زنی که باعث مرگ روبسپیر-جلاد انقلاب فرانسه- شد: مـادام تالیئن
مقدمه: یک زمانی در کشور ما کتابهای تاریخی در مورد انقلابها، مثلا انقلاب 1917 روسیه یا انقلاب کبیر فرانسه فراوان خوانده میشدند. بعد وارد دورهای شدیم که مردم آن نیاز سابق برای مرور دقایق تاریخی را از دست دادند.
انقلابها همیشه دگردیسیهای بنیادی ایجاد میکنند، به بانیان راستین خود و خیلی وقتها آرمانهای اولیه خود پشت میکنند و باعث رو آمدن ابن الوقتهای حریص میشوند.
در اینجا توجه شما را به یک مقاله جالب تاریخی جلب میکنم.
پیشنیاز:
آشنایی با ماکسیمیلیان روبسپیر در ویکیپدیا
خلاصه:
ماکسیمیلیان فرانسوا ماری ایزدور دو روبِسپیر (زاده ۶ مهٔ ۱۷۵۸ – درگذشته ۲۸ ژوئیه ۱۷۹۴) یکی از معروفترین رهبران انقلاب فرانسه و یکی از تأثیرگذارترین اعضای کمیته نجات ملی انقلاب فرانسه بود و نقش بهسزایی را در دوره وحشت پس از انقلاب و به راه انداختن آن بازی کرد. دوره وحشت و سرکوب، با دستگیری و اعدام خود وی با گیوتین به پایان رسید.
ژان ژاک دودون دوفنتنی قبل از انقلاب فرانسه قاضی دادگستری بود و با پرداخـت مبلغی عنوان اشرافی «مارکی» را خریده بود. لذا وقتی که در فوریه سال 1793 فرمان مجلس کنوانسیون مـنتشر گردید و مقرر داشت قـضاتی که تـمایلات انقلابی از خود نشان ندهند، به زندان افکنده خواهند شد، به وحشت افتاد و بر آنشد تا از همسرش استمداد جوید.
همسر فونتنی، یک سال قبل از آن تاریخ، کانون خانوادگی را رها کرده و نزد معشوقش الکساندر دولامـت -نمایندهٔ مجلس کنوانسیون- اقامت گزیده بود. ولی پس از آنکه دولامت به خارج از کشور گریخت ناچار گردید به کانون خانوادگی خود بازگردد.
بنابراین فونتنی با وجود این شرایط از همسرش یاری خواست. این زن، دخـتر کـاباروس -بانکدار پادشاه اسپانیا- بود و پنج سال پیش با فونتنی ازدواج کرده بود. کاباروس میخواست دامادش از طبقه اشراف باشد و فونتنی به جهیزیهٔ دختر که شامل وجوه نقد و مستقلات بود، چشم داشت.
بدین ترتیب ازدواج مـیان ایـن جوان 26 ساله و این دختر اسپانیایی پرحرارت انجام گرفت. اما از همان بدو امر میان آن دو توافق اخلاقی وجود نداشت به طوری که حتی قبل از تولد پسرشان، از یکدیگر دوری گزیده و طبق رسوم آن زمان کـه حسادت و غیرت احساسی مبتذل شمرده میشد، هریک پی هوی و هوس خود رفتند.
ترزیا – همسر فونتنی- زنی بسیار زیبا و جذاب بود و کمتر کسی مـیتوانست بـرابر طـنازی او مقاومت کند. او اما میدانست آن دلربـایی و جـذابیت نـمیتواند در قضات دادگاهای انقلابی اثر و نفوذی داشته باشد، از این رو تصمیم گرفت پاریس را ترک کند. ولی به کجا میتوانست برود؟
شمال و شرق کشور دستخوش آشوب بـود. بـه اسـپانیا نیز نمیتوانست مسافرت کند زیرا در آنجا پدرش -کاباروس- را بـه اتـهام اختلاس به زندان افکنده بودند. تنها شهری که ممکن بود به آنجا پناه ببرد، بردو بود که دو برادر و عمویش -بـارتلمی گـالابر – در آنـجا میزیستند. ولی در آن زمان برای خروج از پاریس باید گذرنامه گرفت و متاسفانه شهرداری پاریـس صدور گذرنامه را متوقف ساخته بود.
فونتنی به همسرش گفت: «گرفتن گذرنامه تنها از تو ساخته است زیرا به طوری که اطـلاع دارم مـتصدی صـدور گذرنامه تالیئن است که سابقا منشی معشوقت لامت بوده است.
تـرزیا بـه محض شنیدن نام تالیئن، جوانی خوشسیما و نیرومند و گستاخ را بخاطر آورد که روزی در باغ لامت، دستهگلی به او هدیه کـرده و بـه علت هـمین گستاخی، لامت به خدمت او خاتمه داده بود. باری مادام فونتنی نگاهی تحقیرآمیز بـه شـوهر خـود انداخت و پیشنهاد او را با اکراه پذیرفت.
چند روز بعد، شهرداری پاریس گـذرنامهای بـنام ژان ژاکدون صادر کرد با قید اینکه وی برای انجام امور خانوادگی مسافرت میکند، روز 6 مارس 1793، ایـن زن و شوهر به اتفاق کودک خود و دو خدمتکار با کالسکهای پاریس را ترک کردند و پس از یـک مـسافرت پردردسـر، به بردو وارد شدند.
