معرفی کتاب « بخور، عبادت کن، عشق بورز »، نوشته الیزابت گیلبرت
مهرهٔ صدونه تسبیح
وقتی در هندوستان سفر میکنید افراد زیادی را – بخصوص در اماکن مقدّس و عبادتگاهها- میبینید که دور گردن خود تسبیح انداختهاند. همینطور عکسهای قدیمی از مرتاضان لاغر و استخوانی و برهنه – یا حتّی چاق و مهربان- میبینید که آنها نیز تسبیح به گردن دارند. در هند این دانههای تسبیح را ژاپا مالا میگویند. قرنهاست که هندوها و بوداییها در هند برای افزایش تمرکز خود هنگام مراقبه از آنها استفاده میکنند. به این نحو که تسبیح را در یک دست میگیرند و با تکرار هر مانترا مهرهای میاندازند. وقتی جنگجویان قرون وسطایی به شرق هجوم آوردند، با دیدن نیایش مرتاضان به وسیلهٔ ژاپا مالا، از آن روش استقبال کردند و این ایده را با خود به اروپا بردند.
ژاپا مالای سنّتی ۱۰۸ دانه داشت. عدد ۱۰۸ در میان فلاسفهٔ شرق، خوشیمنترین و بهترین ترکیب سه عددی است که مجموع آن از ضرب عدد سه در سه به وجود میآید. و البته هر کس ترینیتی مقدس (۱) را خوانده باشد میداند که عدد سه، عددی نمایانگر والاترین تعادل است. از آنجا که کل این کتاب در مورد تلاش من در رسیدن به تعادل نگاشته شده است، تصمیم گرفتم آن را مانند ژاپا مالا صورتبندی کرده و داستانهایم را به ۱۰۸ روایت تقسیم کنم. این ۱۰۸ روایت نیز خود در سه بخش مربوط به ایتالیا، هند، و اندونزی، یعنی سه کشوری که در جستوجوی خود به آنها سفر کردهام تقسیم شده است. بنابراین ۳۶ روایت در هر بخش وجود دارد، که این عدد نیز برای من ناآشنا نیست چرا که همهٔ این کتاب را اکنون در سن ۳۶ سالگی به رشتهٔ تحریر در میآورم.
بنابراین کتابم را با توجه به ساختار منظم ژاپا مالا، به این صورت بخشبندی کردهام. مکاشفهٔ معنوی خالصانه، همیشه تلاشی در جهت نظم روشمند بوده و هست. جستوجوی حقیقت چیزی نیست که همگان در مسیر آن قرار گیرند. در مقام جستوجوگر و نویسنده استفادهٔ هرچه بیشتر از دانههای تسبیح را برای تمرکز بر کاری که انجام میدهم سودمند دیدم.
با این حال هر ژاپا مالا یک مهرهٔ مخصوص اضافی –مهرهٔ ۱۰۹ م- دارد، که خارج از دایرهٔ ۱۰۸ مهرهٔ دیگر قرار دارد. ابتدا فکر میکردم مهرهٔ ۱۰۹ م نقش یدکی، مانند دکمهٔ اضافی روی پالتو یا جوانترین پسر در خانوادهٔ سلطنتی دارد. امّا ظاهراً هدف والاتری وجود دارد. وقتی انگشتتان حین دعا به این مهره میرسد، باید مراقبهٔ خود را متوقّف کرده و از استادان خود تشکر کنید. بنابراین، اینجا در مهرهٔ ۱۰۹ م، حتّی پیش از شروع توقف میکنم. از همهٔ استادانم که در این یک سال راهنمای من بودهاند، سپاسگذارم.
اما میخواهم تشکّر ویژهای از استاد اعظم خوشقلبم کنم که سخاوتمندانه پذیرفت همهٔ مدّت اقامتم در هند را در عبادتگاه سپری کنم. لازم میدانم این را نیز بگویم که هرآنچه در مورد تجربیاتم در هند نوشتهام دیدگاه شخصی من به عنوان یک نویسنده و نه به عنوان پژوهشگر خداشناسی یا مقامی رسمی است. به همین خاطر هم نام استاد اعظمم را در هیچ کجای کتاب نیاوردهام، چون به نمایندگی از او صحبت نمیکنم. آموزههای آنها بهترین نمایندهٔ آنها هستند. من حرفی از نام یا مکان عبادتگاه نیز نخواهم آورد، چرا که قصد تبلیغ ندارم، و آنها نیز نیازی به این مسأله ندارند.
همینطور نام تکتک اشخاصی را که در عبادتگاه ملاقات کردهام، چه هندی و چه غربی بنا به دلایل مختلف تغییر دادهام. اگر این کار را نمیکردم بیاحترامی بود و دیگران از ترس اینکه مبادا بعداً نامشان در کتابی چاپ شود دیگر به عبادتگاهها پا نمیگذاشتند. تنها یک نفر از این قاعدهٔ بینام و نشانی مستثناست. ریچارد واقعاً نامش ریچارد و اهل تگزاس است. تنها به این خاطر نام حقیقی او را تغییر ندادهام که حضورش در هند اهمیت بخصوصی برای من داشته است.
