معرفی کتاب: آبروی از دست رفته کاترینا بلوم

در سال 1974، هاینریش بول، بعد از رشته حوادثی در جامعه آلمان، خواست که در رمانی به مطبوعات زرد یا اصطلاحا تابلویید دوره خود، شاید روزنامه بیلد، بتازد، بنابراین در این سال رمانی ماندگار از خود به جا گذاشت به نام آبروی از دست رفته کاترینا بلوم.
مسلما حوادث این رمان خیالی هستند، اما میتوانند خواننده را به نتیجهگیری و نگرشی نو برسانند.
در این رمان قهرمان داستان یعنی کاترینا بلوم، زن مطلقه 27 سالهای است. او در خانه یکی از دوستانش در یک شبنشینی، با فردی به نام لودویگ گوتن آشنا میشود. از قضا همین فرد به خاطر فعالیتهای تروریستی تحت تعقیب پلیس است و زن بیخیر او را شبی در خانهاش پناه میدهد.
اما چند ساعت بعد کاترینا دستگیر میشود و پلیس با خشونت از او بازجویی میکند.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
مطبوعات هم میخواهند از این سوژه، داستان جذابی بسازند و یک خبرنگار به نام ورنر توتگس را مأمور میکنند که زوایای زندگی خصوصی کاترینا را بکاود.
مردم هم که در آن دوره خیلی در مورد تروریسم حساس هستند، گیرایی زیادی برای جذب این سوژه داشتند.
نتیجهاش این میشود که کاترینا بعد از چند روز آزاد میشود، اما زندگی زخمدیده او به خاطر نوشتههای مطبوعات فرصتطلب دیگر قابل وصله نیست.
این رمان در واقع لایحه دفاعیه هاینریش بول است از آزادیهای فردی.
در آن سالها فراکسیون ارتش سرخ یا گروه بادر-ماینهوف در آلمان فعالیت داشتند. این گروه مسوول قتل ۳۴ نفر، دستبردهای متعدد به بانک و انفجارهای متعدد و البته از سوی پلیس هم به سختی تحت فشار قرار گرفت تا جایی که ۲۷ نفر از اعضای گروه در درگیری با پلیس یا به عللی چون خودکشی، اعتصاب غذا و بیماری جان خود را از دست دادند.
بول در واقع میخواسته بگوید که روزنامهنگاری حرفه سختی است و در آن به سختی میتوان از پیشداوری پرهیز کرد. به عبارتی حتی روزنامهنگارانی که تصور میکنند صرفا عین واقعیت را بیان میکنند، از گزند پیشداوری در امان نیستند و رشته فکتهایی که آنها در کنار هم میچینند، میتواند گمراهکننده باشد.
آبروی از دست رفتهی کاترینا بلوم یا یا خشونت چگونه شکل میگیرد و به کجا میانجامد
نویسنده : هاینریش بل
مترجم : حسن نقرهچی
ناشر: نشر نیلوفر
عداد صفحات : ۱۳۳ صفحه
بخشی از کتاب:
پیشگفتار
همیشه مقدمه نوشتن بر یک داستان را کاری زاید میدانستم، اما کتاب آبروی از دست رفتهٔ کاترینا بلوم به چند دلیل مرا که از این کار گریزان بودم به انجام دادنش واداشت. موضوع این کتاب چکیدهٔ آخرین نظریهٔ سیاسی – اجتماعی هاینریش بُل است، که آن را به صراحت در مصاحبههای مختلف پس از چاپ کتاب بیان میکرد. او معتقد بود فاجعهای که وسایل ارتباط جمعی با گسترش فرهنگ ارتجاعی در افکار عمومی به وجود میآورند و ترور شخصیتیای که انجام میدهند، عامل به وجود آمدن گروههای تروریستی است و خطر کار آنها بهمراتب بیشتر از خطر یک فرد برای جامعه است، چرا که آنها افکار جمع کثیری از مردم را مسموم میکنند و اینها حداکثر چند نفر را از میان برمیدارند.
هاینریش بل همیشه در نوشتههایش نظری انتقادی به جامعه دارد، اما اثر حاضر بیش از دیگر آثارش خشم گروههای ارتجاعی را برانگیخت و موجب شد که پلیس مخفی آلمان به خانهاش یورش برد و با متهم کردن او به هواداری از گروه ارتش سرخ منزلش را در پی یافتن سند بههم ریزد. موضوع کتاب شیوهٔ عملکرد روزنامهای را نشان میدهد که با تیراژی چند میلیونی ارتجاعیترین افکار را به خورد جامعه میدهد. شاید روش این روزنامه برای خوانندهٔ فارسیزبان که سالهای درازیست با این شیوهٔ روزنامهنگاری آشنایی دارد، چندان ناشناخته نباشد، اما آنچه برای او بیگانه است شدت اثرگذاری آن بر عامهٔ مردم است، چرا که در ایران این روش هرقدر هم که استادانه اعمال شود، تودهٔ مردم را تحتتأثیر قرار نمیدهد و افکار عمومی را شکل نمیبخشد. نقل خاطرهای از آنچه خودم شاهد آن بودم به روشن شدن این مطلب کمک خواهد کرد. در سالهای ۶۹ – ۱۹۶۸ که اوج جنبش معترضانهٔ دانشجویی در اروپا و آلمان بود، روزنامههای عامیانه و از آن جمله روزنامهٔ بیلد که پرتیراژترین روزنامهٔ آلمانیزبان است، با مقالاتی تند و تیز و عوامفریبانه به این جنبش حمله میکرد و حتی کار را به جایی رسانده بود که دانشجو را بهعنوان انگلی مزاحم که تنها میتوانست نظم را بر هم بزند و هرج و مرج به وجود بیاورد به عامهٔ مردم معرفی میکرد. من در آن زمان دانشجو بودم و در کارخانهای کارآموزی میکردم و هر روز تأثیر مقالات روزنامهٔ بیلد را در کارگران میدیدم. یک روز که گزارشی آنچنانی در روزنامه نوشته شده بود، تعدادی از کارگران که تحت تأثیر قرار گرفته بودند سر میز ناهار با حرارت بسیار شروع به فحاشی نسبت به دانشجویان کردند. سرانجام یکی از کارگران گفت که من هم – که آنجا نشسته بودم – دانشجو هستم. بقیه که در من چیزی را که بیلد در مورد دانشجویان نوشته بود نمیدیدند، پس از بحث بسیار تنها توانستند بهاتفاق به این نتیجه برسند که من هم از خودشان هستم و فقط اسماً دانشجوام. آنها حتی یک لحظه هم شک نکردند که شاید مطالبی که روزنامه مینویسد درست نباشد.
