بریدهای از کتاب بیگانه آلبر کامو
نشر ماهی
ترجمه خشایار دیهیمی
128 صفحه
بخش اول
۱
امروز مامان مُرد. شاید هم دیروز. نمیدانم. تلگرامی از خانهٔ سالمندان به دستم رسید: «مادر درگذشت. مراسم تدفین فردا. با احترام.» این چیزی را نمیرساند. شاید هم دیروز بوده است.
خانهٔ سالمندان در مارنگو است، در هشتاد کیلومتری الجزیره. اگر سوار اتوبوسِ ساعت دو بشوم عصر میرسم. اینطوری در مُردهپایی حاضر خواهم بود و فردا شبش برمیگردم. از رییسم دو روز مرخصی خواستم. با عذری که داشتم هیچ جور نمیتوانست با درخواستم موافقت نکند. اما به نظر بدخُلق میآمد. حتی گفتم، «تقصیر من که نبوده.» چیزی نگفت. بعد با خودم فکر کردم نباید این حرف را میزدم. هرچه بود، معذرتی بدهکار نبودم. در واقع، او بود که باید تسلیت میگفت. اما احتمالاً پسفردا این کار را میکند، وقتی مرا در رخت عزا ببیند. فعلاً انگار نه انگار که مامان مُرده اما بعد از مراسم تدفین قضیه تمام میشود و همهچیز حالت رسمیتری به خودش میگیرد.
بلیت اتوبوس ساعت دو را گرفتم. هوا خیلی گرم بود. مثل معمول در رستوران ناهار خوردم، رستوران سلست. همه دلشان به حالم میسوخت، و سلست گفت، «آدم یه مادر که بیشتر نداره.» وقتی میرفتم، تا دم در بدرقهام کردند. حواسم خیلی سرجا نبود چون تازه باید میرفتم خانهٔ امانوئل تا کراوات سیاه و بازوبند سیاهش را قرض کنم. عمویش چند ماه پیش فوت کرده بود.
میدویدم که از اتوبوس جا نمانم. شاید به دلیل همین دویدنها، و بدتر از آن تکانهای اتوبوس، بوی بنزین، و نور خیرهٔ آسمان و هُرم جاده بود که چرتم برد. بیدار که شدم دیدم ولو شدهام روی یک سرباز، که لبخندی زد و پرسید خیلی توی راه بودهام. گفتم، «بله»، فقط برای اینکه مطلب را درز گرفته باشم.
خانه در دو کیلومتری دهکده است. پیاده رفتم. میخواستم یکراست بروم سراغ مامان. اما دربان گفت اول باید مدیر را ببینم. مدیر گرفتار بود، پس منتظر نشستم. تمام این مدت دربان حرف میزد. بعد مدیر را دیدم. راهنماییام کردند به دفترش. پیرمرد ریزهای بود که نشان لژیون دو نور به سینهاش بود. با چشمهای روشنش نگاهم کرد. بعد با من دست داد و دستم را آنقدر در دستش نگاه داشت که نمیدانستم چهطوری دستم را از دستش بیاورم بیرون. پروندهای را ورق زد و گفت، «مادام مورسو سه سال پیش اومد پیش ما. شما تنها کس و کارش بودید.» فکر کردم به دلیلی دارد سرزنشم میکند و بنا کردم توضیحدادن. اما دوید وسط حرفم. «فرزندم، احتیاجی نیست عذر به یارید. پروندهٔ مادرتون رو خوندهام. نمیتونستید حوایجش رو برآورده کنید، احتیاج داشت کسی مراقبش باشه. حقوق ناچیزی میگیرید. و تازه، واقعیتش آینه که او اینجا شادتر بود.» گفتم، «بله، آقا.» بعد گفت، «خودتون بهتر میدونید، اینجا دوستهایی داشت، آدمهایی همسن و سال خودش. میتونست از خاطرههای قدیمش با اونا حرف بزنه. شما جوونید، با شما بهش سخت میگذشت.»
