معرفی فیلم هوش مصنوعی
وقتی یخهای قطبی آب شدند و سطح آب اقیانوسها بالا آمد، شهرهای ساحل مثل آمستردام، ونیز و نـیویورک برای همیشه زیر آب رفتند میلیونها تن از ساکنان این شهرها بیخانمان شدند و صدها مـیلیون نفر در سراسر دنیا بـا قـطحی مواجه شدند. در کشورهایی مثل آمریکا، دولت برای بچهدار شدن قوانینی وضع کرد. همین محدودیتها باعث شد تا بشر به فکر اختراع روباتهی تازهای بیفتد که بتواند جایگزینی برای بچه باشد. این بـهل حاظ اقتصادی هم توجیه منطقی داشت؛ روباتها گرسنه نمیشدند و به چیزی به غیر از قطعات بکار رفته در بدن خود، احتیاج نداشتند.
شرکت سایبر ترونیکس در نیوجرسی موفق شده بود روباتی بسازد که در تـمام مـوارد شبیه به انسان عمل کند؛ در حرکات، صحبت کردن و…، این انسان مصنوعی حتی میتوانست از خودش عکل العمل نشان دهد، حتی حافظهٔ مربوط به قسمت درد هم درست کار میکرد با الگوبرداری از ایـن مـدل میشد صدها مدل برای خدمت به بشر و مشکلاتش در زندگی روزمره به بازار روانه کرد. اما قضیه فقط به اینجا ختم نشد.
پروفسور آلن هابی، مخترع انسانهای مصنوعی، پیشنهاد جدیدی مـطرح کـرد. او طرح ساخت بچه روابی ارائه دهد که بتواند دوست داشته باشد و معنی و مفهوم عشق را درک کند. منظور او نه شبیهسازی احساسی، که عشق بود. عشق خالص مثل عشق فرزند به والدیـنش. ایـن اخـتراع جدید، عشقی پایانناپذیرداشت و هیچوقت عـلاقه و عـشقش تـغییر نمیکرد. اما حالا سؤال دیگری مطرح میشد که به نظر قدیمی هم میآمد: «آیا میشد کاری کرد که انسان هم بـتواند بـه ایـن بچههای ماشینی عشق بورزد؟» مسئولیت انسان در قبال عشق پایـانناپذیر ایـن اختراع جدید چه بود؟ در اصل این پرسش قدیمی باز هم تکرار میشد: «آیا خداوند حوا را به وجود آورد که حضرت آدم را دوست داشـته باشد؟» آدمـهایی کـه در حسرت بچه بودند یا آنهایی که نمیتوانستند به هر دلیـلی مجوز بچهدار شدن بگیرند تا حدودی حل کند. بیست ماه بعد، اولین بچه روبات ساخته شد و قرار شـد آزمـایش شـود.
مارتین سوئین تین پسر مونیکا و هنری به شدت بیمار بود. پیـشرفتهترین وسـایل و تجهیزات پزشکی هم در علاج و درمان او بیفایده به نظر میرسیدند. به اعتقاد پزشک معالجش اوضاع او بعد از چـها یـا پنـج سال دیگر به مراتب وخیمتر میشد و حتی از پیشرفتهای علمی هم کاری سـاخته نـبود. مـارتین در واقع در شرایط کنونی هم وضعیت بلاتکلیفی داشت. مونیکا سوئین تین از این موضوع به شـدت رنـج مـیبرد. همین امر سبب شد تا هنری به خاطر شرایط خاص خانوادگیش جزء متقاضیان بـچه روبـات شود. زندگی مونیکا و هنری در آستانهٔ فروپاشی و نابودی بود و به همین خاطر پروفسور هـابی از بـین هـزاران نفر درخواستکننده، بچه روبات را به آنها سپرد.
«دیوید»-این نام بچه روبات بود-بـه شـدت واقعی به نظر میرسید. مونیکا و هنری که غافلگیر شده بودند بر سر نـگهداشتن او اخـتلاف نـظر داشتند؛ هنری به مونیکا پیشنهاد کرد برای نگه داشتن دیوید و امضا کردن قرارداد تا مـطمئن نـشده اقدامی نکند چون وقتی علاقه و عشق در این بچه روباتها به وجود بـیاید دیـگر از بـین میروند. در نتیجه نمیتوان آنها را به کس دیگری فروخت یا به عبارتی اگر والدین دیگر قـادر بـه نـگهداریشان نباشند باید برای متلاشی شدن به شرکت سایبرترونیکس پس فرستاده شوند.