این روزنامه را تقریباً همهٔ مردم عامی میخرند و تعداد زیادی از تحصیلکردهها هم که شرم از دیگران اجازه نمیدهد آن را در ملأ عام آشکارا بخوانند، نسخهای از آن را که قطعی کوچکتر از سایر روزنامهها دارد، درون یک روزنامهٔ دیگر جای میدهند و مطالعه میکنند.
روزی که فیلم آبروی از دست رفته کاترینا بلوم را در شهر برلین در سینما دیدم، بسیار هیجانزده شدم. شجاعت و نکتهسنجی هاینریش بل تأثیر عمیقی بر من گذاشته بود. آن روز هرگز فکر نمیکردم که روزی این اثر را ترجمه کنم، اما سه سال بعد که نسخهای از آن را از یک کتابفروشی در تهران خریدم، بیدرنگ به ترجمهاش پرداختم. پس از پایان ترجمه، هنگامی که آن را برای چاپ ارایه کردم، متوجه شدم که ترجمهٔ دیگری از این کتاب، در همان زمان به چاپ رسیده است. مترجم آن هم مرحوم شریف لنکرانی، از مترجمان باسابقه بودند، دیگر نیازی به چاپ همزمان دو ترجمه وجود نداشت. اکنون پس از بیستوپنج سال به خاطر نایاب شدن ترجمهٔ قبلی، ترجمهٔ خود را برای چاپ ارایه میدهم، چرا که حیفم میآید این اثر باارزش در دسترس مشتاقانش قرار نگیرد.
حسن نقرهچی
تهران، اسفند ۱۳۸۲
افراد و اتفاقات این داستان همگی تخیلی هستند. اگر آنچه نگاشته شده با شیوهٔ عمل روزنامهنگاران روزنامهٔ بیلد Bild شباهت دارد، عمدی و یا اتفاقی نیست بلکه اجتنابناپذیر است.
۱
برای گزارشی که در پی میآید سه سرچشمهٔ اصلی و چند منبع فرعی وجود دارد که ابتدا به آنها اشاره میشود و دیگر هرگز به آنها ارجاع داده نخواهد شد. سه سرچشمهٔ اصلی عبارتند از صورتجلسههای تحقیقات و بازجوییهای نیروهای انتظامی، وکیل مدافع دکتر هوبرت بلورنا (۱) و دوست هممدرسهای و همدانشگاهیاش دادستان پتر هاخ (۲). چون دکتر بلورنا از روند پیشروی پرونده با وجودی که وقتی فکرش را میکرد اصلاً مسئلهٔ بغرنج و غیرعادی نداشت و کاملاً طبیعی پیش میرفت، سر در نمیآورد و به همین خاطر کلافه و بههمریخته بود، دوستش پترهاخ که نمیتوانست ناراحتی او را ببیند، نتایج تحقیقات و مواردی را که در پرونده درج نشده بود – مسلماً مخفیانه – برای استفادهٔ رسمی و یا شخصی به او گزارش میداد. پس به خاطر چند خطا و قانونشکنی مختصر، اما بسیار انساندوستانه که از آقای هاخ سرزده است، نباید بر او خرده گرفت. او حتی درخور بخشیده شدن هم هست. منابع فرعی، چه بزرگ و ارزشمند و چه کمارزش، اینجا نیازی به توضیح ندارد، زیرا درگیرشدنشان و تأثیرگذاریشان و دربرگیریشان و تلاقیکردنشان و اعترافاتشان از متن گزارش قابل استنباط است.
۲
چون سخن از منابع است، اگر اینجا و آنجا گزارش آبکی و روان میشود، عذر تقصیر دارم. کار دیگری از دستم برنمیآمد. با در نظر گرفتن منابع و جریانها نمیشود. انتظار نوشتهای موزون و هارمونیک داشت. شاید تنها امکان موجود سرهمبندی باشد. (واژهٔ بیگانه برای این منظور konduktion، conduction پیشنهاد میشود). این مفهوم مطمئناً برای کسانی آشنا است که در کودکی و یا حتی شاید در بزرگی، دور و بر، داخل و لب چالههای آب، بازی میکردند؛ زیرآب میزدند. چالهها را با کانال به هم وصل میکردند. جریان آب را عوض میکردند و آنقدر تلاش میکردند تا تمام آب موجود در چالهها را سر هم کنند و بتوانند آن را احیاناً بسیار قانونمند و مرتب و منظم در سطحی پایینتر به مجرای کانالهای فاضلاب که توسط مأموران دولتی ساخته شده مرتبط سازند. پس ما هم چیزی غیر از این تنبوشهها و کانالهای آبکش زیرزمینی پدید نیاوردهایم. خاطرجمع باشید، کاملاً قانونمند! اگر روایت گاهی به علت تأثیر اختلاف سطح و همسطحسازی جاری میشود، به بزرگواری خودتان ببخشید، چرا که بالاخره همیشه به غیر از جریانهای زیرزمینی موانع، آببندها و سرهمبندیهای ناموفق و منابعی هم وجود دارند که نمیتوانند سر هم شوند.
۳
حقایقی که شاید نخست برای یک بار باید ارایه داده شوند، خشونتبارند، غروب چهارشنبه دوم فوریهٔ سال ۱۹۷۴ در شب جشن زنان (۳) خانم جوان بیستوهفت سالهای در ساعت هجده و چهلوپنج دقیقه خانهاش را به قصد شرکت در یک مهمانی خانوادگی ترک میکند.