راست میگفت. مامان وقتی در خانهٔ خودمان پیش من بود فقط با چشمهایش مرا دنبال میکرد و حرف نمیزد. چند روز اول در خانهٔ سالمندان فقط گریه میکرد. اما علتش این بود که هنوز عادت نکرده بود. چند ماه بعد، اگر از خانهٔ سالمندان میآوردمش بیرون گریه میکرد. چون حالا به خانهٔ سالمندان عادت کرده بود. تا حدودی به همین دلیل سال گذشته خیلی کمتر به دیدنش میرفتم. و البته، ناگفته نماند، یک دلیل دیگرش هم این بود که همهٔ یکشنبهام را میگرفت ــ حالا زحمت اتوبوسگرفتن، بلیتخریدن، و دو ساعت در راه بودن به کنار.
مدیر باز هم با من حرف زد. اما من دیگر گوش نمیدادم. بعد گفت، «فکر میکنم دلتون میخواد مادر رو ببینین.» چیزی نگفتم و او تعارفم کرد طرف در. از پلهها که پایین میآمدیم، توضیح داد، «ایشان رو به مردهخونهٔ کوچیکمون منتقل کردیم تا بقیه آشفته نشن. میدونید، وقتی یکی از ساکنهای خونه میمیره، بقیه دو سه روزی عصبیان و همین مراقبت از اونها رو سختتر میکنه.» از حیاط گذشتیم. پیرمردها و پیرزنهای زیادی گُلهبهگُله جمع شده بودند و با هم حرف میزدند. از کنارشان که رد میشدیم صحبتهایشان قطع میشد. و بعد که رد میشدیم پشت سرمان صحبتهایشان شروع میشد. مثل خفهشدن یکبارهٔ صدای تُندتُند حرفزدن طوطیها بود. مدیر جلوی در یک ساختمان کوچک ایستاد. «خُب آقای مورسو، من دیگه باید برم. آگه هر کاری داشتین من دفترم هستم. طبق معمول، ترتیب مراسم تدفین برای ساعت ده صبح داده شده. پس میتونید مراسم مُردهپایی متوفی را انجام بدید. و نکتهٔ آخر اینکه ظاهراً مادرتون چندین و چند بار به دوستاش گفته بود دلش میخواد با آیین دینی به خاک سپرده به شه. من به خودم اجازه دادم که ترتیبات لازم رو بدم. اما میخواستم شما رو هم در جریان قرار بدم.» تشکر کردم. مامان بیخدا نبود، اما در طول زندگیاش اعتنایی هم به دین و مذهب نداشت.
داخل شدم. اتاقی بود خیلی روشن و سفیدکاریشده، با سقف شیشهای. اسباب و اثاث داخل اتاق فقط چند تا صندلی بود و چند تا خرک ضربدری. دو تا از این خرکها وسط اتاق بودند و تابوتی دربسته هم رویشان بود. تنها چیزی که به چشم میآمد چند تا پیچ براق بود که تا ته هم پیچشان نکرده بودند و از چوبهای گردویی تابوت بیرون زده بودند. کنار تابوت یک پرستار عرب ایستاده بود با روپوش سفید و روسری رنگی به رنگ تُند.
درست همین موقع دربان پشت سر من داخل شد. حتماً دویده بود. بریدهبریده حرف میزد. «در تابوت رو گذاشتیم، اما میتونم پیچهای تابوت رو باز کنم تا مادرتون رو ببینین.» داشت بهطرف تابوت میرفت که دستش را گرفتم. گفت، «یعنی نمیخواهید؟» گفتم، «نه.» ساکت شد. خجالت کشیدم چون فکر کردم نباید این حرف را میزدم. نگاهی به من کرد و پرسید، «چرا؟» اما در لحنش سرزنش نبود، انگار فقط میخواست بداند. گفتم، «نمیدونم.» دستی به سبیلش کشید و بدون اینکه نگاهی به من بکند گفت، «میفهمم.» چشمهای آبی روشن قشنگی داشت و رنگ و رویش سرخ بود. یک صندلی تعارفم کرد و بعد درست پشت سر من نشست. پرستار بلند شد و رفت طرف در. درست همین موقع دربان رو به من کرد و گفت، «جُذام داره.» سر در نیاوردم، سر تا پای پرستار را ورانداز کردم و دیدم درست از زیر چشمهایش تنزیبی به دور سرش بسته. آنجایی که جای دماغش بود تنزیب تخت بود. از صورتش تنها چیزی که پیدا بود سفیدی تنزیب بود.
