ناکام شدن شما نباید باید افسردگیتان شود، اما چطور؟!
99.9 درصد از مردم دنیا ظاهراً این باور غلط را دارند که: هنگام ناکامی بـاید احساس افسردگی و بدبختی کنیم. تا جایی که اکثر روانشناسان معاصر نیز پیرو فـرضیهٔ معروف دالرد و میلر هستند، آنها مـیگویند ناکامی الزاماً منجر به پرخاشگری میشود. اما تمام این بیلیونها انسان عادی و عامی و هزاران روانشناسی که چنین نظری دارند، صددرصد در اشتباهاند.
خیلیها تصورشان این است: وقتی بـشدت ناکام میشوی و یا در حق تو بیعدالتی میشود و طردت میکنند باید احساس کنی خیلی افتضاح شده و فاجعه هولناکی رخ داده است. این طرز فکر به چند دلیل نادرست است:
1-اگرچه وقتی به خواستههای خـود نـمیرسید احساس تأسف، نارضایتی یا ناخشنودی میکنید، اما لزومی ندارد که این مسئله را فاجعهآمیز یا وحشتناک بدانید، مگر آنکه چنین طرز فکری داشته باشید. وقتی کارها بر وفق مرادتان پیش نـمیرود، مـیتوانید به خودتان بگویید: (الف)«من از این وضعیت خوشم نمیآید. حال باید ببینم برای تغییر این وضع چه کار میتوانم بکنم.
اگر هم کاری از پیش نبردم، گرچه زندگی برایم دشوار مـیشود امـا باز هم فاجعهای رخ نداده است.» یا میتوانید به خودتان بگویید: (ب) «من از این وضع خوشم نمیآید و تاب تحمل آن را ندارم چون دارم دیوانه میشوم. اوضاع نباید اینطور باشد در غیر این صـورت نـمیتوانم شـاد باشم.» جملات اخیر موجب مـیشوند تـا احـساس بدبختی کنید و به حال خود تأسف بخورید یا خشمگین و افسرده شوید. اما جملات نخست گرچه موجب ناخشنودی و ندامت شما میشوند امـا در شـما احـساس طردشدگی یا عصبانیت ایجاد نمیکنند.
2-کودکان تحمل نـاکامی را نـدارد، اما بزرگسالان چرا. کودکان معمولاً مقهور محیط خود هستند. آنها درک نمیکنند که ناکامیها همیشگی نیستند. ما نمیتوانیم از آنها تـوقع داشـته بـاشیم تا به ناکامیهای خود بهطور فلسفی فکر کنند. اما بـزرگسالان اینطور نیستند. بزرگسالها (بهجز گروهی از آنان که کمبودهای ذهنی دارند) میتوانند اینطور فکر کنند که ناکامیها موقتیاند. آنها مـیتوانند ایـنگونه فکر کنند که میتوانند محیط را تغییر دهند و از لحاظ فلسفی زندگی خـود را دارای نـقایصی بدانند که فعلاً غیر قابل تغییرند.
3-اگر خودتان (بله خودتان) را به خاطر ناکامیهایتان خیلی ناراحت و افـسرده کـنید، تقریباً غیرممکن است که بتوانید آنها را به نحو مناسبی برطرف کنید. هرچه وقـت و انـرژی بـیشتری را صرف تأسف خوردن به حال سرنوشت اسفبارتان کنید، به مخالفان خود بدوبیراه بیشتری بـگویید، و دنـدانهای خـود را از روی ناکامی بیشتری به هم فشار دهید، کمتر احتمال دارد بتوانید در رفع نقایص خود بکوشید وبـا آنها برخورد کنید.
فرض کنیم که دیگران بهطور ناعادلانهای مانع تحقق خواستهها و آمال شـما شـدهاند. کـجای این وحشتناک است؟ کار آنها فقط ناعادلانه و غیراخلاقی بوده است. کجا نوشته شده است که مـردم نـباید ناعادلانه و غیراخلاقی رفتار کنند؟-البته ما هم دوست داشتیم که زندگی این طور بـود تـا قـشنگتر میشد.
4-در مورد ناکامیهای غیراقبال اجتناب-برای مثال، مرگ همسرتان-غمگین نشوید. چرا که در غیر ایـن صـورت، زندگی هم با شما همین معامله را خواهد کرد. آیا با گریه و زاری مـیتوانید عـزیز از دسـت رفتهتان را برگردانید؟ آیا با لعنت کردن سرنوشت خود حالتان بهتر خواهد شد؟
پس چرا این اتفاقات اجتنابناپذیر و ناخوشایند را بـا پخـتگی نمیپذیرید؟ فرض کـنیم که اتفاق بسیار غمانگیزی برایتان افتاده است. اما آیا میتوانید اثبات کـنید افـتضاح هم بوده است؟(برای این کار چارهای ندارید جز آنکه مثل خدا حکم کنید که این اتـفاق افـتضاح بوده است.)
وقتی نمیتوانید واقعیت را تغییر دهید؛ خواه ناخواه بهتر است آن را بـپذیرید. بـله، واقعیتی هم هست و شما حق دارید از بـدبیاریها و اتـفاقات نـاخوشایند، بدتان بیاید ولی نمیتوانید بگویید فاجعهآمیزند. تا وقـتی زنـده و نسبتاً سالم هستید، سرنوشت و هدایت روحتان به دست شماست. گاهی واقعیت با خـواستهها و مـنافع شما مطابقت ندارد.
شاید حـتی شـما را بکشد، امـا نـمیتواند شـما را بهطور کامل خود کند؛ فقط خـود شـما هستید که میتوانید خودتان را مقهور کنید. و چنین حالتی وقتی برایتان پیش مـیآید کـه تصور کنید آنچه روی داده نباید روی میداد، یـا چون شرایط سختی را مـیگذرانید بـاید افسرده شوید.