روز 25 آوریل حکم طلاق آنها صادر گردید. از این پس، در محافل بردو، دربارهٔ ماجراهای عشقی تـرزیا میگفتند و او را به مجالس ضـیافت دعـوت مـیکردند ولی متأسفانه این دوران خوشی دیری نپایید و در نتیجهٔ اغـتشاشاتی که در آن شـهر بروز کرد، نمایندگان منتخب ایالت ژیروند در مجلس کنوانسیون به زندان افتادند و یا تـبعید گـردیدند. در نتیجه مردم این ایالت به شورش دست زدند و بسیاری از ایالات دیگر به آنان تأسی جستند. مـجلس کـنوانسیون بـه منظور سرکوبی این اغتشاشات، حکومت ترور را برقرار ساخت و ماکسیمیلیان روبسپیر قدرت را به دست گـرفت.
وی کـه لباس آبیرنگ میپوشید و موهای خود را به سبک دوران قبل از انقلاب پودر میزد، در انجام رسالتی که برای خود تعیین کـرده بـود، یعنی تصفیه فرانسه از عناصر ناپاک، به هیچ وجه تحتتأثیر وسوسه و ترس و ترحم قرار نـمیگرفت و کـوچکترین عملی که از افراد سر میزد، آنان را مورد سـوءظن ایـن مـرد به اصطلاح «فسادناپذیر» قرار میداد.
روبسپیر در خانهای مـحقر مـتعلق به یک نجار زندگی میکرد، به متعلقات مورد علاقه مردم عادی توجهی نداشت، بـه پول و بـه زن بیاعتنا بود و حتی از زنـان وحـشت داشت. او نـمیتوانست کـسی را دوسـت داشته باشد و نسبت به کسانی که در عـشق مـوفق بودند در دل کینهای احساس میکرد.
این روحیه یکی از علل بیرحمی او بود. کسانی که او را از نـزدیک مـیشناختند، میدانستند که او فقط یک مقصد دارد و آن مـبارزه با فساد است. گـفته مـیشد وی حاضر بود در صورت لزوم سـه چـهارم مردم فرانسه را نابود کند تا به کمک افراد منزهی که باقی میمانند، حکومت تقوی و فـضیلت را بـرقرار سازد.
روبسپیر معمولا افراد خـشنی را بـرای سـرکوبی مخالفان انقلاب بـرمیگزید و بـه همین جهت تالیئن را برای ایـجاد آرامـش در بردو انتخاب کرد. این دو نفر از بسیاری جهات باهم فرق داشتند. ژان لامبر تالیئن، جوان 26 سـالهای بـود و به عنوان آشـپز نزدیک مارکی قدیمی خـدمت کرده بود.
مارکی مایل بود پسر آشپزش درس بخواند ولی تالیئن به تحصیل هیچ رغبتی نشان نـمیداد و بـه همین سبب بعدها ناچار شد به عنوان ثبتکننده نزد وکـیل دادگـستری و سـپس منشی نـزد لامـت خدمت کند و عاقبت نیز به طوریکه اشاره شد، از کار برکنار شد.
این ناکامیها کینهٔ او را علیه جامعه بـرانگیخته بـود. او اشـتغال به کارهای دستی را مادون شأن خود مـیدانست ولی بـرای کـارهای فـکری هـم اسـتعداد کافی نداشت. دوران آشوب و انقلاب به اینگونه افراد بیکاره فرصت میداد که خودی بنمایند. روبسپیر برای این جوان عیاش و پولپرست احترامی قائل نبود، ولی قصد داشت از کینهٔ شـدید او نسبت به طبقهٔ اشراف سابق، بهرهبرداری کند.
ملاقات در یک اطاق ناپاکیزهٔ زندان روز 16 اکتبر 1793 یعنی همان روزی که ساطور گیوتین سر ماری آنتوانت -ملکه فرانسه- را از تنش جدا کرده بود، انجام شد. تالیئن مانند فاتحی، با تـشریفاتی خـاص، از دروازهٔ سنت اولالی به شهر بردو وارد گردید. دو عراده توپ و یک دسته موسیقی که طبل مینواختند، پیشاپیش کالسکهٔ حامل تالیئن احاطه شده با قراولان سواره، حرکت میکردند،
تالیئن لباس آبی رنگ و جلیقهای سـفید بـر تن و کلاه سیاه مزین به پرهای آبی و سفید و سرخ بر سر داشت و حمایلی سه رنگ سینهاش را میپوشاند و سیمایی موقر به خود گرفته بود. تـرزیا کـه نتوانسته بود از مشاهدهٔ این مـراسم چـشم بپوشد، روزی را بخاطر آورد که او در باغ لامت، معشوق سابقش، یک دسته گل سرخ به او هدیه کرد و یکی از گلها به زمین افتاد و مرد جوان آن را برداشت و با لحـنی مـحبتآمیز که با شیوهٔ سـخن گـفتن انقلابیون شباهتی نداشت، از او اجازه گرفت که آن گل را به رسم یادگار با خود نگاهدارد.
