آنتوان چخوف و هنر داستاننویساش – معرفی کتاب « بانو و سگ ملوسش »
چخوف در آخرین داستان خود بهنام «نامزد» (۱۹۰۳) سرنوشت دختر جوانی بهنام نادیا را توصیف میکند ــ این دختر از شوهرکردن به مردی ثروتمند، از زناشویی بیدوستی و مهر، از زندگی با رفاه ولی پیشپا افتاده چشم میپوشد و تصمیم میگیرد «زندگیش را دگرگون کند» و بهدنبال بهدست آوردن دانش میرود. در آغاز داستان، روزی نادیا هنگام سپیدهدم از خواب بیدار میشود و به باغ نگاه میکند: «مه سفید و انبوهی آرام آرام به یاسمنها نزدیک میشود، میخواهد آنها را بپوشاند و زیر پرده خود پنهان کند». گویی وقتی دختر در این اندیشه است که در چنین زندگی راحت و پوچ، بیهدف و منظور، بیخیال و بینگرانی، هیچ تغییر و دگرگونی نخواهد بود؛ چنین مه سفید و سنگین و انبوهی روحش را فرا میگیرد. ولی بعد صبح میدمد: «پرندگان در باغ، نزدیک پنجره به چهچهه افتادند، مه از بین رفت و روشنایی بهاری به همهجا تابید. بهزودی باغ با نوازش پرتو گرم آفتاب جان گرفت، شبنم صبحدم مانند الماس روی برگها میدرخشید و باغ کهنه و قدیمی که از مدتها پیش کسی از آن مواظبتی نمیکرد در چنین بامدادی جوان و پررنگ و بوی بهنظر میآمد». طبیعت بیهوده دگرگون نشد ــ «دورنمای روحِ» قهرمان داستان نیز با دگرگونی طبیعت تغییر کرد، دختر تصمیم گرفت از زندگی کهنه و نظام کهن برای همیشه جدا شود.
میتوان گفت که دگرگونی اندیشه و روح قهرمان آخرین داستان چخوف تا اندازهای مبین تمام آثار نویسنده است.
آنتوان چخوف در سال ۱۸۶۰ در یکی از شهرستانهای جنوبی در شهر کوچک تاگانروگ بهدنیا آمد. در سال ۱۸۸۰ در دانشگاه مسکو به دانشکده پزشکی داخل شد و از همان هنگام به نوشتن داستانهای کوتاه، داستانهای شوخ، نمایشنامههای کوتاه و پاورقی برای روزنامهها و مجلههای فکاهی پرداخت.
سالهای هشتاد در زندگی روسیه دوره دشوار و سنگین بهشمار میرود؛ آن سالها دوره فشار ارتجاع بود و هرگونه سخن و حتی هرگونه اشارهای درباره «آزادی اندیشه» به سختی تعقیب و سرکوب میشد. ارتجاع نیز مانند مه سراسر کشور را فرا گرفته بود. در آن دوره چخوف جوان ــ که آثار خود را با نام مستعار «آنتوشا چخونته» و یا نامهای شوخیآمیز دیگر منتشر میساخت ــ داستانهایی درباره اشخاص حقیر و ناچیز که هدف زندگیشان بهدست آوردن پول و رتبه است مینوشت. از سویی تکبر و فرعونمنشی و کوتاهفکری رؤسا، «چاقها»، و از سوی دیگر حقارت و خوشخدمتی بردهوار زیردستان، «لاغرها» را به باد مسخره و ریشخند میگرفت. در چنین سازمان و نظام اجتماعی، انسانها فقط بنابه حساب دقیق درجه و مقامی که دارا بودند ارزیابی میشدند.
… شبی در یکی از باشگاههای عمومی بالماسکهای برپا بود. چند تن از اعضای ادارات دولتی در قرائتخانه باشگاه به آرامی نشسته، روزنامهها را نزدیک ریش و دماغشان گرفته بودند و میخواندند. مردی ماسکدار، در حالت مستی، با دو زن به قرائتخانه یسل میکشد و امر میکند که آقایان روزنامهخوانها از آنجا بیرون بروند، چون او میل دارد که «با مامزل (۱) ها تنها باشد». آقایان اعضای ادارات این را برای خود توهینی میدانند و از جا در میروند، فریاد اعتراض و همهمه و سروصدای غیرقابل تصوری بلند میشود. ولی مست آشوبگر بر سر حرف خود ایستاده میگوید و تکرار میکند که برای پولی که او آنجا میریزد و خرج میکند، میل دارد بانوانی که با او هستند از کسی خجالت نکشند و «به حالت طبیعی خود» باشند. وقتی مأمورین انتظامی میآیند و میخواهند مرد عیاش عنانگسیخته را از آنجا بیرون بیندازند، مرد نقاب از صورت برمیگیرد و معلوم میشود که او آدم معمولی و پیشپا افتادهای نیست، بلکه میلیونر شهر، کارخانهدار و آدم مهمی است. آنگاه آقایان اعضای ادارات خاموش و شرمسار، پاورچین پاورچین، از قرائتخانه بیرون میروند، و عیاش عربدهجو از کار درخشان خود بسیار راضی است و قاهقاه به ریش همه میخندد، چون بهخوبی میداند که دیگر کسی جرئت و قدرت جیک زدن ندارد.