کلام آخر اینکه وقتی از ریچارد پرسیدم که از نظر او اشکالی ندارد در کتابم قید کنم که در گذشته معتاد و الکلی بوده، او گفت به هیچ وجه مشکلی وجود ندارد.
او گفت “به هر حال من داشتم سعی میکردم سر در بیارم که چطور میشه اون موضوع رو بیان کرد.”
حالا میرویم به –ایتالیا…
کتاب اول: ایتالیا
«کلمهها را طوری ادا کن که گویی آنها را میخوری»
۳۶ روایت درباره لذتجویی
۱
کاش جیوانی مرا میبوسید.
دلایل بسیاری من را از ادامه این فکر بازداشت. اول اینکه جیوانی (۲) ده سال از من کوچکتر است، و مثل بیشتر پسرهای بیستوچندساله ایتالیایی هنوز با مادرش زندگی میکند. همین مسأله به تنهایی کافی است که او همسر مناسبی برای من به حساب نیاید. به علاوه من زن آمریکایی سیوپنجساله با تجربهای هستم که به تازگی ازدواج ناموفقی را پشت سر گذاشتهاست و بلافاصله پس از این جدایی طاقتفرسا و ویرانگر رابطه عاشقانه آتشین ناموفقی را تجربه کردهاست. این شکستهای پیدرپی من را شکننده و افسرده و گویی هفت هزار سال پیر کرده است. نمیخواهم خودم را به جیوانی پاک و دوستداشتنی تحمیل کنم. ناگفته نماند، دیگر به سنّی رسیدهام که بتوانم بر عشق خود به مرد جوان و زیبایی با چشمهای قهوهای غلبه کنم. به همین دلایل است که پس از گذشت ماهها هنوز تنها هستم. علّت اینکه تصمیم گرفتم امسال مجرّد بمانم هم همین است.
شاید بپرسید: “پس چرا به ایتالیا آمدی؟”
پاسخ من بخصوص وقتی پشت میز روبروی جیوانی زیبا نشستهام این است: “سؤال خوبی بود”.
من و جیوانی از هم زبان یاد میگیریم. هفتهای چند بار اینجا در رم همدیگر را ملاقات و با هم زبان تمرین میکنیم. اول ایتالیایی و بعد انگلیسی صحبت میکنیم و هر دو برای یادگیری یکدیگر صبر و حوصله به خرج میدهیم. من آشناییام با جیوانی را مدیون کافینت بزرگ پیتزا باربرنیی (۳) هستم که آن طرف فوّارهٔ مجسمه پری دریایی قرار دارد. چند هفته بیشتر از آمدنم به رم نگذشته بود که آگهی کوچکی روی تابلو اعلانات کافینت با این مضمون دیدم: “به یک انگلیسیزبان برای تمرین مکالمه با یک ایتالیاییزبان نیازمندیم.” درست کنار این آگهی، آگهی مشابه دیگری که تنها وجه اختلافشان ایمیل آن دو بود مشاهده میشد. آدرس ایمیل یکی به نام جیوانی و دیگری به نام داریو ثبت شده بود. حتی شماره تلفن منزل هم یکی بود.
هوش سرشارم را به کار انداختم و به هر دو نفر همزمان این ایمیل را فرستادم: “شاید شما دوتا برادرید؟”
جواب جیوانی تلاطم عجیبی در من ایجاد کرد: “از آن هم بهتر. دو قلوییم.”
البته که دو جوان ۲۵ ساله قدبلند خوشسیما با آن چشمهای خمار قهوهای درشت ایتالیایی خیلی بهتر از یکی است. پس از ملاقات پسرها به این فکر افتادم که شاید باید در مورد تصمیم مبنی بر تنها ماندن در این سفر تجدید نظر کنم. مثلاً، تجّرد کامل اختیار کنم به استثنای همین دوقلوی خوشتیپ. به یاد یکی از دوستانم افتادم که گیاهخوار است و به جز گوشت خوک، لب به هیچ گوشت دیگری نمیزند. غرق در رویای سوسوی سایههای شمع روی صورتهایمان در کافهای در رم و نوازش دستان ـــــــــــ
ناگهان به خودم آمدم. نه، نه، نه.
چنین رابطه عاشقانهای فقط زندگی دشوارم را پیچیدهتر میکرد. الان زمان این بود که در پی آرامش و التیام باشم. آرامشی که جز در تنهایی و خلوت برایم میسّر نمیشد.