اکنون ترزیا با خود میگفت ای کاش در آن موقع میتوانست وقایع آینده را از پیش ببیند. باری روز بعد از ورود تالیئن به بردو حـکومت وحـشت آغاز گردید. هر روز سه قاضی انقلابی گروهی از متهمان را، حتی بدون آنکه فرصت رسیدگی به هویت آنان را داشته باشند، به تیغهٔ گیوتین میسپردند. ترزیا حدس میزد تالیئن او را از خاطر نبرده است. لذا بـخود جـرئت داد برای نـجات زنی از دوستان خود که مورد سوءظن قرار گرفته و اموال او را توقیف کرده بودند به تالئین نامهای بنویسد. وی حـتی برای ملاقات دوستش به سوی منزل تالیئن رفت. اما وقتی به آنـجا رسـید، بـا یک ژاندارم مواجه شد و مورد سوءظن او قرار گرفته و در نتیجه زندانی شد زیرا در آن دوران انقلاب و آشوب، کوچکترین بهانه، بـرای بـازداشت افراد کافی بود.
در آن شب ترزیا را در یک زندان ناپاکیزه نگاه داشته و زندانبانان در صدد کـام گـرفتن از او بـرآمدند. ولی با مقاومت شدید وی مواجه شدند و به منظور خود نرسیدند در همین موقع تالیئن که به صرف شـام مشغول بود به گزارشهایی که قرائت میشد، گوش میداد، ناگهان از غذا خوردن دست کـشید زیرا نام زن گستاخی بـه گوشش رسـید که بخود جرئت داده بود به نفع یکی از افراد طبقهٔ اشراف وساطت کند. لذا با خشم گفت: «نویسندهٔ این نامه کجاست؟ من میخواهم او را ببینم.»
در خلال این احوال ترزیا در زندان غمانگیز خود به سرنوشت شوم خویش مـیاندیشید. برای این زن زیبای اسپانیایی که توانسته بود مردان را مجذوب خود کند، فکر از دست دادن زندگی، آن هم در جوانی، بسیار ناگوار بـود. نـاگهان همهمهای در دالانهای زندان پیچید و آواز باز شدن قفل در زندان به گوش رسید و تالیئن در میان نور ضعیف مشعلها مشعلهایی که اطراف او را روشن کرده بودند، مانند شبحی در آستانه در ظاهر گردید.
ترزیا با آنکه چندان پابـند مـعتقدات مذهبی نبود با دیدن این منظره بیاختیار علامت صلیب روی سینه خود کشید. نمایندهٔ ملت همین که چشمش به ترزیا افتاد، او را شناخت و پی برد که این همان مادام فونتنی است که او را در باغ لامـت دیـده و شیفته او شده بود. ولی وضع کنونی ترزیا با وضع مادام فونتنی سابق تفاوت داشت و نه تنها آرایشی و زیور و زینتی نداشت بلکه لباسهایش در نتیجهٔ تماس با زمین نمناک زندان تـر و بـر اثـر کشمکش با زندانبانان پاره شده بـود. ولی مـوهای بلندی که بر روی چهرهاش ریخته بود، به وی زیبایی خیرهکنندهای میبخشید.
تالیئن بار دیگر تحتتأثیر جذابیت ترزیا قرار گرفت و آتـش عـشق گـذشتهاش شعلهور گردید و با لحنی خشن پرسید: «چه کـسی ایـن همشهری را در اینجا زندانی کرده است.»
رئیس زندان هراسان گفت: «من اینکار را نکردهام. هماکنون در این زمینه تحقیق خواهم کرد.»
تـرزیا بـا لحـنی قاطع گفت: «نیازی به تحقیق نیست. علت اینکه مرا بـه زندان انداختهاند، آن است که من حاضر نشدم شب را در جایی که ژاندارمها و زندانبان به من پیشنهاد میکردند بمانم و با آنان بـه سربرم. مـن ایـن افراد فرومایه را که به یک میهنپرست و جمهوریخواه حقیقی مانند من اهانت نـمودهاند مـتهم میسازم و سرنوشت خود را بدست همشهری تالیئن میسپارم که مرا از پاریس میشناسد و از عقایدم اطلاع دارد.»
تالیئن گفت: «صـحیح اسـت ایـن زن جزو طبقه اشراف نیست. کسی که او را زندانی کرده است باید خود در این زنـدان قـرار گـیرد. ما دیگر در دوران استبداد که عدالت وجود نداشت زندگی نمیکنیم. من شخصا بازجویی از ایـن هـمشهری را بـه عهده میگیرم.» آنگاه تالیئن با خوشحالی زن جوان را که با لحن عاشقانه تلیتا مینامید، بـه خـانهٔ خود برد و از او تقاضا کرد که در آنجا سکونت گزیند. ترزیا گیوتین را که از پنجره اتاق دیـده مـیشد نشان داده و گفت: «من موقعی به اینجا باز خواهم گشت که این ماشین را برداشته بـاشند. اگـر به من علاقه داری باید از زندانها بازدید کنی و به فجایعی که در آنجا صورت میگیرد، خاتمه دهـی.»
چندی بعد بارتلمی گالابر -عموی ترزیا- به دیدن او آمد و از او تقاضا کرد احتیاط را رعایت کند. وی بـه ترزیا گفت: «روابط تو با تالیئن زبانزد خاص و عام شده و شایع است تعداد زیـادی از متهمان به وساطت و شفاعت تـو آزاد شـدهاند. این وضع خطرناک است.»
