آن صفحات جادویی نخست: ما تمامش میکنیم از کالین هوور
۱
پولت لستافیر (۱) آنقدر که همه میگفتند دیوانه نبود. به خوبی میدانست چه روزی از هفته است چون این تنها کاری بود که این روزها از دستاش بر میآمد. شمردن روزها، انتظار برای آنها و فراموش کردنشان. او به خوبی میدانست که آن روز چهارشنبه بود. علاوه بر این، او آماده بود. کتاش را پوشیده بود، سبد خریدش را پیدا کرده بود و کوپنهای تخفیفاش را سر جمع کرده بود. او حتی میتوانست صدای ماشین ایوان (۲) را از راه دور بشنود… اما چارهای نبود، گربه بیرون در گرسنه بود و زمانیکه پولت خم شد تا ظرف غذایش را روی زمین بگذارد، افتاد و سرش به لبهٔ پله برخورد کرد.
پولت لستافیر خیلی زمین میخورد، اما این یک راز بود. رازی که نباید هیچگاه به هیچکس گفته میشد.
«هیچکس، میشنوی؟» در سکوت تهدید میکرد. «نه حتی ایوان، یا دکتر و به هیچ عنوان آن پسر…»
بنابراین آهسته از جایش بلند میشد؛ صبر میکرد تا همهچیز به حالت عادی بازگردد، کمی سینتول (۳) به بدناش میمالید و آن کبودیهای لعنتی را مخفی میکرد. کبودیهای پولت هیچگاه آبی رنگ نمیشد.
آنها زرد، سبز یا حتی بنفش بودند و برای مدت طولانی روی بدناش باقی میماندند. برای زمان خیلی خیلی طولانی، گاهی اوقات چندین ماه. مخفی کردن آنها کار سختی بود. مردم از او میپرسیدند چرا همیشه طوری لباس میپوشد که انگار وسط زمستان است، چرا همیشه جورابهای ساق بلند، پا میکند و هیچگاه ژاکت پشمیاش را در نمیآورد.
پسر بیشتر از همه پاپیچاش میشد: «هی مامان بزرگ؟ چه خبر است؟ این همه لباس را در بیاور، میخواهی از گرما بمیری؟»
نه، پولت لستافیر به هیچ عنوان دیوانه نبود. او به خوبی میدانست که آن همه کبودی که خیلی هم دیر خوب میشدند، روزی او را به دردسر میاندازد.
او میدانست آخروعاقبت پیرزن بیخاصیتی مثل او چیست. پیرزنی که میگذاشت علفهای هرز در باغچهٔ سبزیجاتاش ریشه بدوانند و همیشه از مبلماناش کمک میگرفت مبادا هنگام راه رفتن زمین بخورد. پیرزنی که نمیتوانست سوزن نخ کند یا به خاطر نداشت چهطور صدای تلویزیون را زیاد کند و تمام دکمههای کنترل را برای این کار امتحان میکرد و در نهایت تلویزیون را از برق میکشید و از شدت خشم به گریه میافتاد.
اشکهای ریز و تلخی که مقابل تلویزیون از برق کشیده شده و با سری محصور میان دستان ریخته میشد.
پس قرار است از این به بعد همه چیز همینگونه باشد؟ خانهای در سکوت ابدی؟ بدون هیچ صدایی؟ فقط به این خاطر که رنگ دکمهها را به خاطر نداری؟ با وجود اینکه آن پسر-نوه ات- برایت برچسبهای رنگی روی آنها نصب کرده؟ فقط به خاطر تو! یکی برای کانالها، یکی برای صدا و دیگری برای روشن کردن. به خودت بیا پولت، گریه نکن و به برچسبها نگاه کن!
دیگر اینگونه سر من داد نزنید، با همهٔ شما هستم… برچسبها مدتهاست که از بین رفتهاند، آنها تقریباً بلافاصله کنده شدند. من ماههاست که دنبال آن دکمه میگردم و هنوز هم نمیتوانم چیزی بشنوم، تنها چیزی که برایام باقی مانده همین تصویر است و صدایی زمزمه وار.
پس دست از فریاد زدن بردارید، همین مانده که کَرَم هم بکنید.