وقتی پرستار رفت، دربان گفت، «میرم که تنها باشید.» نمیدانم چه قیافهای به خودم گرفتم یا چه حرکتی کردم که او، همانجا پشت سر من، ایستاد و نرفت. احساس حضور نفسبهنفس کسی پشت سرم کمکم عصبی و ناراحتم میکرد. نور قشنگ غروب اتاق را پر کرده بود. دو تا زنبور چسبیده به سقف شیشهای وزوز میکردند. احساس کردم خوابآلوده شدهام. بدون اینکه سرم را برگردانم به دربان گفتم، «خیلی وقته اینجایید؟» درجا گفت، «پنج سال» ــ انگار تمام این وقت منتظر بود همین را از او بپرسم.
بعد حرف زد و حرف زد. اگر کسی به او گفته بود که آخر سر دربان خانهٔ سالمندان در مارنگو میشود، حتماً خیلی جا میخورد. شصت و چهارسالش بود و اهل پاریس. وسط حرفش دویدم و گفتم، «هان، پس اهل اینطرفها نیستید؟» بعد یادم افتاد که پیش از اینکه مرا به دفتر مدیر راهنمایی کند کلی راجع به مامان با من حرف زده بود. گفته بود باید مامان را زود خاک کرد، چون هوای دشت خیلی گرم است، مخصوصاً در این ناحیه. همان موقع گفته بود که پاریس زندگی میکرده است و فراموشکردن زندگی در پاریس برایش خیلی سخت است. مراسم مُردهپایی در پاریس سه روز تمام برقرار است، گاهی حتی چهار روز. اما اینجا هنوز مرگ کسی را باور نکرده باید دنبال نعشکش بِدَوی. همان موقع، زنش به او گفته بود، «هیس! نباید این حرفها رو جلوی آقا بزنی.» پیرمرد از خجالت سرخ شده بود و عذرخواهی کرده بود. من خودم را قاطی حرف کرده بودم و گفته بودم، «نه، نه، اشکالی نداره.» فکر میکردم حرفهایی که میزند جالب است و بیربط هم نیست.
در آن مُردهخانهٔ کوچک به من گفت که به خانهٔ سالمندان آمده است چون دستش مطلقاً خالی بوده است. سرحال بود و قبراق، برای همین شغل دربانی خانه را قبول کرده بود. یادآوری کردم که با همهٔ این احوال بالاخره او هم ساکن همین خانه است. گفت نه، من ساکن این خانه نیستم. قبلش هم جا خورده بودم که وقتی از مریضهای ساکن خانه حرف میزد، که بعضیشان هم تقریباً همسن و سال خود او بودند، میگفت «اونا» یا «اون بقیه»، و گهگاهی هم «این آدمهای پیر.» اما طبیعتاً وضع آنها با وضع او یکی نبود. او دربان بود و اختیاراتی داشت.
همین موقع بود که پرستار دوباره آمد تو. یکدفعه شب شده بود. تاریکی یکدفعه و تند افتاده بود روی سقف شیشهای. دربان چراغها را روشن کرد. نور تند ناگهانی چراغها چشمم را زد. پیشنهاد کرد برای صرف شام بروم سالن پذیرایی. اما من گرسنهام نبود. بعد پیشنهاد کرد یک فنجان قهوه با شیر برایم بیاورد. من شیرقهوه را دوست دارم، پیشنهادش را قبول کردم و او هم چند دقیقه بعد با یک سینی برگشت. قهوه را خوردم. بعد دلم هوای سیگار کرد. اما دو به شک بودم. نمیدانستم با مامان، آنجا در تابوت، این کار درست است یا نه. پایین و بالا که کردم دیدم اشکالی ندارد. سیگاری به دربان تعارف کردم و با هم سیگاری دود کردیم.