او پس از گذشت چهار روز و در پی پشت سر گذاشتن ماجرایی غمانگیز – واقعاً باید به اینگونه بیان شود «در اینجا به اختلاف سطحی اشاره میشود که جریان را ممکن میسازد» – غروب یکشنبه در حدود همان وقت – دقیقتر بگویم رأس ساعت نوزده و چهار دقیقه – زنگ در خانهٔ کمیسر بلندپایهٔ ادارهٔ آگاهی، والتر مودینگ (۴) را به صدا درمیآورد که او هم در این لحظه خودش را برای شرکت در جشنهای کارناوال، البته فقط به خاطر انجام دادن وظیفه و نه به لحاظ تمایلات شخصی، به لباس شیوخ عرب درآورده بود. به مودینگ که از کار او یکه خورده بود گزارش میدهد که ظهر همان روز حدود ساعت دوازده و پانزده دقیقه در آپارتمان شخصی خود، خبرنگار روزنامه، ورنر توتگس (۵) را با شلیک گلوله بهقتل رسانده است و میافزاید که بهتر است ترتیبی داده شود تا در خانهٔ او را بشکنند و ورنر توتگس را از آنجا خارج کنند. خود او از ساعت دوازده و پانزده دقیقه تا ساعت نوزده در شهر قدم زده است تا شاید از این عمل خود احساس پشیمانی کند، اما این احساس به وی دست نداده و اکنون دوست دارد دستگیر شود و میخواهد به همان مکانی فرستاده شود که لودویگ عزیزش را در آن نگه میدارند.
مودینگ که زن جوان را به سبب بازجوییهایی که پیش از این از او کرده بود، میشناخت و کمی هم به وی علاقهمند بود، لحظهای هم در صحت اعترافات او شک نکرد. او را با اتومبیل شخصی خودش به ادارهٔ آگاهی برد. رییساش سرکمیسر ادارهٔ آگاهی بایتسمنه (۶) را در جریان گذاشت و زن جوان را به سلول انفرادی فرستاد. او پس از گذشتن ربع ساعت همراه با رییساش، بایتسمنه، با گروهی از کارآگاهان دورهدیده در برابر در آپارتمان زن جوان حاضر شد. کارآگاهان در را شکستند و صحت اعترافات زن برایشان مسجل شد.
اینجا نباید خیلی هم از خون سخن گفت، زیرا تنها اختلافسطحهایی را که لازم است باید ارایه کرد، به همین خاطر توجه شما را به برنامههای رنگ و وارنگ تلویزیون و فیلمهای سینما و یا موسیقیهای شاد جلب میکنم. اگر قرار هم بر جاری شدن است، نباید حتماً خون باشد. شاید بهتر است به تأثیر همآهنگی چند رنگ شناختهشده اشاره شود. مقتول توتگس لباس سرهمبندی شدهای به سان لباس شیوخ عرب بر تن داشت که از چند ملحفهٔ سفیدرنگ بههم متصل شده بود. همه خوب میدانند که آنهمه خون سرخ بر روی آنهمه سفیدی چه غوغایی میتواند برپا کند. اینجا به ضرورت تپانچه مبدل به هفتتیر آبپاش میشود و چون لباس بالماسکهای که در این مورد بهکار گرفته شده است، بیشباهت به پردهٔ نقاشی نیست، صحنه بیشتر به پردهای از نقاشیهای مدرن شباهت پیدا میکند تا به تنبوشههای فاضلاب. بسیار خوب، چه میشود کرد اینها همه جزیی از مدارک هستند.
۴
روز چهارشنبهٔ خاکستر (۷) آخرین روز جشنهای کارناوال آدولف شونئر (۸) در جنگلی در حومهٔ غربی شهر خوشحال در حالیکه چند گلوله بدنش را سوراخ کرده بود، پیدا شد. این فرضیه که او هم قربانی دیگرِ بلوم است مدتها دور از ذهن نبود، اما وقتی که پرونده با دیدی گاهشمارانه بررسی و مرتب شد، این فرضیه را با استناد به «اثبات عدم صحت» کنار گذاشتند. رانندهٔ یک تاکسی شهادت میدهد؛ شونئر را که او هم لباس شیوخ عرب بر تن داشته است، همراه با زنی جوان که ملبس به لباس زنان اندلس بوده، به همان جنگل برده و آنجا پیاده کرده است، اما توتگس ظهر یکشنبه هدف قرار گرفته، در حالیکه شونئر ظهر سهشنبه به قتل رسیده بود. با وجودی که بسیار سریع مشخص شد؛ اسلحهٔ یافته شده در کنار جسد توتگس نمیتوانست به هیچوجه همان سلاحی باشد که شونئر با آن به قتل رسیده، باز هم کاترینا بلوم به خاطر داشتن انگیزه برای این قتل چند ساعتی در مظان اتهام باقی ماند. اگر او دلیلی برای انتقام گرفتن از توتگس داشته، میتوانست دستکم به همان میزان دلیل برای شونئر هم داشته باشد، اما اینکه بلوم همزمان بتواند صاحب دو اسلحهٔ گرم باشد، برای بازجویان بررسیکنندهٔ پرونده بسیار دور از ذهن بود. بلوم که کار خود را با زبردستی خاصی در کمال خونسردی به انجام رسانده بود، آنگاه که در بازجویی از او پرسیدند شد: آیا به شونئر هم او شلیک کرده است؟ با جوابی مشکوک در مقام یک پرسش، گفت: «بله. چرا او را نه؟» با این وجود پس از آن از متهم کردن او در قتل شونئر به خاطر شواهد بسیار دال بر بیگناهیاش، صرفنظر شد. هر که او را میشناخت و همهٔ کسانی که در طول بازجویی با روحیهاش آشنایی پیدا کرده بودند، اطمینان داشتند که او در صورت ارتکاب به این عمل از اقرار کردن صریح به آن ابایی نداشت. رانندهٔ تاکسی که آن زوج را به جنگل – او میگفت: «من مایلم آن را بیشتر بوتهزاری با بوتههای بلند و درهم بنامم تا یک جنگل» – برده بود، به هیچ وجه قادر به شناسایی بلوم از روی عکس نبود: «والله چی بگم. آدم هر روز از این هلوهای پوستکندهٔ لاغر و موخرمایی که قد و بالاشون ۶۳/ ۱ تا ۶۸/ ۱ هست و بیستوپنج شش سالشونه هزار تا میبینه که تو کارناوال اینور و اونور ول میگردند.»
در منزل شونئر هیچ اثری از بلوم یافت نمیشد. از زن اندلسیپوش هم همینطور. آشنایان و همکاران شونئر هم تنها میدانستند که او در روز سهشنبه حدود ظهر از رستورانی که پاتوق روزنامهنگاران بود «با یکی از این نشمهها به چاک زده بود.»
