شارلوت کوردی – فرشته قتل- زنی که ژان پل مارا، یکی از رهبران خشونتطلب انقلاب فرانسه را کشت
امروز مصادف است با زادروز ژان پل مارا. به این بهانه مناسب دیدم که یک مقاله بسیار جالب قدیمی را در مورد ترور و قتل این رهبر خونخوار انقلاب فرانسه بخوانیم. این مقاله سال 1347 در نشریه یغما با قلم توانای دکتر معینیان نوشته شده بود. تغییرات جزئی در رسم الخط و در برخی جاها املای کلمات داده شده است.
این مقاله سرگذشت ده روز آخر عمر دختری است که در عین زیبائی و طراوت جوانی صاحب هوشی سرشار و عزمی راسخ و ارادهٔ قوی و اعصابی پولادین و قلبی مطمئن است، خونسردی و تسلط بر نفس و استواری و رازداری و پافشاری او در پیشبرد و اجرای نقشهٔ خویش واقعا شگفتانگیز است، با نهایت زیرکی در کار خود میاندیشد و جوانب کار را با احتیاطی هرچه تمامتر میسنجد و تصیم میگیرد.
در آن دوره وحشت انقلاب فرانسه که با اندک بدگمانی و اتهام، سرهای سرکشان چون خوشههای خشک و رسیده گندم به پای ساقهها میریزد، او نه ترس دارد و نه دلهره، از لحظهای که به کشتن خطرناکترین مرد انقلاب که در عین حال بانفوذترین آنان در میان توده مردم است کمر میبندد در همهحال همهوقت خونسردی و آرامش خویش را حفظ میکند. چه در دادگاه انقلابی و چه در زندان و چه در میدان اعدام، نه اظهار عجز میکند. چه و نه ضعف و انکسار به خود راه میدهد.
نه در وقتی که کارد را تا دسته در سینه مارا کاشت دستش لرزید و نه هنگامیکه گردنش زیر ساطور گیوتین رفت قلبش طپید، زیرا در همان دم واپسین با سخنان طنزآمیز سر به سر جلاد میگذاشت. وقتی که رئیس دادگاه پرسید آیا برای دفاع از خود وکیل انتخاب کردهاید؟! گفت یکی از دوستانم را به این سمت برگزیدهام ولی خیال نمیکنم او جرأت دفاع مرا داشته باشد، وانگهی این واقعه نیازمند دفاع و محاکمه نیست زیرا تمام این تشریفات در یک جمله خلاصه میشود که: (من مارا، را کشتهام) و یک حقیقت هم بیشتر وجود ندارد و آن اینکه: «مارا مرده است.»
(جالب است که بر اساس این داستان پرکشش و هیجانانگیز تا حالا فیلمی ساخته نشده. اگر بگذریم از یک فیلم بسیار قدیمی که در سال 1910 بر این اساس ساخته شده بود. در این روزها قطحی سوژه در هالیوود شاید بهتر است که نویسندگان نگاهی به تاریخ بیندازند.)
این مقاله را هم بخوانید:
زنی که باعث مرگ روبسپیر-جلاد انقلاب فرانسه- شد: مادام تالیئن
ژان پل مارا که بود؟
ژان پل مارا انقلابی شهیر در سال 1744 درشهر نوشاتل سوئیس متولد شد و در اثر مطالعات زیاد، اطلاعات فراوانی مخصوصا در علم فیزیک کسب کرد و در این علم با نیوتون معروف کوس همسری بلکه برتری میزد. قبل از انقلاب به سمت طبیب در فوج گارد محافظ کنت- داراتوا برادر لوئی 16 – خدمت میکرد. هنگام انقلاب با شور و شوق آمیخته با خشم و کین فراوان به انقلابیون پیوست و با کمک روزنامه خود به نام «دوست ملت» که در آن مقالات هیجانانگیز و تحریکآمیز مینوشت، به زودی نفوذ خارقالعادهٔ در طبقات عوام و توده مردم پیدا کرد و از شهر پاریس به نمایندگی مجلس کنوانسیون انتخاب شد و با تمام نیرو بر ضد فرقه ژیرندن که او را به پای میز محکمه انقلابی کشیده بودند و در محکومیت وی پافشاری میکردند به پا خاست و بیه اری دوست و هممسلک خود -ماکسیمیلیان روبسپیر- مصرانه به انهدام این فرقه و نابودی اعضای آن کمر بست و سرانجام نیز به تحریک سران فرقه که از ترس انتقام مارا متواری شده بودند به دست یکی از سران متواری آن فرقه یعنی شارلوت کوردی کشته شد.
مارا و قتل عام سپتامبر
در ماه سپتامبر 1792 به علل و جهاتی که در تاریخ انقلاب فرانسه به تفصیل ذکر شده کشتار فجیعی در پاریس راه افتاد که در اندک مدتی بیش از هزار و دویست تن اعدام شدند که محرک اصلی آن مرد انقلابی معروف ژان پل مارا بود.
در اثر این قتل عام که بزودی دنبالهٔ آن به ولایات هم کشیده شد، فرقهٔ سیاسی ژیرندن یکی از احزاب معتدل و در عین حال پرقدرت آن روز فرانسه بر ضد این کشتار شنیع قیام کرد و تنبیه و محازات اصل شرارت و خمیرمایهٔ فساد یعنی مارا را از مجلس کنوانسیون خواست و او را به اتهام برادرکشی و افروختن آتش جنگ داخلی به پای میز محکمه انقلابی کشید، ولی مارا با سحر بیان، خود را از این اتهام مبرا ساخت و مردم او را به احترام و افتخار بر سر دست به مجلس برگرداندند، از این تاریخ مارا که قدرت و نفوذش در میان مردم و نمایندگان مجلس چند برابر شده بود با همدستی دوست همرزمش ماکسیمیلیان روبسپیر به قطع رشتهٔ حیات اعضای فرقه ژیرندن مصمم شد و با فشاری که به مجلس کنوانسیون وارد آورد توانست فرمان اتهام نمایندگان این حزب را از مجلس بگیرد و آنان را به پای محاکمه بکشد، محاکمهای که نتیجه جز مرگ نبود.
(ماکسیمیلیان روبسپیر ، وکیل دعاوی و نمایندهٔ مجلس کنوانسیون از مردان نامدار و مؤمن انقلاب فرانسه است که مدتی با ترور و وحشت بر کمیتهٔ امنیت عمومی حکومت مطلقه داشت و بعد از اینکه رقیبان سیاسی خویش را چون هبرت و دانتون را به زیر گیوتین فرستاد خود نیز با تمام اقتدار و سیطرهٔ که بر قوای حاکمه داشت در ژوئیه 1794 درست یک سال بعد از قتل مارا سقوط کرد و مانند هزاران قربانی بینام و نامدار دیگر در میدان انقلاب اعدام شد.)
اما این عده از نمایندگان که از عاقبت شوم چنان محاکمهای هراسان بودند، موفق شدند که قبل از دستگیری از پاریس بگریزند و به راهنمایی یکی از همکاران خود به شهر کان پناه جویند، شهری که محل اجتماع مخالفان و دشمنان مارا بود.
هجده تن نمایندهٔ که به این شهر آمده بودند در اندک مدتی توانستند مردم را برضد مارا و یارانش بشوارنند و حتی تصمیم گرفتند که از فرستادن آذوقه به پایتخت جلوگیری نمایند و پس از گردآوری سپاهان داوطلب به پاریس حمله کنند. همه میدانستند که مبارزه میان مارا و دشمنانش یک نبرد مرگ و زندگی است.
اتفاقا در چندقدمی محل سکونت و اجتماع نمایندگان یاغی دختری به نام ماریآن شارلوت کوردی میزیست که از اعقاب کورنی شاعر بزرگ فرانسه بودکه به سال 1767 در شامپو یکی از ایالات فرانسه پا به عرصهٔ وجود گذاشت.
پدرش از نجیبزادگان دهنشین بود و چون شارلوت در کودکی مادرش را از دست داد، پدر او را تحت حمایت خود گرفت و به تعلیم و تربیت وی همت گماشت. شارلوت بیشتر اوقات خود را به خواندن کتب بخصوص کتابهای فلسفی و ادبی میگذراند، وی مجذوب اخبار حوادث و ماجراها بود، از خواندن یا شنیدن خبرهای شگفتانگیز یا ترسناک به هیجان میآمد و در عین حال بقول خودش همواره خواب یک جمهوری میدید. البته جمهوری افلاطونی با مدینهٔ فاضلهای که همه در کمال صلح و صفا زندگی کنند.