اگر این شخص میلیونر نبود و آدمی معمولی بود، البته آقایان اعضای ادارات او را از قرائتخانه بیرون میانداختند و به مجازات سختی میرساندند، ولی حالا خودشان آهسته و با احتیاط، مانند سگی که روی دو پا ایستاده است، جا خالی میکنند («ماسک»، ۱۸۸۴).
چخوف نه با بیان صریح و مستقیم، بلکه به وسیله نمایش جریان پیشامدها و سازمان و موضوع داستان، به خواننده میگوید: چه ترسی داری از اینکه آدم با شخصیتی باشی؟ چرا در برابر بالا دستان خاکساری و در برابر زیردستان مغرور و بیاعتنا؟ آیا نیکبختی فقط در رتبه و سردوشی و جیب پر پول پنهان است؟ چرا باید با چنین حرص و ولع، چهاردست و پا به نردبان رتبه و عنوان بچسبی و به بالا بخزی؟
در داستان «حربا» ــ ۱۸۸۴ ــ که یکی از داستانهای معروف آغاز نویسندگی چخوف است، با صراحت شگفتآوری ــ اگر بتوان با این عبارت مقصود را بیان کرد ــ خودِ فن (تکنیک) چاپلوسی نشان داده شده است.
در میدان بازار سگی مردی را گاز گرفته است. افسر نگهبان بهنام پرمعنای اچومهلف (مصدر «اچومت»، در زبان روسی به معنی گیج شدن و نیروی تمیز و تشخیص را از دست دادن است) به بررسی دقیق این «پرونده» میپردازد. ابتدا به کسانی که سگها «یا حیوانات ولگرد دیگر» را در کوچه رها میکنند تاخت میآورد. ولی ناگاه یکی از میان جمعیت متوجه میشود و میگوید که سگ متعلق به سرتیپ است. اچومهلف هم فوری، مانند حربا که هردَم به رنگ دیگری درمیآید، تغییر رأی میدهد و گریبان مرد آسیبدیده را میگیرد. در این موقع صدای دیگری از میان جمعیت شنیده میشود: «نه بابا، این سگ مال سرتیپ نیست». اچومهلف هم فوری تغییر لحن میدهد و به مرد آسیبدیده دستور میدهد که از سر اینکار به این آسانیها نگذرد ــ صاحب سگ باید به سختی تنبیه شود.
بدینسان با هر اظهارنظر نویی از طرف جمعیت، با هر رأی «پرمعنایی» ــ که سگ مال سرتیپ است یا نه ــ اچومهلف، مانند عروسکی که فنر به درونش کار گذاشتهاند، فوری ۱۸۰ درجه تغییر سمت میدهد و به رأی و نظر پیشین خود پشت میکند. برای او در این پیشامد، مهم آن است که صاحب سگ دارای چه رتبه و مقامی است: اگر مقامش عالیست پس حق با اوست و اگر پست است پس باید به سختترین مجازات قانونی برسد. گویی قانون برای همه یکی نیست، بلکه بازیچهایست در چنگال اچومهلف، به هر طرف که میخواهد آن را برمیگرداند.
چخوف نویسندگی را با شیوه ساتیر و تمسخر ماهرانه شروع کرد و هر آنچیز را که قابل تمسخر بود با هجای تند و تیز میکوبید.
در سالهای ۱۸۹۰ و ۱۹۰۰ چخوف از داستانهای کوتاه هجایی به نوولهای بزرگ پرداخت.