ترزیا گفت «یک روز از وساطتها و شفاعتهای من قدردانی خواهند کرد.»
پیرمرد پاسخ داد: «البته من مخالفتی ندارم که تو برای بیگناهان، نقش فرشته رحمت را ایفا کنی ولی باید در این راه با احـتیاط قدم برداری و قبل از هرچیز مواظب اطرافیان تالیئن باشی و فعالیتهای آنان را خنثی کنی و در صورت امکان آنان را در اقدامات خود شرکت دهی تا نتوانند اسرار تو را بروز دهند.»
ترزیا پرسید چگونه میتوان این کـار را انـجام داد. عمویش گفت: «سختترین انقلابیون با پول نرم میشوند در بردو بسیاری از بازرگانان و ثروتمندان در معرض خطر بازداشت و حتی اعدام قرار دارند. بدیهی است آنان حاضرند برای نجات جان خود پول خرج کنند. از محل ایـن وجـوه میتوان دهان خبرچینان را بست.»
ترزیا این عقیده را پسندید. او چندان به اصول خشک اخلاقی پایبند نبود، ولی زنی خوشقلب و خیرخواه بود و حتی المقدور میکوشید به همنوعان خود کمک کند. لذا گـفت: «در هـر صورت اجرای این نقشه مرا از کمک کردن به افراد فقیر بازمیدارد.»
عمویش پاسخ داد: «تو خواهی توانست از محل وجوهی که ثروتمندان میپردازند، تـنگدستان را نـیز از خـطر نجات دهی.»
این نقشه بـه مورد اجـرا گـذاشته شد و از ژانویهٔ 1794 اهالی بردو توانستند نفسی به راحتی بکشند. ترزیا که معمولا او را به نام پدرش «همشهری کاباروس» میخواندند بنا به توصیهٔ عمویش ادارهای را که «دفـتر عـفو» نـامیده میشد، برای نجات بیگناهان تأسیس کرد. هر شـب یـک کشتی گروهی از دشمنان واقعی یا فرضی جمهوری فرانسه را از آن کشور خارج میساخت.
زن جوان تمام روز سرگرم اجرای نقشهٔ خود بود و با گرفتن پول از ثروتمندان، آنان را محفوظ میداشت و از کمک به تنگدستان نیز دریـغ نـمیورزید. وی بـا جدیت وظیفهای را که برای خود انتخاب کرده بود، انجام میداد. بـعدها او دربـارهٔ این ایام چنین گفت: «من هیچ شب بدون آنکه جان یک تن را نجات داده باشم، به بـستر نمیرفتم.» تـلاشهای او به ثمر رسید. بدین ترتیب در حالی که فرانسه در خون غوطهور بود، اهالی بـردو در آرامـش نـسبی میزیستند به طوریکه در آن شهر در ماه فوریه فقط 10 تن و در ماه مارس 8 تن اعدام شده بودند.
خـشم روبـسپیر
هـمین که روبسپیر از این جریان اطلاع یافت سخت خشمگین گردید. دوستان تالیئن او را از خشم روبسپیر آگاه سـاختند و بـه او توصیه کردند به پاریس برگردد.
«نمایندهٔ ملت» این توصیه را پذیرفت و به ناچار محبوبهٔ خـود را تـرک گـفت و راه پایتخت را در پیش گرفت و همین که به پاریس رسید، دید در مدت غیبت او تغییراتی مهم در پایتخت رخ داده اسـت بسیاری از انقلابیون اعم از افراطی و معتدل در زیر تیغهٔ گیوتین جان سپرده بودند. ولی روبـسپیر «فـسادناپذیر» هـنوز خواستار قربانیان دیگری بود.
مبارزهای شاید میان او و افراد سودجویی که انقلاب و بدبختی مردم را وسیله اخاذی و کـسب ثـروت قرار داده بودند جریان داشت. تالیئن نیز جزو این گروه سودپرست بشمار مـیرفت. در حـقیقت روبـسپیر برای او آنقدر ارزش قائل نبود که وقت خود را به رسیدگی به وضع او تلف کند بلکه میخواست مـعشوقهٔ گـستاخ وی را بـه مجازات برساند. ولی بازداشت ترزیا در بردو کاری آسان نبود زیرا اهالی آن شـهر او را به عنوان منجی خود میپرستیدند. لذا روبسپیر در این مورد با تاسشرو -رئیس پلیس مخفی خود- مشورت کرد و سپس قـانونی را بـه تصویب رسانید که به موجب آن اشراف قدیمی حق نداشتند در ایالات ساحلی و یا مـناطق مـرزی اقامت کنند.
مقارن همین ایام فوشه -یـکی از هـمکاران تـالیئن- محرمانه به دیدن او رفت. فوشه با سمت نـمایندهٔ کـنوانسیون در لیون و تالیئن با همین سمت در بردو خدمت کرده بود و اکنون هردو از کار بـرکنار شـده و مورد غضب روبسپیر قرار گـرفته بـودند. فوشه کـه در یـک مـدرسهٔ مذهبی تحصیل کرده و بعدها بعنوان یـکی از بـزرگترین جلادان انقلاب و روباه سیاست مشهور شده بود به تالیئن آشپززادهٔ فـاقد شـم سیاسی گفت اگر نمایندگان ایالتی کـنوانسیون نتوانند برای دفاع از خـود مـتشکل گردند، جانشان به خطر خـواهد افـتاد.