در سال 1793 که از آن سخن میرود بیست و پنج سال از سن شارلوت گذشته، اکنون دختری است که در کمال زیبایی و رشد فکری که به فرقهٔ ژیرندون و مرام آن دلبستگی کامل دارد و به سران فرقه با دیدهٔ تحسین و اعجاب مینگرد و برعکس با مارا و افکار و اعمالش بشدت مخالف است بویژه محاکمه جنونآمیز لوئی 16 و پافشاری مارا در محکومیت وی شارلوت را سخت آزرده و عصبانی کرده بود. میزان ناراحتی روحی و بدبینی او به اوضاع زمان و جریانات حاد روزهای انقلاب از نامهای که در روز 28 ژانویه درست یک هفته بعد از آن فاجعه به یکی از دوستانش نوشته کاملا هویدا است:
«دوست من: قطعا شما هم از فاجعهٔ هولناک خبر دارید و قلب شما هم چون قلب من از غیظ و نفرت لرزیده است. این فرانسه بیچاره ما است که گرفتار چنین شوربختیها شده و خدا میداند که این سیهکاریها کی و در کجا متوقف خواهد شد. تمام کسانی که ادعا دارند که میخواهند بما آزادی بدهند، خودشان آزادی را کشتهاند و در نظر من این مدعیان آزادی جز جلادانی نیستند. بیائید بر سرنوشت فرانسه گریه کنیم گمان میکنم اگر پادشاه میخواست میتوانست شاه خوشبختی باشد و بر ملتی که او را تا این حد میستود و میپرستید سلطنت کند.»
و همو بود که سرانجام از فرط تعصب و کین تصمیم گرفت. مارا، را که ام الفساد خونریزی میدانست بکشد تا بقول خود انتقام کینهتوزیهای او را به ملت فرانسه باز ستاند زیرا عقیده داشت که طبیعت مارا را خونخوار را آفریده است تا فرانسه را به گورستانی سیاه و تاریک تبدیل کند.
شارلوت کوردی
در اولین برخورد شارلوت دختری بزرگ، زیبا و دلربا به زیبائی و عظمت یک مجسمه کار استاد، نیرومند، توانا و بالاافراشته به استواری و استقامت یک زن جوان و شاداب و تندرست دهقانی، صاحب گیسوانی بلند و سنگین به رنگ شاهبلوط روشن که چون انبوهی از خوشههای گندم رسیده دوش و گردن قشنگ او را میپوشاند و بشره صدفیرنگ چهره او، از لطافت و سفیدی و پاکیزگی شیر، و از رقت و سرخی همرنگ گل سرخ، و از نرمی و طراوت کرکمخمل و هلوی رسیده برخوردار بود و به گفته یکی از زنان معاصر لطافت و آب و رنگ شفافیت پوست بشره او تا به حدی که سرخی گردش خون در زیر پوست و عروق موئین او به کوچکترین احساسی ظاهر میشد.
نگاهش معصومانه و پاک و فرشتهآسا و در عین حال جذاب و گیرا چون طنین صدای او، که گویی دو گوشم به آهنگ او است. به گفتهٔ پدرش قلب وی از آتش مقدس استقلال و آزادی روشن و شعلهور بود. افکار و اندیشههای او محدود و مستبدانه و آنچه را که خودش میخواست و میاندیشید انجام میداد و هرگز تردید و تأخیر روا نمیداشت. دارای خلق و خوی شایسته و مستعد و صاحب عزمی قوی و پیگیر، و چون روحی ماجراجو داشت، همواره پیشامدها و حوادث ناگهانی او را مجذوب میکرد.
هنگامه هرچه سختتر و هراسناکتر علاقه و توجه او بیشتر، لذا در آن رستاخیز خونین، خواندن روزنامههای پاریس دل او را میلرزاند و به هیجان میآورد. مخصوصا مارای مخوف و اعمال ناهنجارش. وقتی که میشنید یا در روزنامه میخواند: که این مرد سفاک باوجود مشکلات و ناخوشی، شادمانه در یک حمام خون نشسته و سختیها را پیشواز میکند و مبارز میطلبد و هر روز بر تعداد دادگاههای خونآلود انقلابی میافزاید تا هزاران تن دیگر را قربانی کند، او از فرط غیظ و نفرت دچار سرگیجه میشد.
اینک دست تصادف او را در سر راه مردانی قرار داده که دشمنان بیامان و سوگندخورده مارا هستند و قهرا میتوانند برای او دوستان وفاداری باشند چگونه با آنان ملاقات کند؟ بچه بهانهای؟ خیلی زود بهانه این ملاقات را پیدا کرد.
یکی از دوستان شارلوت بنام مادام آلکساندرین که سابقا از اعضای برجسته کلیسای محلی بود از فرانسه مهاجرت کرده و در سوئیس از لحاظ مالی در تنگنا افتاده بود. از شارلوت خواست که او را در حل این مشکل یاری کند، معلوم است دختر گمنامی چون شارلوت آنهم در گیر و دار انقلاب که مرزها بسته و ارتباطات سیاسی و اقتصادی میان فرانسه و کشورهای مجاور گسسته شده بود، نمیتوانست شخصا در این مهم مداخله یا چارهجویی کند و این بهترین بهانه بود برای ملاقات با نمایندگان فراری کنوانسیون.
دختر جوان فورا به محل اقامت نمایندگان رفت و از مسیو بارباروس که به مثابهٔ لیدر آنان بود تقاضای ملاقات کرد. بااینکه این دیدار در ابتدا کمی ناراحتکننده بود ولی بارباروس به زودی دریافت که با دختری جالب و جذاب طرف صحبت است. لذا نمایندگان کنوانسیون با شگفتی قابل تحسین مصاحبت او را مغتنم شمرد و به سخنان او به دقت گوش داد:
وی را دختر زیبا خوشرفتار و با ظاهری و حالتی آراسته و شریف و پرهیزکار یافت که در کمال متانت آنچه را میخواهد و در دل دارد با صراحت بیان میکند. بارباروس پس از شنیدن سخنان شارلوت و تقاضای او اندکی مکث کرد و گفت:
– همشهری عزیز ، من سخت میترسم، زیرا میدانم که زیان سفارش یک نمایندهٔ تبعیدی دربارهٔ کسی که مورد حمایت شما است، بیش از فایدهٔ آنست.
-آیا نمیتوانید به یکی از دوستانتان که نمایندهٔ مجلس است توصیه کنید؟
-مسیو دوپره نماینده مجلس کنوانسیون شاید بتواند دراینباره اقدام کند ولی به عقیدهٔ من رفتن و او را ملاقات کردن اصلح است.
-رفتن به پاریس؟!
-بلی! ناگهان چهرهٔ شارلوت از شنیدن این سخن تیره و درهم شد آیا ممکن است او در همین لحظه تصمیم خود را گرفته باشد؟ معلوم نیست! شاید! ولی هرچه بود این موضوع مسلم است که شارلوت بعد از این ملاقات عزم سفر کرد و قبل از عزیمت به پاریس نیز نمایندگان یاغی را چندبار ملاقات نمود و آنها نیز ضمن صحبت، از مذاکره در خصوص مارای سنگدل و بیرحمیهای او کوتاهی نکردند و برای تحریک و تشویق او مخصوصا بارباروس به کنایه و لحن مخصوصی میگفته: بدون یک ژاندارک جدید و بییک منجی و آزادکننده که قهرا باید از غیب برسد و کاری بکند و بدون یک معجزه منتظر، کار فرانسه ساخته و فاتحه آن خوانده شده است.
در روزهای اول-در فردای آخرین ملاقات با مسیو بارباروس و دیگر نمایندگان متحد فرقه ژیرندن برای خداحافظی نزد چندتن از دوستان خود رفت و بآنان گفت که قصد سفر دارد زیرا او تصمیم خود را گرفته بود تصمیمی که هیچ کس از هدف آن خبر نداشت و برای اینکه مبادا نتواند از فاش شدن سر خود جلوگیری کند و تصمیمی برخلاف آن بگیرد، به جای خداحافظی از پدر خود، سطور ذیل را نوشت تا چند لحظه قبل از سوار شدن به صندوق پست بیندازد:
«پدر عزیزم من باید از شما اطاعت کنم با وجود این بیاجازه شما سفر کردم. من سفر کردم بیآنکه شما را دیده باشم زیرا که میدانم از آن دیدار برای من خاطره پردردی بجا خواهد ماند، به انگلستان میروم چون گمان نمیکنم بتوان با خیالی آرام و خوشحال، مدت زیادی در فرانسه زندگی کرد هنگام عزیمت این نامه را برای شما فرستادم و وقتی شما آن را دریافت خواهید داشت که من در این سرزمین نیستم، طبیعت مانع شد از اینکه ما با هم خوشبخت زندگی کنیم، همچنانکه از خوشبخت زندگی کردن با دیگران هم مانع شده است. شاید برای وطن ما خیلی مشفق و مهربان باشد. خداحافظ پدر عزیزم، خواهرم را از جانب من در آغوش بگیرید و مرا فراموش نکنید.»