قهرمان نوول «سرگذشت ملالانگیز» دانشمند شایستهایست و نوول به شکل یادداشتهای قهرمان داستان است که درباره زندگی خود نوشته است. او زندگیش در خدمت به دانش گذشته است و در این راه کارهای زیادی انجام داده است، ولی وقتی نتیجه کارهایش را در آخر عمر میسنجد احساس ناخرسندی عمیق و افکار نگرانیآوری به او دست میدهد: چون میبیند که زندگیای که در پیرامونش جریان داشته او را سرکوب ساخته، بیاعتنایی به دانش و فریب و فشار برایش دردناک و توهینآور بوده و به این جهت سراسر زندگیش به کارهای جزیی جداگانه گذشته و هیچ چیز کلی، بهخصوص «ایده کلی» الهامبخش در آنها وجود ندارد. دختری که قهرمان داستان، قیم و مربی او بوده، روزی پس از شنیدن گله و شکایت او به او میگوید: «شما تازه حالا دارید چشم میگشایید و به اطراف نگاه میکنید.» خود دختر نیز با تمام نیرو در جستوجوی حقیقت و معنای زندگیست و میخواهد بداند چهگونه و در چه راه باید نیروی خود را بهکار اندازد، و از قهرمان داستان که یگانه دوست و بهجای پدر اوست میپرسد: «چه باید کرد؟» دانشمند شرمسار و دستوپا گم کرده جواب میدهد: «راستش را بخواهی، خودم هم نمیدانم…»
باری، قهرمان داستان هرچه بیشتر چشم میگشاید سازمان اجتماع و زندگی دوره خود را سختتر محکوم میکند. ولی نویسنده داستان، خودِ قهرمان را هم محکوم میسازد. چخوف در یکی از نامههای خود در اینباره چنین مینویسد: «اگر این دانشمند دقت بیشتری در تربیت روحی این دختر و همچنین دختر خود و نزدیکانش بهکار میبرد سرنوشت آنها اینقدر تأثرآور نمیبود…» بدینسان قهرمان داستان نه فقط محکوم سازنده بیاعتنایی نسبت به زندگی انسانهاست، بلکه خود او نیز قربانی بیاعتنایی نسبت به زندگی دیگران است.
در سالهای ۱۸۹۰ ـ ۱۹۰۰ تم اصلی داستانهای چخوف سازمان و نظام اجتماعی دوره معاصر او و لجنزار زندگی خرده بورژوائیست که هرگونه امید و آرزوی انسانهای بلند اندیشه را خفه میسازد.
دکتر ئیونیچ، قهرمانِ داستانی به همین نام (۱۸۹۸)، را برای کار در بیمارستان شهر س. میفرستند. مردم شهر به او سفارش میکنند که برای رفع تنهایی با خانواده تورکین، که با فرهنگترین و با استعدادترین اشخاصند، آشنا شود. در حقیقت هم پزشک مجذوب و شیفته این خانواده میگردد. صاحبخانه مرد شوخ و بذلهگویی است، زنش رمانی را که خود نوشته است برای مهمانها میخواند، دخترش کاتیا پیانو میزند، و حتی خانهشاگرد هم با رفتار شوخ و مسخرهای که به او آموختهاند مهمانها را میخنداند. ئیونیچ شیفته کاتیا میشود و خواستگاری میکند. اما صدای بیاعتنا و حسابگری مدام آهنگ عشق را در درون او خفه میسازد. گویی ما با دو ئیونیچ رو بهرو هستیم. یکی دلباخته و پاکباز ــ دیگری لُندلُندکنان میگوید: «عجب کار پر دردسری است.» یکی به خواستگاری کاتیا میآید ــ دیگری سوداگرانه به خود امید میدهد: «اما جهاز دختر لابد حسابی خواهد بود.» و داستان با پیروزی کامل روحی و معنوی ئیونیچ دوم، ئیونیچ نودولت که شکمش پیه آورده بر ئیونیچ جوان و عاشق پایان میپذیرد. در پایان داستان ئیونیچ به اندازهای به دولت رسیده و به همه چیز بیاعتناست که برعکس دختر از او خواهش میکند که برای لحظهای گفتوگو تنها به باغ بروند و بیهوده کوشش میکند که با یادگاری گذشته، اخگر مهر و دوستی را در دل این مرد کرخت و بیروح روشن سازد. ولی دیگر کار از کار گذشته است، دل این مرد دروازهایست که در پسش هیچ چیز و هیچکس وجود ندارد و هرچه آن را بکوبی جوابی نخواهی شنید.
سرنوشت ئیونیچ داستان انسانی است که کرختی و بیعلاقگی به همهچیز رفته رفته جسم و جانش را فرا میگیرد، و یا به گفته چخوف، مه انبوه گلزار جان و دلش را میپوشاند و پنهان میسازد.