کمی بعد گفت، «میدونید دوستهای مادرتون هم میآن که تو مراسم مُردهپایی شرکت کنن. این رسمه. باید برم چند تا صندلی و چند تا لیوان قهوهٔ تلخ به یارم.» پرسیدم میشود یکی از چراغها را خاموش کند. نوری که میافتاد روی دیوارهای سفید خوابآلودهم میکرد. گفت نمیتواند این کار را بکند. چراغها یک کلید بیشتر ندارند، یا باید همه روشن باشند یا همه خاموش. بعدش دیگر خیلی محلش ندادم. رفت، برگشت، و چند تا صندلی را مرتب کرد. روی یکی از صندلیها چند تا فنجان دور یک قهوهجوش چید. بعد روبهروی من، آن طرف مامان، نشست. پرستار هم همان طرف اتاق بود، اما پشتش به من بود. نمیدیدم چه کار میکند. اما از حرکت دستهایش اینطور دستگیرم شد که دارد بافتنی میبافد. خوب بود؛ قهوه گرمم کرده بود، و بوی خوش گلها در هوای سرشب از لای در، که باز بود، میآمد داخل اتاق. به گمانم مدتی چرتم برد.
صدای خشخشی بیدارم کرد. چون چشمهایم را بسته بودم، حالا سفیدی اتاق به چشمم حتی روشنتر از قبل میآمد. هیچ سایهای نبود، و هر چیزی، هر زاویه و تورفتگی به قدری تیز بود که فرو میرفت در چشمم. همین موقع بود که دوستهای مامان آمدند. ده نفری میشدند. بیهیچ سر و صدایی آمدند و در آن نور کورکننده غوطهور شدند. نشستند، طوری که حتی یک جیرجیر از صندلیها بلند نشد. طوری بهوضوح میدیدمشان که پیشتر هیچکسی را به این وضوح ندیده بودم. حتی کوچکترین خطوط چهره یا چین لباسهایشان را میتوانستم تشخیص بدهم. اما صدایشان را نمیشنیدم، و سختم بود باور کنم که این آدمها واقعاً وجود دارند. تقریباً همهٔ زنها پیشبند بسته بودند و بندی که دور کمرشان بسته بودند شکمهای قلنبهشان را قلنبهتر میکرد. هیچوقت دقت نکرده بودم که زنهای پیر چه شکمهای قلنبهای دارند. برعکس، همهٔ مردها پوست و استخوان بودند و عصا دستشان بود. چیزی که بیشتر از هر چیز در صورتشان توجهم را جلب کرد این بود که نمیتوانستم چشمهایشان را ببینم، فقط نور مختصری بود که از لای چین و چروکها میتابید. وقتی نشستند بیشترشان نگاهی به من کردند و سری با ناراحتی تکان دادند. لبهایشان فرو رفته بود در دهان بیدندانشان و من نمیفهمیدم که دارند به من سلام میکنند یا کلهشان بیاختیار و با تیک عصبی تکان میخورد. پیش خودم فرض کردم که سلامم میکنند. تازه آن موقع بود که فهمیدم همهشان، دور از من، آن طرف نشستهاند دور دربان و کلهشان را تکان میدهند. یک لحظه این احساس مسخره به من دست داد که آنجا نشستهاند تا مرا محاکمه کنند.
چیزی نگذشته بود که یکی از زنها زد زیر گریه. در ردیف دوم نشسته بود و پشت دور و بریها به چشم نمیآمد. درست نمیدیدمش. نرمنرم و آهسته گریه میکرد با هقهقی آرام. از ذهنم گذشت که گریهاش هیچوقت بند نمیآید. بقیه انگار صدای گریهاش را اصلاً نمیشنیدند. سر جایشان نشسته بودند، قوزکرده، گرفته، و ساکت. چشمشان خیره بود به تابوت، یا به عصایشان، یا به هر چیز دیگر، اما نگاه خیرهشان به هر چیز که بود ثابت به همان نگاه میکردند. زن باز داشت گریه میکرد. تعجب کردم، چون اصلاً به جا نمیآوردمش. دلم میخواست میتوانستم دیگر صدای گریهاش را نشنوم. اما جرئت نداشتم چیزی بگویم. دربان خم شد و چیزی در گوشش گفت، اما زن به علامت نفی سرش را تکان داد و زیرلبی چیزی گفت و درست مثل قبل گریهاش را کرد. بعد، دربان دور زد و آمد پیش من. بغلدست من نشست. بعد از سکوتی طولانی، بدون اینکه مرا نگاه کند، توضیح داد، «خیلی به مادرتون نزدیک بود. میگه مادرتون تنها دوستش بوده و حالا دیگه تنها شده.»