۵
یکی از گردانندگان کارناوال، تاجر شراب و شامپاینی که توانسته بود برای خودش وجههای کسب کند، بسیار خرسند بود از اینکه این ماجراهای اسفبار یکی روز دوشنبه و دیگری روز چهارشنبه به آگاهی عموم رسانده شدهاند: «یک چنین حوادثی در شروع کارناوال همهٔ کسب و کار را تخته میکند. اگر معلوم شود که از لباسهای کارناوال برای انجام دادن کارهای جنایی هم میشود سواستفاده کرد، شور و حال کارناوال از بین میرود. این چیزها بدیمن است و برای جشن شگون ندارد. برای جشن گرفتن و شادی کردن آرامش و امنیت لازم است. این فوت و فن کار ماست.»
۶
پس از پخش شدن خبر قتل دو روزنامهنگار، رفتار روزنامه بسیار عجیب و قابل تعمق بود. عصبانیت دیوانهوار! سرعنوانهای صفحهٔ اوّل، عنوانهای درشت و فوقالعادههای فراوان. اعلام درگذشت در اندازههای بزرگتر از معمول. گویی اگر در دنیا همه هم کشته شوند، کشته شدن یک خبرنگار مهمتر از دیگران است. شاید مهمتر از کشته شدن یک رییس بانک و یا کارمند بانک و یا یک دزد بانک.
آنچه بیش از حد جلب توجه میکرد تبلیغات سرسامآور و بیش از اندازهٔ همهٔ روزنامهها در این زمینه بود، چرا که نه تنها روزنامه بلکه میتوان گفت همهٔ روزنامههای دیگر هم قتل یک خبرنگار را قتلی فوقالعاده وحشتناک و جنایتبار و هراسانگیز برمیشمردند و آن را تا حد شهادت در راه خدا بالا میبردند. گاهی هم سخن از «قربانی شغل روزنامهنگاری» به میان میآمد. البته روزنامه با لجاجت بر این فرضیه پافشاری میکرد، که شونئر هم قربانی دیگر بلوم است. اگر باید اعتراف کنیم که توتگس در صورت روزنامهنگار نبودن و کار کردن در حرفهای دیگر، مانند کفاشی و یا نانوایی کشته نمیشد، باید کوشید تا دلایل کشته شدنش در ارتباط با شغل روزنامهنگاری روشن شود. باید شرح دهیم که چرا انسانی فهیم و خونسرد مانند کاترینا بلوم نه تنها نقشهای برای قتل میکشد، که حتی خودش آن را به اجرا درمیآورد و در لحظهای سرنوشتساز دست به اسلحه میبرد و حتی از آن استفاده میکند.
۷
این سطح پایین را باید به سرعت ترک کنیم و خودمان را به سطوح بالاتر برسانیم. محو و نابود باد خون! فراموش باد هیجانات به وجود آمده توسط روزنامهها! در این میان آپارتمان کاترینا بلوم تمیز شده و قالیچهای که از حیز انتفاع ساقط شده بود، به سطل اشغال انداخته شده است. مبلها تمیز و مرتبشده، سر جای خود قرار گرفتهاند. همهٔ این کارها به خرج و همت دکتر بلورنا، که بهواسطهٔ دوستش، هاخ خود را در این کار وکیل کرده و این در حالی است که هنوز سپردهشدن سرپرستی اموال بلوم بهاو محرز نگردیده.
هرچه باشد کاترینا بلوم طی پنج سال برای این آپارتمان شخصی مبلغ یکصد و شصت هزار مارک وجه نقد پرداخت کرده بود و بنا به گفتهٔ برادرش که در حال حاضر به خاطر خلافی کوچک در بازداشت بهسر میبرد: «چیز چشمگیری برای بالا کشیدن وجود دارد.» اما چه کسی میتواند اقساط اصل و فرع چهل هزار مارک باقیمانده را بپردازد؟ در هر حال اگر نرخ تورم بسیار بالایی را هم در محاسبات خود در نظر بگیریم، تنها بدهی اقساطِ مانده باقی نمیماند.
توتگس اکنون مدتی است که به خاک سپرده شده «با تشریفاتی نامتناسب، آنگونه که عدهای برآورد کرده بودند»، اما مراسم تدفین شونئر در کمال حیرت بیهیچگونه تشریفات و ملاحظاتی برگزار گردید. میپرسید چرا؟ زیرا او قربانی حرفهاش نشده، بلکه تنها شاید قربانی یک حس عاشقانه گردیده بود. لباس شیوخ عرب و هفتتیر «کالیبر ۰۸» در ادارهٔ آگاهی محفوظند، گرچه از چگونگی تهیه شدنش تنها دکتر بلورنا آگاه بود. پلیس و دادستانی با تمام زحماتی که تا آن زمان کشیده بودند، هنوز به راز آن پی نبرده بودند.
۸
پیشرفت تحقیقات در مورد فعالیتهای بلوم در چهار روز مورد سئوال، در روزهای نخست امیدوارکننده بود، اما با فرا رسیدن روز یکشنبه کاملاً متوقف گردید.
بلورنا خودش بعدازظهر چهارشنبه حقوق دو هفتهٔ بلوم را «هر هفته ۲۸۰ مارک» پرداخته بود. یکی برای هفتهٔ جاری و دیگری برای هفتهٔ آینده، زیرا او و خانمش عصر همان روز به تعطیلات زمستانی میرفتند. کاترینا بلوم به آقا و خانم بلورنا قول داده بود و حتی سوگند هم یاد کرده بود که امسال به هنگام جشنهای کارناوال مانند تمام سالهای گذشته برای خودش در پی کار نگردد و در جشنها شرکت کند. او با نهایت مسرت به آگاهی آنان رسانده بود که آن روز بعدازظهر به یک جشن مهمانی خصوصی در خانهٔ دوستش خانم الزه ولترزهایم (۹) دعوت شده است. در این مهمانی به غیر از چند آشنا کس دیگری شرکت نداشت. او از این جهت که پس از مدتها امکان رقصیدن یافته بود، بسیار خوشحال بود. خانم بلورنا به او اطمینان داده بود که: «ما هم پس از بازگشت از سفر یک جشن درست و حسابی به پا خواهیم کرد و تو دوباره میتوانی برقصی.» از وقتی که کاترینا به این شهر آمده بود، حدود پنج شش سال پیش، همیشه به خاطر نبودن محل و فرصتی برای رقصیدن شکوه میکرد. بارها به آقا و خانم بلورنا گفته بود: «اینجا هم فقط چند تا رقاصخانهٔ درب و داغان هست که توی آنها یک مشت دانشجوی عقدهای دنبال فاحشهٔ مجانی میگردند. یک جایی که بشود در آن با خیال راحت رقصید اصلاً گیر نمیآید.»
