زندگینامه و دستاوردهای هنری ادوارد مونک، خالق تابلوی معروف جیغ

امروز 12 دسامبر مصادف است با سالروز تولد ادوارد مونک، نقاش مشهوری که ما او را بیشتر به خاطر تابلوی جیغ می‌شناسیم.

به این بهانه می‌خواهیم شما را اندکی با زندگینامه و کارهای این نقاش مشهور آشنا کنیم.

12-9-2014 11-10-26 PM

از اوایل دهۀ 1980 بار دیگر آثار هنرمندانی که مدرنیسم نیمۀ اول قرن بیستم آن‌‌ها را به حاشیه رانده بود، در کانون توجه نهادهای فرهنگی و هنری جهان قرار گرفتند. به شکلی گسترده و بی‌‌سابقه به هنرمندانی همچون مودیلیانی، ویار، بُنار و جمعی از امپرسیونیست‌‌ها که نیم قرن مورد بی‌‌مهری منتقدان و نویسندگان و به طور کلی مدرنیسم قرار گرفته بودند پرداخته شد و با برپایی نمایشگاه‌‌هایی از مجموعه آثار آن‌‌ها از هنرشان تجلیل شد.

یکی از این هنرمندان ادوارد مونک، نقاش نروژی بود که امروزه از شهرتی بسیار زیادی برخوردار است. آکادمی سلطنتی نروژ در سال 1993، از او به عنوان یکی از بزرگ‌‌ترین و تأثیرگذارترین هنرمندان قرن بیستم یاد کرد.

این هنرمند بزرگ شرایط روحی ویژه‌ای داشت؛ آمیزه‌‌ای از مالیخولیا، اندوه و تاریکی به اندازۀ طول شب‌‌های زمستان قطبی، عناصری که در نقاشی‌هایی که مونک هم مشاهده می‌شود.

مونک افزون بر نقاشی از فوت و فن چاپگری هم آگاهی داشت. تمام امکانات چاپگری را آزمود و بیش از 700 اثر چاپی به روش لیتوگرافی، اچینگ، گراورسازی و کلیشۀ چوبی تهیه کرد.

پهنۀ بلندپروازی مونک برای خلق یک درام پرهیجان و احساس تجسمی که بازیگران آن بیشتر شمایل‌‌های انسانی بودند تا افراد عادی و نیز شمار نقاشی‌‌ها و چاپ‌‌هایی که در زندگی دراز خود به آن‌‌ها هستی داد، بسیار گسترده بود. خودش زمانی گفته بود:

«همان‌‌طور که لئوناردو داوینچی جسد انسان را تشریح می‌‌کرد و به مطالعۀ آناتومی می‌‌پرداخت، من هم سعی می‌‌کنم روح انسان را تشرح کنم». با این تفاوت که داوینچی جسد دیگران را تشریح می‌‌کرد، اما مونک روح خودش را مضمون تشریح قرار می‌‌داد.

مونک از همان آغاز تصمیم گرفت که با نقاشی چهرۀ خود نوعی «دفتر خاطرات بصری» پدید آورد و این کار را تا پایان عمر ادامه داد؛ شصت سال به نقاشی چهرۀ خود پرداخت و مانند برخی دیگر از نقاشان از جمله رامبراند و ون‌‌گوگ پرتره‌‌های زیادی از خودش نقاشی کرد، اما هیچ هنرمندی مانند او خود را در معرض چنین تحلیل‌‌گری بی‌رحمانۀ خویشتن قرار نداده و روح خود را بر میز تشریح ننشانده است. او خودش را تمام‌قد، سه‌‌ربعی، نیم‌‌تنه، ایستاده، نشسته، خوابیده، با لباس، برهنه و … نقاشی کرد.


مونک در 1863 در شهر کریستیانیا نروژ که بعداً اسلو نامیده شد به دنیا آمد. در پنج‌‌سالگی، درگذشت مادرش نخستین ضربۀ روحی را به او وارد کرد و هنگامی‌‌که به چهارده‌‌سالگی رسید سوفی، خواهر پانزده‌‌ساله‌‌اش به بیماری سل درگذشت. مونک خواهرش را شیفته‌‌وار می‌‌پرستید و او را حامی خود می‌‌دانست. مرگ سوفی تأثیری ژرف‌‌تر از مرگ مادر بر ذهن مونک برجا گذاشت و احساس کرد که تمام اندوه جهان بر سرش هوار شده است.