اکنون، در اواسط نوامبر من و جیوانی خجالتی سختکوش دوستان صمیمی شدهایم. داریو، برادر پرشروشورتر را هم به دوست دوستداشتنی سوئدیام سوفی معرفی کردم. بگذریم که آنها چگونه با هم زبان تمرین میکنند. ولی من و جیوانی فقط صحبت میکنیم. در واقع غذا میخوریم و صحبت میکنیم. اکنون هفتهها از غذا خوردن و صحبت کردن ما میگذرد. از شریکی پیتزا خوردن و تصحیح صبورانهٔ غلطهای گرامری یکدیگر. امشب هم استثنا نبود. غروبی دلانگیز با اصلاحات جدید و پنیر مازارلای (۴) تازه.
اکنون نیمهشبی مهآلود است و من و جیوانی از مسیر پرپیچوخم میان ساختمانهای قدیمی رم که به رودی درحال عبور از میان درختهای سرو انبوه میماند، به سمت آپارتمان من میرویم. رسیدیم. رودرروی هم ایستادهایم و او به نشانه خداحافظی من را بهگرمی در آغوش گرفت. این خود یک پیشرفت به حساب میآمد. طی چند هفته گذشته تنها با من دست میداد. فکر کنم اگر ۳ سال دیگر در ایتالیا میماندم، آرام آرام رویش باز میشد. از سوی دیگر، هنوز هم شانسی وجود دارد.
شاید همین الان، زیر نور ماه،…
نه.
گفت “خدانگهدار لیزای عزیز” و رفت.
من هم گفتم “شب خوش عزیزم”، و تنها، به آپارتمانم که در طبقه چهارم قرار داشت رفتم. تک و تنها به اتاق مطالعه کوچکم رفتم و در را پشت سرم بستم. شب طولانی دیگری بدون هیچ یار و یاوری به جز تعدادی دیکشنری و کتاب ایتالیایی که پیش رو داشتم.
تنها هستم، تنهای تنها، کاملاً تنها.
با درک این واقعیت، زانو زده، پیشانیام را روی زمین فشرده و سجده پرشور و شعف خود را نثار کائنات کردم.
ابتدا به انگلیسی، سپس به ایتالیایی، و بعد هم به سانسکریت. فقط برای اطمینان از اینکه حقّ مطلب را ادا کردهام.
۲
در حال سجده ناگهان به یاد سه سال پیش یعنی زمانی که کل این داستان شروع شد افتادم – لحظهای که درست در همین وضعیت کف زمین زانو زده نیایش میکردم.
البته درمورد سه سال پیش همه چیز فرق میکرد. آن زمان در رم نبودم بلکه در حمام طبقه دوم خانه بزرگی در حومه نیویورک بودم که به تازگی با همسرم خریده بودیم. ساعت سه صبح یک روز سرد ماه نوامبر بود. همسرم خوابیده بود و من برای چهل و هفتمین شب متوالی در حمام پنهان شده بودم و می گریستم. آنقدر سخت که جویی از اشک و آب بینی روی کاشیهای حمام جاری شده بود، جویی از شرمساری، ترس، پریشانی، و اندوه.
دیگه نمی خوام به زندگی زناشویی ادامه بدم.
سخت تلاش می کردم که باور نکنم ولی حقیقت داشت.
دیگه نمی خوام به زندگی زناشویی ادامه بدم. نمی خوام تو این خونهٔ بزرگ زندگی کنم. نمیخوام بچهدار شم.
امّا قرار بود بچه بخواهم. سی و یک ساله بودم. من و همسرم پس از ۸ سال نامزدی، و ۶ سال زندگی مشترک، کلّ زندگیمان را بر این فرض بنا نهاده بودیم که من پس از سی سالگی، خانهنشین و بچّهدار شوم. پیشبینی کرده بودیم که از سفر خسته خواهم شد و از زندگی در خانهای بزرگ و شلوغ و پر از بچّه با باغچهای در حیاط و قابلمه سوپ جوشان روی اجاق راضی و خوشحال خواهم بود. درک این واقعیت که هیچ یک از اینها را نمیخواستم وحشتناک بود. در عوض، سی سالگی برایم به طناب داری میماند که هر چه به آن نزدیکتر میشدم گردنم را بیشتر میفشرد، و من دریافتم که نمیخواهم باردار شوم. خیلی منتظر ماندم که شاید علاقه به بچّهدار شدن در من بوجود آید، ولی این اتفاق نیفتاد. باور کنید من میدانم وقتی انسان چیزی را از ته دل بخواهد باید چه حسّی داشته باشد. من چنین حسّی نداشتم. حرفهای خواهرم درحالیکه کودک اوّلش را شیر میداد هر لحظه در گوشم طنین میانداخت: “بچّهدارشدن مثل خالکوبی کردن رو صورته. قبل از انجامش باید مطمئن شی این همون چیزیه که میخوایش.”
