بریدهای از کتاب «وزارت والاترین سعادت» از آرونداتی روی
۱. پرندهها وقتی پیر شدند کجا میمیرند؟
در قبرستان مثل درخت زندگی میکرد. وقت طلوع، کلاغها را بدرقه میکرد و ورود خفاشها را به خانهشان خوشآمد میگفت. وقت غروب هم عکس این کار را میکرد. دراینمیان، با روح کرکسها که بالای شاخهها ظاهر میشد گفتوگو میکرد. فشار نرم چنگالهایشان را همچون دردی در عضو بریدهشده احساس میکرد. حس میکرد آنها درمجموع ناراحت نیستند که خود را مرخص و معرکه را ترک کنند.
وقتی به اینجا آمد، بیآنکه خم به ابرو بیاورد، چند ماه ظلم گاهوبیگاه را تاب آورد. برنمیگشت ببیند کدام پسربچه به او سنگ پرتاب میکند، سرش را برنمیگرداند تا دشنامهایی که تنهاش را خراش میداد بخواند. وقتی مردم او را به اسم صدا میکردند – دلقک بدون سیرک، ملکهٔ بدون کاخ – میگذاشت تا این ضربه همانند نسیمی در میان شاخهّهایش جریان یابد و از موسیقی برگهایش برای تسکین درد استفاده میکرد.
تنها هنگامی که ضیاءالدین (۱)، امامجماعت نابینایی که روزگاری امامت نمازگزاران مسجدجامع فاتحپوری (۲) را بهعهده داشت، با او ملاقات کرده بود که همهٔ افراد محل فهمیدند دیگر بایستی او را به حال خود گذاشت.
خیلی وقت پیش، مردی که انگلیسی میدانست به او گفته بود نام او (در انگلیسی) برعکس مجنون (۳) نوشته میشود. گفته بود در داستان لیلی و مجنون انگلیسی، مجنون را رومئو (۴) و لیلی را ژولیت (۵) میگویند. به نظرش این مسئله خندهدار بود. پرسیده بود: «یعنی من داستان اونا رو برعکس کردهام؟ حالا آگه بفهمند لیلی در واقع مجنونه و رومئو همون ژولیته چهکار میکنند؟» دفعهٔ بعد، مردی که انگلیسی میدانست او را دید و گفت که اشتباه کرده و برعکس نام او موجنا (۶) ست که اصلاً اسم نیست و هیچ معنی خاصی هم ندارد. با شنیدن این حرف گفته بود: «مهم نیست. من همهٔ اونها هستم. من رومی و ژولی هستم، لیلی و مجنون هم هستم. موجنا هم هستم. چه اشکالی داره؟ کی گفته اسم من انجمه (۷)؟ من انجم نیستم. انجمن (۸) هستم. محفل (۹) هستم. من جمع همهکس و هیچکس هستم، جمع همهچیز و هیچچیزم. کس دیگهای مونده که بخواهین دعوتش کنین؟ همه دعوت هستند.»
مردی که انگلیسی میدانست این حرف را نشانهٔ ذکاوت او دانسته و گفته بود خودش هیچوقت به این مسئله فکر نکرده. او هم پاسخ داده بود: «معلومه. با این سطح زبان اردویی که تو داری چطوری میتونستی فکر کنی؟ چی خیال کردی؟ خیال کردی چون انگلیسی بلدی پس باهوش هم هستی؟»
مرد خندیده بود و او هم به خندهٔ مرد خندیده بود. فیلترسیگاری را با هم کشیده بودند. مرد از کوتاه و کلفت بودن سیگار ویلز نیوی کات (۱۰) گله داشت و آن را گران میدانست. او هم گفته بود که این سیگار را به سیگار چهارخانه (۱۱) یا سرخوسفید (۱۲) مردانه ترجیح میدهد.
دیگر اسم این مرد را بهخاطر نمیآورد. شاید اصلاً هیچوقت نمیدانست. مردی که انگلیسی میدانست خیلی وقت پیش به جایی که بایست رفته بود. خود او هم در قبرستان پشت بیمارستان دولتی زندگی میکرد. یک گنجهٔ فولادی داشت که نوارهای موسیقی قدیمی، ارگ (۱۳) کهنه، لباسها، جواهرات، کتابهای شعر پدرش، آلبوم عکس خودش و چند بریده روزنامه را که از آتشسوزی خوابگاه (۱۴) در امان مانده بود در آن نگه میداشت. کلیدش را کنار خلالدندان نقرهای خمشدهاش به ریسمانی سیاه دور گردنش میآویخت. روی فرش ایرانی مندرسی میخوابید که روزها جمع و شبها بین قبرها پهنش میکرد (البته برای خوشمزگی، هیچگاه دو شب پیاپی میان دو قبر واحد نمیخوابید). هنوز سیگار میکشید. هنوز نیوی کات.
