کتاب « کیمیاگر »، نوشته پائولو کوئیلو
پائولو کوئیلو و کیمیاگر او
پائولوکوئیلو از نویسندگان نامداری است که در دنیای امروز آثارش خوانندگان و علاقهمندان بیشماری دارد. کتابهای او تا حال به ۷۳ زبان ترجمه شده، ۱۳۵ میلیون نسخه از کتابهایش در سراسر جهان بهچاپ رسیده، و به ۱۶۸ کشور راه یافتهاند، و این آثار جایزههای ادبی بسیاری را برای نویسنده بههدیه آوردهاند.
او از اعضای فرهنگستان برزیل است. سالهاست که همسرش کریستینا (۱) «بنیاد کمک بهبینوایان» را بهوجود آورده است و پائولوکوئیلو، که خدمت بهنیازمندان و فقیران کشورش را وظیفهٔ خود میداند، از راه این بنیاد، بههرشکلی که بتواند بهکمک بینوایان میشتابد.
و اما کیمیاگراو، داستان چوپان جوانی است در سرزمین آندلس، که بهجست و جوی گنجی پنهان در نزدیکی اهرام مصر میرود، و برای رسیدن بهاین گنج رؤیایی هرنوع زجر و زحمتی را تحمل میکند، و تا پایان کار در این راه پیش میرود.
این داستان فلسفی و نمادین در سراسر جهان علاقهمندان بسیار دارد، و نسلی از دوستداران کتاب را در هرگوشه از جهان بهتفکر و تأمل واداشته است.
یادداشت پائولو کوئیلو
شبی از شبهای فوریه ۱۹۸۸ بود. در اتاق کارم سرگشته و حیران نشسته بودم. تمام ذرههای وجودم از من میخواستند که چیزی بنویسم. امّا اندیشهای بهذهنم نمیآمد.
روز بعد، صبح زود از خواب بیدار شدم. تا حدّ جنون پریشان بودم. احساس میکردم از نوشتن و خلاقیت ادبی جدا شدهام. بهخواندن روزنامهٔ صبح مشغول شدم. مثل آن بود که در دنیا کاری مهمتر از آن برای من وجود ندارد. تمام مقالهها و حتی کوچکترین آگهیهای روزنامه را خواندم و مثل همیشه چیز تازهای در روزنامه نیافتم.
ناچار از خانه بیرون رفتم. در ساحل دریا قدم میزدم طبیعت اطرافم مرا بهیاد اسپانیا میانداخت، که مدتی در آن جا زیسته بودم. امواج متلاطم دریا سر بهساحل میسائیدند، هوا ابری بود و گاهی غرش رعد را از دوردست میشنیدم. همه چیز نشان میداد که باید در انتظار طوفان و باران بود. در چنین حال و هوایی ناگهان اندیشهای بهذهنم دوید:
موضوعی بود برای نوشتن یک داستان. تمام وجود من بهجوش و خروش آمده بود. از خود میپرسیدم این داستان را چگونه بنویسم و از کجا آغاز کنم؟
مدتی پیش از آن هنگام، داستانی نوشته بودم بهنام «زائران کومپوستل»(۲) که داستانی واقعی بود، و شرح و توصیف وضع و حال زائرانی در اسپانیا، که چندین روز پای پیاده فرسنگها راه میپیمایند تا بهزیارتگاهی برسند. و این کتاب برخلاف تصور من در میان کتاب دوستان برزیل محبوبیت و جاذبهٔ بسیاری بهدست آورد و در همان ماههای اول انتشار بهچندین چاپ رسید. امّا داستانی که موضوع آن بهذهنم رسیده بود، از نوع دیگری بود. این بار میخواستم بهنقطهٔ دورتری بروم. این داستان توصیف یک واقعه نبود، بلکه داستانی بود رؤیایی و نمادین.
آن روز وقتی بهخانه رسیدم طوفانی در درون من برخاسته بود. همسرم، کریستینا (۳)، که احوال درونی مرا بهخوبی میشناخت، چیزی نگفت و مرا بهحال خود گذاشت. زیرا احساس میکرد که اندیشهای بهذهن من هجوم آورده است، و باید بهتنهایی و دور از دیگران تکلیف خود را با آن اندیشه روشن سازم، غذای مختصری خوردم و سپس رفتم و تا ساعت هفت بعدازظهر خوابیدم. وقتی بیدار شدم، از جا برخاستم و بهاتاق کار خود رفتم. پنداری کاغذهای سفید و نانوشته در انتظار من بودند. مدتی در خود فرو رفتم. بهیاد شعری از فرناندو پِسو (۴) افتاده بودم:
«آینه،
«تصویر هر چیز را به درستی منعکس میسازد.
«و به اشتباه نمیافتد،
«چون آینه،
«فکر نمیکند.