او نمیتواند علنا رهبری این جنبش را که هدف آن برانداختن رژیم وحشتناک روبسپیر اسـت بـرعهده گیرد ولی تالیئن که از قدرت بـیان بـرخوردار و بـعلت روش آرامش در بردو مـحبوبیت پیـدا کرده است، میتواند ایـن رهـبری را عهدهدار شود. ولی خطرات ناشی از تعهد چنین مسئولیتی، تالیئن را به وحشت انداخت. فوشه نیز دربارهٔ قـبول پیـشنهاد خود دیگر اصرار نورزید.
در همین اوقـات تـرزیا در بردو اطـلاع یـافت کـه طبق قانون جدید، او کـه از مارکیزهای قدیمی است، دیگر نمیتواند در یک شهر بندری مانند بردو زندگی کند. لذا دوستانش برای او گـذرنامهای تـهیه کردند که او را یک جمهورخواه متعصب مـعرفی مـیکرد و شـهر اورلئان را بـرای اقامتش برگزیدند. امـا زن جـوان مایل نبود در شهر ملالانگیزی مانند اورلئان زندگی کند و تصمیم گرفت به پاریس برود.
همان روزی که ترزیا به پایتخت فـرانسه وارد گـردید، 24 تـن را در میدان انقلاب با گیوتین سر بریده بـودند. تـالیئن بـلافاصله به ملاقات مـعشوقهاش شـتافت و او را از وخامت اوضاع آگاه ساخت. ولی زن جوان با بیاعتنایی گفت: «من از روبسپیر بیمی و هراسی ندارم.» او ظاهرا راست میگفت زیرا در روزهای بعد، مردم او را در اماکن تفریح و خوشگذرانی پاریس منجمله پاله رویال مـیدیدند که دست در دست تالیئن به تفریح و گردش مشغول است.
چگونه عشق به یک زن مسیر تاریخ را عوض میکند
بالاخره در اوائل ماه ژوئن 1794، ترزیا را گرفتند و با موهای ژولیده و لباسهای پاره در درشکهای سوار کردند که اطراف آن را محافظان احـاطه کـرده بودند و بسوی زندان بردند هنگامی که کالسکه به میدان انقلاب رسید، هوا تاریک شده بود و گیوتین پس از یک روز پرمشغله ساعات فراغت را میگذرانید. یکی از مأموران، گیوتین را به زن جوان نشان داد و گفت: «به این مـاشین خـوب نگاه کن. او عاشق آیندهٔ توانست و به زودی تو را در آغوش خواهد گرفت.»
ترزیا را که «همشهری کاباروس» مینامیدند، در یکی از اطاقهای زندان پتیت فورس جای دادنـد و بـه دستور روبسپیر مورد انواع توهین و آزار قـرار دادنـد. چندی بعد وی را به زندان کارم منتقل کردند. در اتاق او در این زندان، یک زن دیگر نیز بسر میبرد. این زن ژوزفین تاشر دولاپاژری –ویکنتس سابق بوارنه- بـود کـه بعدها به ازدواج ناپلئون اول درامـد و امـپراطوریس فرانسه گردید.
ترزیا محبت این زن زیبای دورگه را که زیر بار مصائب خرد و نومید شده بود، به دل گرفت. ترزیا، برعکس ژوزفین، به اندازهای به زندگی علاقه داشت که از دست دادن آن برایش غـیرقابل تـصور بود. او عقیده داشت بالاخره معجزهای آنان را از مرگ نجات خواهد داد و بنابراین میکوشید دوست جدید خود را نیز دلداری دهد و به آینده امیدوار سازد.
میتوان گفت که این معجزه تا حدودی به وقوع پیوست زیـرا روبـسپیر دو ماه تـمام از فرستادن ترزیا به دادگاه مردد بود. بالاخره روزی که قرار بود فردای آن به منظور تحکیم موقعیت خود در مجلس کـنوانسیون نطقی ایراد کند، دستور داد ترزیا را به دادگاه انقلابی که در حقیقت بـه منزلهٔ فـرستادن او به زیر تیغهٔ گیوتین بود ببرند.
افسر و پلیس زندان مأمور برگزیدن محکومین به اعدام، تحتتأثیر زیبائی ترزیا قرار گـرفته بـود. وی در 25 ژویه 1794 به هنگامی که زندانیان مشغول به صرف غذا بودند، به زندان وارد شـد و هـمشهری کـاباروس را نزد خود خواند و موقعی که ترزیا از جا برخاست آهسته به گوش او گفت: «فردا باید در دادگاه حاضر شوی. دیگر از دسـت هیچ کس کاری ساخته نیست».
زن جوان لحظهای به وحشت دچار شد ولی به زودی بر ترس خـود چیره گردید و گفت: «مـن مـیخواهم نامهای برای همشهری تالیئن بفرستم. آیا میتوانی در این امر به من کمک کنی؟»
مأمور پلیس موافقت خود را ابراز داشت. عصر آن روز نزدیک غروب، تالیئن به اتفاق فوشه در باغ تویلری قدم میزدند. فوشه را تازه از انـجمن ژاکوپنها یعنی محل تجمع انقلابیون افراطی، اخراج کرده بودند. فوشه به تالیئن توضیح میداد که اکنون بهترین فرصت برای سرنگون ساختن روبسپیر فرا رسیده است. اما تالیئن در خود این جـرئت را نـمییافت که با رقیبی نیرومند مانند روبسپیر به مبارزه پردازد.