۲
«پولت، پولت آنجایی؟»
ایوان غرولند میکرد. سردش بود، شالاش را سفتتر دور خودش پیچید و دوباره به غرولند کردن ادامه داد. حتی تصور دیر رسیدن به سوپرمارکت را هم دوست نداشت.
این تنها چیزی بود که اصلاً نمیتوانست تحمل کند.
آهی کشید و به ماشیناش بازگشت، موتور را خاموش کرد و کلاهاش را برداشت.
پولت باید در انتهای حیاطاش باشد. همیشه همانجا بود، در انتهای حیاطاش، روی نیمکت کنار قفس خرگوشها مینشست. ساعتها آنجا مینشست؛ از صبح تا شب؛ صاف، بیحرکت، صبور با دستانی که روی رانهایش میگذاشت و چشمانی خالی.
پولت با خودش حرف میزد، از مردگان یاد میکرد و برای زندهها دعا میخواند.
با گلها حرف میزد، با کاهوها، با پرندگان و گاهی با سایهٔ خود. پولت داشت عقلاش را از دست میداد، دیگر حتی نمیدانست چه روزی از هفته است. آن روز چهارشنبه بود و چهارشنبهها روز خرید بود. ایوان ده سال بود که هر هفته به دنبالاش میآمد؛ حالا بود که قفل در را باز کند و شکایتکنان بگوید: «این یعنی بدبیاری…»
بدبیاری یعنی پیر شدن و تا این حد تنها شدن و بعد دیر رسیدن به فروشگاه تا حدی که هیچ چرخ خریدی نزدیک صندوقها باقی نمانده باشد.
یک لحظه صبر کن. حیاط خالی است.
حتی ایوان بدعنق هم نگران شده بود. به پشت خانه رفت و دستهایش را در دو طرف چشماناش گذاشت تا از میان پنجره همه جا را کنکاش کند و از راز این سکوت پرده بردارد.
وقتی بدن دوستاش را بر روی کاشیهای آشپزخانه دید، فریاد کشید: «یا عیسی مسیح».
ایوان به قدری دست پاچه شده بود که وقتی به عادت قدیمی بر روی سینه صلیب کشید، جای پسر و روح القدس را قاطی کرد و چند دشنام هم از دهاناش خارج شد و بعد رفت تا از انبار وسیلهای بیاورد.
با بیل شیشه را شکست و با تلاش خیلی زیاد توانست خودش را از چارچوب پنجره بالا بکشد.
برای او کار آسانی نبود که به آن طرف اتاق برود، زانو بزند و سر دوستاش را از روی زمینی که آغشته به مخلوطی از خون و شیر بود، بلند کند.
«هی! پولت! تو نمردی، مگر نه؟»
گربه زمین را لیس میزد، خُرخُرکنان، کاملاً بیاعتنا نسب به ماجراهای رخ داده، نسبت به اینکه چه رفتاری شایسته است و حتی بیتفاوت نسبت به شیشههای شکستهای که همه جا پخش شده بود.
۳
ایوان زیاد از این پیشنهاد خوشش نیامده بود، اما امدادگران از او خواسته بودند تا آمبولانس را همراهی کند و به مشکلات اداری و تشریفات بستری در بخش اورژانس، رسیدگی کند.
«شما این خانم را میشناسید؟»
او از این حرف رنجیده خاطر شد: «معلوم است که میشناسم! ما از کودکستان با هم هستیم!»
«پس بیایید برویم»
«ماشینام را چه کار کنم؟»
«ماشینتان فرار نمیکند. بعداً شما را بر میگردانیم.»
با حسرت گفت: «بسیار خب» و دوباره با همان لحن پر حسرت ادامه داد: «خریدهایم را بعداً انجام میدهم.»
داخل ماشین بسیار ناراحت بود. آنها یک چارپایه کوچک کنار برانکار قرار داده بودند و او به بهترین شکلی که میتوانست خودش را روی آن جا داد. دو دستی کیفاش را چسبیده بود و هربار که ماشین دور میزد تقریباً از روی چارپایه میافتاد.