ولی داستان «بانو با سگ ملوس» (۱۸۹۹) به کلی نقطه مقابل داستان «ئیونیچ» است. دمیتری گوروف در یالتا، هنگام استراحت با آنا سرگهیونا، بانو با سگ ملوس آشنا میشود. بین آنها دوستی و دلبستگی پیش میآید، ولی این علاقه در ابتدا سطحی است، چنانکه معمولاً در استراحتگاهها چنین است. در پایان موسم استراحت از هم جدا میشوند. چخوف درباره گوروف چنین میگوید: «بهنظر گوروف چنین میرسید که یکی دو ماهی نمیگذرد که آنا سرگهیونا هم در مه خاطرات او پنهان میشود و فراموش میگردد…»، ولی زمستان سر میرسد و سیمای محبوب در ضمیر گوروف چنان نقش بسته است که لحظهای هم نمیتواند آن را از یاد ببرد. نبرد عشق زندگیبخش با دلمردگی و بیروحی به سختی آغاز میگردد و عشق در دل دو قهرمان داستان آرزوی زندگی مهمتر و با هدفی را برمیانگیزاند و از آنها دو انسان پاک و بهتر و زیبا میسازد، عشق پاک چشمان آن دو را میگشاید و پی میبرند که در زنجیر زندگی بیهوده و بیهدف و محدودی زندانند.
از داستان «بانو با سگ ملوس» خواننده همان نتیجه را میگیرد که در آخرین داستان چخوف بهنام «نامزد» استادانه نشان داده شده است، یعنی مهمترین کار زیر و زبر کردن این زندگی پوچ و بیهدف است.
داستان «بانو با سگ ملوس» را میتوان یکی از داستانهای محبوب خوانندگان شوروی و بسیاری از خوانندگان کشورهای دیگر بهشمار آورد. این داستان فقط در پانزده صفحه نوشته شده است، ولی این مینیاتور عالی به بسیاری از رمانهای بزرگ برتری دارد. چخوف، آنا سرگهیونا را تنها با چند کلمه توصیف میکند: میانهبالا، مو طلایی، با سگی سفید. ولی این زن پاک و فروتن و محجوب، که هیچ چیز قابل توجه زیاد در ظاهر او وجود ندارد، محبوب دلفروز و شادیآور و سعادتبخش گوروف است. عشق این زن چشمان گوروف را میگشاید و پی میبرد که زندگیش زیر وزبر شده است و دیگر نمیتواند مانند پیش زندگی کند. دیدارهای پنهانیش با آنا پایه اصلی هستی او قرار میگیرد و زندگی رسمی و قانونی آشکارش دیگر برایش ناپاک و توهینآور است.
داستانهای چخوف همه آژیردهنده و در عین حال دارای لحنی آرام و خالی از هرگونه درس اخلاق و رفتار، و تعیین وظیفه است. همه با بیانی ساده و روان و طبیعی نوشته شده است و با نمایشنامههای او بهنام «چایکا»، «عمو وانیا»، «سه خواهر»، «باغ آلبالو» احساس نارضامندی از زندگی را چنانکه هست و آرزومندی زندگی را چنانکه باید باشد در دل خوانندگان و تماشاگران برانگیخته و برمیانگیزاند.
چخوف در سال ۱۹۰۴، یک سال پیش از نخستین انقلاب روسیه وفات یافت. لزومی ندارد حدس بزنیم که او انقلاب را چهگونه استقبال مینمود. مهمتر آن است که ببینیم و بدانیم که چهگونه او به کمک نوشتههایش ندای اعتراض را علیه سازمان و نظام کهنه اجتماع هر روز بلندآوازتر و نیرومندتر ساخت.
از زندگیای که چخوف توصیف کرده است سالیان بسیاری گذشته و دیگر روسیه کهنه و کارخانهداران و سوداگران و پلیس و تقسیم اجتماع به دو گروه «چاقها» و «لاغرها» وجود ندارد، همه اینها جزو تاریخ شده است و آن هم تاریخ قدیمی.
با وجود این، چرا در روسیه معاصر آثار چخوف را اینقدر دوست میدارند؟ چرا نوشتههای او که هربار میلیونها به چاپ میرسد هرگز در قفسههای کتابفروشیها نمیماند؟ به چندین جهت:
چخوف را در شوروی و در کشورهای دیگر یکی به آن جهت دوست میدارند که برای چخوف مهم آن بود که حقیقت را بگوید.
دیگر آنکه حقیقتی را که چخوف توصیف میکرد ساخته هوس و فانتزی او نبود، بلکه واقعیت خالص زندگی بود. حقیقتی بود که با ادراک و ایمان نویسنده جدایی نداشت.
چخوف میگفت: ــ زمانی انسان بهتر خواهد شد که به او نشان بدهند اکنون چهگونه است.