در هفده‌‌سالگی به طراحی روی آورد. در هیجده‌‌سالگی تصمیم گرفت نقاش بشود و در 1881 در آکادمی شهر نام‌‌نویسی کرد. از همین روزها نقاشی پرتره را آغاز کرد و چند بار هم چهرۀ خودش را کشید. در نگاه پرتره‌‌هایی که در آغاز از خودش کشید نشانه‌‌هایی از احساس هیجان و دلهره دیده می‌‌شود، اما این احساس آن اندازه نیست که کل کار را در سیطرۀ خود بگیرد. با اطمینان از درستی دریافت خویش به سبک و شیوه‌‌ای که آن زمان ناتورالیستی نامیده می‌‌شد نقاشی می‌‌کرد و آثارش حاکی از آن است که آداب و ملاحظات چهره‌‌نگاری را خوب می‌‌دانسته است.

شماری از هنرمندان نوگرا از ناتورالیسم رایج در کریستیانیا ایراد می‌‌گرفتند و به تازگی قیاس‌‌کردن قلم‌‌مو و بوم نقاشی با دوربین عکاسی سر زبان‌‌ها افتاده بود. مونک از دوربین عکاسی و عکس برای ارجاعات دایمی استفاده می‌‌کرد، اما در مقام یک نقاش ناتورالیست بر آن بود که:

«دوربین عکاسی نمی‌‌تواند با قلم‌‌مو رقابت کند، چرا که نمی‌‌توان از آن در بهشت و دوزخ به طور یکسان استفاده کرد».

مراد مونک از بهشت و دوزخ جهان درونی بود:

«جایی که عشق در پیوند تنگاتنگ با مرگ است؛ جهانی آکنده از وحشت و بیماری و حسادت و جنایت.»

مونک از سال‌‌های آغازین دهۀ 1890 به نوعی فرمول‌‌بندی برای بیان تجربیات درونی دست یافت و منبع الهام‌‌اش سمبولیسم بود. ذهنیت‌‌گرایی را بر رئالیسم ترجیح داد، حتی از واقعیت به عنوان یک نماد استفاده می‌‌کرد و شیفتۀ نیچه و فلسفۀ او شد.

در 1885 به پاریس رفت و در نمایشگاه جهانی آنتورپ شرکت کرد. آنجا با نقاشی مانه آشنا شد و چندی به سبک و سیاق او نقاشی کرد. در 1889 و 1892 با دریاقت سه جایزه امکان یافت که بار دیگر به پاریس که کانون هنر نوین شمرده می‌‌شد سفر کند. این بار آشنایی با نقاشی لوترک و ویستلر شکل نگرش او به نقاشی و از جمله پرداختن به چهرۀ خویشتن را دگرگون کرد. یکی دو تابلو هم به سبک و سیاق شبانه‌‌های ویستلر نقاشی کرد. مونک پیش از این سفر به جزئیات توجه داشت، اما از اینجا به بعد از ناتورالیسم دوری گرفت و نگاهش به زیر پوست و خویشتن درونی معطوف ماند.

مونک برای بیان حالات روانی خود به زبانی نمادین نیاز داشت، هدف مونک بازنمایی احساسات درونی و ذهنیات بود و اعتقاد یافته بود که:

«ما نباید بیش از این به نقاشی نماهای داخلی و مردمی که کتاب و روزنامه می‌‌خوانند و زنانی که بافندگی می‌‌کنند بپردازیم؛ مضمون نقاشی ما باید انسان‌‌هایی باشند که زندگی می‌‌کنند، نفس می‌کشند، احساس می‌‌کنند، درد می‌‌کشند و عشق می‌‌ورزند».

نخستین نمایشگاه انفرادی مونک در 1892 در برلین یک فاجعه بود. سبک و سیاق نقاشی و مضمون‌‌هایی که به آن‌‌ها پرداخته بود مورد طعن و تمسخر منتقدان قرار گرفت، غوغای جمعی از محافظه‌‌کاران را برانگیخت و هفته‌‌ای نگذشته بود که نمایشگاهش برچیده شد. مونک گمنام بود و برخی از مطبوعات حتی نام او را درست چاپ نکردند. یکی از روزنامه‌‌ها نام او را E.Blunch نوشت. به این سان کار حرفه‌‌ای‌‌اش با شکست آغاز شد. از این زمان به بعد تلخی و سیاهی بیشتری به کارهایش راه یافت و ارزنده‌‌ترین آثارش را هم در همین دوران نقاشی کرد.