به راحتی مشخص شد که کاترینا بعدازظهر چهارشنبه دو ساعت و نیم در خانهٔ آقا و خانم هیپرتس (۱۰) به کار مشغول بوده است. او گهگاه با قرار قبلی به این زوج پیر نیز در کارهای خانه کمک میکرد. چون ایشان هم به خاطر تعطیلات روزهای کارناوال برای دیدن دخترشان عازم شهر لمگو (۱۱) بودند، کاترینا آنان را با فولکس خودش به ایستگاه راهآهن رسانده بود و با وجود مشکلات فراوان در پیدا کردن جای خالی برای پارک کردن اتومبیل، با اصرار زیاد آنان را تا پای سکوی سوار شدن به قطار بدرقه کرده و چمدانهایشان را نیز حمل کرده بود. خانم هیپرتس گفت: «نه. به خاطر پول نه. برای این کارها که میکرد حق نداشتیم حرف پول را هم بزنیم، چون که جدی جدی عصبانی میشد…» و قطار بر طبق برنامه رأس ساعت هفده و سی دقیقه حرکت کرده بود.
اگر به کاترینا پنج تا ده دقیقه برای یافتن اتومبیلاش در شلوغی کارناوال و بیست تا بیستوپنج دقیقه برای رسیدن به منزلش که خارج از شهر بود فرصت دهیم، تا ساعت هجده الی هجده و پانزده دقیقه که او وارد منزلش میشود، تمام دقایقش پُر میشوند و اگر منصفانه به او اجازهٔ حمامکردن و تعویض لباس و خوردن شامی مختصر هم بدهیم، درست سر وقت معین ساعت نوزده و بیستوپنج دقیقه به خانهٔ خانم ولترزهایم میرسد، نه با اتومبیل شخصی خودش، بلکه بهوسیلهٔ تراموا، و نه به لباس زنان عرب یا اندلسی بلکه تنها با یک شاخه گل میخک سرخ در میان موهای خرماییرنگش، با جوراب و کفش سرخرنگ، یک بلوز یقه بستهٔ عسلیرنگ حریر و یک دامن معمولی کلوش به همان رنگ. شاید برای شما فرقی نکند که او با اتومبیل شخصی خودش به مهمانی رفته، یا بهوسیلهٔ تراموا، اما برای بازجویان محترم اینگونه نبود، زیرا روی این مطلب تأکید بسیار داشتند.
۹
از لحظهٔ ورودش به خانهٔ خانم الزه ولترزهایم کار بازجویی آسان میشود، زیرا او از این لحظه به بعد بیآنکه حتی تصورش را هم بکند، تحت نظر مأموران مخفی پلیس بوده است. تمام شب از ساعت نوزده و سی دقیقه تا ساعت بیستودو که آپارتمان را ترک کرده بود، بنا بر اعتراف صریح خودش: «فقط خیلی دوستانه و خودمانی» با شخصی به نام لودویگ گوتن (۱۲) رقصیده و با او هم از آپارتمان خارج شده بود.
۱۰
سپاسگزاری از دادستان پتر هاخ نباید فراموش شود، زیرا او تنها کسی است که سپاس را سزاوار است؛ او که به فردی مورد اطمینان دادگستری به نام کلاچ (۱۳) گزارش داد تا کمیسر جنایی، بایتسمنه را در جریان امر قرار دهد. او باید از این لحظه چون بلوم با گوتن آپارتمان ولترزهایم را ترک کرده بود، تلفن منزل بلوم و ولترزهایم را تحت نظر داشته باشد. شاید دانستن اینکه این کار به چه طریقی انجام میشود بیفایده نباشد. در یک چنین مواردی بایتسمنه بسیار سریع به رییس مسئول این کار تلفن میکند که: «من باز هم باید کانال بزنم. این بار دوتا.»
۱۱
گویا گوتن از آپارتمان کاترینا تلفن نکرد. به هر حال هاخ از این مورد اطلاعی نداشت. میتوان اطمینان داشت که آپارتمان کاترینا به شدت تحت نظر قرار داشته و چون تا ساعت ده و سی دقیقهٔ روز پنجشنبه هیچ تلفنی از آنجا زده نشده و گوتن هم آپارتمان را ترک نکرده بود، بایتسمنه حوصلهاش سر رفت و با هشت مأمور پلیس مسلح به سلاحهای سنگین و سبک به آپارتمان یورش آورد. آنان با وسواس فراوان و با رعایت تمام اقدامات امنیتی آپارتمان را برای یافتن گوتن زیر و رو کردند، اما خبری از او نبود. در این فاصله کاترینا با فراغ بال در حالی که خیلی هم خوشحال دیده میشد، در گوشهای ایستاده بود و با فنجانی بزرگ قهوه مینوشید و همراه آن تکه نانی با کره و عسل میخورد. او در مظان اتهام قرار گرفت زیرا به جای سردرگم شدن، چهرهای آرام «اگر نشود گفت فاتحانه» داشت. یک حولهٔ حمام سبزرنگ که بر آن گلهای مارگاریت گلدوزی شده بود، پوشیده بود و زیرش هیچ. هنگامی که با پرسش غضبناک بایتسمنه در مورد کجا رفتن گوتن روبهرو شد، جواب داد: «من نمیدانم که لودویگ کی آپارتمان را ترک کرده. من حدود ساعت نهونیم از خواب بیدار شدم و دیدم که او رفته» – «بدون خداحافظی؟» – «بله».
۱۲
در اینجا باید از کم و کیف پرسشی بسیار جنجالبرانگیز از طرف بایتسمنه آگاهی یابیم، که هاخ یک بار پای آن را پیش کشید و بیدرنگ پس گرفت. بار دیگر آن را مطرح کرد و باز برای دومین بار آن را پس گرفت. بلورنا به این سئوال اهمیتی بسیار ویژه میداد، چرا که میپنداشت در صورتی که واقعاً مطرح شده باشد، میتوانست سرمنشأ همهٔ تلخکامیها و شرمساریها و عصبانیتهای کاترینا بلوم بوده باشد. چون آقای بلورنا و همسرش، کاترینا را در مورد مسایل جنسی زنی بسیار حساس و خجالتی و تا حد زیادی اُمل، توصیف میکردند. شاید بایتسمنه این پرسش را هنگامی مطرح کرده باشد که به خاطر فرار گوتن در اوج عصبانیت بود، چرا که تصور میکرد، امکان فرار را از وی گرفته است. گویا بایتسمنه از کاترینا در حالیکه بیخیال و شادمان به گوشهای تکیه داده بود، میپرسد: «گاییدت؟» و کاترینا که به یکباره رنگ چهرهاش سرخ میشود، باید پاسخ داده باشد که: «نه، من دوست ندارم رابطهام با او را چنین بیان کنم.»
