپندار که من شعر به خود می گویم
تا که هشیارم و بیدار، یکی دم نزنم
شمس تبریز، اگر روی به من بنمایی
وا… این قالب مردار، به هم در شکنم
خیلی عالی بود.
دقیقا همون چیزی که بعضی وقتا منو تو فکر می بره.
من مثل اون غریبه هستم. بقیه رو نمی دونم.
احتمال اینکه دیوونه باشم هم زیاده.!!!
فکر کنم از مرحله نرمالی در دنیای خودمون به مرحله بیماری دنیای دیگه نزدیک شدم.
ایمیل اون دکتر کشور خارجیه رو ندارین؟