اما اکنون دیگر چطور میتوانستم عقبنشینی کنم؟ همه چیز سر جایش بود. قرار بود امسال بچهّدار شوم. در حقیقت چند ماهی بود که برای این هدف اقدام کرده بودیم. ولی هیچ اتّفاقی نیفتاده بود (صرفنظر از اینکه فشار عصبی و روانی باعث شده بود که هر روز صبحانهام را بالا بیاورم). هر ماه پس از عادت ماهیانهام در حمّام به آرامی زمزمه میکردم: متشکّرم، متشکّرم، متشکّرم که یه ماه دیگه به من فرصت زندگی دادی…
سعی میکردم خودم را متقاعد کنم که این وضع طبیعی است. با خودم فکر میکردم همه زنها وقتی میخواهند باردار شوند همین حس را دارند؛ گرچه همه چیز خلاف این را نشان میداد. مثلاً اتفاقی یکی از دوستانم را دیدم که پس از دو سال انتظار و با کمک روشهای مختلف بارداری، سرانجام فهمیده بود که برای اولین بار باردار شده است. هیجانزده بود و میگفت که همیشه میخواسته مادر باشد. اعتراف میکرد که سالها پنهانی لباس کودک میخریده و زیر تخت مخفی میکرده تا همسرش متوجه نشود. شادی وصفناپذیری در چهرهاش مشهود بود. همین شادی را بهار سال گذشته تجربه کرده بودم. زمانیکه فهمیدم مجلهای که در آن کار میکردم میخواهد برای نوشتن مقالهای درباره ماهی مرکب غولپیکر من را به نیوزیلند بفرستد. با خودم فکر کردم “تا وقتیکه خوشحالیام از داشتن بچّه به اندازه رفتنم به نیوزیلند نشود، نمیتوانم بچهدار شوم.”
دیگه نمیخوام به زندگی زناشویی ادامه بدم.
روزها سعی میکردم فکر نکنم ولی شبها این فکر مرا از پای در میآورد. چه فاجعهای. چطور میتوانم چنین موجودی باشم و این زندگی را خراب کنم؟ یک سال بیشتر نبود که این خانه را خریده بودیم. دیگر این خانه زیبا را نمی خواستم؟ دیگر دوستش نداشتم؟ پس چرا اکنون هر شب در جای جایش به سردرگمی میگریستم؟ آیا دیگر به نتیجه زحمتهایمان افتخار نمیکردم؟ به آن خانه باشکوه در هادسن ولی (۵)، آپارتمانمان در منهتن، به ۸ خط تلفن، دوستان و گردشها و مهمانیها، به آخر هفتهها و خرید از مجتمعهای تجاری بزرگ. من در ذره ذره ساختن این زندگی سهم داشتم. پس چرا دیگر هیچیک از آنها را نمیخواستم؟ چرا آنقدر از داشتن مسئولیت احساس خستگی میکردم؛ از سرکار رفتن و خانهداریکردن، از همسر بودن و مشارکت در اجتماع و بهزودی مادر شدن، و اگر وقتی اضافه میآمد – نویسندگی…؟
دیگه نمیخوام به زندگی زناشویی ادامه بدم.
همسرم در اتاقخواب خوابیده بود. من همزمان هم عاشقش بودم و هم از او متنفر. نمیتوانستم بیدارش کنم که در اندوهم شریک شود – آخر فایدهاش چه بود؟ ماهها بود که گوشهگیری و رفتار دیوانهوار من را میدید و من او را از پا در آورده بودم. ما هر دو میدانستیم که من مشکلی دارم، و او صبرش را از کف داده بود. میجنگیدیم و میگریستیم، و مانند زوجهایی که زندگی مشترکشان درحال ویرانی بود درمانده بودیم. هر دو به آوارهها میماندیم.
دلایل زیادی که دیگر نمیخواستم همسر این مرد باشم خیلی شخصی و ناراحتکننده است و ترجیح میدهم آنها را مطرح نکنم. بخشی از آن به مشکلات من مربوط میشد، ولی سهم بزرگی از دردسرهای ما هم به مشکلات او مربوط میشد. البته طبیعی است که همیشه در ازدواج زن و مرد با نظرها، رأیها، تصمیمها، خواستهها و محدودیتهای متفاوت با هم زندگی میکنند. فکر نمیکنم شایسته باشد از مشکلات او حرفی به میان آورم. بیتردید اگر بخواهم داستان این مشکلات را تعریف کنم خالی از جانبگیری نخواهد بود. همینطور نمیگویم که چرا در عین ناباوری او، هنوز میخواستم همسرش باشم، چرا عاشقش شدم و با او ازدواج کردم، و چرا نمیتوانستم زندگی بدون او را تصور کنم. همینطور بگویم که آن شب او همزمان هم چراغ خانهام بود و هم ریشه تمام مشکلاتم. فکرکردن به ترک او به اندازه فکرکردن به ماندن با او برایم غیرممکن بود. نمیخواستم کسی یا چیزی را ویران کنم. فقط میخواستم از در پشتی بهآرامی و بدون هیچ سروصدا و پیامدی خارج شوم و آنوقت آنقدر بدوم که به سرزمین خوشبختی برسم. و تا رسیدن به خوشبختی از دویدن بازنایستم.