یک مرد جوان آنها را همراهی میکرد. او از اینکه نمیتوانست رگ دست بیمارش را پیدا کند، ناراحت بود. ایوان طرز برخورد او را اصلاً دوست نداشت، نجوا کرد: «دست از فریاد زدن بردار، اصلاً معلوم است میخواهی چه کار کنی؟»
«میخواهم به او سرم وصل کنم»
«چی؟»
با آن نگاهی که مرد نثارش کرد، فهمید که بهتر است سکوت اختیار کند و رودهدرازیهایش را برای خودش نگه دارد: «فقط نگاه کن، ببین مرد چگونه دستاش را میپیچاند، فقط نگاه کن… این افتضاح است. اصلاً بهتر است نگاه نکنی. مریم مقدس، برای او دعا کن… هی! داری به او آسیب میرسانی!»
امدادگر ایستاده بود و پیچ روی لولهٔ سرم را تنظیم میکرد. ایوان قطرهها را میشمرد و تا جایی که توان داشت دعا میکرد. تمرکز کردن با وجود صدای آژیر کار بسیار سختی بود.
دست دوستاش را روی پیراهناش گذاشته بود و عین یک ماشین نوازشاش میکرد، درست مثل دست کشیدن به لبهٔ یک دامن. ناراحتتر و نگرانتر از آن بود که بتواند بیشتر از این محبت کند…
ایوان کارمینوت (۴) آه میکشید و چروکها، پینهها و لکههای سیاهی که اینجا و آنجا خودنمایی میکردند را بررسی میکرد. ناخنهای دست دوستاش هنوز شکل نسبتاً خوبی داشتند، اما محکم بودند و کثیف و گوشههایشان هم شکسته بود. دست خودش را کنار دست پولت گذاشت و با هم مقایسه کرد. البته او جوانتر بود و کمی چاقتر، ولی مهمتر از همه، او به اندازهٔ دوستاش در این دنیا عذاب نکشیده بود. به اندازهٔ او کار نکرده بود و طعم محبت را بیشتر چشیده بود. آخرین باری که در حیاط کار کرده بود، کی بود…؟ همسرش هنوز در حیاط سیبزمینی میکاشت اما بهتر بود بقیه چیزها را از همان فروشگاه بخرند. سبزیهای آماده، تمیز بودند و لازم نبود برگهای کاهو را در جستجوی حلزونها از هم جدا کرد و در نهایت تعداد نزدیکان او خیلی زیاد بود: همیشه ناتالی و گیلبرت و کوچولوهایشان بودند که بیایند و سرو صدایی راه بیندازند. در حالیکه پولت؛ چه چیزی در زندگی برای او باقی مانده بود؟ هیچ. حتی یک چیز خوب هم برایش باقی نمانده بود. همسرش مرده بود، دخترش یک بدکاره بود و نوهاش هیچگاه به دیدناش نمیآمد. هیچ جز نگرانی، هیچ جز خاطرات و شاید حسرتها.
ایوان به فکر فرو رفته بود: همهاش همین است؟ همهٔ زندگی در همین خلاصه میشود؟ چنین چیز بی ارزش و عبثی؟ و با این حال پولت روزی زن زیبایی بود و صد البته مهربان. در گذشته خیلی پرطراوت بود. اما حالا؟ همهٔ اینها کجا رفت؟
در همان لحظه لبهای پیرزن حرکت کرد. ایوان در کسری از ثانیه دست از رودهدرازیهای بینتیجهاش برداشت: «پولت، من ایوان هستم. همه چیز خوب است پولت. من آمدم دنبالات تا برویم خرید و…»
زمزمه کرد: «من مردهام؟ همین طور است، نه؟»
«معلوم است که نه، پولت. معلوم است که اینطور نیست. چه فکرهایی میکنی! نمردهای!»
«آه» جواباش همین بود. چشماناش را بست و گفت «آه».
یک چیز ترسناک دربارهٔ آن «آه» وجود داشت. یک هجای کوچک نااُمید، دلسرد و پر از سرافکندگی.
آه پس من نمردهام. که اینطور. خیلی بد شد. آه من را ببخش.
ایوان تصمیم نداشت با آن حرف موافقت کند.
«به خودت بیا پولتِ کوچک من، تو باید زنده بمانی! به خاطر رضای خدا تو باید زنده بمانی!»
پیرزن سرش را تکان داد. خیلی نامحسوس، خیلی آرام.