در همین دوران –که بخش دوم نمایشگاه اخیر به آن اختصاص یافته- در مورد هویت خود تردید کرد و دچار بحران روحی شد و کارش به مرزهای جنون کشید. پرتره‌‌هایی که در این دوران چندساله از خودش کشید نه تنها نمایشگر حالات روحی و روانی، امیدهای گهگاهی و ترس‌‌های دایمی اوست، بلکه از یک جدال درونی مداوم و تحلیل‌‌گری خویشتن نیز حکایت دارد. از این جهت می‌‌توان کارهای این دوران‌‌اش را نوعی روانکاوی تصویری و به گفتۀ خودش «تشریح روح» به شمار آورد.

تابلوی حسادت مونک:

Jealousy

روحی که مونک تشریح می‌‌کرد در پیوند با خویشتنی دردمند و تنها بود و انگار به عاشقی شکنجه‌‌شده، خصم مردم و نبوغی زخم‌‌خورده تعلق داشت. در اغلب پرتره‌‌های مونک نشانه‌‌هایی از مراحل گوناگون زندگی، از دوران کودکی و آشنایی با مرگ گرفته تا دوران جوانی و روابط پیچیدۀ عاشقانه و بعدها افسردگی و اعتیاد به الکل و بیماری روانی دیده می‌‌شود.

مونک نه تنها چهرۀ خودش، بلکه چهرۀ کریۀ دورانی را که در آن می‌‌زیست هم به تصویر کشید؛ دوران روابط عاشقانۀ پرآشوب از آن گونه که در آثار استرین‌‌بری دیده می‌‌شود. دورانی که آکنده از ریاکاری، اختلافات خانوادگی، خشکه‌‌مقدسی و مبارزۀ دایمی آن با مسائل جنسی آلوده به ناپاکی و خطر ابتلا به بیماری سفلیس بود. او در مکانی می‌‌زیست که کانون اعتقادات مذهبی شمرده می‌‌شد، اما به نظر می‌‌آمد که خداوند از آن روی برگرفته است.

پرتره نیچه، اثر مونک:

Portrait of Friedrich Nietzsche

ه طور کلی در اکثر نقاشی‌‌های مونک، مفهوم «زن» مترادف با مرگ و بیماری و منبع وحشت است. رابطۀ مونک با مفهوم «زن» از پنج‌‌سالگی و زمانی که مادرش به بیماری سل درگذشت آغاز شد. بعداً مرگ خواهرش در پانزده‌‌سالگی نه تنها بر آنچه در پیوند با زندگی و مرگ کشیده، بلکه در رابطۀ او با «زن» و مفهوم عشق هم تأثیر گذاشت. در نوجوانی، آمیزه‌ای از عدم اطمینان و ترس و جاذبه‌‌های جنسی شدید ذهنیت او را شکل می‌‌داد. پدرش خشکه‌‌مقدس مذهبی و عبوسی بود که دایم دعا می‌‌خواند و در پارسایی جنون‌‌آمیز خود، خدایی را به فرزندانش شناسانده بود که فقط نماد انتقام روز قیامت شمرده می‌شد.
در یادداشت‌‌های مونک آمده است که:

«بیماری، جنون و مرگ فرشتگان سیاهی بودند که دایم دور و بر گهوارۀ من پرسه می‌‌زدند و سراسر عمر در تعقیبم بودند… همیشه بیم عقوبت جهنم بالای سرم آویزان بوده است».

 مونک، سپس همچون هنرمندی یاغی خود را درون یک زندگی بی‌قیدانه انداخت و رها از باد و مبادهای پدری که یک عمر به زندگی زاهدانۀ خود مباهات کرده بود به حلقۀ کولی‌‌وارگان مدرن پیوست. زندگی بی‌‌قید و بند و آزادی‌‌های بی‌‌حد و حصر جنسی برایش جاذبه داشت، اما هرگز به شکل عملی درگیر آن نشد، چرا که از همان آغاز، هنر را عشق جاودانۀ خود می‌‌انگاشت و عهد کرده بود که هرگز ازدواج نکند. از نگاه او زنان آکنده از رمز و راز و فریبکار بودند و مرد را به گمراهه می‌‌کشاندند.