شارلوت بعد از خداحافظی با چندتن از دوستان و بخشیدن مقداری اثاثه و لوازم زندگی خود را به آنان قصد کرد تا یک روز تمام در قلعه و خانه ییلاقی خانوادگی خویش در روستا بگذراند و برای آخرینبار در آئین مذهبی با حضور کشیشی که قسم نخورده باشد شرکت جوید.
صبح روز سهشنبه نهم ژوئیه یعنی روزی که قصد عزیمت داشت تمام کاغذها و نامهها و هرچه که حاکی از ارتباط او با نمایندگان تبعیدی فرقهٔ ژیرندن بود از میان برد. سپس لباس سفر پوشید و قدم از خانه بیرون نهاد، در آستانه در خانه با لوئی کوچولو پسرک نجار محله روبرو شد. کارتن نقاشی خود را به رسم یادگار به او هدیه کرد و گفت این مال شما است، میخواهم همیشه پسر خیلی عاقلی باشی، مرا در آغوش بگیر برای اینکه دیگر هرگز مرا نخواهی دید. کودک حس کرد، گونهاش از اشک تر شده از اشک چشم شارلوت، در موقعی که میخواست سوار شود، عدهای از کارگران را دید که بیخیال از همهجا دور هم جمع شده با ورق بازی میکنند، بیاختیار با خویشتن زمزمه کرد: (شما بازی میکنید و نمیدانید که وطن در حال جان کندن است).
برای اینکه نزدیکانش هیچگونه سوءظنی نبرند، چمدان را قبلا به عنوان سفر انگلستان به دفتر حمل و نقل سپرده بود تنها بارباروس و نمایندگان فرقهٔ ژیرندن میدانستند که او برای دیدن مسیو دوپره به پاریس میرود، ولی احدی از قصد و غرض واقعی وی چیزی نمیدانست.
در ساعت دو بعدازظهر گاری مسافربری به آرامی در جادهٔ خاکی میلرزید و پیش میرفت مسافران شب را در بین راه توقف و استراحت کردند. فردا در تمام مدت روز زیر آسمان سربی رنگ، گاری به حرکت خود ادامه داد تا در عصر روز چهارشنبه بمنزلی رسید که میبایستی شارلوت پس از صرف شام دلیجانی که شبانه به پاریس میرفت کرایه کند.
روزهای چهارم و پنجم:
شارلوت در پاریس- در ساعت یازده صبح روز پنجشنبه یازدهم ژوئیه دلیجان در حیاط اداره حمل و نقل ملی پاریس متوقف شد. شارلوت از دلیجان پیاده شده و بسرعت درشکهای را صدا زد و آدرس بدست راننده داد:
هتل پرویدانس شماره 17 کوچه ویواگوستن.
درشکهچی درحالیکه چمدان کوچک او را پهلوی خود جابجا میکرد، راه هتل پرویدانس را در پیش گرفت، درست ساعت 12 ظهر جلو در مهمانخانه توقف کرد. دربان هتل خدمتگذاری را صدا زد و گفت «همشهری» را به اتاق مبلهٔ شماره 7 راهنمایی کن.
البته در همین روز شارلوت برای دیدن مسیو دوپره به کوچه سنتوماسدولوور خانه شماره 41 مراجعه کرده ولی دریافته است که دوپره در خانه نیست و زودتر از ساعت 5 عصر نیز مراجعت نخواهد کرد، البته معلوم نیست شارلوت درفاصله این مدت کجا بوده ولی بهرحال سر ساعت 5 عصر مسیو دوپره را در خانه خود ملاقات کرد و نامه بارباروس را به وی داد.
نماینده مجلس کنوانسیون او را به گرمی و خوشرویی پذیرفت و وعده داد که سعی خواهد کرد که فورا او را نزد وزیر کشور ببرد ومعرفی کند تا وی بتواند دربارهٔ شخص موردنظر یعنی مادا آلکساندرین نزد وزیر شفاعت کند.
شارلوت بعد از ورود بپه اریس از زبان مسیو دوپره یا صاحب مهمانخانه و یا دیگران دانست که مارا به سختی رنجور و نالان است و مبتلا بیک تب سوزان و دهشتناک ناشی از مرض خنازیر (Scrofule) که از شدت و حرارت آن همواره در یک وان حمام بسر میبرد و نمیتواند از خانه خارج شود.
(توضیح بیماری Scrofula : نام دیگر این بیماری لنفآدنیت گردنی ناشی از بیماری سل است.)
شاید بهمین علت شارلوت در مراجعت به مهمانخانه نقشهای که برای قتل مارا کشیده بود تغییر داد، زیرا به این نحو دیگر کشتن مارا در داخل مجلس کنوانسیون غیرممکن بود. پس باید در خانه خود کشته شود اما چگونه؟!
از طرف دیگر مسیو دوپره که به قولش وفادار مانده بود، همراه شارلوت به ملاقات وزیر کشور رفت، ولی وزیر از پذیرفتن او و مصاحب زیبایش خودداری نمود که همین امر کینه و خشم شارلوت را افزون ساخت و با اینکه مسیو دوپره نماینه مجلس از اعضاء فرقه ژیرندن نبود، معهذا بسبب دوستی با مسیو بارباروس ناگهان مورد سوءظن قرار گرفته بود و شارلوت نیز درمورد این مرد حیران و اندیشناک بود و میدانست که پس از انجام سوءقصد خواهند دانست که او بعد از ورود به پاریس چند مرتبه با این مرد ملاقات کرده و در این صورت نابودی پره حتمی خواهد بود و لذا شارلوت با اصرار و ابرام از وی خواست که فورا پاریس را ترک و به شهر کان برود و به وی اطمینان میداد که در آنجا دوستانش بخوبی از وی پذیرایی و نگهداری خواهند. ولی مسیو دوپره که از نقشه و خیالات وی هیچ اطلاعی نداشت موجبی نمیدید که این پیشنهاد او را بپذیرد و بالاخره هم شارلوت نه موفق شد او را برفتن به کان قانع سازد ون نه گذاشت که حقیقت امر را به حدس و گمان دریابد، پس با فکری آشفته و نگران از عاقبت مسیو پره وارد اطاق خود شد و این سطور را نوشت:
«کسان و دوستان من نباید هرگز آشفته و مضطرب شوند. هیچکس از طرح من و اندیشهٔ من خبر ندارد. من جوهر حیاتم را باین عنوان درآمیختم تا نشان بدهم که یک دست خیلی ضعیف هم قادر است با فداکاری کامل رهبری کند. ای مردم فرانسه! اگر من در اقدام خود توفیق نیابم باری راه را نشان دادهام و شما دشمنان خود را شناختهاید، برخیزید، پیشبروید، بکوبید.»
روز ششم: تلاش پیگیر
روز شنبهٔ سیزدهم ژوئیه اندکی بعد از ساعت 5 از بستر خواب برخاست و آدرسی که داشت به دقت هشت تا کرد و با مهارت در زیر لباسش پنهان ساخت و بجانب میدان پالهرویال روان شد که گویا در روز پیش دکه کارد سازی را نشان کرده بود. کارد سازی بادین طاقنمای 177 در انتظار باز شدن دکان چند مرتبه دور میدان و اطراف طاقنماها گردش کرد.
چون دکه بازشد به دقت یک کارد آشپزخانه انتخاب و خریداری کرد. با کاردی با قبضهٔ از چب تیره رنگ و حلقه از نقره و جلدی با روکش چرم ساغری. پس از خرید کارد بسمت میدان (ویکتورا ناسیونال) پیروزی ملی، رفت و در آنجا سوار بر درشکه شد و به درشکهچی گفت:
خانه مارا!