یک دقیقه تأسف پر از غم، طاقتفرسا. یک دقیقه عصیان. شاید برای اولین بار.
و بعد سکوت. ایوان نمیدانست چه بگوید. بینیاش را بالا کشید و بعد دوباره دست دوستاش را گرفت، این بار با لطافت بیشتر.
«آنها من را میفرستند خانهٔ سالمندان، مگر نه؟»
ایوان گفت: «معلوم است که تو را به خانهٔ سالمندان نمیفرستند! به هیچ وجه! چرا همچین حرفی میزنی؟ آنها از تو مراقبت میکنند، همین و بس. تا چند روز دیگر هم دوباره به خانهات برمیگردی.»
«نه. خیلی خوب میدانم که به خانه برنمیگردم.»
«هیچ وقت! الان همه این کار را میکنند! پس چرا من از این قاعده مستثنی باشم، مرد جوان؟»
امدادگر به او اشاره میکرد تا آهستهتر صحبت کند.
«گربهام چه میشود؟»
«حواسام بهش هست. نگران نباش.»
«فرنک (۵) چه طور؟»
«به فرنک زنگ میزنیم، اصلاً همین الان به او زنگ میزنیم. این را هم راستوریست میکنم.»
«نمیتوانم شمارهاش را پیدا کنم. گماش کردم.»
«پیدا میکنم.»
«مزاحماش که نمیشوی، نه؟ آخر میدانی که سرش خیلی شلوغ است.»
«بله پولت میدانم. برایش پیغام میگذارم. میدانی که دوره زمانه عوض شده. بچهها همه موبایل دارند. دیگر حتی اگر بخواهی هم نمیتوانی مزاحم آنها بشوی.»
«به او بگو که من، که من…»
پولت زد زیر گریه.
ماشین به سمت ساختمان بیمارستان حرکت میکرد و پولت لستافیر در میان اشکهایش زمزمه کرد: «باغچهام. خانهام. لطفاً من را به خانه بازگردانید.»
اما ایوان و مردی که برانکارد را حمل میکرد، دیگر ایستاده بودند.
دوباره روبهرویم را نگاه میکنم و آرام نفسم را بیرون میدهم. «میشه یه مدت کوتاهی حرف نزنیم؟»
به نظر میرسد از اینکه من خواستهام سکوت کنیم، کمی احساس آسودگی میکند. به سکو تکیه میدهد و همانطور که به خیابان خیره میشود، یکی از بازوهایش را تکان میدهد. مدتی به همان شکل میماند و من تمام مدت به او چشم دوختهام. احتمالاً میداند نگاهش میکنم اما اهمیتی نمیدهد.
میگوید: «ماه پیش، یه مرد از این پشت بوم افتاد پایین.»
باید از اینکه به درخواست من برای سکوت احترام نگذاشته، اظهار ناراحتی کنم اما تا حدی وسوسه میشوم.
«اتفاقی بود؟»
شانههایش را بالا میاندازد. «هیچکس نمیدونه. دم غروب اون اتفاق افتاد. همسرش داشته شام درست میکرده. بهش گفته که میاد این بالا، از غروب خورشید عکس بگیره. عکاس بود. احتمال می دن به سکو تکیه داده باشه که از خط افق عکس بگیره، پاش سر خورده، افتاده.»
به سکو نگاه میکنم و با خودم فکر میکنم چطور یک نفر میتواند خودش را در شرایطی قرار بدهد که چنین اتفاقی بیفتد. اما بعد به یاد میآورم که خودم چند دقیقه پیش، پاهایم را روی لبه پشت بام گذاشته بودم.
«وقتی خواهرم گفت چه اتفاقی افتاده، تنها چیزی که تونستم بهش فکر کنم، این بود که تونسته عکسشو بگیره یا نه. امیدوار بودم دوربین با خودش نیفتاده باشه پایین. چون میدونی، در این صورت، همهچیز بیهوده بوده. برای عشقت به عکاسی بمیری اما حتی نتونی آخرین عکستو که به قیمت جونت تموم شده، بگیری.»
این فکرش برای من خندهدار است. گرچه، مطمئن نیستم باید به آن خندید. «همیشه هرچی تو ذهنتونه، میگین؟»
شانههایش را بالا میاندازد. «به بیشتر مردم نمیگم.»