تابلوی سرخ و سفید

Red and White

پس از ناکامی در یک تجربه عشقی، مونک در سی‌‌وپنج‌‌سالگی هم با تولا لارسن آشنا شد و دل به او بست. تولا لارسن هم مانند مونک وضعیت روحی چندان متعادلی نداشت. دایم او را تهدید به خودکشی می‌‌کرد و سرانجام در یک نزاع که به تیراندازی انجامید و جزئیات آن در ابهام مانده است، بند انگشت دست چپ مونک آسیب دید. مونک در آغاز تولا لارسن را در هیأت زنی معصوم در جامۀ سفید تصویر می‌‌کرد، اما چندی بعد بارها او را در هیأت شارلوت کوردی، زنی که مارا را به قتل رساند و خودش را در هیأت مارا تصویر کرد.

تابلوی جدایی

Separation

داخل پرانتز! این تابلوی جدایی، در حین نوشتن این پست بالافاصله من را به یاد شعری از سعدی انداخت که بیتی از آن را روی تابلو فتوشاپ کردم.

Separation2

به طور کلی می‌‌توان زنان نقاشی‌‌های مونک را به سه گروه تقسیم کرد: 1. نمادهای سرنوشت و مرگ پوشیده در نقاب مادری که جامۀ سیاه به تن دارد. 2. روس.. پی‌‌های خواستنی، گاه عریان و گاه در تن‌‌پوش سرخ، 3. زنانی که جامۀ سفید به تن دارند و مانند خواهرش سوفی معصوم هستند.

مونک در فاصلۀ سال‌‌های میان 1902 و 1909 در سرزمین خودش شهرتی نداشت و تقریباً گمنام بود، اما نمایشگاه‌‌هایش در فرانسه و آلمان با موفقیت نسبی رو به رو بود. پس از بازگشت از پاریس در 1909، در نروژ هم شهرتی به دست آورد. چهره‌‌هایی که در این دوران از خودش کشیده انسانی معتدل‌‌تر و باثبات‌‌تر را نشان می‌‌دهد، با این همه در 1908 کارش به کلینیک بیماری‌‌های روانی و بعد آسایشگاه کشید؛ افسردگی و افراط در مصرف الکل، او را به مرزهای جنون کشانده بود و شوک الکتریکی بر مغزش اثری زیانبار گذاشت. خودش در یادداشتی آورده است که «در لبه‌‌های جنون قرار گرفته بودم». مونک در آسایشگاه هم بارها خودش را نقاشی کرد و چند برگی به دفتر زندگینامۀ بصری خود افزود. در این پرتره‌‌ها که با روشی آمیخته به توانمندی و شکنندگی نقاشی شده، نشان چندانی از مرگ‌‌اندیشی، احساس ترس و اوهام پیشین دیده نمی‌‌شود و انگار خودش را برای مواجهه با جهانی تازه آماده می‌‌کند.

تابلوی ملانکولی

Melancholy

درمان بیماری، او را از ابتلا به جنون نجات داد اما تمام شور و شوقی را که لازمۀ پرداختن به هنر بود نیز از او باز گرفت. دست و دل‌‌اش به کار نمی‌‌رفت. خودش این واقعیت را دریافته بود و می‌‌گفت «من نباید بدون درد و اندوه زندگی کنم؛ چه میزان از هنرم را مدیون درد کشیدن هستم؟» به هر روی پرتره‌‌های این دورانش را هم می‌‌توان به طور همزمان روان‌‌کاوانه، اجتماعی و زندگینامه‌‌ای به شمار آورد و از تأثیر و حسی که ایجاد می‌‌کند پیداست که همه از اندیشه‌‌ای واحد آب می‌‌خورد. مثلاً در هنگامی‌‌که در 1919 به بیماری آنفولانزای اسپانیایی مبتلا شد، یا در 1920 که بیماری برونشیت توانش را گرفت و یا هر بار که اعتیادش به الکل شکلی خطرناک می‌یافت، با نقاشی چهرۀ خود این روزها را ثبت می‌‌کرد.