باید با اطمینانخاطر پذیرفت که اگر بایتسمنه این پرسش را به همین شکل پرسیده باشد، کاترینا از همان لحظهٔ طرح سئوال اعتمادش را به او به یک باره از دست داده است. این حقیقت که کاترینا در اصل اعتمادی به بایتسمنه ندارد، با وجودی که بایتسمنه «خیلی هم بد نیست»، نباید دلیلی بر اثبات این مدعی باشد که او حتماً این سئوال احمقانه را پرسیده است. هاخ که در بازرسی از آپارتمان حضور داشته، میان دوستان و آشنایان به زنبارگی معروف است. بنابراین امکان اینکه این پرسش با این لحن زننده که پرسیده شده، ساخته و پرداختهٔ فکر او باشد و یا آرزوی انجام این عمل با همان شیوه خواست خودش باشد، غیرممکن نخواهد بود. خاصه وقتی که او کاترینا را با آن جذابیت خارقالعاده در حالیکه تنها یک مانتوی حولهای سبزرنگ به تن داشت دیده بود.
۱۳
دست آخر آپارتمان را با کمال دقّت گشتند. چیزهایی را هم ضبط کردند. بیشتر مکتوبات. کاترینا اجازه یافت در حمام و در حضور مأموران زن لباس بپوشد. با وجود آن در حمام باید نیمهباز گذاشته میشد تا توسط دو مرد مسلح از آن پاسدارای شود. به کاترینا اجازه دادند تا کیفدستی خودش را همراه داشته باشد. چون احتمال بازداشت شدنش وجود داشت، اجازهٔ برداشتن لباسخواب و مسواک و حوله و لوازم شخصی و کتابی برای خواندن به او داده شد. چهار رمان عشقی و سه رمان جنایی و همچنین بیوگرافی ناپلئون بناپارت و کریستینا، ملکهٔ سوئد کل کتابخانهٔ او را شکل میدادند، که همهٔ آنها از یک کلوپ کتاب تهیه شده بود. در پاسخ به او که دایماً میپرسید: «چرا؟ چرا؟ من چهکاری خلاف قانون انجام دادهام؟» نگهبان زن، پلتسر (۱۴) مؤدبانه جواب داد که لودویگ گوتن از مدتها پیش تحت تعقیب نیروهای پلیس بوده است. او به دزدیهای مسلحانه از بانکها و قتل و جنایت متهم است.
۱۴
هنگامی که کاترینا حدود ساعت یازده از آپارتمانش برای بازجویی به ادارهٔ آگاهی منتقل میشد، به دستانش دستبند نزدند. با وجودی که بایتسمنه تمایل زیادی به این کار داشت، اما پس از مشورت با مأمور زن، پلتسر و دستیارش مودینگ از این کار منصرف شد. به خاطر تعطیلات روز اوّل کارناوال بیشتر خانمها سر کار نرفته بودند و هنوز هم برای شرکت کردن در جشنهای کارناوال کمی زود بود. به همین سبب حدود سه دوجین زن از همسایگان ساختمان ده طبقه در لباس خانه و پالتو در راهروی خروجی ساختمان گرد آمده بودند. عکاس روزنامه، شونئر هم در چند قدمی آسانسور ایستاده بود. هنگامی که کاترینا در معیت پلیسهای مسلح و در میان بایتسمنه و مودینگ از آسانسور خارج شد، از جلو و عقب و نیمرخ چندین بار از او عکس گرفت. او به خاطر شرم و آشفتگی ظاهریاش سعی در پوشاندن صورتش داشت که با وجود کیفدستی و کیف لوازم شخصی و یک کیسهٔ پلاستیکی که در آن کتاب و وسایل نامهنگاری بود، این کار برایش آسان نبود و در عمل سبب بههمریختگی موی سرش شد و چهرهای ناهنجار برایش به وجود آورد.
۱۵
پس از نیم ساعت، بعد از آنکه به کاترینا حقوق قانونیاش تذکر داده شد و او فرصت یافت تا دستی بر سر و روی خودش بکشد، در حضور بایتسمنه، مودنیگ و خانم پلتسر و همچنین دادستانها، دکتر کرتِن (۱۵) و هاخ بازجویی آغاز شد و از این بازجویی صورتجلسهای هم تهیه شد: «نام من کاترینا برتلو (۱۶) و نام فامیل پدریام بلوم است. در تاریخ دوم مارس سال ۱۹۴۷ در گملزبوریش (۱۷) از بخشهای کوئیر (۱۸) متولد شدم. پدرم کارگر معدن و نامش پتر بلوم بود. او هنگامی که من شش ساله بودم، در سن سیوهفت سالگی در اثر بیماری ریوی که در جنگ به آن مبتلا شده بود، درگذشت. با وجودی که مشکوک به داشتن بیماری سل بود، پس از جنگ در یک معدن سنگ به کار مشغول شد. مادرم پس از مرگ او برای دریافت حقوقش مشکلات زیادی پیدا کرد. زیرا میان ادارهٔ سرپرستی و بیمهٔ تأمین اجتماعی از کارافتادگان بر سر پرداخت حقوقش اختلاف به وجود آمده بود. من خیلی زود مجبور به کار در خارج از خانه شدم، چون پدرم بیمار بود و نمیتوانست کار کند و مادرم مجبور بود در خانههای مختلف خدمتکاری کند. در مدرسه مشکل چندانی نداشتم، اگرچه همزمان کارهای خانه را هم انجام میدادم، آن هم نه تنها کار منزل خودمان بلکه در خانهٔ همسایگان و سایر اهالی ده هم کار میکردم. کارم بیشتر همکاری در پخت نان و آشپزی و خمیرگیری و قصابی بود. با وجود داشتن تکالیف مدرسه در برداشت محصول هم کمک میکردم. پس از پایان یافتن دوران مدرسه در سال ۱۹۶۱ با کمک قیمم، خانم الزه ولترزهایم در کوئیر در قصابی گربر (۱۹) مشغول به کار شدم که البته باید در فروش هم گهگاه به آنان کمک میکردم. از سال ۱۹۶۲ تا ۱۹۶۵ با کمک مالی خانم الزه ولترزهایم در مدرسهٔ اقتصاد خانواده که او در آنجا تدریس میکرد، در کوئیر تحصیل کردم و این مدرسه را با معدل بسیار خوب به پایان رساندم. از سال ۱۹۶۶ تا سال ۱۹۶۷ در روستای مجاورمان، افتربرویش (۲۰) در یک کودکستان تماموقت کار کردم. پس از یک سال هم همانجا نزد پزشکی بهنام دکتر کلوتن (۲۱) به خدمتکاری مشغول