ولی راننده خانهٔ «دوست ملت» را نمیدانست از رانندهٔ دیگر پرسید. او گفت: کوچه کوردلیه، هتل کاهور- شماره 20
دوست ملت نام روزنامهای است که مدیر مسؤل و نویسنده آن مارا بوده اولین شمارهٔ این روزنامه در 12 سپتامبر 1789 و آخرین شماره آن در روز 14 ژوئیه 1793 یعنی یک روز بعد از قتل مارا در پاریس منتشر شد که مجموعه کامل آن 827 شماره است، این روزنامه از همان آغاز کار به منتهی درجه افراطی و فتنهانگیز و جنجالی بود و مارا بیرون از قیاس مردم را بقتل و خونریزی تحریک میکرد چنانکه برای تمام کسانی که فقط خودش عقیده داشت که مقصرند و آنان را نسبت به ملک و ملت خائن میدانست، درخواست اعدام میکرد. چندی بعد این اسم را مردم فرانسه مانند لقبی بخود مارا دادند و در محاورات او را (دوست ملت) مینامیدند.
وقتی که درشکه جلو خانه مارا ایستاد، ساعت 9 صبح و هوا گرم و آفتابی بود. شارلوت از درشکه پیاده شد و به دربان خانه که زنی بود بنام مادام دوپن گفت میخواهد با همشهری مارا ملاقات کند.
دربان خشن و سختگیر با نگاهی خالی از محبت به دختر جوان نگریست و گفت: (همشهری مارا دیدنی نیست!)
شارلوت دربرابر کلام قاطع و مصمم او جرأت نکرد اصرار بورزد و در قصد خویش پافشاری کند. به ناچار از آنجا دور شد و در آن حوالی پرسه زد تا حدود ساعت 11 صبح-دوباره به کوچه کوردلیه برگشت.
اتفاقا در آن لحظه مادام دوپن در پشت در نبود و او توانست بیمانع خود را تا پشت در اطاق مارا برساند و در بزند، زنی به اسم مادام سیمون در را باز کرد، از دیدن زن ناشناس آنهم در پشت در اطاق مارا یکه خورد و ناراحت شد و گفت: نه! همشهری مارا را نمیتوان دید!
شارلوت اصرار ورزید و ابرام آورد. زن دیگر بنام کاترین اوراد خواهر سیمون بیه اری وی رسید و تقریبا با خشونتی بیادبانه مانع شدند از اینکه مهمان ناخوانده وارد اطاق شود. شارلوت گفت، من خیلی مطالب جالب و سودمند و فوری دارم که لازم است به استحضار «دوست ملت» برسانم.
اصرار و سماجت بیهوده بود. شارلوت دانست که واقعا اصرار بیهوده است، از پلهها به زیر آمد و مستقیما به مهمانخانه برگشت در آنجا در اطاق خود اندیشید که با ساختن خائن مصنوعی ممکن است توجه مارا جلب شود در نتیجه این چند سطر را نوشت و با پست برای قربانی خود فرستاد:
«من از شهر کان میآیم. عشق شما به وطن باید شما را علاقهمند کرده باشد تا هر توطئه و دسیسهای که در آنجا میشود بشناسید و به چارهگری برخیزید.»
سپس نزدیک عصر در ساعت 6 لباسش را تغییر داد یک پیراهن آبی خالدار و روسری صورتی رنگ انتخاب نمود. حتی روبانهای کلاه خود را نیز عوض کرد و مانند جودیت قهرمان که بجنگ هلوفرن رفت عازم رفتن شد. جودیت یک زن قهرمان یهودی است که برای نجات شهر خود یکی از سرداران بخت النصر را (Labucodonasare) بنام هلوفن (holopherne) فریب داد و غافل کرد و در هنگام خواب گردن زد
قبل از اینکه از هتل خارج و سوار درشکه شد نامهٔ دیگری به مارا نوشت:
«مارا! امروز صبح بشما نامه نوشتهام. نمیدانم آیا نامه مرا دریافت کردهاید یا نه؟ آیا میتوانم امیدوار باشم که یک لحظه مرا بحضور بپذیرید؟ اگر نامه مرا دریافت کرده باشید من امیدوار هستم که مانع از حضور من نخواهید شد و خواهید دید که حادثه تا چه اندازه جالب و شایان توجه است». از مهمانخانه بیرون آمد و سوار شد و به درشکهچی گفت: شماره 10، کوچه کوردلیه.
درست ساعت 7 عصر بود که درشکه مقابل در خانه مارا ایستاد. شارلوت پیاده شد و در زد، کسیکه برای گشودن در خانه آمد ژانت آشپز بود.
ژانت گفت: همشهری کسی را نمیپذیرد.
شارلوت پافشاری میکند و میگوید دو نامه نوشتهام و من باید همشهری مارا را ملاقات کنم. در همین لحظه یکی از کارمندان دفتری و پیک مخصوص که باید نامهها را به امضای «دوست ملت» برساند از راه رسیدند که فورا اذن دخول یافتند، ولی سیمون با خشم فراوان راه ورود را بر شارلوت بسته بود اما او میخواست به هر قیمتی که شده وارد اپارتمان شود
کار این گفتگو و مجادله بالا گرفت بطوریکه مارا که در پس سومین اطاق درمیان وان مخصوص خود نشسته بود پرسید چه خبر است؟ مادام سیمون از اتاق نهار خوری و سپس از اطاق دفتر عبور کرد و به او گفت یک زن جوان تاکنون دو مرتبه به اینجا آمده و میگوید دو نامه نوشته و اصرار دارد که با دوست ملت ملاقات کند.
مارا دستور داد: او را داخل کنید. مادام سیمون برای ابلاغ امر بیرون رفت.
اندکی بعد دختر جوان وارد اتاق کار مارا شد، اتاقی که بوی راکد و متراکم آن گلوی هر تازه وارد را میگرفت. در این اناق مارا بر چهارپایهای درمیان وان حمام نشسته و سرش را با دستمالی آغشته به سرکه بسته بود و به کار تحریر مشغول بود. این وان بشکل یک لنگه جوراب ساخته شده که بیشتر از نصف آن را آب گوکرد و مواد دیگر فراگرفته بود و در ته آن چارپایه کوچکی نصب کرده بودند که مریض میتوانست به راحتی روی آن بنشیند و بکار روزانه اشتغال ورزد.
شارلوت که به آرامی نزدیک میشد و با نگاه آلوده به خشم و بیزاری ورانداز کرد و با ژست مخصوص در کنار وان قرار گرفت. اکنون شارلوت رویاروی مارا نشسته است. مادام سیمون یا در اثر یک حس غریزی که خطر را پیشبینی میکند و یا به علت حسادت زنانگی آسیمهسر وارد اطاق شد ولی به اشارهٔ مارا برگشت و آن دو تنها ماندند. شارلوت سر سخن را باز کرد و گفت من آمدهام تا با شما از طغیان و شرارت و هرجومرج در شهر کان گفتگو کنم و تصور میکنم خبرهایی که به شما دادهام واقعا اساسی است و مهم و این شهر بعد از ورود نمایندگان بسختی منقلب و آشفته شده است.
مارا:
-کی؟ این تبعید شدگان دارودسته ژیرندل؟! این خیانتکاران؟! این بندگان پست و حقیر دشمنان ملت را میگوئید؟ اینها چند نفرند؟!
-هیجده نفر.
-اسامی این هیجده تن را میخواهم.
شارلوت برای اینکه توجه مارا، را جلب کند با زیرکی از پاسخ مستقیم به این سؤال تن زد و گفت: بعد از چند روز دیگر تحریکات و توطئهها افزایش خواهد یافت زیرا شهرستانها میخواهند پاریس را گرسنه نگهدارند و آنرا محاصره کنند. هماکنون مشغول جمع آوری سپاهیان داوطلب هستند و در اندک مدتی ممکن است به پایخت حمله کنند.
مارا: من اسامی این هیجده تن را فوری میخواهم.
شارلوت که تمام حواس و توجه مارا، را روی مخالفان سیاسیش تمرکز یافته دید، برای انصراف بیشتر او از هرگونه تصور دیگری شروع به نام بردن کرد، اول نام بارباروس و سپس اسامی دوستان دیگرش را یکی را بعد از دیگری برشمرد و ساکت شد و منتظر فرصت نشست.
از شنیدن این اسامی چشمان زرد رنگ آن جانور مخوف برقی زد و چون درندهای گرسنه به چهره شارلوت خیره شد و گفت:
-بسیار خوب! در چند روز آینده در پاریس همه را تسلیم گیوتین خواهم کرد.