یک روز صبح که برای امامجماعت پیر بلندبلند روزنامه میخواند، امام که معلوم بود به خبرها گوش نمیکند از او پرسید: «حقیقت داره که حتی هندوها رو هم توی شماها بهجای سوزوندن، دفن میکنن؟»
او که به دردسر افتاده بود اینگونه از پاسخ سرراست طفره رفته بود: «حقیقت؟ چی حقیقت داره؟ اصلاً حقیقت چی هست؟»
امام که تمایل به پرت شدن از اصل ماجرا نداشت زیرلب گفته بود: «حقیقت خداست. خدا حقیقت است.» از آن دست حکمتها که پشت کامیونهای جادهها مینویسند. بعد چشمهای نابینایش را تنگ کرده و آرام پرسیده بود: «بگو ببینم وقتی شما میمیرین کجا دفنتون میکنن؟ جنازههاتون رو کی غسل میده؟ کی براتون نماز میخونه؟»
انجم مدتی طولانی سکوت کرده بود. بعد خم شده و در گوشش گفته بود: «امام صاحب، وقتی مردم از رنگ سرخ و سفید و آبی حرف میزنن، موقعی که از آسمون وقت غروب یا هلال ماه رمضان میگن توی ذهن تو چی میگذره؟»
هر دو که عمیقاً و تا سرحد مرگ به هم زخم زده بودند در سکوت روی قبر آفتابخوردهای کنار هم نشستند. سرانجام این انجم بود که سکوت را شکسته و گفته بود: «تو بگو. تو امام صاحب هستی، نه من. پرندهها وقتی پیر شدن کجا میمیرن؟ از آسمون مثل سنگ روی سر ما میافتن؟ موقع راه رفتن پامون توی خیابون میره روی جنازهشون؟ فکر نمیکنی که خدای حاضر و ناظر که ما رو روی زمین فرستاده بناست ما رو از اینجا به بره؟»
آن روز، ملاقات امام زودتر از معمول به پایان رسیده بود. انجم رفتنش را تماشا کرده بود و میدید که از میان قبرها رد میشود و صدای عصایش که به بطریهای خالی مشروب و سرنگهای کثیف مسیرش میخورد آهنگ مینوازد. جلویش را نگرفته بود چون میدانست خودش برمیگردد. تنهایی را بهرغم بازیهای رندانهاش خوب میشناخت. میدانست که امام بهنحوی غریب به سایهٔ او احتیاج دارد، همانطور که او هم به سایهٔ امام احتیاج داشت. بهتجربه دریافته بود که احتیاج انباری است که بیرحمیهای بسیاری در خود جای میدهد.
رفتن انجم از خوابگاه امری قلبی نبود، باوجوداین میدانست که رؤیاها و اسرار خوابگاه فقط به او تعلق ندارد و نبایست افشا شود.
۲. خوابگاه
او چهارمین فرزند از پنج فرزند خانواده بود و در یک شب سرد زمستان و زیر نور چراغ (بهخاطر قطع برق) در شاهجهانآباد (۱۵) که شهرک محصور دهلی است به دنیا آمد. احلامباجی (۱۶)، قابلهای که در وضع حمل به مادرش کمک کرده بود در میان دو شال پیچیده بودش و گفته بود: «پسره.» با توجه به اوضاع، خطایش قابلدرک بود.
جهانآرابیگم (۱۷) هنگامی که یکماهه باردار بود همراه با شوهرش تصمیم گرفته بود اگر نوزادشان پسر باشد نامش را آفتاب (۱۸) بگذارند. سه فرزند اولشان دختر بود و شش سال بود که چشمبهراه آفتابشان بودند. شب تولد آفتاب شادترین شب زندگی جهانآرابیگم بود.
صبح روز بعد که خورشید بالا آمد و خانه گرم و روشن شد، قنداق آفتاب کوچولو را باز کرد و با شوق بدن کوچک و چشمها، بینی، گردن، زیربغلها و انگشتان پایش را نگاه کرد. اینجا بود که زیر آلت مردانهاش متوجه چیز کوچک و ناقصی شد که بیتردید آلت زنانه بود.