شدم. آقای دکتر هر روز رفتار وقیحانهتری پیدا میکرد، تا جایی که برای خانم دکتر دیگر قابل تحمل نبود. برای خودم هم همینطور. به این سبب آنجا را ترک کردم. در سال ۱۹۶۸ که برای چند هفته بیکار بودم در خانهداری به مادرم کمک میکردم. در همین هنگام توسط برادر بزرگترم، کورت بلوم با دوستش ویلهلم برتلو که کارگر نساجی بود آشنا شدم. پس از چند ماه با او ازدواج کردم. ما در گملزبوریش زندگی میکردیم. من در آنجا بیشتر روزهای آخر هفته را در آشپزخانهٔ رستوران کلوگ (۲۲) کار میکردم و گهگاه کار پیشخدمت را هم انجام میدادم. پس از شش ماه، تحمل کردنِ شوهرم برایم بسیار مشکل شده بود جزییات ماجرا را نمیخواهم بازگو کنم. از شوهرم جدا شدم و به شهر آمدم. در دادگاه به خاطر عدم تمکین از شوهرم مقصر شناخته شدم. از او طلاق گرفتم و بار دیگر از نام فامیل پدریام استفاده کردم. ابتدا با خانم ولترزهایم زندگی میکردم. پس از چند هفته نزد متخصص امور اقتصادی دکتر فهنر (۲۳) بهعنوان خدمتکار مشغول به کار شدم. همانجا هم زندگی میکردم. او برای من امکان درس خواندن در مدرسهٔ شبانه را فراهم کرد و من توانستم در امتحانات دولتی در رشتهٔ اقتصاد خانواده قبول شوم. آخر سال ۱۹۶۹ آقای دکتر فهنر به خاطر تقلب مالیاتی در یک شرکت بزرگ که او برایش کار میکرد، دستگیر شد. پیش از بازداشت شدن حقوق سه ماه آیندهام را به من داد و از من خواست که به کارهایش رسیدگی کنم، چون فکر میکرد که به زودی آزاد خواهد شد. من یک ماه دیگر آنجا ماندم و به کارهای کارمندانش که زیر نظر مأمورین ادارهٔ مالیات در شرکتش کار میکردند، رسیدگی میکردم. خانه و باغ را مرتب میکردم و لباسهای او را میشستم. برای او لباس شستهشده و غذاهای آماده به بازداشتگاه میبردم. بیشتر غذاهای مورد علاقهاش را میپختم. بعد شرکتش بسته شد و خانهاش ضبط گردید و من مجبور شدم که اتاقم را ترک کنم. دکتر فهنر به خاطر خدشهدار کردن دفاتر مالیاتی مقصر شناخته و به زندان محکوم شد. من او را در زندان هم ملاقات میکردم. میخواستم حقوق دو ماهی را که برایش کار نکرده بودم به وی برگردانم. قبول نکرد. کمی بعد پیش آقای دکتر بلورنا و خانمش که با آنان توسط دکتر فهنر آشنا شده بودم مشغول به کار شدم.
دکتر بلورنا و همسرش در ویلایی مدرن در محوطهٔ پارک جنوبی شهر زندگی میکردند. به من اجازه دادند همانجا زندگی کنم. قبول نکردم. میخواستم از این پس مستقل باشم و شغل آزاد داشته باشم. خانم و آقای بلورنا با من خیلی خوب رفتار میکردند. خانم دکتر بلورنا که در یک شرکت بزرگ ساختمانی کار میکند، به من در پیدا کردن و خریدن آپارتمان مسکونیام در حومهٔ جنوبی شهر، در مجتمع مسکونیای به نام «مدرن در ساحل رود زندگی کنید»، بسیار کمک کرد. خانم بلورنا مهندس معمار در شرکت سازندهٔ این مجموعه است و آقای دکتر بلورنا کارهای حقوقی این شرکت را انجام میدهد. من با آقای دکتر بلورنا قیمت اصل و فرع و مخارج دیگر یک آپارتمان دو اتاق خوابه با حمام و آشپزخانه در طبقهٔ هفتم را حساب کردیم. مقدار پسانداز شخصی من هفت هزار مارک بود و به ضمانت آقای بلورنا مبلغ سی هزار مارک هم وام گرفتم و بدین ترتیب توانستم در اوایل سال ۱۹۷۰ به آپارتمان شخصی خودم اسبابکشی کنم. حداقل قسطی که باید در ابتدای کار میپرداختم هزار و صد مارک بود، اما چون آقا و خانم بلورنا هزینهٔ زندگی کردنم با آنان را پایم حساب نمیکردند و خانم بلورنا حتی هر روز به من غذا و نوشابه هم میداد، توانستم به مقدار زیادی در مخارجم صرفهجویی کنم و اقساط خانه را زودتر از آنچه که حساب کرده بودیم بپردازم. از چهار سال پیش به این طرف امور خانهٔ آنان را مستقلاً اداره میکنم. کارم از هفت صبح آغاز میشود و تا ساعت شانزدهوسی دقیقه ادامه دارد. در این مدت من خانه را تمیز میکنم و خرید میکنم و وسایل شام را حاضر میکنم. شستن ملحفه و لباس هم با من است. از ساعت شانزدهونیم تا هفدهونیم به کارهای آپارتمان خودم میرسم. معمولاً یک ساعت و نیم تا دو ساعت هم برای خانم و آقای هیپرتس کار میکنم. شنبه و یکشنبه از هر دو خانواده اضافه کار میگیرم. در ساعتهای فراغتم اغلب تهیه غذا و نوشابهٔ جشنهای کوچک و یا جشن ازدواج و یا جلسات و یا مهمانیهای خانگی را کنترات میکنم. گاهی هم این کار را به نمایندگی از طرف شرکت کلوفت (۲۴) انجام میدهم. درآمد خالصم با کسر مالیات در ماه بین ۱۸۰۰ تا ۲۳۰۰ مارک است و برای ادارهٔ دارایی کار من شغل آزاد به حساب میآید. مالیات و بیمه را خودم باید بپردازم. تمام این چیزها و پرکردن درخواستهای مالیاتی و غیره را شرکت بلورنا برایم مجانی انجام میدهد. از بهار سال ۱۹۷۲ صاحب یک اتومبیل فولکسواگن شدم که آن را از آشپز شرکت کلوفت، آقای ورنر کلورمر (۲۵) با قیمت مناسب خریدهام. برای من بسیار مشکل شده بود به چند محل کار مختلف که در آنها کار میکنم، با وسایل عمومی آمد و شد کنم. با داشتن اتومبیل برایم امکان کار کردن در جشنها و هتلهای دور هم فراهم شده است.»