میدانم که این بخش از داستانم خوشایند نیست ولی آن را با شما در میان میگذارم چون در کف آن حمام جریانی فرازمینی در حال اتّفاق بود که مسیر زندگیام را برای همیشه تغییر میداد.
اتّفاقی که افتاد این بود که ناخودآگاه مشغول نیایش شدم و با او صحبت کردم.
با خداوند.
۳
اوّلین باری بود که این حس را تجربه میکردم و از آنجا که این نخستین باری است که کلمه نافذ خدا را در کتابم میآورم، و در صفحات بعد نیز این نام را زیاد خواهید دید، بیجا نمینماید که لحظهای درنگ کنم و منظور خود را از این کلمه شرح دهم.
بحث راجع به وجود خدا را به زمان دیگری موکول کرده و اکنون میخواهم بگویم که چرا به جای یهوه، الله، شیوا، برهما، ویشنو یا زئوس از کلمه خداوند استفاده میکنم. میتوانم همانطورکه در متون قدیمی مقدّس سانسکریت اشاره شده، خدا را “آن” بنامم که دراینصورت به عنوان مفهومی وصف ناپذیر و جامع که گاهی آن را تجربه میکنم نزدیکتر است. ولی “آن” بیشتر به شیئی جاندار میماند تا به یک موجود و من نمیتوانم “آن” را ستایش کنم. برای اینکه احساس حضور یک شخص را داشته باشم به نام مناسبی نیاز دارم. به همین دلیل است که وقتی دعا میکنم معبودم را کائنات، خالق، نور، نیروی برتر و مانند آن نمینامم.
من مخالف هیچیک از این اسامی نیستم. تصوّر میکنم همه آنها برابرند چون همگی به یک اندازه برای توصیف ذات وصفناپذیر او شایسته یا ناشایستند. ولی هرکس او را چیزی میخواند و “خدا” برای من صمیمانهتر از بقیهٔ کلمات مینماید بنابراین من او را “خدا” میخوانم. باید اعتراف کنم که برای من “او” هم ضمیر مناسبی برای خطاب خداوند است. فکر میکنم برجسته نوشتن هر یک از این اسامی کار شایسته و اظهار ادب ناچیزی در حضور پروردگار است.
من به لحاظ فرهنگی و نه به لحاظ دینی، مسیحی هستم. من به عنوان یک پروتستان زاده شدهام. گرچه به مسیح، معلم بزرگ صلح و دوستی، عشق میورزم و وقتی به بوته امتحان گرفته میشوم از خود میپرسم که اگر مسیح به جای من بود اکنون چه میکرد، ولی نمیتوانم بپذیرم که مسیحیت تنها راه رسیدن به خداوند است. بنابراین بهتر است خودم را مسیحی صرف ننامم. بیشتر مسیحیانی که میشناسم با خوشرویی و روشنفکری این اعتقاد را میپذیرند. همینطور بیشتر آنها با تعصّب و کوتهفکری صحبت نمیکنند. تنها کاری که میتوانم در مورد آنهایی که با تعصب میاندیشند و صحبت میکنند انجام دهم ابراز تأسّف به آنهاست و البته طرز تفکّر آنها هیچ ارتباطی با من ندارد.
درگذشته همواره با آغوش باز پیام اسطورههای ادیان مختلف را میپذیرفتهام. همیشه با هیجان وافری سخن افرادی را که میگفتند خداوند را نمیتوان در میان سطور کتابها یا در آسمانها یافت میپذیرفتم؛ آنها که معتقد بودند او به ما خیلی نزدیکتر از آنچه که ما فکر میکنیم و در واقع در نفسها و قلب ماست. من شخصی را که برای یافتن او به قلب خود سفر میکند و با این پیام که “خداوند تجربه عشق لایتناهی است” به سوی مردم باز میگردد، ستایش میکنم. در تمامی ادیان جهان، همواره افراد مقدسی بودهاند که این تجربه را روایت نمودهاند. متأسفانه سرانجام بیشتر آنها دستگیری و مرگ بوده است.
کلامم را اینطور خلاصه میکنم. درکی که درمورد خداوند به آن رسیدهام ساده است. هرگاه شخصی از من میپرسد “به کدام خدا اعتقاد داری؟” پاسخ میدهم “من به خدای بلندمرتبه معتقدم.”