مدت مدیدی به همین حال نشستیم. آهها و هقهقهای زن کمکم آرام و آرامتر میشد. مرتب فین میکرد و دماغش را میگرفت. بعد، یکدفعه، بالاخره ساکت شد. دیگر احساس خوابآلودگی نمیکردم، اما خسته بودم و پشتم درد میکرد. حالا این آدمها که صدایشان درنمیآمد عصبیام میکردند. فقط گهگاه صدای غریبی به گوشم میخورد که نمیتوانستم بفهمم صدای چیست یا از کجاست. بالاخره متوجه شدم بعضی از این پیرمردها و پیرزنها لُپهایشان را میمکند و بعد آن صدای غریب را بیرون میدهند. چنان غرق فکرهای خودشان بودند که حتی متوجه این کاری که میکردند نبودند. حتی این حس به من دست داد که آن زن مردهای که پیش رویشان در تابوت است هیچ اهمیتی برایشان ندارد. اما حالا فکر میکنم آن حس من درست نبوده.
همهمان قهوهای را که دربان برایمان آورده بود خوردیم. بعدش نمیدانم چه شد. شب گذشت. یادم میآید در این فاصله چشمهایم را باز کردم و دیدم همهٔ آن پیرمردها و پیرزنها خوابند، الاّ یک پیرمرد که چانهاش را تکیه داده بود به پشت دستهایش که گره کرده بود به عصایش، و به من خیره شده بود، انگار منتظر بود من بیدار شوم. بعد، دوباره چُرتم برد. بعد، بیدار شدم چون درد پشتم مرتب بیشتر میشد. روشنایی صبح از سقف شیشهای کمکم سرک میکشید. چیزی نگذشته بود که یکی از پیرمردها بیدار شد و پشت سر هم سرفه کرد. خلط سینهاش را مرتب در دستمال پیچازی بزرگش خالی میکرد، و انگار با هر سرفه و خالیکردن خلط سینهاش تکهای از وجودش را بیرون میریخت. با سرفههایش بقیه را هم بیدار کرد. دربان به من گفت آنها دیگر باید بروند. همهشان بلند شدند. این مُردهپایی ناراحت صورتشان را خاکستری کرده بود. وقتی داشتند میرفتند بیرون همهشان با من دست دادند که برای من عجیب بود ــ انگار شبی که با هم گذرانده بودیم، بدون اینکه حتی یک کلمه با هم حرف بزنیم، ما را به هم نزدیکتر کرده بود.
خسته بودم. دربان مرا برد به اتاقش و آنجا توانستم آبی به سر و صورتم بزنم و به خودم برسم. یک فنجان دیگر شیرقهوه خوردم که حالم را خیلی بهتر کرد. وقتی رفتم بیرون، آفتاب سر زده بود. بالای تپههایی که بین مارنگو و دریا فاصله انداخته بودند آسمان به سرخی میزد. بادی هم که از طرف تپهها میآمد با خودش بوی نمک میآورد. پیدا بود روزِ پیش رو یک روز آفتابی است. مدتها بود که ییلاق نیامده بودم و حس میکردم که اگر به خاطر مامان نبود چهقدر الان میتوانستم از پیادهروی لذت ببرم.