در این هنگام شارلوت از جای خود برخاسته بود، بی هیچ لرزش و هراس، کارد را چون برق از میان روسری و گیسوان خویش بیرون کشید و در یک گردش چشم تا دسته در قلب مارا کاشت: مارا، فریادی رعدآسا برکشید که تمام ساکنان آپارتمان آن فریاد را شنیدند، وقتیکه مادام سیمون وارد اطاق مرد محتضر شد او هنوز خرخر میکرد و زیر لب میگفت:
«به دادم برس دوست خوب و مهربان من!»
فوارهٔ از خون دید که به قطر یک انگشت از سینه مارا جستن میکند و روی دیوارها و کف اطاق پاشیده میشود: شاهرگ قلب قطع شده بود!
مادام سیمون با یاری خواهر، جسم نالان و خستهٔ مارا، را از آب خون آلود وان بیرون کشید و به اتاق بزرگ انتقال داد. مارا تا آن دم شناسایی خود را از دست نداده بود، یک جراح دندانساز که در خانه خود بود از فریاد و شیون مادام سیمون که تا پایان کوچه شنیده میشد از حادثه خبردار گشت و فورا به بالین خسته فراز آمد و به معاینه زخم پرداخت. مارا میخواست سخن بگوید اما نتوانست زبان خود را بجنباند، هر جنبش نبض، بالین و بستر را از خون تر میکرد. سرانجام دم واپسین برکشید و جان تسلیم نمود.
شارلوت آرام و ساکت است. درخلال این مدت شارلوت کارد را در کف اطاق حمام افکند و به آرامی از آنجا وارد سرسرا شد در این محل یکی از محافظان با ضربه شدید صندلی، که به سرش زد او را گیج کرد و به زمین افکند. سپس درحالی که از هر سو یاری میخواست روی شارلوت خم شد و دو دستش را از پشت بست و او را بهسمت اتاق بزرگ بجلو راند در آن اتاق که سالن منحصر و زیبای آپارتمان بود از شارلوت بازرسی بدنی کردند او آرام و بیاحساس و ساکت ایستاده بود زیرا وظیفه و تکلیف خویش را انجام داده بود، او گمان میکرد با این عمل فرانسه را از یک کشتار نجات داده است با صدایی مطمئن و تقریبا آمیخته به غرور خطاب به کسانیکه سالن را پر کرده بودند گفت:
«آقایان! هیچ نترسید، شما را متهم نخواهند کرد. این منم که مارا را کشتهام».
دوباره او را وارسی کردند و چون در اثر کشمکش با مأمور محافظ شالگردن و روسری او افتاده و نامرتب شد و قسمتی از سینه او نیز برهنه مانده بود اجازه خواست تا خود را مرتب کند، دستش را گشودند با خونسردی آرایش خود را ترمیم کرد. چون طناب مچ دستش را مجروح کرده بود قبل از بستن دستکشها را در دست کرد.
خبر سوءقصد بسرعت انتشار یافت. زنان بیکار و ولگردان کوچههای اطراف سراسر آپارتمان و کوچهٔ مقابل را پر کردند. همه به صورت شارلوت تف میکردند و به او ناسزا میگفتند و او با صدای آرام میگفت: «من به عهدم وفا کردم و مأموریتم را انجام دادم بقیه را دیگران انجام خواهند داد».
در این موقع کمیسر پلیس موج جمعیت را شکافت و وارد آپارتمان شد و هنوز ساعت به هشت بعد از ظهر نرسیده بود که اولین استنطاق مقدماتی را شروع کرد و چون به هویت قاتل پیبرد گفت: عجب! قاتل، شارلوت کوردی دارمون است! مطمئنا این جنایت دست اشراف است.
هنوز مدتی نگذشته بود که جمعی از نمایندگان مجلس کنوانسیون به مأمور پلیس ملحق شدند یکی از آنان بنام شابو فریاد زد: بدبخت! تو سرت را زیر گیوتین خواهی داد! من این را خوب میدانم. وقتیکه مسیو شابو نمایندهٔ مجلس و کشیش سابق ساعت شارلوت را گرفت او خندید و به طعنه گفت: آقای نمایندهٔ مجلس گویا فراموش کردهاند که کشیشان کاپوسن با فقر و تهیدستی پیمان بستهاند؟! شابو شانه بالا انداخت و برای انصراف از موضوع پرسید! چگونه توانستید دشنه را درست و مستقیم در قلب مارا بزنید؟ جواب داد! خشم و نفرتی که در وجودم برانگیخته بود بخوبی راه را بمن نشان داد.
هوای داخل آپارتمان در اثر خون تجزیه شده مارا و بوی متراکم از انبوهی جمعیت غیر قابل تنفس شده بود و به ناچار مقدار زیادی از گیاهان معطر و خوشبو سوزاندند و هوا را بخور دادند. شعلههای آتش، کوچه تنگ و پر از جمعیت را روشن کرده بود و در پرتو این روشنائی شوم و لرزان، موج جمعیت چون کابوسهای خیالی ترسآور جلوه میکردند. همه انظار متوجه آپارتمان مارا بود که نزدیک نیمهشب ناگهان شارلوت کوردی در برابر مردم ظاهر شد. جمعیت به حدی خشمگین بودند که اگر دستشان میرسید میخواستند او را در همان جا قطعه قطعه کنند. فریاد میزدند که باید همانجا بمیرد. این همان مکاره حیلهگری است که برای کشتن مارا تا داخل مجلس کنوانسیون نقشه کشیده بود ولی از میان جمعیت یک تن فریاد زد:
نباید او را بکشید والا سرنخ تمام توطئهها را گم خواهیم کرد.
اتفاقا درشکهای که ساعت 7 بعد از ظهر شارلوت را آورده بود همچنان جلو خانهٔ مارا ایستاده بود، زندانی و اسیر نیمه مدهوش و بیخویشتن را در داخل آن انداختند و درشکه از میان دریای جمعیت راه خود را باز کرد و به سمت نزدیکترین زندان که یک صومعه متروکی بود روان شد و در آنجا او را در درون یک سیاه چال انداختند.
روز هفتم و هشتم
در اثر قتل مارا صبح روز چهاردهم ژوئیه تمام وقت مجلس کنوانسیون صرف نطقهای فصیح و آتشین نمایندگان شد. در هتل پرویدانس در اطاق شارلوت قطعهٔ کاغذی به خط وی یافتند که در آن نامی هم از مسیو دوپره برده بود فورا او را توقیف کردند و در خانهٔ وی هنگام بازپرسی نامه بارباروس هم بدست آمد.
در پی این نامه همه معتقد شدند که این جنایت به تحریک و دستور مستقیم ژیرندنها صورت گرفته، این متحدین و همپیمانان شهر کانند که بازوی جنایتکار را مسلح کردهاند و این موضوع دستاویز خوبی برای تصفیه حسابهای سیاسی شد چنانکه دانتون از آن حادثه برای متهم ساختن یکی از رقیبان سیاسی خویش بنام فوشه اسقف سابق استفاده کرد و بزودی هیبرت یک نشریه انتقام جویانه بر ضد فوشه چاپ و منتشر کرد تا در کوچه و خیابانها جار بزنند و جنایات او را بر شمارند.
دانتون Danton انقلابی نامدار و کنوانسیونل معروف متولد 1759، قبل از انقلاب تا 1791 وکیل دعاوی و مشاور پادشاه بود. بنیادگذار کلوپ معروف کوردلیه و وزیر عدلیه بعد از هم اوت و یکی از بزرگترین رجال انقلاب و شاید یکی از مسؤولان اصلی قتل عام سپتامبر است. وی از ارکان اساسی و عمده سازمان دفاع ملی و پیشرو و مبتکر و گرداننده دادگاه انقلابی و کمیته نجات عمومی است که در آن سیاستی خشن و وحشیانه پیش گرفت و نام خود را به زشتی آلوده ساخت. دانتون که در عین حال ناطقی توانا و بیباک بود در صحنه سیاسی و پارلمانی باروبس پیر برقابت پرداخت و رقیب که بوجاهت ملی او رشک میبرد او را به خیانت و پیروی از اصول اعتدالی و مدراتیسم متهم ساخت و به مرگ محکوم کرد و در 1793 سر از تنش جدا شد. وقتیکه به او توصیه کردند که برای رهایی از اعدام به خارجه فرار کند فریاد زد: «به! مگر میتوان وطن را به تخت کفش بست و با خود بخارج برد».