۴
از آن شب که در کف حمام برای اوّلین بار با خدا مستقیم صحبت کردم زمان زیادی برای شکل دادن عقایدم راجع به ایمان به خداوند داشتهام؛ گرچه آن شب در میان آن بحران، مجالی برای پرداختن به خداشناسی نبود. آن زمان تنها به نجات زندگیام میاندیشیدم. فکر میکردم به درجهای از ناامیدی رسیدهام که هرکس دیگر به جای من بود در این موقعیت برای طلب کمک، به خداوند نزدیک میشد. این را جایی در یک کتاب خوانده بودم.
از میان هقهقهای بریدهام به او میگفتم “خدایا، سلام. حالت چطوره؟ من لیز هستم. از آشنایی با تو خوشوقتم.”
آری، طوری با خالق هستی صحبت میکردم که گویی تازه در مهمانی با هم آشنا شدهایم. من از کلماتی استفاده میکردم که یاد گرفته بودم در آغاز هر رابطهای باید از آنها استفاده کنم.
ادامه دادم “متأسفم که این وقت شب مزاحم میشم، ولی تو بد مخمصهای افتادم. از اینکه تا حالا اینطور مستقیم باهات صحبت نکردم هم متأسفم، ولی امیدوارم که همیشه برای همه موهبتهایی که در زندگی نصیب من کردی شکرگزارت باشم.”
این فکر باعث سختتر شدن هقهقهایم شد. خدا منتظر بود که ادامه حرفهایم را بشنود. بهسختی ادامه دادم:” همونطور که میدونی درست بلد نیستم دعا کنم. ولی میشه بهم کمک کنی؟ بهشدّت به کمکت احتیاج دارم. نمیدونم چیکار کنم. لطفاً جواب بده. به من بگو چیکار کنم. لطفاً به من بگو باید چیکار کنم. لطفاً به من بگو باید چیکار کنم…”
این جمله را بارها و بارها تکرار کردم – لطفاً به من بگو باید چیکار کنم – نمیدانم چندبار آن را تکرار کردم. فقط میدانم لحن من مانند کسی بود که برای نجات زندگیاش عاجزانه درخواست میکند. و همچنان میگریستم. تا آنکه خیلی ناگهانی گریهام قطع شد.
ناگهان دریافتم که دیگر گریه نمیکنم. در حقیقت، در میان هقهقزدن ناگهان گریهام قطع شد. گویی درماندگی کاملاً از درونم رخت بربسته بود. با ناباوری پیشیانیام را از زمین بلند کردم و نشستم. با خود میاندیشیدم که اکنون باید موجود بزرگی را روبری خود ببینم که باعث قطع گریهام شده است. ولی هیچ کس آنجا نبود. تنهای تنها بودم. ولی نه، سکوتی من را احاطه کرده بود. سکوت و آرامشی که حتّی به قیمت نفسکشیدن نمیخواستم آن را از دست بدهم. یکپارچه سکوت بودم. تابحال چنین آرامشی را تجربه نکرده بودم.
سپس صدایی شنیدم. “نترس”. صدای خودم بود که از درونم با من حرف میزد. ولی تاکنون این صدا را نشنیده بودم. صدای خودم بود، ولی صدایی آرام، مهربان، و دانا. این عشق و یقین بود که در صدا موج میزد. در وصف گرمی و مهر آن صدا همین بس که پاسخی که به من داد برای همیشه ایمانم را به خدا محکمتر کرد.
صدا گفت: به رختخوابت برگرد لیز.
نفس عمیقی کشیدم.
بیتردید این تنها کاری بود که میتوانستم انجام دهم. این از هر پاسخی قانعکنندهتر بود. حتّی اگر صدای غرندهای میگفت: باید از همسرت جدا شی! یا نباید از همسرت جدا شی هم نمیتوانستم به آن اعتماد کنم، چرا که عقل سلیم نمیتوانست آن را بپذیرد. عقل سلیم تنها پاسخ ممکن را در هر زمان معینی میدهد، و آن شب بازگشتن به رختخواب تنها پاسخ ممکن بود. صدای درونی آگاه گفت به رختخواب برگرد، چون نیازی نیست که در این لحظه ساعت سه صبح پنجشنبه در ماه نوامبر پاسخ نهایی را بدانی. به رختخواب برگرد، چون دوستت دارم. به رختخواب برگرد، چون تنها چیزی که الان نیاز به آن داری این است که استراحت کنی و تا زمانی که پاسخ را بیابی از خودت بهخوبی مراقبت کنی. به رختخواب برگرد، که وقتی توفان از راه میرسد به اندازه کافی برای مقابله با آن قوی باشی؛ و عزیزم توفان در راه است. خیلی زود، ولی نه امشب. بنابراین: به رختخواب برگرد، لیز.
میتوان این حادثه را نمونه بارز دگرگونی در فرد مسیحی دانست که در آن اجزاء مختلفی مثل روح درمانده در تاریکی شب، درخواست کمک، ندای پاسخ دهنده، و مفهوم دگرگونی همگی وجود دارند. البته نمیخواهم بگویم که این اتفاق برای من به منزله دگرگونی دینی در مفهوم سنّتی آن یعنی تولّد دوباره بود. بلکه باید بگویم چیزی که آن شب اتفاق افتاد آغاز یک گفتوگوی روحانی بود. اولین کلمات یک گفتگوی اکتشافی وسیع که در نهایت من را خیلی به خداوند نزدیک میکرد.