دیوید بـهطور آزمـایشی در خانهٔ سوئین تینها ماند. او ویژگیهای عجیبی داشت؛ از طرفی با هوش و استعداد عجیبش قادر بود واکنشهای عـاطفی نـشان دهد و از طرف دیگر نمیخوابید، چیزی نمیخورد و چیزی نمینوشید. او تا آن زما کاملترین انـسان مـصنوعی اسخته شده بود. برای برقراری ارتباط بـا دیـوید شـرکت سایبرترونیکس هفت واژه را به عنوان کلید و پل رابط انـتخاب کـرده بود، هرکس میخواست بچه روباتی را نگه دارد باید هفت واژه برای ارتباط با او طی مـراحل و مـراسمی به زبان میآورد.
دویدی هـمهجا بـر سر راه مـونیکا قـرار مـیگرفت؛ وقتی قهوه درست میکرد، وقتی لبـاسها و مـلحفههای چرک را جابهجا میکرد همه جا دیوید همراه او بود، دیوید حتی سر مـیز غـذا هم همیشه حاضر میشد تا کـمکم به عضوی از اعضای خـانواده بـدل شد. مونیکا کاملاً به دیـوید عـلاقهمند شد؛ او دستوراتی را که مؤسسه برای نگهداری دیوید آماده کرده بود به دقت مـطالعه کـرد و هفت واژه را برای دیوید خـواند. دیـوید بـعد از این مراسم مـونیکا را مـادر صدا زد، او عملاً عضوی از خـانواده شـد. قرار بود مونیکا و هنری بیرون بروند. قبل از رفتن، مونیکا، تدی خرس کوچک و قهوهای رنـگ را از جـعبهای بیرون آورد. تدی زمانی ابر اسباببازی گـرانبهایی بـود که مـارتین بـا آن بـازی میکرد. مونیکا این را بـه دیوید داد تا تنها نباشد. خرس کوچک سخنگویی که اطلاعات عجیب و جالب توجهی داشت. از این پس دیـوید و تـدی همیشه کنار هم و باهم بودند.
روزی از روزهـا اتـفاق غـیر مـنتظرهای رخ داد. پزشـکان مارتین را مرخص کـردند و مـارتین به خانه بازگش. مونیکا او را به دیوید معرفی کرد. مارتین پسربچهای حساس بود، از همان ابتدا دیوید را نـه بـه عـنوان عضوی از خانواده، که شبیه به دیگر اسـباببازیهای خـود بـه حـساب آورد. بـه عـقیدهٔ او تدی و دیوید بسیار به هم شبیه بودند. زمانی تدی ابر اسباببازی او بوده و حالا دیوید. مارتین حتی از اینکه قد دیوید از او بلندتر بود اظهار نارضایتی کرد. مارتین با حـسی کاملاً انسانگونه دائماً در حال مقایسهٔ خود و دیوید بود و به نظرش دیوید فقط عروسکی انساننما و سرگرمکننده میآمد.
شبی مونیکا برای مارتین و دیوید کتاب میخواند، قصهٔ پینوکیو را. اولین باری بود که دیـوید اسـم مرا میشنید؛ «پری آبی». پری آبی که پینوکیو را به بچهای واقعی تبدلی کرد در واقع من بودم. از آن شب به بعد دیوید فقط به یک چیز فکر میکرد: اینکه بچهٔ خوبی باشد تـا بـتواند با کمک نیروی من تبدیل به پسربچهای واقعی شود.
مارتین سعی داشت حس رقابت و حسادت را در دیوید برانگیزد و او را وادار به واکنش کند. او شبی سر مـیز شـام درحالیکه اسفناج میخورد، دیوید را تـرغیب کـرد تا او نیز غذا بخورد. دیوید به شدت آسیب دید و مجبور شدند او را تعمیر کنند. مونیکا به شدت نگران دیوید بود، او در حین عمل دست دیوید را گـرفت. مـارتین با دیدن این عـمل فـکر کرد محبت مونیکا نسبت به او کم شده و تصمیم گرفت دیوید را وادار به انجام کاری کند که علاقهٔ هنری و مونیکا نسبت به او تغییر کند.