اما در حیاط، زیر یک درخت چنار، منتظر ماندم. بوی خاک تازه را فرو میدادم و دیگر خوابآلوده نبودم. یاد بقیهٔ بچهها در اداره افتادم. آنها باید همین ساعتها بلند میشدند و میرفتند سر کار: برای من این ساعت از روز سختترین و بدترین ساعتهای روز بود. باز هم در همین فکرها بودم، اما صدای زنگی که از داخل ساختمانها بلند شد مرا از این فکرها آورد بیرون. پشت پنجرهها جنبوجوشی پیدا شد ولی بعد باز همهچیز آرام شد. آفتاب حالا در آسمان کمی بالاتر آمده بود: کمکم داشت پاهایم را گرم میکرد. دربان از آن طرف حیاط آمد و گفت که مدیر میخواهد مرا ببیند. رفتم به دفترش. چند تا سند جلویم گذاشت که امضاکنم. متوجه شدم که سیاه پوشیده است و شلوار راهراه به پا دارد. تلفن را برداشت و رو به من کرد. «مأموران کفن و دفن چند دقیقه پیش رسیدهان. میخوام به گم در تابوت رو ببندن. اما قبلش میل ندارین یک بار دیگه برای بار آخر مادرتون رو ببینین؟» گفتم نه. صدایش را پایین آورد و در گوشی تلفن دستور داد، «فیژاک، بگو میتونن دست به کار به شن.»
بعدش گفت در مراسم تدفین شرکت میکند و من هم تشکر کردم. پشت میزش نشست و پاهای کوتاهش را انداخت روی هم. گفت که آنجا، غیر از پرستار کشیک، فقط من و او خواهیم بود. معمولاً به ساکنهای خانه اجازه داده نمیشود که در مراسم تشییع و تدفین شرکت کنند. فقط اجازه میدهد که در مراسم مُردهپایی حاضر شوند. گفت «این انسانیتره.» اما در این یک موردِ خاص به یکی از دوستان قدیم مادر ــ توما پرز ــ اجازه داده در مراسم تشییع و تدفین شرکت کند. این را که گفت لبخندی به لبش آمد. گفت، «مطمئنم شما درک میکنید. این احساسی بچهگونهس. اما اون و مادرتون تقریباً از هم جدایی نداشتن. بقیه دائماً سربهسرشون میذاشتن و میگفتن پرز نامزد کرده. پرز میخندید. کیف میکردن. و راستش پذیرفتن مرگ مادام مورسو برای پرز خیلی سخته. من با خودم فکر کردم حق ندارم این اجازه را ازش دریغ کنم. اما به توصیهٔ پزشکمون اجازه ندادم تو مراسم مُردهپایی دیشب شرکت کنه.»
یک مدت طولانی هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد. مدیر بلند شد و از پنجرهٔ دفترش بیرون را نگاه کرد. کمی بعد گفت، «خُب، کشیش مارنگو هم که اومده. حتی زودتر از وقت.» پیشاپیش به من گفت که تا کلیسا، که در خود دهکده است، دستکم سه ربعی باید پیاده برویم. رفتیم طبقهٔ پایین. بیرون، جلوی در، کشیش ایستاده بود، همراه دو دستیارش. یکیشان بُخوردانی دستش بود و کشیش خم شد بهطرفش تا زنجیر نقرهایاش را میزان کند. وقتی نزدیکشان شدیم، کشیش قد راست کرد. مرا «پسرم» خطاب کرد و چند کلمهای هم گفت. بعد رفت داخل؛ من هم به دنبالش.