جهت دیگر گرامی داشتن آثار چخوف این است که او نه تنها آنچه را که در پیرامونش میگذشت به خوبی میدید، بلکه گامهای بیسروصدای آینده را نیز احساس میکرد و میشنید.
چخوف نویسنده پرقریحهای بود، ولی علاوه بر این گویی همیشه برای خوانندهای با قریحه مینوشت، به تیزهوشی و نکتهسنجی خواننده باور داشت، گفتار خود را تعبیر و تفسیر نمیکرد، هرگز نمیخواست لقمه بجود و به دهن خواننده بگذارد، یا با دستورهای کلی او را تربیت کند. اطمینان داشت که خود خواننده همه چیز را بهدرستی میفهمد و در پیچ و خم نوشتههای او «سردرگم نمیشود».
ایمان به حقیقت و امید ــ اینست پند و اندرز چخوف.
چاق و لاغر
در ایستگاه راه آهن نیکولایوسکایا دو دوست با هم برخورد کردند: یکی چاق و دیگری لاغر. چاق همین حالا در ایستگاه ناهار خورده بود و لب های آلوده به چربیش مانند آلبالو برق می زد و از او بوی شراب و بهار نارنج می آمد. لاغر همین حالا از واگون پایین آمده بود و از چمدان و بقچه بسته و جعبه پربار بود. از او بوی گوشت خوک و قهوه می آمد. در پس او بانوی لاغر و درازچانه ای، که زنش بود، و دانشجوی بلند بالایی با چشم نیمه بسته، که پسرش بود، دیده می شدند.
چاق همین که چشمش به لاغر افتاد او را به نام صدا زد و گفت: پورفیری! عجب! این تویی؟ چشمم روشن! جان دلم! سال هاست که تو را ندیده ام!
لاغر با بهت و حیرت گفت: پروردگارا! میشا (۲)! دوست دیرین دوره کودکی! تو کجا این جا کجا!
چاق و لاغر سه بار یکدیگر را در آغوش گرفته بوسیدند و مدتی با چشم های پراشک به هم نگاه می کردند. هردو از این دیدار در ذوق و شوق بودند.
لاغر پس از روبوسی به حرف آمد: عزیز دلم! هیچ منتظر نبودم! برایم خیلی ناگهانی بود! خوب، درست به روی من نگاه کن ببینم! بله، همان خوشگلکی که بودی همان طور باقی ماندی! همان ناز و غمزه و خوش لباس و شیک پوش دوره بچگی! پروردگارا، عجب! خوب، بگو ببینم حالت چه طور است؟ کار و بارت چه طور است؟ زن گرفته ای یا هنوز یکه و یالغوزی؟ من مدت هاست زن و بچه دارم، نگاه کن… این زن من است، لوییزا، نام خانوادگی پدریش وانسنباخ… خودش پروتستان پیرو لوتر است… این هم پسرم، نافانائیل، دانش آموز سال سوم. ــ بعد به پسرش گفت: نافانیا، این آقا دوست دوره بچگی من است. دوره دبیرستان را با هم گذراندیم.
نافانائیل کمی فکر کرد و کلاهش را برداشت.
لاغر باز تکرار کرد: ــ دوره دبیرستان را با هم گذراندیم. آخ، یادت می آید چه قدر سر به سرت می گذاشتند و نام هروسترات (۳) رویت گذاشته بودند، برای این که کتاب های دولتی را با آتش سیگار می سوزاندی؟ به من هم می گفتند افییالت (۴) چون دوست داشتم از همه سخن چینی کنم. خو، خو… دوره بچگی بود، چه می شود کرد!… نافانیا، نترس، بیا جلوتر، نزدیک دوست من… بله، این هم زن من، نام خانوادگی پدریش وانسنباخ… پیرو لوتر…
نافانائیل کمی فکر کرد و پشت سر پدرش پنهان شد.
چاق، هم چنان که با اشتیاق به دوستش نگاه می کرد پرسید: خوب، دوست من، زندگیت چه طور است؟ کجا کار می کنی؟ به چه رتبه ای رسیده ای؟
ــ بله، عزیزم، مشغول خدمتم. رتبه قابل توجهی ندارم، اما به اخذ نشان استانیسلاو نایل شده ام، حقوقم خیلی کم است… خوب، اهمیت ندارد! زنم درس موسیقی می دهد، من خودم خصوصی قوطی سیگار چوبی درست می کنم. قوطی سیگارهای عالی! هر دانه را یک روبل می فروشم. اما اگر کسی ده قوطی یا بیش تر بخواهد، می فهمی، تخفیف در قیمت می دهم. این طور چاله چوله ها را یک جوری پر می کنیم. تا به حال در یکی از دوایر وزارتخانه کار می کردم، اما حالا برای همان کار با عنوان رئیس شعبه به این جا منتقل شده ام… محل خدمتم این جا خواهد بود. خوب، تو چه طور؟ لابد حالا دیگر به مقام رئیس دایره رسیده ای؟ آها؟
چاق گفت: نه جان دلم، یک کمی بیا بالاتر. من حالا مدیر کل وزارتخانه هستم… دو ستاره دارم.