این موضوع به شارلوت فرصت داد که شرح زیر را در زندان بنویسد:
«بلا انقطاع میشنوم که در کوچهها فریاد میزنند توقیف فوشه همدست شارلوت. من هرگز او را ندیدهام مگر از پشت پنجره و از آن تاریخ هم بیش از دو سال میگذرد. این مرد را نه دوست دارم و نه به وی ارزش میگذارم. من همواره از وی یک تصور افراطی بیهیچگونه متانت و شجاعت اخلاقی در ذهن خویش داشتهام و لذا از نظر من این مردی است در طبقهٔ اشراف که امکان کمترین اعتماد در طرح نقشه باو نیست و اگر این توضیح بتواند مفید واقع شود و خدمتی به او بکند من حقیقت و واقعیت آن را تصدیق میکنم-کوردی-»
پیروان و علاقمندن مارا به زحمت توانستند بدن دوست ملت را تجهیز و معطر کنند و او را به یک کلیسای قدیمی از آن کوردلیه انتقال دهند تا ملت بتواند در برابر آن آرامگاه موقتی برای ادای احترام رژه برود. بر بالای آن یادبود گاه این کلمات خوانده میشد:
«مارا، دوست ملت به دست دشمنان ملت کشته شده. شما ای دشمنان ملت! خوشحالی خود را تعدیل کنید، زیرا او انتقامجویان و خونخواهان فراوان دارد».
روز نهم در زندان
شارلوت در زندان این نامه را به مسیو بارباروس نوشت:
«کسی که وطن را نجات میدهد ابدا نمیفهمد که خود باعث چه کاری شده. صلح و آرامش را میتوان آنچنان که من میخواهم برقرار کرد. این خود یک مقدمه و سرآغاز بزرگی است. دو روز است که حس میکنم با کامیابی صلح و آسایش را به دست آوردهام. زیرا خوشبختی و سعادت کشورم از آن من نیز خواهد بود. من هرگز کینه و عداوتی در دل نداشتهام مگر به یک تن که آن را با خشونت و صلابتی تمام ظاهر کردهام. معهذا هنوز هستند هزاران تن که من آنها را دوست میدارم. تصور زنده یک قلب حساس همواره یک زندگانی طوفانی و پرتلاطمی را نوید میدهد. در نظر معاصران ما، قلیلاند وطن پرستان واقعی که آگاهانه در راه کشورشان جان میسپارند و این فداکاری را تقریبا نوعی خودخواهی کامل میپندارند.
چه غمانگیز است سرنوشت چنین ملتی که میخواهد پایهگذار یک حکومت جمهوری هم باشد. فورا در ساعت هشت صبح مرا محاکمه میکنند و احتمالا فقط تا ظهر برای حرف زندن زنده خواهم بود.
من درست نمیدانم که آخرین لحظات حیات چگونه منقضی خواهد شد و نیازی ندارم که نسبت به سرنوشت خویش تظاهر به بیحسی و لاقیدی کنم زیرا تا این دم کمترین ترس از مرگ نداشتهام و هرگز به زندگی ارزش ننهادهام، مگر فایده و سودی که باید داشته باشد».
در لحظاتی که این «فرشته جنایت» این سطور را مینوشت جسد مارا روی یک ارابه احاطه شده از دختران نوجوان سفیدپوش به سوی باغ کوردلیه در حرکت آمده بود در حالی که تمام نمایندگان مجلس کنوانسون و غرش توپها در میان هوای گرم و خفهکننده تابستانی او را مشایعت میکردند. در آنجا بدن مارا، را در زیر خروارها سنگ خارا مدفون ساختند: «توده عظیم از سنگ خارا نشانه و سمبل نیرومندی و استحکام خلل ناپذیر دوست ملت است».
بر سر آرامگاه دوست ملت سخنرانیها و خطابههای پرشور نمایندگان و پیروان او خیلی دیر به پایان رسید. وقتیکه شارلوت به زندان مجاور دادگستری انتقال داده شد توپها همچنان میغریدند. شارلوت در آن زندان این سطور را بنام پدرش نوشت:
«پدر عزیزم، از اینکه بیاجازه شما خود را آماده چنین کاری کردهام طلب بخشایش میکنم. من از قربانیان بیگناه بخوبی انتقام گرفتهام و از مصیبتهای دیگر جلوگیری کردهام. سرانجام یک روزی ملت از اشتباه بیرون خواهد آمد و از اینکه از جنگ ستمگری غاصب آزاد شده شاد خواهد شد. اگر من کوشیدهام تا شما را قانع کنم که به انگلستان میروم برای این بود که امیدوار بودم همچنان ناشناخته بمانم ولی اکنون به غیر ممکن بودن آن اقرار میکنم.
آرزومندم که هرگز دچار شکنجه و عذاب نشوید. به هر حال من گمان میکنم که شما در شهر کان دوستان و مدافعان خوبی خواهید داشت. برای دفاع از خودم آقای گوستاو دولثه را برگزیدهام با وجودیکه میدانم در چنین سوء قصدهها اجازه هیچ گونه دفاع بانسان نمیدهند و این اقدام هم فقط برای حفظ ظاهر و فرم کار است.
خدا حافظ پدر عزیزم. از شما خواهش میکنم که مرا فراموش کنید تا بلکه سرنوشت من بهتر شما را شادمان کند. خواهرم را که از صمیم قلب دوست میدارم در آغوش میگیرم و هم چنین همه خویشاوندم را. این شعر کورنی را فراموش نکنید که میگوید:
آنچه که باعث شرم ساری است جنایت است، نه دار مجازات.»
روز دهم
در دادگاه-امروز چهارشنبه هفدهم ژوئیه است. هوا چون حمام گرم و دم کرده است. شارلوت وارد سالون دادگاه جنایی پاریس شد. دادگاهی که او را مغلوب و معدوم کرد. همان لباس قشنگ و خالداری که روز شنبه به تن داشت در برکرده ولی بجای آن کلاه بلند لبهدار، یک کلاه ساده زنانه بر سر نهاده بود. به طوری که موهای پرپشت و زیبا و فرارش چون رشتههای سیاه ابریشم از زیر آن رها شده حلقه حلقه روی شانه مرمرین او ریخته بود، تازه بر صندلی اتهام نشسته بود که صدای رئیس دادگاه برخاست:
-اسم و نام خانواده؟
-ماری آن شارلوت دو کوره سابقا دارمون.
-سن شما؟
-بیست و پنج سال، سه ماه کم.
-آیا وکیل مدافع! انتخاب کردهاید؟
-من دوستی را جهه دفاع خود برگزیدهام ولی ظاهرا او جرأت ندارد که دفاع مرا در این دادگاه بعهده بگیرد.
گوستاو دولته وکیل دعاوی با وجود دعوت شارلوت هنوز به دادگاه نیامده بود. لذا رئیس دادگاه بنابر مقام و موقعیت و وظیفه قانونی که داشت مسیو شووال گارد را که در دادگاه حاضر بود به سمت وکالت تسخیری شارلوت برگماشت و محاکمه ادامه یافت، وقتی که در دادگاه کارد را به شارلوت نشان دادند رنگش پرید و چون اصرار کردند تقریبا فریاد زد که:
من آن را میشناسم. من آنرا میشناسم
رئیس دادگاه به مستخدم دستور داد که سیمون اوراد را داخل کند. مصاحب مارا که سراپا سیاه پوشیده بود وارد دادگاه شد و در جایگاه شهود در حالیکه گریه در گلو شکسته بود آن داستان غمانگیز را بیان کرد و شهادت او دم بدم در اثر تأثیرات توأم با ریزش اشک قطع میشد در این اثنا شارلوت باهیجان و اضطراب سخنان او را قطع کرد و گفت:
تمام این شرح و تفصیلات بیفایده است. این من هستم که مارا کشتهام.من میخواستم او را در قلهٔ کوهستان قربانی کنم، فکر کرده بودم که اگر بتوان ازی ان طریق موفق شد باید آنرا بر راههای دیگر ترجیح داد با وجودیکه مطمئن بودم آنا قربانی خشم ملت خواهم شد.