۵
بعید میدانم که اگر میدانستم چه اتّفاقاتی در انتظارم است، آن شب خوب میخوابیدم. امّا بعد از هفت ماه طاقتفرسا همسرم را ترک کردم. وقتی در نهایت آن تصمیم را گرفتم، فکر کردم سختترین قسمت این جریان تمام شده است. این نشان میدهد که چقدر کم در مورد طلاق میدانستم.
زمانی داستانی را در مجله نیویورکیها (۶) دنبال میکردم. زنی به زن دیگری میگفت: “اگه میخوای مردی رو واقعاً بشناسی، باید ازش طلاق بگیری.” البته تجربه من چیز دیگری نشان میداد. به نظر من اگر واقعاً میخواهی دیگر طرفت را نشناسی باید از او جدا شوی. این دقیقاً همان چیزی بود که بین من و همسرم اتفاق افتاد. فکر میکنم هر دوی ما از اینکه میدیدیم پس از جدایی طرف مقابلمان چقدر سریع تغییر کرده و به غریبهای غیر قابل درک میماند شگفتزده شدیم. در ژرفای این بیگانگی این حقیقت نهفته بود که هر دوی ما کاری میکردیم که دیگری هرگز تصور نمیکرد؛ او هرگز حتّی در خواب هم نمیدید که من روزی او را ترک کنم، و من هرگز تصورش را نمیکردم که او این جدایی را آنقدر برای من دشوار کند. در نهایت سادگی، فکر میکردم پس از ترک همسرم چند ساعتی با هم مینشینیم و سهم هر کدام را با ماشینحساب محاسبه میکنیم و به دور از احساسات هر یک برای شخصی که روزی دوستش داشتهایم آرزوی خوشبختی میکنیم. پیشنهاد اول من این بود که خانه را بفروشیم و همه چیز را پنجاه – پنجاه تقسیم کنیم. فکر میکردم این منطقیترین راه ممکن است. ولی او این پیشنهاد را منصفانه نمیدانست. بنابراین من پیشنهاد پنجاه – پنجاه بهتری را مطرح کردم: چطور بود که او همه داراییمان را بردارد و من همه تقصیرها را به گردن بگیرم؟ اما حتّی در این مورد هم به توافقی نرسیدیم. حالا من باخته بودم. وقتی شخصی همه چیزش را از دست داده است چگونه مذاکره کند؟ تنها کاری که از دستم بر میآمد آن بود که منتظر پیشنهاد او بمانم. احساس گناهی که از ترک او داشتم مانع میشد که حتّی یک ده سنتی از پولی که طی ده سال اخیر به دست آورده بودم را حقّ خودم بدانم. بعلاوه، معنویتی که بهتازگی در درونم ریشه دوانده بود، من را از جنگیدن باز میداشت. بنابراین موضع جدید من این بود که نه از خودم در برابر او دفاع کنم و نه با او بجنگم. برخلاف نصیحت اطرافیانم، حتّی از مراجعه به وکیل امتناع کردم چون آن هم به نحوی به منزله اعلام جنگ از سوی من بود. میخواستم مانند همه نلسون ماندلاها و گاندیها باشم، بدون توجّه به اینکه هر دوی آنها خود وکیل بودند.
ماهها گذشت. زندگیام به برزخی تبدیل شده بود و من در آرزوی رهایی بودم. او به آپارتمانمان در منهتن نقلمکان کرده بود و از هم جدا زندگی میکردیم، ولی چیزی عوض نشده بود. صورتحسابها روی هم انباشته شده بود، شغلمان معلق و زندگیمان ویران شده بود و سکوت همسرم تنها برای یادآوری اینکه من مقصّر همه چیز بودم میشکست.
همینجا بود که دیوید وارد زندگیام شد.
همه دشواریها و آسیبهایی که در سالهای پس از طلاق متحمّل شدم با ورود دیوید دوچندان شد. پسری که پس از جدایی از همسرم شیفتهاش شدم. گفتم “شیفته دیوید شدم؟” منظورم این بود که برای رهایی از آن شرایط دشوار به او پناه بردم. تمام امیدم را برای نجات و شادی به او بستم؛ و بله، دوستش داشتم اما با ناامیدی. بیتردید دشوارترین عشق، عشق با نومیدی است.
خلاء ناشی از ترک همسرم را با دیوید پر کردم. او مرد جوان جذّابی بود و البته هست. او نویسنده و بازیگر نیویورکی با چشمان قهوهای خماری بود که شیفته آنها بودم. او باهوش، مستقل، گیاهخوار، اغواگر و معنوی بود. برای من خیلی زیاد بود. اوّلین باری که راجع به او با بهترین دوستم سوزی صحبت کردم، او نگاهی به چهره تبآلود من کرد و گفت: “اوه خدای من، عزیزم، تو دردسر بزرگی افتادی.”