لاغر ناگهان رنگش پرید، خشکش زد، دهنش با تبسمی چاک خورد و صورتش از همه طرف کج و کوج شد، پنداری از صورت و چشم هایش جرقه می پرید، خودش را جمع کرد، پشتش خم شد، بدنش گرد و گمبله شد… چمدان ها و بقچه بسته ها و جعبه هایش هم گویی مچاله و گرد و گمبله شدند… چانه دراز زنش درازتر شد، نافانائیل خبردار ایستاد و همه دکمه های نیمتنه رسمی اش را انداخت…
ــ بنده، حضرت اجل… خیلی مفتخرم! می توان گفت دوست دوره دبیرستان، اما شما، حضرت اجل، به چنان رتبه عالی ای ارتقا یافته اید که، حضرت اجل! خی ـ خی ـ خی!
چاق رو درهم کشید و گفت: ــ خوب خوب، بس کن! برای چه ناگهان لحنت عوض شد؟ من و تو از بچگی با هم دوست نزدیک بوده ایم، دیگر این تعظیم و تکریم و ادا و اطوار چه لازم!
لاغر باز هم بیش تر دست و پایش را جمع کرد و گرد و گمبله شد و با تبسم پراشتیاقی گفت: حضرت اجل، چه فرمایش ها می فرمایید!… لطف و توجه حضرت اجل… برای این بنده مثل… مثل آب حیات است… این، حضرت اجل، پسر بنده است، نافانائیل… این هم زن بنده، لوییزا، که تا اندازه ای پیرو لوتر است…
چاق می خواست باز چیزی بگوید و او را از این فروتنی بی جا باز دارد، اما در صورت لاغر به قدری احترام و شیرینی خاکساری و ترشی تعظیم و تکریم دیده می شد که تنفر و تهوع آور بود. چاق از لاغر رو برگرداند و دستش را برای خداحافظی به طرف او دراز کرد.
لاغر فقط سه انگشت چاق را با سر انگشتانش گرفت، تا زمین خم شد و از لذت و شوق مانند چینی ها می خندید: «خی ـ خی ـ خی». زنش متبسم بود. پسرش نافانائیل چنان دو پا را به علامت احترام به هم زد که کلاه از سرش پرید. هر سه آن ها بسیار خرسند و محظوظ بودند.
۱۸۸۳
حربا
اچومه لف افسر پلیس، شنل نو به دوش و بقچه بسته ای به دست از میدان بازار می گذشت. پشت سرش پاسبانی با موی حنایی رنگ، غربیلی پر از انگور فرنگی مصادره شده به دست، قدم برمی داشت. خاموشی فرمانروا بود… در میدان نفس کشی دیده نمی شد… درهای دکان ها و میخانه ها، مانند دهن های گرسنه، گرفته و غمناک، به روی ملک خدا باز بود: نزدیک دکان ها حتی گدایی هم به چشم نمی خورد.
ناگاه چنین صدایی به گوش اچومه لف رسید: آهاه، گاز می گیری، لعنتی! بچه ها، ولش نکنین! امروز روزی نیست که سگی بتونه آدمو گاز بگیره! نگهش دار! آ… آ!
زوزه سگی به گوش رسید. اچومه لف به آن طرف که صدا می آمد نگاه کرد و دید که از انبار هیزم دکاندار پیچوگین سگی بیرون پرید و سراسیمه و به دور و بر نگاه کنان روی سه پا می گریخت. مردی، در پیراهن چیت نشاسته زده و جلیتقه دکمه باز، به دنبال سگ می دوید. مرد دوان دوان به زمین افتاد و هر دو لنگ سگ را گرفت. دوباره زوزه سگ به گوش رسید و کسی فریاد کشید: «قرص بچسب، ولش نکن!» بر اثر این سروصدا قیافه های خواب آلود از دکان ها نمودار شد، و در یک چشم به هم زدن، جمعیت، انگار که یکباره از زمین جوشید، نزدیک انبار هیزم جمع شد.