(شاره است به مجموع نمایندگان دو حزب ژاکوپن و کوردلیه که در کنوانسیون قریب 200 وکیل داشتند که مجموع آنان را کوهستانی (مونتا نیار Montagnard) میگفتند ازین جهه که اکثر افراد آنها در صندلیهای بلند و مکانهای مرتفع مجلس مینشستند و قائدان این گروه پرقدرت تندر و از مشاهیر رجال انقلاب بودند: چون دانتون-مارا-روبس پیر- کامیل دمولن و دیگران و مقصود شارلوت ازین کنایه اینست که میخواستم مارا، را در جلسه علنی مجلس کنوانسیون بکشم تا دشمنان خود را بیشتر دچار وحشت و هراس کرده باشم.)
اینست آنچه که من میخواستم. ولی چون مارا کمتر به مجلس کنوانسیون میرفت من مجبور بودم بوسیله نامهها و خبرهای مهم اما ساختگی حیله و تدبیری بکار برم تا بحضور او راه یابم.
رئیس دادگاه
-اما وسیله نشانهای از خیانت و غدر و دورویی است.
شارلوت: تصدیق میکنم که این دستاویز و راه چاره در خور و شایسته من است اما برای نجات کشور تمام این راهها خوب و پسندیده است، گذشته از این ناچار بودم که تظاهر کنم که که به او ایمان و عقیده دارم تا بتوانم به وی دسترسی پیدا کنم آن هم به چنان مردی که سراپا سوءظن و بدگمانی بود.
-چه کسی به شما تا این حد کینهٔ مارا را القاء کرده و بر ضد وی برانگیخته است.
-من بکه ینه و نفرت دیگران نیازی نداشتم زیرا خود به اندازه کافی کینهٔ او را در دل داشتهام.
-آیا فکر کشتن مارا موجب نشده که تحت تاثیر اغوا و القاء دیگران قرار بگیرید؟ کی شما را به ارتکاب این جنایت وادار کرده است.
-هر کس که آمادهٔ کاری میشود باید شخصا بیندیشد و بخودی خود آنرا درک کند والا نمیتواند بخوبی نقشه خود را اجراء کند.
-چه انگیزهای شما را تا پای جان نسبت باین شخص کینهجو و پرخاشگر کرده است
-جنایتهای او.
-مقصودتان از جنایتهای او چیست؟
-زیانها و ویرانیهای فرانسه که اثر اعمال او است.
-آنچه را که شما زیانها و ویرانیهای فرانسهٔ مینامید اثر اعمال او تنها نیست.
-شاید! ولی او از تمام امکانات استفاده کرد تا در خرابی کامل فرانسه کامیاب شود
-از کشتن مارا چه نتیجهای انتظار داشتید؟
-میخواستم صلح و آسایش را بکشورم بازگردانم.
-گمان میکنید تمام ماراها را کشتهاید.
-این یکی مرد؛ دیگران هم شاید ترسیده باشند.
در این هنگام شارلوت به تجزیه و تحلیل عقاید و اندیشههای خود پرداخت و گفت: من دانستهام که مارا فرانسه را فاسد و خراب کرده. من مردی را کشتهام تا با کشتن او هزاران تن را نجات داده باشم، یک جانی بدسگال برای رهایی هزار تن بیگناه، یک جانور درنده برای آرامش کشور، من خیلی پیش از انقلاب یک جمهوریخواه بودهام، پس من یک جمهوری خواهم، اگر مردم فرانسه لیاقت حکومت جمهوری را داشته باشند و هرگز از فعالیت شانه خالی نکردهام.
-مقصود شما از فعالیت چیست؟
-عزم و ثبات کسانیکه منافع خصوصی را بیکسو نهاده و توانستهاند برای وطن خود فداکاری کنند.
در این موقع، فوشه، اسقف سابق را وارد دادگاه کردند. شارلوت او را با تحقیر ورانداز کرد و گفت:
من فوشه را به صورت میشناسم و باو چون مردی بی پرنسیب و فاقد سجایای اخلاقی مینگرم و همواره او را تحقیر میکنم و هرگاه او را به نظر میآورم از غیظ پا به زمین میکوبم زیرا طرز تفکر او که من به آن بصیرت کامل دارم مناسب و شایسته زنی چون من نیست.
(ژرف فوشه اسقف سابق و نمایندهٔ مجلس کنوانسیون و وزیر دوره امپراطوری، از رجال پرقدرت و با نفوذ زمان خویش محسوب میشود. فوشه در طلیعهٔ انقلاب ردای کشیشی را به یک سو افکند و کسوت سرخ انقلابی پوشید و در تندروترین احزاب زمان عضویت یافت. او یکی از وحشتناکترین و بیرحمترین مأمورانی است که برای اجراء امر کنوانسیون بخارج از پاریس رفتهاند. فوشه عنصری فعال و جاه طلب و در سیاست محافظهکاری دوراندیش و مکاری کامل عیار بود. او به یچ عقیده و مسلکی ایمان نداشت و در مواقع خطر آشکار به دوستان خود پشت میکرد و با دشمنان پیمان میبست بیآنکه هیچگاه به عهود و مواثیق خویش پایبند باشد. فوشه همواره تابع اکثریت و گروه غالب بود و لذا در پایان هر مبارزه سیاسی او را مشاهده میکنیم که در کنار فاتح ایستاده است و در اثر همین بی پرنسیبی و بوقلمون صنعتی گرفتار خشم روبسپیر شد ولی با پشت هم اندازی و روبهبازی بر شیر خشمگین انقلاب، غلبه کرد و سر او را در زنبیل انداخت.فوشه در 1796 به سمت وزیر پلیس منصوب شد که تا 1810 باقی بود. دوباره در حکومت صد روزه ناپلئون اول و اوایل بازگشت بوربونها به این سمت برگزیده شد ولی در سال 1815 بعلت سابقه سیاه و خون آلودش از تمام حقوق مدنی محروم و از فرانسه تبعید گشت و سرانجام در سال 1820 در تبعیدگاه خود شهر تریست چشم از جهان فرو بست.)
وقتیکه مسیو دوپره سعی میکرد سر خود را نجات دهد شارلوت متوجه شد که هوئر نقاش درصدد است که از وی تصویری بکشد فورا تظاهر کرد که دارد بجانب او برمیگردد تا بهتر ببیند و هماندم از نقاش خواست که برای تمام کردن تصویرش به زندان بیاید. محاکمه و مذاکرات و ادای شهادت شهود به آرامی جریان داشت و هر لحظه شارلوت با عبارتهای کوتاه و صریح در مذاکرات مداخله میکرد تا توجه حضار را بیشتر بخود جلب کند و آخرین سؤال رئیس دادگاه این بود که: کشیشی که شما جهت اقرار کردن نزد او میرفتهاید از کشیشان قسم خورده بوده یا نه؟ شارلوت در حالی که میخندید رو بطرف حضار کرد و گفت من نه نزد این دسته رفتهام و نه آن دسته زیرا به اعمال غالب آنان عقیده ندارم.
در این موقع فوکیه تنویل دادستان دادگاه از متهم خواست تا اگر مطلب دیگری دارد بیان کند.
شارلوت مغرورانه جواب داد آنچه که باید بر گفتههای خود بیفزایم بیش از یک جمله نیست که: «رئیس و سردستهٔ هرج و مرج طلبان مرده است و شما در صلح و سلم زندگی میکنید»
اکنون دیگر نوبت مسیو شوولا گارد است که از موکل خود دفاع کند. این وکیل مدافع آیندهٔ ماری آنتوانت که روح نواده کورانی را (Corneille) درک کرده بود چنین گفت:
متهم با خونسردی سوء قصد وحشتناکی را که مرتکب شده اقرار میکند. وکیل مدافع صدای خود را بلندتر کرد و ادامه داد:
متهم اقرار کرد: از سبق تصمیم طولانی خود، از حالات و کیفیات خود و از شواهد و قرائن بسیار موحش آن. در یک جمله خلاصه کنیم؛ او همه چیز را اقرار کرد بیآنکه برای برائت خویش سعی کرده باشد.
همشهریان هیئت منصفه! این بود دفاع کامل او. این آرامش تزلزل ناپذیر، این کف نفس و خویشتنداری مطلق که بخودی خود هیچ اثری از پشیمانی نداشت آنهم در برابر مرگ، این آرامش و این کف نفس که از یک نظر بسیار عالی و فاخر است همه غیر طبیعی هستند و لذا این عمل متهم را به هیچ چیز حمل نتوان کرد مگر بیه ک تعصب سیاسی و این تعصب سیاسی است که کارد در دست او گذاشته است و این با شما است همشریان هیئت منصفه که قضاوت کنید که این .جهه اخلاقی، در ترازوی معدلت و نصفت چه وزنی باید داشته باشد و من آنرا به رأی و تصمیم خردمندانه شما واگذار میکنم.