مگر ممکن است مادری از نوزاد خودش بترسد؟ اما جهانآرابیگم ترسید. اولین واکنش او این بود که حس کرد قلبش فشرده و استخوانهایش خرد میشود. واکنش بعدیاش این بود که باز هم نگاه کند تا مطمئن شود اشتباه نکرده است. واکنش سومش این بود که از آنچه به دنیا آورده بود دور شود. بعد احساس دفع به او دست داد و خودش را کثیف کرد. واکنش چهارمش این بود که به کشتن خودش و نوزادش فکر کند. واکنش پنجمش برداشتن نوزادش و تنگ به آغوش کشیدنش بود، درحالیکه در شکاف میان جهانی که میشناخت و جهانی که نمیشناخت افتاده بود. در این مغاک تاریک، تمام چیزهایی که تا آن موقع از آن اطمینان داشت، هر چیز از کوچکترین تا بزرگترین چیز معنایش را برای او از دست داده بود. در زبان اردو – تنها زبانی که میدانست – همهچیز، حتی اشیاء بیجان مانند فرش، لباس، کتاب، قلم و ساز جنسیت داشت. همهچیز یا مذکر بود یا مؤنث، یا مرد بود یا زن. همهچیز غیر از نوزادش. البته میدانست این موجودات هم اسم دارند: هجرا (۱۹). در واقع دو اسم دارند: هجرا و کینار (۲۰). اما با دو کلمه که زبان ساخته نمیشود.
مگر میشد خارج از زبان زندگی کرد؟ طبعاً این سؤال نه بهصورت کلمات یا جملهای مشخص بلکه بهشکل ضجّهای خاموش و جنینی به ذهن او رسید.
واکنش ششمش این بود که خودش را تمیز کند و تصمیم بگیرد که فعلاً چیزی به کسی نگوید حتی به شوهرش. واکنش هفتمش این بود که کنار آفتاب دراز بکشد و استراحت کند. مانند خدای تورات بعد از خلقت آسمان و زمین. با این تفاوت که خدا پس از اینکه مفهوم جهان را آفرید استراحت کرد اما جهانآرابیگم وقتی استراحت کرد که آنچه آفریده بود مفهوم او از جهان را بههم ریخت.
به خودش گفت این که آلت زنانهٔ واقعی نیست. چون باز نبود (خودش نگاه کرد) و تنها زائدهای کوچک است. شاید خودش همبیاید، یا خوب شود و یا بهنحوی برطرف شود. به تمام حرمهایی که میشناخت میرفت و از درگاه خداوند میخواست تا به او مرحمت کند. خداوند هم نظر لطفش را به او میافکند. مطمئن بود که خداوند به او نظر میکند. شاید هم خدا این کار را کرد اما این کار بهگونهای رقم خورد که او کاملاً متوجه امر نشد.
اولین روزی که جهانآرابیگم حس کرد میتواند از خانه بیرون برود نوزادش را برداشت و به درگاه حضرت سرمد شهید (۲۱) برد. مسیر این درگاه کوتاه بود و ده دقیقه با خانهاش فاصله داشت. در آن هنگام از ماجرای حضرت سرمد شهید اطلاع نداشت و نمیدانست چرا در جهت رسیدن به حرمش اینقدر ثابتقدم است. شاید حضرت سرمد او را طلبیده بود. یا شاید وقتی قبلاً از کنار این حرم رد میشد تا به مینابازار (۲۲) برسد توجهش به آدمهای غریبی جلب شده بود که در آنجا مجاور شده بودند. آدمهایی که قبلاً حتی برایش آنقدر بیارزش بودند که نیمنگاهی هم به آنها نمیکرد مگر اینکه خودشان در مسیر او قرار گیرند. ناگهان همینها به نظرش به مهمترین انسانهای روی زمین بدل شدند.