پیشنهاد مارتین غیر معقول بود ولی عشق دیوید نـسبت بـه مونیکا باعث شد که به رغم مخاطرهآمیز بودن و عواقب این کار، پیشنهاد مارتین و حلقهای از موی مونیکا را قیچی کند و با مارتین تقسیم کنند. همهٔ کارها برای این بود که مونیکا او را بـیشتر دوسـت داشته بـاشد. دیوید به قولش عمل کرد و نصفههای شب به اتاق خواب مونیکا رفت. تدی هم همراه او بود. درحـالیکه قسمتی از موی مونیکا را قیچی میکرد، هنری و مونیکا از خواب بیدار شدند، هـنری بـه تـصور اینکه دیوید قصد داشته به مونیکا آسب برساند به شدت او را کتک زد.حلقهٔ موی مونیکا کنار تدی روی زمـین افـتاد. دیوید در پاسخ به این پرسش کمه برای این عملش چه دلیلی داشته، فـقط گـفت کـه میخواسته مادرش مونیکا او را بیشتر دوست داشته باشد.
این حس برای مونیکا بسیار آشنا بود. او از حـسادت و حس رقابت بین پسرها بر سر مادرشان با هنری صحبت کرد ولی هنری اسـتدلال دیگری داشت. به نـظر او دیـوید که برای عشق ورزیدن ساخته شده میتوانست تنفر هم داشته باشد.
روز تولد مارتین بود. مارتین با پسربچههای دیگر در استخر شنا میکرد. دیوید خود، هدیهای برای مارتین تهیه کرده و میخواست به او بـدهد. بچهها دور دیوید جمع شدند تا او را از نزدیک ببیند و لمس کنند. یکی از آنها چاقویی را برداشت و میخواست دست دیوید را ببرد. دیوید به مارتین پناه برد و از خواست مواظبش باشد. مارتین خواست خود را از دست دیوید خـلاص کـند. آنها عقبعقب رفتند و هر دو به استخر افتادند. دیوید از شدت ترس مارتین را رها نمیکرد و به همین دلیلی هر دو زیر آب ماندند. هنری دورن آب رفت و مارتین را نجات داد. حالا برای مونیکا هم اوضاع کـمی عـوض شده بود. او هم فکر کرد شاید دیوید در کنار عشق به تنفر رسیده. مونیکا و هنری تصمیم گرفتند دیوید را به شرکت سایبر ترونیکس برگردانند.
وقتی مونیکا به اتاق دیوید وارد شد، دیـوید در حـال نوشتن بود. نامههایی برای او یعنی مادرش نوشته بود و در تمام آنها از عشق و علاقهاش نسبت به او، هنری و مارتین سخن گفته بود. مونیکا درحالیکه میگریست بهطور تلویحی به دیوید گفت که قـرار اسـت فـردا به ویلای بیرون از شهر بـروند؛ فـقط او، دیـوید و تدی. دیوید بیخبر از تصمیم مونیکا و هنری، خوشحال خود را به آغوش مونیکا انداخت. صبح وقتی مونیکا و دیوید سوار ماشین شدند، دیوید مرتباً از مـونیکا سـؤال کرد و در پاسخ، مونیکا فقط گریه کرد. مونیکا بـه دیـوید گفت که مجبور است او را تنها بگذارد. دیوید فکر کرد این هم یک بازی است ولی مونیکا گفت که هـیچوقت بـرنمیگردد و دیـوید باید با تدی تنها بماند. دیوید تازه پی برد قضیه بـسیار جدی است. التماس کرد و معذرت خواست و باز به این فکر فرو رفت که اگر پسربچهای واقعی شود مـیتواند بـه خـانه پیش مونیکا بازگردد. مونیکا به دیوید گفت پری آبی -یعنی من-فـقط افـسانه است اما دیوید حرف خودش را تکرار میکرد. مونیکا قبل از رفتن به دیوید پول داد و تأکید کرد فقط بـا روبـاتها بـاشد و از سمتی برود که دست انسانها به او نرسد و از بشر تا آنجا که مـیتواند فـرار کـند. او رفت و دیوید و تدی را تنها گذاشت. دیگر شب شده بود، دیوید با تدی داشتند دربـارهٔ مـن صـحبت میکردند و اینکه باید مرا پیدا کنند تا بتوانم دیوید را به بچهای واقعی تبدیل کـنم.