این حرفش موجب میشود لبخند بزنم. این که او حتی مرا نمیشناسد اما به هر علتی، من برایش بیشتر مردم به حساب نمیآیم، خوشحالم میکند.
به دیوار تکیه میدهد و دست به سینه میایستد. «تو اینجا به دنیا اومدی؟»
سر تکان میدهم. «نه. بعد از اینکه دانشگاهمو تموم کردم، از مین اومدم اینجا.»
بینیاش را جمع میکند و این حالتش بامزه است؛ دیدن این مرد ــ با بلوز بربری و مدل مویی که دویست دلار برای کوتاه کردنش پرداخته ــ و دارد شکلک درمیآورد، جالب است.
«خب، پس تو برزخ بوستون هستی، هان؟ سخته.»
پرسیدم: «منظورتون چیه؟»
گوشهٔ لبهایش بالا میرود. «گردشگرها باهات مثل یه آدم محلی رفتار میکنن و محلیا، مثل یه گردشگر.»
میخندم. «وای. این توصیف خیلی دقیقیه.»
«من دو ماهه اینجا هستم. هنوز حتی تو برزخم نیستم. پس وضع تو از من بهتره.»
«شما چرا اومدین بوستون؟»
«برای رزیدنسی. (۱۲) خواهرمم اینجا زندگی میکنه.» پایش را به زمین میکوبد. «درحقیقت، همین زیر. با کسی که مغز فناوریه ازدواج کرد و بعد، کل طبقهٔ آخرو خریدن.»
پایین را نگاه میکنم. «کل طبقه رو؟»
سر تکان میدهد. «لعنتی خوش شانس، تو خونه کار میکنه. حتی مجبور نیست پیژامهشو عوض کنه، اونوقت سالانه میلیونها دلار درآمد داره.»
واقعاً لعنتی خوش شانس.
«چه جور رزیدنسیای؟ شما دکترین؟»
سر تکان میدهد. «جراحی مغز و اعصاب. کمتر از یه سال دیگه از رزیدنتیم مونده. بعدش مدرکمو میگیرم.»
شیک، خوش صحبت و باهوش است و سیگاری میکشد. اگر این یکی از سؤالات آزمون استعداد تحصیلی بود، من میپرسیدم کدام گزینه به این مورد تعلق ندارد. «دکترا باید این چیزا رو بکشن؟»
پوزخند میزند. «احتمالاً نه. اما اگر گاهگاهی به خودمون تخفیف ندیم، قول میدم تعداد اونایی که از این لبهها خودشونو پرت میکنن، خیلی بیشتر میشه.» دوباره به جلو خم میشود و چانهاش را روی بازوهایش میگذارد. حالا چشمهایش بسته است؛ گویی دارد از وزش باد روی صورتش لذت میبرد. آنقدرها هم ترسناک به نظر نمیرسد.
«میخواین چیزی رو بدونین که فقط محلیا میدونن؟»
میگوید: «معلومه.» و دوباره توجهش به من جلب میشود.
به سمت شرق اشاره میکنم. «اون ساختمونو میبینین؟ اونی که سقفش سبزه؟»
سر تکان میدهد.
«پشتش، یه ساختمون توی ملچر (۱۳) هست. رو پشت بومش یه خونه ساخته شده. یه خونهٔ واقعی. از خیابون دیده نمیشه. ساختمون اونقدر بلنده که خیلیا حتی از وجودش خبر ندارن.»
متعجب به نظر میرسد. «واقعاً؟»
سر تکان میدهم. «وقتی داشتم تو گوگل ارت جستجو میکردم، دیدمش و نگاهش کردم. ظاهراً مجوز ساختش، سال ۱۹۸۲ صادر شده. چقدر باحاله! اینکه تو خونهای زندگی کنی که روی یه ساختمون بنا شده!»
میگوید: «اونطوری، کل پشت بوم مال خودته.»
من به آن فکر نکرده بودم. اگر آنجا مال من بود، پشت بامش را باغچه میکردم. اینطوری میتوانستم جایی برای آرامش داشته باشم.
انتشارات آموت
384 صفحه
نویسنده : کالین هوورم
ترجم : آرتمیس مسعودی
این نوشتهها را هم بخوانید