همهٔ زائران درگاه حضرت سرمد شهید هم از ماجرای او خبر نداشتند. بعضیها بخشی از آن را میدانستند، بعضیها هیچچیز نمیدانستند و بعضیها هم داستان خودشان را سرهم کرده بودند. اکثراً میدانستند که او تاجری یهودیارمنی بوده که بهدنبال عشق زندگیاش از ایران به دهلی سفر کرده بوده. بعضی میدانستند که نام عشق زندگی او ابهای چاند (۲۳) پسر هندوی جوانی بوده که او در سند (۲۴) ملاقات کرده بود. بیشترشان میدانستند که او با ترک یهودیت به اسلام گرویده بود. چند نفری نیز اطلاع داشتند که جستوجوی معنوی او درنهایت موجب دست شستنش از اسلام سنّتی هم شد. خیلیها میدانستند که او پیش از آنکه در ملأ عام اعدام شود بهشکل درویشی (۲۵) برهنه در خیابانهای شاهجهانآباد زندگی میکرد. برخی نیز میدانستند که دلیل اعدام او نه برهنگیاش در ملأ عام بلکه ارتدادش بود. اورنگزیب (۲۶) که سلطان وقت بود سرمد را به بارگاهش احضار کرده و از او خواسته بود با ادای شهادتین ثابت کند که مسلمانی حقیقی است: لا اله الّا اللّه، و محمد رسولاللّه. سرمد، برهنه در بارگاه سلطان در سرخدژ (۲۷) روبهروی هیئتی از قاضیها و مولاناها ایستاده بود. وقتی شروع به ادای شهادتین کرده بود ابرها در آسمان از حرکت بازایستاده بودند، پرندهها در حین پرواز خشک شده و هوای دژ سخت و نفوذناپذیر شده بود. اما هنوز چیزی از شروع ادای کلماتش نگذشته بود که سکوت کرده بود. فقط بند اول آن را گفته بود: لا اله. گفته بود که دیگر نمیتواند چیزی بگوید مگر اینکه جستوجوی معنویاش را به پایان برساند و با تمام وجودش اللّه را درک کند. گفته بود تا وقتی این لحظه نرسیده باشد ادای شهادتین برایش تنها تقلیدی هجوآمیز از عبادت خواهد بود. اورنگزیب با حمایت قاضیهایش فرمان اعدام او را صادر کرده بود.
نباید تصور کرد کسانی که بدون دانستن ماجرای حضرت سرمد شهید به زیارتش میرفتند از روی جهالت این کار را میکردند و توجهی به حقایق و تاریخ نداشتند. زیرا درون درگاه، روح بیقرار سرمد از نظر این زائران، حقیقیتر از انبوه حقایق تاریخی بهشمار میرفت و فضیلت معنویت نسبت به مناسک، سادگی نسبت به تشریفات و نیز عشق خلسهآور و بیپایان، حتی در مواجهه با مرگ و نابودی را (بدون تبلیغ آن) بزرگ میداشت. روح سرمد اجازه میداد کسانی که به زیارت او میآیند داستانش را برگیرند و به هرچه نیاز دارند تبدیل کنند.
وقتی جهانآرابیگم به چهرهٔ آشنایی در درگاه بدل شد ماجرای گردن زدن سرمد را روی پلههای مسجدجامع در حضور انبوه مردمی که دوستش داشتند و برای وداع با او حضور یافته بودند شنید (و بعد بازگو کرد). داستان سر از تن جداشدهٔ او که به خواندن اشعار عاشقانهاش ادامه میداده و اینکه چطور مانند موتورسواری که در عصر جدید کلاه ایمنیاش را دست میگیرد سر سخنگویش را به دست گرفته و از پلههای مسجد بالا رفته و مستقیم به آسمان عروج کرده. جهانآرابیگم (به هرکس که گوش شنوایی داشت) میگفت بههمیندلیل است که در درگاه کوچک حضرت سرمد (که پایین پلههای شرقی مسجدجامع و همان جایی که خون او ریخته و جمع شده بود قرار داشت) زمین سرخ است، دیوارها سرخ است و سقف هم سرخ است. میگفت الان بیشتر از سیصد سال گذشته اما خون حضرت سرمد پاک نشده و هر رنگی به درگاه او زدهاند بلافاصله به رنگ سرخ خودش برگشته.
اولین باری که جهانآرابیگم از کنار جمعیت – فروشندگان عطر و تعویذ، کفشدارها، افلیجها، گداها، بیخانمانها، گوسفندهایی که برای ذبح روز عید پروار میشدند و خواجههای پیری که زیر برزنت بیرون حرم ساکن بودند – رد شد و داخل حجرهٔ سرخرنگ کوچک رفت، آرام گرفت. صداهای بیرون محو شد و رنگ باخت. درحالیکه نوزادش را در آغوش داشت گوشهای نشست. مسلمانها و هندوها را تماشا میکرد که تکی یا دونفری میآمدند و ریسمانهای سرخ یا کاغذهای سرخی به ضریح مرقد میبستند و از سرمد حاجت میخواستند. پس از اینکه پیرمردی ریشسفید را دید که در گوشهای نشسته و خم و راست میشود و انگار که قلبش شکسته باشد بیصدا میگرید، اشک جهانآرابیگم هم سرازیر شد. زیر لب به حضرت سرمد گفت: «این آفتاب، پسرمه. به خدمتت آوردم تا محافظش باشی و به من یاد بدی چطور دوستش داشته باشم.»
حضرت سرمد هم این کار را کرد.
کتاب «وزارت والاترین سعادت» از آرونداتی روی
انتشارات کوله پشتی
472 صفحه
ترجمه محمدمهدی قاسملو
این نوشتهها را هم بخوانید