در این هنگام فروشندهٔ دورهگرد که از آنجا میگذشت به تالیئن اشاره کرده و او را به گوشهای خلوت برد و نامهای را به او تسلیم کرد. این نامه از ترزیا و بـه ایـن شرح بود: «هماکنون مأمور پلیس از زندان من خارج شد. او آمده بود به من اطلاع دهد که فردا باید به دادگاه یعنی در حقیقت به محل اعدام بروم. این پیشامد با خوابی که دیـشب دیـدم مغایرت دارد. دیشب خواب دیدم روبسپیر نابود گردیده و درهای زندان گشوده شده است. ولی به علت ترس امثال شما، هیچ کس در فرانسه پیدا نمیشود که به خوابی که دیدهام تحقق بخشد.»
تالیئن لحظهای مبهوت ماند ولی بـیدرنگ بـر اعـصاب خود مسلط شد و طی نـامهای بـه مـحبوبهاش نوشت: «به همان اندازه که من جرئت از خود نشان خواهم داد، تو باید احتیاط به خرج دهی.»
تالیئن این نامه را به ضمیمهٔ بستهای اسـکناس بـه فـروشنده دورهگرد داد و از او خواست به ترزیا برساند، پس از آن فوشه بـرگشت و بـا لحنی قاطع گفت: «فردا باید ضربت مهلک را وارد آورد.» فوشه گفت: «فردا نه بلکه روز نهم ترمیدور.»
تالیئن فریاد زد: «تا آن وقت تـرزیا کـشته خـواهد شد.» فوشه پاسخ داد: «خیر او زنده خواهد ماند به شرط اینکه تـو در مجلس کنوانسیون در مبارزه با روبسپیر پیشقدم شوی. آیا میتوانم به تو اتکا داشته باشم؟ من چون از انجمن ژاکوبنها رانده شدهام، نمیتوانم در ایـن کـار دخـالت کنم.»
تالیئن گفت: «قول میدهم آنچه را از من انتظار داری انجام دهم.»
مـبارزهٔ تـالیئن با روبسپیر
آن شب فوشه به دیدن تاسشرو -رئیس پلیس مخفی روبسپیر- که او نیز به آیندهٔ ارباب خـود زیـاد اعـتماد نداشت، رفت و از او تقاضا کرد محاکمهٔ همشهری کاباروس را فقط 24 ساعت به تأخیر بیاندازد چـون تـاسشرو در قـبول این پیشنهاد مردد ماند، تالیئن به او گفت: «اگر نقشه ما با شکست مواجه شـود، تـرزیا و مـن سر خود را از دست خواهیم داد و کسی ترا مؤاخذه نخواهد کرد و اگر موفق شویم، تو هـم در ایـن موفقیت سهمی خواهی داشت.»
این استدلال، تاسشرو را متقاعد ساعت و لذا موافقت کرد محاکمهٔ تـرزیا بـه تأخیر بـیافتد. حال دیگر زمینه برای سرنگون ساختن روبسپیر آماده شده بود و باید منتظر بازیهای تـقدیر بـود.
هنگامیکه روز 8 ترمیدور (26 ژویه 1794) روبسپیر پشت کرسی خطابهٔ مجلس کنوانسیون قرار گرفت، همه مـیدانستند کـه آن روز سرنوشت انقلاب در بوته آزمایش قرار خواهد گرفت، ولی هرکس به فکر جان خود بود.
اگر روبـسپیر خـواستار محکومیت تعدادی معین از مخالفان خود میگردید، بدونشک دیگران برای نجات جان خـود ایـن افـراد را تسلیم میکردند. اما این مرد «فسادناپذیر» طی بیانات خود بدون آنکه از کسی نامی ببرد، تـمام مـخالفان خـویش را مورد تهدید قرار داد و بدین ترتیب کلیهٔ اعضای کنوانسیون را به وحشت انداخت.
روز بعد کـه نـهم ترمیدور بود، روبسپیر به پیروزی خود اطمینان داشت. آن روز دوست او -سنژوست – پشت کرسی خطابه قرار گـرفت. پس از نـخستین کلماتی که بزبان آورد، باراس -یکی از اعضای کنوانسیون- متوجهٔ خطر گردید و تالیئن را بسوی کـرسی پیـش راند و به او گفت برو از ادامهٔ صحبت او جـلوگیری کـن وگـرنه جان ترزیا به خطر خواهد افتاد.
تالئین مـانند حـیوان از بند رستهای بسوی کرسی خطابه جست و فریاد زد: «بهمن اجازه صحبت دهید.» سنژوست از این پیـشآمد چـنان غافلگیر شد که زبانش بـند آمـد و وقتی کـه تـسلط خـود را بازیافت دیگر دیر شده بود.
تـالیئن خـطااب به اعضای مجلس کنوانسیون گفت:
«باید به حال میهن گریست. دیروز یکی از اعـضای دولت از مـیهن روی برگرداند و امروز یک نفر دیگر. وقـت آن رسیده است که پردههای اسـرار دریده و حقایق فاش شود.»