درجا متوجه شدم که پیچهای تابوت را سفت کردهاند و چهار مرد سیاهپوش هم در اتاق هستند. مدیر داشت به من میگفت که نعشکش سر جاده منتظر است. همزمان شنیدم کشیش دعاخواندنش را شروع کرده است. بعد از آن همهچیز بهسرعت گذشت. مردهای سیاهپوش با پارچهٔ رویهٔ تابوت بهطرف تابوت رفتند. کشیش، دستیارانش، مدیر، و من، همگی رفتیم بیرون. زنی که نمیشناختمش جلوی در ایستاده بود. مدیر معرفیام کرد، «آقای مورسو.» من درست ملتفت اسم زن نشدم؛ فقط متوجه شدم که همان پرستار کشیک خانه است. سری خم کرد، بدون اینکه حتی لبخندی به صورت عبوس و تکیده و درازش بنشیند. بعد راه باز کردیم تا بتوانند جسد را رد کنند. پشت سر آنهایی که تابوت را حمل میکردند راه افتادیم و خانه را ترک کردیم. بیرون دروازهٔ خانه نعشکش ایستاده بود. کالسکهٔ نعشکش، با آن رنگ و لعابش، با آن جلایش، و آن شکل مستطیلیاش مرا یاد جعبهٔ قلم انداخت. کنار کالسکهٔ نعشکش مدیر کفن و دفن ایستاده بود، مردی کوچک و ریزه با سر و وضعی مضحک، و پیرمردی که به نظر بسیار معذب میآمد. متوجه شدم که این پیرمرد همان آقای پرز است. یک کلاه نمدی نرم با فرق گرد و لبهٔ پهن سرش بود (وقتی تابوت را از دروازه عبور میدادند کلاهش را برداشت.) جلیقهای تنش بود و شلوار گشادی که تا دم پایش میرسید و یک کراوات سیاه با گرهی که برای آن یقهٔ سفید بزرگ پیراهنش خیلی کوچک بود. لبهایش، زیر دماغش که دانههایی سرسیاه داشت، میلرزید. کنار موی سفید قشنگش گوشهای دراز و بلبلهایاش آویزان بود، و رنگ سرخِ خونی گوشهایش کنار صورت پریدهرنگش توجهم را جلب کرد. مدیر کفن و دفن جای هر کدام از ما را به ما نشان داد. جلوی جلو کشیش بود و پشت سرش کالسکهٔ نعشکش. دو طرف کالسکه آن چهارتا مرد. پشت کالسکه مدیر و من، و ته صف پرستار و آقای پرز.
آسمان دیگر پرنور شده بود. آفتاب کمکم داشت سنگینی میکرد و هوا لحظه به لحظه داغتر میشد. نمیدانم چرا پیش از راهافتادن آنقدر معطل شدیم. با لباس سیاهی که تنم بود پاک گرمم شده بود. پیرمرد کوچک، که دوباره کلاهش را گذاشته بود سرش، کلاهش را برداشت. کمی میلم را داده بودم طرف او و نگاهش میکردم که مدیر سر حرف را باز کرد و شروع کرد به حرفزدن از او. گفت مادرم و آقای پرز عادت داشتند که عصرها با هم، و در معیت یک پرستار، پیاده تا دهکده بروند. مشغول تماشای مناظر اطراف بودم. ردیف درختهای سرو تا به تپهها و تا به افق کشیده شده بودند. روی خاک سرخ و سبز، خانهها اینجا و آنجا پراکنده بودند. حالا حال مامان را بهتر میفهمیدم. غروبها در این ناحیه باید یکجور آسودگی غمگینی میداشت. اما امروز، با آفتابی که میکوبید و سنگینی میکرد، و کل منظره را با حرارتش محو و تار میکرد، این ناحیه به نظر غیرانسانی و خفهکننده میآمد.
راه افتادیم. وقتی راه افتادیم متوجه شدم که یک پای پرز میلنگد. کمکم کالسکهٔ نعشکش سرعت میگرفت و پیرمرد بیچاره عقب میافتاد. یکی از چهار تا مرد اطراف کالسکه هم عقب افتاده بود و حالا تقریباً همپای من بود. از سرعت بالاآمدن آفتاب در آسمان متعجب شدم. متوجه شدم که مدتی است حومهٔ دهکده پر از صدای وزوز حشرهها و خشخش علفها شده است. عرق از سر و صورتم میریخت. کلاه نداشتم، برای همین خودم را با دستمالم باد میزدم. یکی از آن مأموران کفن و دفن چیزی گفت که ملتفت نشدم. با دست راستش لبهٔ کلاه کپیاش را بلند کرده بود و همزمان با دست چپش عرق سر و صورتش را پاک میکرد. گفتم، «چی؟» به آسمان اشاره کرد و دوباره گفت، «عجب گرمایی.» گفتم، «بله.» یک دقیقه بعد پرسید، «توی تابوت، مادر شماست؟» باز گفتم، «بله.» پرسید، «پیر بود؟» جواب دادم، «تقریباً»، چون سن دقیق مادرم را نمیدانستم. بعدش دیگر ساکت شد. سرم را برگرداندم و دیدم پرز پنجاه متری از ما عقب افتاده است. تا جایی که میتوانست با سرعت میآمد. کلاه نمدیاش را سر دستش تاب میداد. مدیر را هم نگاه کردم. شق و رق راه میرفت، بیهیچ حرکت اضافی. چند قطره عرق روی پیشانیاش نشسته بود، اما پاکشان نمیکرد.