آشنایی من با دیوید از آنجا شروع شد که او در تئاتری که براساس داستان کوتاه من ساخته شده بود بازی میکرد. او در نقش شخصیتی بازی میکرد که من خلق کرده بودم. در عشق ناامیدانه همیشه اینطور است که ما نقشهایی از همسرانمان میآفرینیم که آنچه را میخواهیم در آنها بیابیم و وقتی از ایفای نقشی که آفریدیم سرباز میزنند احساس ناامیدی میکنیم.
در ماههای اول آشناییمان وقتی او هنوز قهرمان داستانهای من بود و من هنوز رؤیای تحقق یافتهاش بودم با هم اوقات بسیار خوشی را سپری میکردیم. به حدّی هیجانانگیز بود که هرگز تصورش را نمیکردم. زبانی مخصوص خودمان ساخته بودیم. با هم به سفرهای کوتاه و بلند میرفتیم. با هم قلّهها را فتح میکردیم و در ژرفناها شنا میکردیم و برای سفرهای دور دنیا با هم برنامه میریختیم. از اتّفاقات کوچک بیش از زوجهایی که به ماه عسل رفته بودند لذّت می بردیم. برای هردویمان یک اسم مستعار مشترک گذاشته بودیم گویی یک روح در قالب دو بدن بودیم. با هم اهداف و قول و قرارهایمان را تعیین میکردیم و شام میخوردیم. او برای من کتاب میخواند و لباسهای من را میشست. اولین باری که این اتّفاق افتاد سریع به سوزان زنگ زدم و با هیجان گزارش دادم؛ و او دوباره گفت: “اوه عزیزم، تو دردسر بزرگی افتادی.”
اولین تابستان لیز و دیوید، درست مثل فیلمهای عاشقانه دستدردست هم در کنار دریا و زیر شعاع طلایی غروب خورشید سپری شد. در آن زمان فکر میکردم دوران سه ماهه تابستان که من و همسرم با هم صحبت نکرده بودیم باعث شده هردو آرامتر شده باشیم. بیتردید در میان آن همه خوشبختی راحت بود به آن چیزهایی که از دست داده بودم نیاندیشم. تا اینکه تابستان به پایان رسید.
در نهم سپتامبر ۲۰۰۱ برای آخرین بار با همسرم رودررو ملاقات کردم. آن زمان نمیدانستم که همه ملاقاتهای ما در آینده با واسطهٔ وکیل انجام خواهد گرفت. با هم در رستورانی شام خوردیم. سعی کردم در مورد جدایمان صحبت کنم ولی تنها کاری که کردیم مشاجره بود. او به من گفت که من دروغگو و خیانتکار هستم و از من متنفّر است و دیگر هرگز نمیخواهد با من صحبت کند. صبح دو روز بعد از خواب آشفتهای بیدار شدم و دریافتم هواپیمای ربوده شدهای به بلندترین ساختمان شهر اصابت کرده و هر آنچه که روزی شکستناپذیر و استوار میپنداشتم اکنون به ویرانهای بدل شده است. با همسرم تماس گرفتم تا مطمئن شوم سالم است و هر دو بر این فاجعه گریستیم، ولی به ملاقاتش نرفتم. در طول آن هفته وقتی اهالی نیویورک کینههایشان را با یکدیگر برای همدردی بر سر این حادثه تلخ کنار گذاشتند، بازهم به ملاقات او نرفتم. چرا که هر دو میدانستیم همه چیز کاملاً تمام شده است.
اگر بگویم طی چهار ماه پس از حادثه اصلاً شبی آرام نخوابیدم، اغراق نکردهام. قبلاً هم در تنگنا قرار گرفته بودم ولی اکنون در توافق با ویرانی دنیای بیرون، زندگی من هم به خاکستر بدل شده بود. درست بعد از حادثه ۱۱ سپتامبر و جداییام از همسرم، از اندیشیدن به اینکه در طول دورانی که با دیوید زندگی کردم خودم را به او تحمیل کرده بودم میگریختم. تصور کنید که وقتی فهمید شادترین و بااعتمادبهنفسترین زنی که تابحال دیده بود در تنهاییاش چیزی بیش از موجودی افسرده و اندوهگین نبود، چقدر شگفتزده شد. دوباره شرایطی پیش آمد که، نمیتوانستم جلوی گریستنم را بگیرم و آن زمان بود که دیوید شروع به کنارهگیری از من کرد و من روی دیگر قهرمان رویاهایم را دیدم.
بخور، عبادت کن، عشق بورز
نویسنده : الیزابت گیلبرت
مترجم : مریم بردبار