آواز تـحسین و کـف زدن نمایندگان، تالار جلسه را به لرزه انداخت، زیرا نخستین بار یک تن پیدا شده بـود کـه در مقابل روبسپیر بایستد.
تالیئن کـه تـحتتأثیر احـساسات خود قرار گـرفته بـود، به سخنان خویش ادامـه و گـفت:
«عدهای قصد دارند مرا به قتل برسانند.» در این موقع روبسپیر از جای خود پرید و اجازه سـخن خـواست. ولی رئیس جلسه تقاضای او را نپذیرفت. ولی مـرد «فـسادناپذیر» بسوی کـرسی خـطابه دویـد. ولی او را با خشونت از آنجا دور کـردند. تالیئن به بیانات خود ادامه داد و ضمن اشاره به روبسپیر، فریاد زد:
«توطئه گران مشت خود را بـاز کـردند. من دیروز شاهد تشکیل ارتشی بـه وسیلهٔ یـک کـرومول جـدید بـودم و لذا خود را به خـنجری مـسلح کردم تا اگر کنوانسیون جرئت محکوم کردن او را نداشته باشد، من با این خنجر سینه او را پاره کنم.»
در ایـن هـنگام وی دشـنهای را از زیر لباس خود بیرون کشید. روبسپیر بـا شـتاب از پلکـان کـرسی بـالا رفـت و سینه خود را در مقابل خنجر برآخته تالیئن قرار داد. لحظهای اعضای کنوانسیون مانند افراد طلسم شده، مبهوت و ساکت ماندند. اما روبسپیر نتوانست از این لحظه حساس پهره گیرد. از ه رسو فـریادهای «مرده باد ستمگر» بلند شد.
تالیئن از فرصت استفاده کرد و اتهاماتی تازه به مرد «فسادناپذیر» وارد اورد. روبسپیر دیوانهوار فریاد میکشید و مرتبا اجازه سخن میخواست ولی به تقاضای او ترتیب اثر داده نمیشد. سرانجام وی خطاب بـه رئیـس جلسه فریاد زد: «رئیس آدمکشان! برای آخرین بار از تو میخواهم که به من اجازه صحبت بدهی.»
تالیئن بلافاصله به نمایندگان کنوانسیون گفت: «ببینید او همه ما را آدمکش میخواند.» در این هنگام یـک نـماینده گمنام کنوانسیون کلمات خطرناک «اتهام و بازداشت» را به زبان آورد و بدین ترتیب مرد «فسادناپذیر» با تصویب کنوانسیون بازداشت گردید و تحت تعقیب قرار گرفت.
ترزیا از دستور تـو اطـاعت کردم!
در خلال این احوال زنـان زنـدانی در حیاط کوچک زندان که به وسیله دیوارهای بلند احاطه شده بود، مشغول گردش روزانهٔ خود بودند. ترزیا و ژوزفین دست در دست هم قدم میزدند و یکدیگر را دلداری مـیدادند. نـاگهان فریادهایی به گوش رسید. تـمام زنـان وحشتزده سرهای خود را بلند کردند. بعضی از آنها بیهوش شدند. بعضی دیگر علامت صلیب بر سینه خود کشیدند و عدهای دیگر دیوانهوار بدور خود میچرخیدند.
روی بام مشرف به حیاط زندان، مردانی دیـده مـیشدند که حامل اعلانات و تابلوهایی بودند که روی آنها از فاصله دور با حروف درشت عبارت «روبسپیر بازداشت شده است» نوشته شده بود، تشخیص داده میشد. زندانبانان دیگر چندان به انجام وظایف خود مـقید نـبودند. بعضی از آنـان احساس میکردند اوضاع در شرف عوض شدن است لذا اخباری را که در خارج از زندان شایع بود، به اطلاع زندانیان مـیرسانیدند.
بدین ترتیب محبوسان پی بردند روبسپیر چگونه بازداشت و به ساختمان شهرداری مـنتقل گـردیده بـود. ژوزفین گریهکنان گفت: «دیگر امیدی به نجات ما نیست.» ترزیا او را دلداری داده و گفت: «فراموش نکن یک غـیبگو پیـشبینی کرده است تو به مقامی بالاتر از مقام ملکه خواهی رسید.»
روز بعد فریادهای رعـدآسایی زنـدان را بـه لرزه درآورد. ترزیا با خود گفت: «دیگر زندگی ما به پایان رسیده است» ولی به تدریج فریادها مـشخصتر شد و کمکم معلوم گردید که آنچه به گوش رسیده بود غریو شادی است.
مـردان نردههایی را که زندان آنـان را از زندان بانوان جدا میکرد، شکستند و به زنان ملحق شدند. همه یکدیگر را میبوسیدند و از شادی میگریستند. در خارج زندان دسته عبرتانگیزی در حال حرکت بود. روبسپیر و یارانش با همان ارابههایی که مدتها قربانیان آنان را به سوی گـیوتین برده و از همان خبابانهایی که این قربانیان طی نموده بودند، عبور میکردند.
تمام پنجره و ایوانهای مشرف به این خیابانها به قیمتهای گزاف اجاره شده بود. روبسپیر مانند تمام افراد متعصب، دربارهٔ صحت عـقاید خـود تردید نداشت و خود را بیگناه میدانست و فقط از این تأسف میخورد که فرانسه نتوانسته است به ارزش او پی بپرد.