من نیز در آن لحظهها در این اندیشه بودم که باید مثل دریاچهای باشم که بهراحتی دنبال این جمله خواهد آمد: سانتیاگو در داستان من، چوپان جوانی بود که گوسفندانش را فروخته بود و میخواست دنبال رؤیاهای خود برود و گنج پنهانش را پیدا کند. و این داستان خود من بود و من، آن چوپان بودم. هرچند که در عمر خود چوپانی نکرده بودم و گوسفندانی نداشتم. امّا خود را در وجود آن چوپان و رؤیاهای او میدیدم. و در واقع داستان زندگی خود را شرح میدادم.
آن جوان در آن حال که هر نوع دشواری و مانعی را از سر راه برمیداشت، از کشش و کوشش دست بردار نبود، و مأیوس نمیشد، علامتهایی را که سرنوشت سر راه او نهاده بود، مییافت و بهجست و جوی گنج خود میرفت، و در هرحال آینهای بود که زندگی مرا منعکس میکرد.
و من آن شب تا صبح بیدار بودم، و داستان این چوپان را صفحه بهصفحه مینوشتم، و کمکم داستان من شکل مطلوب خود را پیدا میکرد. در روزهای بعد همچنان دنبالهٔ این داستان را مینوشتم، و احساس میکردم که در گذشتهٔ خود غرق شدهام، و در عین حال قدمی نیز بهسوی آینده برداشته بودم. سرنوشت من با رؤیاها و زندگی آن چوپان درهم آمیخته بود، و همانطور که پیرمرد داستان همینگوی از درگیری با حوادث ناشناخته خسته نمیشد، چوپان جوان هم در هرحال امید خود را از دست نمیداد، و تا آخرین لحظه از پیشروی بهسوی رؤیاهای خود دست برنمیداشت.
تصویر آسمان را در آبهای خود منعکس میکند، و در این تصویرسازی تردیدی بهخود راه نمیدهد.
میخواستم همه چیز را بنویسم، و میخواستم بهاین راز پی ببرم که چرا مدتی از نوشتن بازمانده و با رؤیاهای خود قهر کرده بودم… و در این حال ناگهان در رؤیاهایم تصویر دوردست پیرمردی را میدیدم که در قایق خود نشسته بود و پاروزنان از ساحل دور میشد، تا با تلاطم دریا و ماجراهای نامعلوم درگیر شود. و من آن پیرمرد را میشناختم و داستان او را در کتاب پیرمرد و دریا بارها خوانده بودم. همینگوی داستان او را با این جمله آغاز کرده بود:
«آن پیرمرد، سانتیاگو نام داشت.»
من نیز قلم برداشتم و روی کاغذی که در برابرم بود، نوشتم:
«آن پسر سانتیاگو نام داشت.»
و در این لحظهٔ سحرآمیز، با این جمله، طلسم من شکسته شد. میدانستم داستانی که جزئیات آن را کم و بیش در ذهن خود ساخته و پرداخته بودم، و در هرحال با من هم عقیده بود، که در یکی از کتابهایم نوشته بودم: «کشتی اگر در ساحل دریا بماند از خطر طوفان در امان خواهد بود، امّا کشتی را برای آن درست نکردهاند که در ساحل دریا بماند.»
و حالا که بیست سال از چاپ نخست «کیمیاگر» میگذرد، باید از خوانندگان این کتاب بینهایت سپاسگزار باشم، که با محبت و صمیمیت خود اجازه دادهاند چوپانی – که کسی غیر از من نیست ـ بتواند از مرزها بگذرد و به دورترین سرزمینها راه یابد.
کتاب کیمیاگر با این جمله بهپایان میرسد: «فاطمه! من دارم میآیم!»…
و چوپان جوان با این جمله میخواهد بگوید که هنوز در نیمه راه است، و برای رسیدن بهمحبوب خود ناچار است بار دیگر از شهرها و بندرها و صحرای پهناور بگذرد. و من امیدوارم که او بقیهٔ راه را ـ که من و خوانندگانم با او همراه نیستیم، همچنان سر سخت و امیدوار طی کرده، و بهمحبوب خود رسیده باشد.
پائولوکوئلو
سرآغاز
در بین راه بهدهکدهای رسیدند، در آن جا زنی بهنام مَرتا، عیسی را در خانهٔ خود پذیرفت. مریم، خواهر مرتا، نزد عیسی نشست و گوش بهسخنان او سپرد. مرتا که برای پذیرایی از مهمان خود بهاین سو و آن سو میدوید و نگران و دلواپس بود، نزد عیسی آمد و گفت:
ــ خداوندا! من دست تنها از عهدهٔ کارها برنمیآیم. بهخواهرم که مرا رها کرده و آرام نشسته است تا سخنان تو را بشنود، بفرما که برخیزد و بهکمک من بیاید.
عیسی در جواب او گفت:
ــ مرتا!… ای مرتا! تو برای چیزهای زیادی خود را بهزحمت انداختهای. امّا مریم تنها بهیک چیز میاندیشد، که اگر بهدستش بیاورد، هرگز کسی نمیتواند آن را از او بازستاند.
انجیل لوقا (باب دهم. آیههای ۳۸ تا ۴۹)
کیمیاگر
نویسنده : پائولو کوئیلو
مترجم : فرزانه فرزاد
ناشر: نشر دنیای نو
تعداد صفحات : ۱۶۰ صفحه