با این جمله بدفاع خود خاتمه داد و بر جای خود نشست در این حال فوکیه تنویل یک نگاه خشم آلودی به وکیل مدافع افکند که چرا توصیهٔ او را نپذیرفته و با این نسبت دادن جنون به موکل خود دفاع او را زود از سر بازنکرده است و بر خلاف نظر و خواستهٔ دادستان، برای جوش آوردن دیگ صفرای هیئت منصفه موضوع (تعصب سیاسی) را پیش آورده است.
در این موقع ختم دادرسی اعلام و سوالاتی که باید هیئت منصفه بدان جواب بدهد خوانده شد: بهاین شرح. همشهریان هیئت منصفه:
1-آیا ثابت و مسلم است که بین ساعت هفت و هشت بعد از ظهر روز سیزدهم ژوئیه ماه جاری، ژان پل مارا نمایندهٔ ملی کنوانسیون در خانهٔ مسکونی خود داخل حمام کشته شده یعنی از ضربه کاردی که به قلبش خورده از این ضربه آنا جان سپرده است؟
2-آیا، ماری آن شارلوت کوردی سابقا دارمون، دارمون بیست و پنج ساله، دختر ژاک فراسنوا کوردی سابقا دارمون از نجبای پیشین ساکن شهرکان از ایالت کالوادوس مسبب و باعث این قتل نفس است؟!
3-آیا متهم، این جنایت را به عمد و با سوء نیت و سبن تصمیم انجام داده است؟!
هیئت منصفه پس از چند دقیقه مشاوره باتفاق آراء به همه این سئوالات پاسخ مثبت (آری) داد. شارلوت محکوم شده بود به اعدام و مصادره تمام اموال. شارلوت فقط این کلمات آخر را شنید و رو به وکیل مدافع خود کرد و گفت: آقا! از جرأت و دلیری شما در دفاع از خودم ستایش میکنم و نیز از طریقهٔ شما در دفاع که لایق و در خور شأن من و شما هر دو بود سپاسگزارم و چون این آقایان اموال مرا مصادره کردند لذا من چیزی برای هدیه بشما جز قدردانی و اعتماد و حقشناسی ندارم و حتی ادای دینی که به پاسبان زندان دارم بناچار بشما تحمیل میکنم.
شارلوت در مراجعت به توقیفگاه دادگستری بدربانان توقیفگاه لبخندی زد و گفت: من امیدوار بودم که با هم غذا خواهیم خورد ولی متاسفانه قضات دستور دادهاند که مرا آن بالا توقیف کنند تا برای مدتی از حرف زدن با شما بازم دارند.
ساعات واپسین-وقت اجرای حکم در ساعت پنج بعد از ظهر همان روز یعنی عصر چهارشنبه هفدهم ژوئیه تعیین و قطعی شد.
هنوز مدتی از مراجعت شارلوت بزندان نگذشته بود که هوئر نقاش برای تمام کردن کار خود داخل سلول تاریک زندان شد. شارلوت با دیدن او گفت:
مسیو! از زندگی من بیش از چند لحظه نمانده، چون دیدم که شما میل دارید که تصویری از من بکشید کسب اجازه کردم تا شما کار نیمه کاره خود را پیش از مرگ من تمام کنید و در حالی که مینشست گفت: من آمادهام.
خانم آنت دختر خوانده نقاش که با ناپدری خود به زندان رفته بود چنین حکایت کرده است: شارلوت در حالی که باژست مخصوص خود را آماده کرده بود با نهایت آرامش از عملی که مرتکب شده بود برای من سخن میگفت و دور از هر گونه افسوس و پشیمانی از کردار خویش راضی بود و افتخار میکرد که این عمل برای خوشبختی فرانسه است که آن را از چنگال جانوری مخوف رهانده است. بعد در حالی که به تصویر خود مینگریست برخی تذکرات اصلاحی در کاستن اینجا و افزودن آنجا به نقاش میداد.
از توقف ناپدری من در زندان تقریبا دو ساعتی گذشته، بود که ناگهانی صدای (تک، تک) از پشت در شنیده شد. شارلوت گفت داخل شوید! در باز شد و سر و کله جلاد ظاهر گشت، در یکدست قیچی و در دست دیگر یک پیراهن سرخ، شارلوت از دیدن جلاد ترسید و گفت: (چطور! باین زودی؟) بعد رنگش پرید اما به زودی آرامش و خونسردی خود را بازیافت و مقراض را از دست جلاد گرفت و یک دسته بلند از گیسوانش را برید و در حالی که به سمت نقاش برمیگشت گفت:
«آقا! از اینکه زحمت کشیدید و به اینجا آمدید که این کار را تمام کنید سپاسگزارم و من برای ابراز حق شناسی خود چیزی ندارم که به شما هدیه کنم جز این دسته از گیسوی خودم و میخواهم که آنرا به رسم یادگار از یک دختر بیچاره مشرف به موت بپذیرد و اجازه بدهید که از شما خواهش کنم که یک کپی ازین تصویر برای خانواده من بفرستید»
در این هنگام جلاد گیسوانش را با مقراض برید و این کلمات را آهسته با خود میگفت: «این یک آرایش مرگ است که به دستهای خشنی صورت گرفته ولی مهم نیست زیرا بسوی بیمرگی و ابدیت راهنمایی میکند. جلاد از وی خواست که بگذارد «مچ دستش را بهم ببندد ولی متوجه شد که در هنگام بازداشت در اثر کشمکش، به دستهای او آسیب رسیده و مجروح شده گت: آنها که شما را چنین مجروح کردهاند در کار خود مهارت نداشتهاند اما من نمیگذارم آسیبی بشما برسید، شارلوت بالبخند پاسخ داد: البته که چنین است، مسلما آنها در این گونه کارها مهارت و ممارست شما را ندارند.
به طرف گیوتین
شارلوت برای عزیمت به میدان انقلاب بر ارابهٔ مرگ سوار شد. هوای آن روز پاریس دم کرده و سنگین و بطرز وحشتناکی گرم و خفهکننده بود. آسمان گویی چون پوششی از سرب روی پاریس سنگینی میکرد. ابرهای ضخیم و سیاهی از جانب ورسای بالا میآمد. ارابه مرگ طول کوچه سنت هونودره را به کندی میپیمود. گروهی بینظم از زنان ولگرد شهر، ارابه را احاطه کرده داد و فریاد راه انداخته بودند و بر پیراهن سرخ شارلوت تف میکردند.
شارلوت که اجازه نشستن نداشت ناگزیر بود در ارابه بایستد و همه این ناشایستگیها را تحمل کند-سانسون جلاد برای اینکه حرفی زده باشد پرسید آیا شما احساس نمیکنید که این راه خیلی طولانی است؟
شارلوت شانه بالا انداخت و با بیاعتنائی گفت نه! لاقل در رسیدن به مقصد مطمئن هستم.
هنگامی که ارابه وارد میدان انقلاب شد جلاد از راه دلسوزی جای خود را تغییر داد تا دستگاه مخوف گیوتین را از نظر او بپوشاند. شارلوت به فراست دریافته بود گفت: بگذارید آنرا تماشا کنم. من خیلی حق دارم در این مورد کنجکاو باشم زیرا تاکنون هرگز گیوتین را ندیدهام.
در این لحظه از گوشه سیاه افق برقی درخشید و در پی آن رعدی غرید و بارانی سیلآسا روی شهر پاریس باریدن گرفت. در زیر آن باران، شارلوت که با ظرافت ولی با زحمت از پلههای چوپ بست بالا رفت، شال گردن و روری او را ربودند، آب باران چون ناودان از سر و گردنش جاری بود. شرمگین و منفعل یک ثانیه چشمها را به زیر افکند اما دوباره سر راست کرد تا برای آخرین بار آن جمعیت عظیم را که از فرط خشم و کین فریادهای دیوانهوار میکشیدند و به او دشنام و ناسزا میگفتند نگاه کند.
خود بسوی آلت قتاله روان شد و کمر خم کرد تا او را بستند در این موقع تیغهٔ گیوتین برقی زد و با صدایی خشک فرو افتاد. فریاد عظیمی از خوشحالی از جمعیت برخاست و در فضا منعکس شد، شاگرد جلاد سر بریده را از میان زنبیل برداشت و موهای او را بدست گرفت و چند مرتبه در هوا چرخ داد و دو سیلی بصورتش زد، تراژدی شارلوت تمام شده بود.