وی را پس از آنکه بازداشت شده بود، با تپانچهای مجروح ساخته و فکش را شکسته بودند. اکنون او را با سـر و صورت زخـمبندی شده به محل اعدام آورده بودند. جلاد قبل از آنکه سر او را زیر تیغه گیوتین قرار دهد، نوار زخمبندی چهرهٔ او را با چنان خشونتی پاره کرد که فک محکوم به ضمیمه نوار کنده شد. مـعذلک روبـسپیر با شهامت جان سپرد. پس از او بسیاری از یارانش منجمله سن ژوست پلکان سکوی اعدام را طی کردند، مانند هزاران نفر بیگناهی که بوسیله آنان به تیغه گیوتین تحویل داده شده بودند. با وجود اعدام روبـسپیر تـا چـند روز در زندان تغییری مشاهده نمیگردید و زنـدانیان هـمچنان از جـان خود بیمناک بودند.
در روز 12 ترمیدور (سه روز پس از اعدام روبسپیر) مامور دادگاه انقلابی که او را «پیک مرگ» لقب داده بودند، به همراه چند تن محاف بـزندان وارد شـدند. ورود او زنـدانیان را به وحشت انداخت، ولی وی برخلاف معمول که نـام مـحکومان به مرگ را از روی فهرستی قرائت میکرد، فقط نام همشهری کاباروس را به زبان آورد. ترزیا از جای خود برخاسته و پشت سر او براه افتاد ولی نـمیدانست او را بـکجا مـیبرند.
اما وقتی او را به اطاق دربان زندان بردند، تکانی خورد زیـرا چشمش به تالیئن افتاد که در انتظارش نشسته بود، مرد جوان بمحض دیدن ترزیا گفت: «تلینا! من به دستور تـو عـمل کـردم و ستمگر را از پای درآوردم اکنون تو آزادی.»
ترزیا فرصت پاسخ دادن را نیافت زیرا تالیئن او را در آغـوش خـود گرفته بود و میبوسید. با مشاهدهٔ این صحنه حاضران از اطاق خارج شدند و دو دلداده را تنها گذاشتند. نزدیک غروب کـالسکهای بـه زنـدان برای بردن آنان آمد. اما ترزیا گفت حاضر نبود زندان را ترک کـند مـگر آنـکه دوستش ژوزفین بوارنه نیز آزاد گردد. با خواست او موافقت شد و دستور آزادی ژوزفین نیز صادر گـردید.
کـالسکه حـامل تالیئن و ترزیا براه افتاد ولی در نزدیک پل نو با انبوه جمعیتی مواجه گردید. ترزیا از شدت تـرس فـریاد کشید. ولی کالسکهچی خطاب به جمعیت گفت: «راه را برای عبور همشهری تالیئن باز کنید. بـا شنیدن نـام تـالیئن جمعیت فریاد کشید:«این تالیئن مغلوبکننده روبسپیر است. زنده باد همشهری تالیئن!»
تالیئن که میدانست چگونه میتوان در مردم نفوذ کرد، از کالسکه پیاده شد و در حالیکه تـرزیا را در آغـوش گـرفته بود به جمعیت گفت: «همشهریها این همان زنی است که برای من پیامی فرستاد و بـه وسیله آن بـه من جرئت داد در مجلس کنوانسیون بر روبسپیر بتازم و هم او بود که خنجری را در اختیار مـن گـذاشت کـه قصد داشتم اگر کنوانسیون او را تحت تعقیب قرار ندهد در سینه آن ستمگر دیوسیرت فرو کنم.»
آنگاه تـالیئن بـازوی زن جـوان را بلند کرد و گفت: «این همان دستی است که گیوتین را سرنگون ساخت. ایـن دسـت مادام تالیئن است.»
از جمعیت که لحظه به لحظه زیادتر میشد غریو شادی و تحسین برخاست. کمتر قدیس و قـهرمانی مـانند ترزیا مورد آفرین و ستایش قرار گرفته بود. مردم به لباسهای او بوسه مـیزدند و هـر تکه آن را بعنوان یادگاری متبرک نزد خود نـگاه میداشتند. زنـی در مقابل او زانو زد و در حالی که به حال خلسه فرو رفـته بـود، فریاد زد: «تو برای ما بانوی مقدس ترمیدور هستی.» جمعیت با فریادهای خود گـفته او را تـائید کرد. آواز آنان در تمام شهر و در سـراسر فـرانسه طنین انـداخت و بـه تاریخ راه یافت.Tuileries
از مجلهٔ هیستوریا چاپ پاریس
بقلم فلیپ ارلانژه
منبع: مجله گوهر , بهمن و اسفند 1356
ترجمه دکتر هادی خراسانی
عالی عالی عالی
از هر لحاظ عالی . زوایای پنهان معدوم شدن دراکولای انقلاب فرانسه، روبسپیر و اون دادستان خون اشامش
فوکویه تنویل .
زحمت کشیدید من در جوانی کتاب ماری آنتوآنت خونده بودم سرنوشت همه انقلابها تقریبا یکسان با هم همه این مشکلات پشت هم عبور میکنن تا ناپلئون بناپارت و هم خانوم ژزفینا به مسند قدرت بشینن