یکی از ویژگی‌‌های نقاشی‌‌های این دوران مونک، حضور سایه و سیاهی‌‌هایی است که گاه نیمی از پردۀ نقاشی را می‌‌پوشاند. این سایه با توجه به مضمون نقاشی، نماد تباهی و مرگ است.

تابلوی مرگ در مریضخانه

Death in the Sickroom

واقعیت آن است که مونک همیشه زندگی را در پیوند تنگاتنگ با مرگ می‌‌دانست: «تمام لطافت جهان در چهرۀ تو است. نور مهتاب از چهره‌‌ات می‌‌گذرد. چهره‌‌ات سرشار از زیبایی و دردهای جهان است؛ چرا که زندگی و مرگ دست در دست هم دارند و رشته‌‌ای دراز، آهنگ هزاران نسل مرده را به هزاران نسل زنده و هنوز زاده‌‌نشده پیوند می‌‌دهد».

نیمۀ دوم زندگی مونک در انزوا گذشت. همچنان گرفتار بیماری بود و به نقاشی می‌‌پرداخت. در چند دهۀ بعد از جنگ جهانی اول در آلمان به شهرت رسید و نگارخانۀ ملی برلین که در 1930 مجموعۀ آثارش را به نمایش گذاشت رسماً اعلان کرد «که از میان همۀ نقاشان بزرگ خارجی، ادوارد مونک بزرگ‌‌ترین تأثیر را بر هنر آلمان داشته است». اعتبار مونک در آلمان تا زمان به قدرت رسیدن هیتلر ادامه یافت.

تابلوی اضطراب مونک

Anxiety

در 1937 نازی‌‌ها 82 اثر او را که در موزه‌‌های آلمان بود «منحط» نامیدند، از موزه بیرون بردند و به بهای ناچیز فروختند. مونک در کنار نقاشی‌های دیگر همچنان چهرۀ خودش را هم نقاشی می‌‌کرد و دل را به مرور خاطرات گذشته خوش می‌‌داشت. او سراسر سال 1940 یعنی چهار سال پیش از درگذشت‌‌اش را به کشیدن چندین چهره از خودش گذراند و این کار را تا پایان عمر ادامه داد.

چهره‌‌هایی که از خودش نقاشی می‌‌کرد بهانه‌‌اش بود برای بازنمایی سالخوردگی و گام‌‌برداشتن به سوی مرگ. می‌‌نویسد: «نیمۀ دوم زندگی من یکسره صرف این شد که خودم را سر پا نگه دارم. راهی که در پیش دارم من را به لبه‌‌های یک مغاک بی‌‌انتها کشانده است. گاه و بی‌‌گاه کوشیده‌‌ام که از این راه بیرون روم و خودم را در میان زندگی و انبوه مردم بیندازم، اما هر بار به همین راه بازگشته‌‌ام. این راه سرنوشت من است. باید آنقدر آن را دنبال کنم تا به تمامی در ژرفا غوطه‌‌ور شوم».

12-9-2014 11-37-53 PM

یکی از پرتره‌‌هایی که مونک دو سال پیش از درگذشت‌‌اش نقاشی کرد او را ایستاده میان ساعت دیواری و تختخواب نشان می‌‌دهد. در این اثر، ساعت نماد زمان کوتاهی است که برای زندگی‌‌کردن برایش باقی مانده و تختخواب مکانی است که در آن با مرگ ناگریز ملاقات خواهد کرد. اندیشیدن به مرگ از سوی انسانی که هشتاد سال از عمرش گذشته حیرتی برنمی‌‌انگیزد، اما نکته اینجاست که مرگ‌‌اندیشی برای مونک چیز تازه‌‌ای نبود. دل‌‌مشغولی تمام عمر او بود و بر تمام آثارش سایه انداخته است.

یکی دیگر از آخرین نقاشی‌‌های مونک که «چهرۀ نقاش، یک‌‌ربع بعد از ساعت دو نیمه شب» نام دارد در واقع نمایش انتظار هنرمند برای فرارسیدن لحظۀ مرگ خویش است. تمامی بدن که در حال برخاستن از روی یک صندلی دسته‌‌دار نشان داده شده، شکلی شفاف پیدا کرده است. نوری غیرزمینی و زردرنگ چهره را روشن کرده است و در چشم‌‌ها نوعی احساس آگاهی آمیخته به ترس دیده می‌‌شود.