پاسبان به افسر گفت: سرکار، عجب بی نظمی راه انداخته اند!…
اچومه لف پیچی به چپ زد و به طرف جمعیت آمد و دید که نزدیک در انبار همان مرد پیراهن چیتی ایستاده، دست راستش را بالا آورده و انگشت خونین و مالینش را به جمعیت نشان می دهد، و از قیافه نیم مستش پیداست که می گوید: «حالا دیگه حقتو دستت می دم، بدذات!» و از طرف دیگر همان انگشت خونین او خود درفش پیروزیست. اچومه لف آن مرد را که خریوکین نام داشت و استادکار بود، شناخت، و خودِ مقصر این بی نظمی و رسوایی، سگ سفید شکاری، با پوزه ای دراز و لکه زردی به پشت، دست ها از هم باز و با حالتی بیچاره و فلک زده، روی زمین میان جمعیت نشسته و از چشم های اشکینش غصه و وحشت نمودار بود.
اچومه لف درحالی که خود را در میان جمعیت می تپاند پرسید: برای چی این جا جمع شدین؟ برای چی؟ انگشت تو چی شد؟… کی داد و فریاد راه انداخته بود؟
خریوکین سرفه ای توی مشتش کرد و گفت: سرکار، ما داشتیم با میتری میتریچ، راحت و آسوده، بی آن که به کسی کاری داشته باشیم، برای هیزم به انبار می رفتیم، ناگهان این حرومزاده بدذات، بی خود و بی جهت پرید به انگشت ما… می بخشید، سرکار، آخه من آدمی کارگر هستم… این انگشت روزی رسون منه. باید تاوون این انگشت منو بدن، برای این که تا یک هفته دیگه هم من نمی تونم تکونش بدم…
آخه سرکار، اینو دیگه تو هیچ قانونی ننوشته که حیوون آدمو آزار بده… اگه هر کس بخواد آدمو گاز بگیره که بهتره دیگه آدم تو این دنیا زنده نباشه…
ــ هوم!… خوب…
اچومه لف سرفه ای کرد و ابرو بالا انداخت و سخت و قهرآمیز تکرار کرد:
ــ خوب… سگ مال کیه؟ من همچه ساده از سر این کار نمی گذرم. بهتون نشون می دم که سگ را بی صاحب تو کوچه ول کردن یعنی چی! وقت آن رسیده که حق این طور آقایون که اعتنایی به قانون و تصویب نامه ها ندارند کف دست شان گذاشته بشه! صاحب لش بی غیرت این حیوون را چنان جریمه و تنبیهی بکنم که شستش از من خبردار بشه که سگ و حیوونات ولگرد دیگه یعنی چی! چنان دخلش را بیارم که خودش حظ کنه!…
آن وقت افسر رو به پاسبان کرد: یلدیرین، تحقیق کن ببین صاحب سگ کیه و صورت مجلس تهیه کن! این سگ را باید کشتش! همین حالا! شاید هم که هار باشه… از شما می پرسم، این سگ مال کیه؟
یکی از میان جمعیت گفت: مثل این که مال سرتیپ ژیگالفه.
ــ سرتیپ ژیگالف؟ اهوم!… یلدیرین، این پالتو منو از شانه ام وردار… گرما وحشتناکه! گرمای پیش از بارونه…
آن وقت افسر رو به خریوکین کرد: می دونی، یک چیز را من نمی فهمم، نمی فهمم چه طور این سگ دست تو را گاز گرفته؟ آخه اون که قدش به انگشت تو نمی رسه. آخه این حیوونک کوچولوئه و تو، نظر نخوری، دوتای من قد داری! لابد انگشتت را میخ زخمی کرده و حالا می خواهی تلافیش را از جای دیگه دربیاری؟ ها؟ شماها آدم های حقه ای هستین! من شما اَرقه ها را خوب می شناسم!
ــ سرکار، بذارین من بهتون بگم. این می خواست برای خنده و تفریح پوزه سگه را با سیگار بسوزونه. سگه هم که احمق نیست، بو برد و هاپی گازش گرفت… سرکار، خودتون خوب می دونین که این چه بی کله ایه!
ــ دروغ می گی، با آن یک چشم کور باباغوریت! تو که ندیدی، چرا دروغ می گی؟ خود سرکار، دوناس و خوب می فهمن کی دروغ می گه و کی از خدا می ترسه و راس می گه… اما اگه من دروغ می گم بذار محکمه حکم کنه. تو قانون محکمه نوشته… نوشته که قانون همه را به یک چشم نگاه می کنه… از طرف دیگه، اگه می خواین بدونین، برادر من، برادر خود من ژاندارمه…
ــ خبه دیگه!