دیـوید و تدی در جنگل سرگردان بودند که صدایی آنها را به خود آورد. کامیونی انبوهی از روباتهای مـتلاشیشده را چـون زبـاله به زمین ریخت. بعد از رفتن کامیون روباتهایی که بیشباهت به اجساد پوسیدهٔ مردگان نـبودند بـر سر زبالهها رفتند و هریک به فراخور احتیاج خود عضوی را برداشت. یکی دست، دیـگری چـشم، آن یـکی فک و آرواره و…روباتی فراید زد برای نجات جانتان فرار کنید و همه دویدند. تدی و دیوید هم به دنـبال آنـها. انسانهایی که به دنبال روباتها بودند و از آنها میخواستند خودشان را تسلیم کنند. در ایـن بـین روبـات جوانی به نام جو که از (تصویرتصویر) نوع مردان عاشق پیشه بود، زودتر از بقیه جلب تـوجه کـرد. انـسانها به دنبال روباتها میرفتند تا اینکه در کلبهای توانستند آنها را دستگیر کنند. در آنـجا دیـوید با زنی آشنا شد که به عنوان پرستار بچه در خدمت انسانها بود. تدی کوچک در قفسی کـه دیـوید در آن زندانی بود، از دست دیوید افتاد و به محل اشیاء گمشده برده شد.
جـایی کـه دیوید و بقیه روباتها را برده بودند نمایشگانی بـود بـه نـام «بازار آدمها». در آنجا روباتها را متلاشی میکردند و بـابت ایـن کار از مردم پول میگرفتند. دختربچهای دی را که به سمت دیوید میرفت، پیدا کرد، او دیوید را دیـد و بـه گمان اینکه پسربچهای واقعی را درون قـفس گـذاشتهاند، از مسؤولان آنـجا خـواست نـگاهی به درون قفس بیندازند و او را بیرون آورند.
مـسؤولین مـشغول آزمایش کردن دیوید بودند، به نظر آنها هم دیوید منحصر به فـرد و اسـتثنایی بود. دیوید در جواب اینکه چه کـسی او را ساخته خیلی ساده گـفت مـادرش یعنی مونیکا. مرد فربهای کـه مـسؤول نمایشگاه بود دیوید و جو را باهم به قسمت انهدام برد. وقتی چند قطره اسـید روی دیـوید ریخت، دیوید رو به مردم کـرد و از آنـها خـواست که او را نسوزانند. مـردم کـه تا آن وقت التماس و زاری روبـاتها را نـدیده بودند در مورد دیوید به شک افتادند و در مخالفت با مرد فربه خواستار نجات جان دیـوید شـدند.
دیوید، تدی و جو فرار کـردند و در جـنگل سرگردان شـدند. دیـوید بـه جو میگفت که از آدمـها فرار میکند چون مادرش گفته. دیوید حتی دربارهٔ من هم با جو صحبت کرد و آن دو قـرار گـذاشتند سراغ دکتر نو بروند تا او جـای مـرا بـه آنـها نـشان دهد.
بالاخره دیـوید و جـو به سراغ دکتر نو رفتند و از او دربارهٔ من سؤالهایی کردند. دکتر نو به سازندهٔ دیوید، پروفسور آلن هـابی اشـاره کـرد و گفت که مشکل دیوید به دست او حـل مـیشود.
در راه رفـتن بـه دفـتر پروفـسور هابی جو دستگیر شد و دیوید توانست او را نجات دهد. دیوید و جو و تدی سوار بر هلی کوپتری از منطقه ممنوعه روباتها هم گذشتند و به دفتر کار پروفسور هابی رسیدند.
دیـوید در اتاقی پسری را دید که شبیه خودش بود. او هم دیوید نام داشت. حس حسادت، دیوید را واداشت تا برای اولین بار چیزی را نابود کند. او عصبانی شد و دیوید مشابه را متلاشی کرد. روی میز پروفـسور هـابی عکسهای زیادی از دیوید دیده میشد، قبلاً هم این عکسها را در اتاق پروفسور دیده بودیم. در واقع دیوید از روی پسر پروفسور هابی ساخته شده بود و پروفسور به عمد دیوید را از روی پسرش الگوبرداری کرده بـود؛ او هـم دلیل خودش را داشت، پسرش منحصر به فرد بود.