مونک در سال‌‌های پایانی عمر و هنگامی‌‌که احساس کرد از مرگ فاصلۀ چندانی ندارد، تمام آثاری را که در اختیار داشت به شهر اسلو بخشید. این نقاشی‌‌ها و چاپ‌‌ها از 1963 در موزه‌‌ای به نام خود او در اسلو نگه‌‌داری می‌‌شود. ادوارد مونک پس از یک بیماری کوتاه در 23 ژانویۀ 1944 در خانۀ خود در حومۀ اسلو درگذشت.

پنج پرتره مونک از خودش:

 12-9-2014 11-04-25 PM

12-9-2014 11-03-57 PM

12-9-2014 11-03-45 PM

12-9-2014 11-03-35 PM

12-9-2014 11-03-25 PM


جیغ نام یک مجموعه نقاشی (شامل چهار تابلوی رنگی و رشته‌ای از طرح‌های قلمی و زغالی)  اثر ادوارد مونک است که در فاصلهٔ زمانی ۱۸۹۳ تا ۱۹۱۰ خلق شده‌است. جیغ معروف‌ترین اثر ادوارد مونک است و به عنوان یکی از الگوهای آشنای سبک اکسپرسیونیسم شناخته می‌شود.

12-9-2014 10-55-39 PM

ادوارد مونک درباره تابلوی جیغ می‌گوید:

«یک روز عصر قدم‌زنان در راهی می‌رفتم؛ در یک سوی مسیرم شهر قرار داشت و در زیر پایم آبدره. خسته بودم و بیمار. ایستادم و به آن سوی آبدره نگاه کردم؛ خورشید غروب می‌کرد. ابرها به رنگ سرخ، همچون خون، درآمده بودند. احساس کردم جیغی از دل این طبیعت گذشت؛ به نظرم آمد از این جیغ آبستن شده‌ام. این تصویر را کشیدم. ابرها را به رنگ خون واقعی کشیدم. رنگ‌ها جیغ می‌کشیدند. این بود که جیغ از سه‌گانهٔ کتیبه پدید آمد.»

یکی از این تبلوها دو سال پیش، به قیمت ۱۲۰ میلیون دلار در حراجی ساتبی در نیویورک به فروش رسید. سه نسخه دیگر «فریاد» در اسلو، پایتخت نروژ، نگه‌داری می‌شوند: دو تابلو در موزه مونک و سومی در ناسیونال گالری نروژ.

جالب است بدانید این تابلو آنقدر در بیان درد گویا است که یک انجمن بیماران مبتلا به درد شدید عصب Trigeminal (نورالژی تریجمینال) ، این تابلو را به عنوان نشان این بیماری انتخاب کرده است.

منابع: ویکی‌پدیا (+ و + و  + بی‌بی‌سی، شماره 69 مجله گلستانه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

8 دیدگاه

  1. مونک احساساتی که تو لحظه اتفاق میافته رو ثبت میکنه و اونو تشدید میکنه.
    تمام خطوط و رنگ ها و اجسام توی نقاشی اون حس رو دارن.
    یه احساس رو تو کل صحنه پخش میکنه.
    تابلوی اضطراب تمام رنگا انگار دارن میلرزن. ادم واقعا استرس میگیره.
    البته من زیاد از تابلو های شلوغ خوشم نمیاد. ادم گیج میشه. بیشتر نقاشی های اخیر همین جوری شدن. انگار داری موسیقی متال گوش میدی.
    با سفیدیه کاغذ حال نمیکنن. سفید بودن کاغذ یه نوع فکر کردنه. تو برای خالق خلق میکنی. باید خالی و سفید بود تا از توی اون خالی بودن خالق رو ببینی.

  2. جیق رو می فهمم. البته فکر کنم … ولی درک هنریم به بقیه ی نقاشی ها قد نمیده … کاش ی تحلیل کوچیک واسه هر تابلو می نوشتید.

  3. جالبه چقدر اوضاع اوایل قرن بیستم تو هنر و ادبیات تاثیر گذاشته البته نمیدونم اینها بیشتر معلول این شرایط بودن یا باعث بوجود آمدن آنها شدن.

  4. هرچقدبیشتر تابلوی جیغشو میبینم حیرت زده ترمیشم خارقلعادس بینظیره توکل اثر تشویشو ترسومیبینی انگار نقاشی داره فریادمیزنه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]