آن وقت پاسبان ژرف اندیشانه اظهارنظر کرد: نخیر، هرچی نگاه می کنم می بینم که این سگ نمی تونه مال سرتیپ باشه. سرتیپ همچه سگ هایی نداره. سگ های سرتیپ همه تازی هستند.
ــ تو این را خوب می دونی؟
ــ بله، سرکار…
ــ من خودم هم می دونم. سگ های سرتیپ همه نجیب و گرون قیمتند. اما این سگ فسقلی فزناک که نه پشم و پیله ای داره و نه هیکل و دک و پوز به اخ و تفی هم نمی ارزه… مگه ممکنه که سرتیپ یه همچه سگی را تو خونه اش نگهداره! عقل تان کجا رفته؟ اگه یک همچه سگ قناسی گذارش به پتربورگ یا مسکو بیفته می دونین باهاش چه کار می کنن؟ آن جا دیگه به هیچ قانونی نگاه نمی کنن و بی معطلی دخلش را میارن و می فرستنش لادس مشکی! خریوکین، معلومه که این سگ دست تو را گاز گرفته و به این سادگی ها دنبال این کار را ول نکن… باید حق این طور آدم ها را کف دست شان گذاشت! موقعش رسیده…
در این موقع پاسبان درحال فکر به خود گفت: اما… شاید هم که مال سرتیپ باشه. البته رو پوزه اش که ننوشته… اما من همین چند وقت پیش درست یه همچه سگی تو خونه اش دیدم.
صدایی از بین جمعیت شنیده شد: البته که سگ سرتیپه…
ــ اهوم!… یلدیرین، داداش، این پالتو منو بنداز دوشم… باد سردی به پشتم خورد… همچی سرما سرمام می شه… نگاه کن، سگ را ببر خونه سرتیپ، بگو من پیدا کردمش و براشون فرستادم… اون وقت هم ازشون استدعا کن که یک همچه تازی قیمتی را نگذارید به کوچه بیاد… چون اگه بنا باشه که هر رذال بی سر و پایی آتیش سیگار به دماغ این حیوونک بچپونه که دیگه چیزی ازش باقی نمی مونه. سگ جنس لطیفیه… اما تو، جلّت بی کله، دستتو بیار پایین! لازم نیست انگشتتو این طور نمایش بدی! معلومه که تقصیر با خودته!…
ــ آشپز سرتیپ داره میاد، ازش بپرسیم… آهای، پروخور! باباجون، یه دقه بیا این جا! یک نگاهی به این سگ بکن… مال شماست؟
ــ کی می گه مال ماست! همچه سگی هیچ وقت تو خونه ما نبوده!
اچومه لف گفت: البته این که دیگه پرسش لازم نداره. معلومه که سگ ولگرده! گفت وگوی زیاد لازم نیست… وقتی من می گم ولگرده پس معلوم می شه ولگرده… با یک گوله باید کارش را ساخت، والسلام!
پروخور دنباله صحبتش را گرفت: ــ سگ مال ما نیست، مال برادر حضرت اجله که چند روز پیش این جا تشریف آورده اند. حضرت اجل ما سگ شکاری دوست ندارند، اما برادرشون سگ شکاری را دوست دارند…
اچومه لف با لبخندی پر از ذوق و شوق پرسید: راستی مگه برادر حضرت اجل، ولادیمیر ایوانیچ، به این جا تشریف آورده اند؟ آی پروردگارا، من هیچ خبر نداشتم! به مهمونی
تشریف آوردند؟
ــ مهمونی…
ــ آی پروردگارا… لابد دلشون برای حضرت اجل برادرشون تنگ شده… و من هیچ خبر نداشتم! خوب که این سگ مال ایشونه؟ خیلی خوشحالم… بگیر ببرش… سگ خوبیه… دعواییه، مثل خروس جنگی می مونه… انگشت این یارو را هاپی گاز گرفت! قه ـ قه ـ قه… بسه دیگه، مگه چی شده این طور می لرزی؟ موچ… موچ… موچ بدذات. نگاه کن چه طور اوقاتش هم تلخ می شه… کوچولوی فنقلی…
آشپز حضرت اجل سگ را صدا زد و با او از در انبار دور شد… جمعیت مدتی به خریوکین می خندید.
اچومه لف تهدیدآمیز به خریوکین گفت: ــ من موقعش خدمتت خواهم رسید!
آن وقت پالتو را به خود پیچید و به گردشش در میدان بازار ادامه داد.
۱۸۸۴
بانو و سگ ملوسش: و چند داستان دیگر
نویسنده : آنتوان چخوف
مترجم : عبدالحسین نوشین
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۲۴۴ صفحه