پروفسور هابی وارد اتاق شد. دیوید هنوز عصبانی بود. پروفسور به او اطمینان داد منحصر به فرد اسـت، چـرا که هیچ ماشین و روباتی تـا آن وقـت به دنبال آرزو که مخصوص انسانهاست، نرفته بود؛ یعنی کار دیوید کاملاً ناخودآگاه بود و کسی آن را در حافظهٔ او قرار نداده بود. پرفسور هابی رفت تا پدر و مادر واقـعی دیـوید را بیاورد، دیوید شروع بـه گـستن و پرسهزدن کرد. پسران زیادی یا بهتر بگویم دیویدهای زیادی آنجا بودند؛ همه هم شبیه دیوید. دیوید با دیدن آنها فکر کرد هرکدام از آنها میتوانند دیوید باشند و او اصلاً منحصر به فـرد نـیست، احساس یأس و ناامیدی او را واداشت که خود را به آب بیندازد.
دیوید در زیر آب پینوکیو را دید و بعد کارگاه پدر ژپتو را. مجسمهٔ مرا هم دید و به خیال آنکه خود من هستم به مجسمهٔ من نزدیک شـد، جـو فکر کـرد دیوید در خطر است، او را از آب بیرون کشید. دیوید با وسیلهای عجیب به همراه جو و تدی قرار شد باز بـه زیر آب پیش مجسمهٔ من بیاید اما در همین وقت انسانها جو را پیـدا کـردند و او را بـا خود بردند. دیوید و تدی باز زیر آب آمدند و این بار دیوید مجسمهٔ مرا از نزدیک دید. او به رغم آنـکه هـمه، مونیکا، تدی، جو، پروفسور هابی، دکتر نو…به او گفته بودند من متعلق بـه داسـتانها و افـسانهها هستم، به من ایمان داشت و به مجسمهای که از روی من ساخته بودند، التماس میکرد تا بـه بچهای واقعی تبدیل شود. به این ترتیب 2000 سال گذشت و عصر یخبندان شروع شـد. دیوید هر شب بـه مـجسمهٔ من خیره میشد و از او میخواست تا او را واقعی کند.
روباتهای عجیبی سوار بر وسایلی عجیبتر از میان یخها گذشتند تا به دیوید رسیدند. تدی و دیوید یخ زده بودند. وقتی روباتها با نیروی خود حرکت را بـه دیوید و تدی برگرداندند، دیوید از همان ماشین عجیب پیاده شد و باز روبهروی خود مجسمهٔ مرا دید. او نزدیک آمد و درست لحظهای که مجسمه را لمس کرد مجسمه از هم فروپاشید. روباتها توانستند فکر دیوید راب خـوانند و او را بـه خانهاش بازگرداندند. دیوید همه جای خانه را به جستوجوی مونیکا پرداخت ولی خبری از مونیکا نبود. اتاق دیوید، اسباببازیها و وسایل خانوادهٔ سوئین تین سرجایشان بود ولی از هیچیک اثری نبود. فقط تدی بود و دیوید. دیـوید بـه نظر روباتها هم نمونهٔ منحصر به فردی بود از روباتهای اصلی که آمدهای زنده را میشناختند.
روباتها سعی کردند دیوید را خوشحال کنند اما دیوید فقط به یک چیز فکر میکرد: پیـدا کـردن من تا او را به پسری واقعی تبدیل کنم و او پیش مونیکا برگردد. پس پری آبی را از روی من ساختند. پری آبی آرزوی دیوید را برآورده کرد. روباتها با حلقهای از موی مونیکا که در دست تدی بود، میتوانستند مـونیکا را بـرای یـک روز زنده کنند و پیش دیوید بـیاورند امـا دیـوید باید قول میداد که به مونیکا چیزی نگوید. دیگر داشت صبح میشد، دیوید به اتاق خواب مونیکا رفت. مونیکا از خواب بـیدار شـد. دیـوید برای مونیکا مثل آن وقتها قهوه درست کـرد. آنها بدون هنری و مارتین یک روز بسیار خوب را سپری کردند. با تدی قایمباشک بازی کردند، حمام رفتند و حتی برای دیوید جـشن تـولد گـرفتند. شب دیوید مونیکا را خواباند. دیوید درحالیکه اشک میریخت موهای مـونیکا را نوازش کرد و کنار او دراز کشید و دست مونیکا را گرفت. حالا تنها آرزوی دیوید این بود که من-پری آبی- او را به بچهای واقـعی تـبدیل کـنم. آرزوی دیوید برآورده شد و او که تا آن وقت به خواب نرفته بـود، خـوابید. پروفسور هابی راست گفته بود، پری آبی دیوید در عالم واقع من نبودم، مونیکا بود. پریها آخـر دنـیا هـستند، جایی که آرزوها متولد میشوند، راستش نیروی عشق مونیکا بود که تـوانست آرزوی دیـوید را عـملی کند.