به نظرم آمد حرکت مرکب تشییع تندتر شده است. دور و بر من همان دشت پرتلألو بود و هجوم نور آفتاب. تابش آسمان طاقتفرسا بود. یک جا رفتیم به قسمتی از جاده که تازه آسفالتش کرده بودند. آسفالت زیر تابش آفتاب واداده بود. پایمان توی قیر آسفالت فرو میرفت و در جای پای ما قیر براق بیرون میزد. کلاه چرمی سفت کالسکهچی، که چسبیده بود به آن بالای کالسکه، به نظر میآمد که از همین قیر سیاه درست شده است. آسمان آبی و سفید بالای سرم، و رنگهای یکنواخت دور و برم ــ قیر سیاه چسبناک، لباسهای سیاه کدر، کالسکهٔ نعشکش سیاه براق ــ کمی منگم میکردند. همهٔ اینها ــ آفتاب، بوی چرم و بوی تپالهٔ اسبهای کالسکه، بوی روغن جلا و بوی بُخور، و خستگی من بعد از یک شب بیخوابی ــ همهٔ اینها نمیگذاشت دیگر درست ببینم یا به چیزی فکر کنم. باز سرم را برگرداندم: پرز دیگر حسابی عقب افتاده بود و انگار در حرارت لرزان محو شده بود. بعد دیگر اصلاً نمیتوانستم ببینمش. دور و برم را نگاه میکردم، دیدم از جاده بیرون زده و از راه میانبُر وسط مزرعهها میآید. در ضمن دیدم پیچی هم آن بالای جادهٔ روبهرویمان هست. فهمیدم پرز، که این ناحیه را میشناسد، راه میانبُری را انتخاب کرده که بتواند به ما برسد. وقتی به آن پیچ بالای جاده رسیدیم، پرز هم درست پشت سرمان بود. بعد باز دوباره گمش کردیم. باز زده بود به راه میانبُر. این وضع ادامه داشت. خونی را که در شقیقههایم میتپید احساس میکردم.
بعد، همهچیز به قدری بهسرعت، چنان بهقاعده، و چنان طبیعی پیش رفت که دیگر چیزی یادم نمیآید، الاّ یک چیز: وقتی وارد دهکده شدیم، پرستار با من حرف زد. صدای فوقالعادهای داشت که اصلاً به صورتش نمیآمد، صدایی آهنگدار و زخمی. گفت، «آگه آدم آهسته بره ممکنه آفتابزده به شه. اما اگر زیادی تند بره عرق میکنه و بعد توی کلیسا میچاد.» راست میگفت. چارهای نبود. فقط چند تصویر دیگر از آن روز در ذهنم حک شده است: مثلاً، چهرهٔ پرز، وقتی که بار آخر خودش را به ما رساند، درست بیرون دهکده. دانههای درشت اشک حسرت و خستگی از چشمهایش میریخت روی صورتش. اما با آنهمه چین و چروکی که صورتش داشت این دانههای اشک نمیریختند. دانههای اشک روی صورتش پهن میشدند، به هم میرسیدند، و لایهٔ نازکی از رطوبت روی صورت داغانشدهاش درست میکردند. و دیگر، کلیسا و دهاتیها در پیادهرو، و شمعدانیهای سرخ روی گورها در قبرستان، و غشکردن پرز (مثل یک عروسک پارچهای)، و خاک سرخِ به رنگ خون که روی تابوت مامان پاشیدند، و جسم سفید ریشههایی که قاطی خاک بودند، آدمهای دیگر، صداهای دیگر، دهکده، انتظار جلوی کافه، غرش بیوقفهٔ موتور، و شادی من وقتی که اتوبوس وارد آشیانهٔ نورهایی شد که الجزیره بود و من میدانستم که حالا دیگر میتوانم به رختخواب بروم و دوازده ساعتی بخوابم.