۱۶
بازجویی از ساعت یازدهوسی دقیقه تا دوازدهوسی دقیقه انجام شده بود و پس از یک ساعت استراحت بار دیگر از ساعت یازدهوسی دقیقه تا هفده و چهلوپنج دقیقه ادامه یافت. در زمان تنفس کاترینا از پذیرفتن قهوه و ساندویچ ادارهٔ پلیس خودداری کرد. سخنان پندآمیز خانم پلتسر، که به ظاهر از وی جانبداری میکرد، و مودینگ هم تغییری در رفتارش به وجود نیاورد. به گفتهٔ هاخ گویا برای او تمیز دادن میان مسایل کاری از مسایل شخصی و پذیرفتن لزوم بازجویی غیرممکن بود. هنگامی که بایتسمنه با یقهٔ باز و گره شلکردهٔ کراواتش در حالیکه از خوردن قهوه و ساندویچ لذت میبرد، قیافهٔ پدرانهای به خود گرفته بود و حتی شاید واقعاً با حالتی پدرانه شروع به صحبت کرد، کاترینا اصرار ورزید که او را به سلول خودش ببرند. دو نگهبان سلولش هم بار دیگر کوشیدند که قهوه و ساندویچ خودشان را به او تعارف کنند، اما او لجوجانه تنها با تکاندادن سر از پذیرفتن آن خوداری میکرد. روی صندلیاش نشست و شروع به کشیدن سیگار کرد. با دیدن پسماندهٔ قی اطراف توالت سلولش حال تهوع به او دست داد و صدای شکایتاش بلند شد. پس از یک بحث اقناعی که دو نگهبان جوان با وی داشتند، به خانم پلتسر اجازه داد تا ضربان نبضش را اندازه بگیرد. ضربان نبضش طبیعی بود. دست آخر موافقت کرد که از یک کافهٔ نزدیک برایش یک فنجان چای و کیک تهیه کنند، اما اصرار داشت خودش پول آن را بپردازد، در حالیکه یکی از نگهبانان جوان که صبح در مقابل در نیمهباز حمام او نگهبانی میداد تا او لباسش را بپوشد، میخواست که او را مهمان کند. نظر دو پلیس زن و خانم پلتسر در مورد این رفتار کاترینا بلوم: «چه بیاحساس!»
۱۷
بین ساعت سیزدهوسی دقیقه تا هفده و چهلوپنج دقیقه بازجویی در مورد مسایل شخصی ادامه یافت. بایتسمنه خواهان کوتاه کردن سخن بود، اما بلوم میخواست کامل جواب دهد. اجازهٔ این کار از طرف هر دو بازجو به وی داده شد. بایتسمنه هم با روشن شدن ارتباط این توضیحات با اصل قضیه از مخالفت خود دست برداشت.
حدود ساعت هفده و چهلوپنج دقیقه این پرسش پیش میآید که آیا بازجویی ادامه یابد یا خیر؟ و با بلوم چه باید کرد؟ باید او را آزاد کرد و یا در سلول نگه داشت. او حدود ساعت هفده پذیرفته بود که یک فنجان چای و یک ساندویچ ژامبون برایش بیاورند و در برابر قول بایتسمنه که او را پس از بازجویی رها خواهد کرد، حاضر به ادامهٔ بازجویی شده بود. اینک رابطهاش با خانم ولترزهایم به میان کشیده شد. کاترینا در جواب گفت: «او قیم من بود و همیشه از من مراقبت میکرد. نسبت خانوادگی دوری هم با مادرم دارد. به محض ورودش به شهر با او تماس گرفتم.»
«روز بیستم فوریه به مهمانی در خانهٔ او دعوت شده بودم. اوّل قرار بود این مهمانی روز بیستویکم، روز شروع جشنهای کارناوال، بر پا شود، اما چون او در این روز گرفتار بود و برای روز شروع کارناوال تعهد کاری داشت، تصمیم گرفت آن را در روز بیستم برگزار کند. این نخستینباری بود که من پس از چهار سال برای رقصیدن به یک مهمانی میرفتم. حرفم را تصحیح میکنم؛ شاید دو یا سه چهار بار در این مدت در مهمانیهای خانوادهٔ بلورنا رقصیده باشم. بیشتر در مهمانیها به آنان کمک میکردم و پس از جمع و جور کردن و شستن ظرفها و دادن قهوه و هنگامی که دکتر بلورنا مسئولیت بار را عهدهدار میشد، مرا به سالن میبردند و آنجا با آقای دکتر بلورنا و سایر رجال سیاسی – اقتصادی و دانشگاهی میرقصیدم. بعدها با میل کمتر و دست آخر اصلاً به این مجالس نرفتم، زیرا آقایان بیشتر اوقات مست بودند و به من بند میکردند. دقیقتر بگویم: از وقتی که صاحب اتومبیل شدم، این دعوتها را رد میکردم، چون نیاز نداشتم کسی مرا به خانه برساند. با این آقا هم که اینجا نشسته است – به هاخ اشاره میکند که به یک باره سرخ شده بود – چند بار رقصیدهام. اینکه آیا هاخ هم به او بند کرده بود یا خیر مطرح نشد.
۱۸
طول کشیدن زمان بازجویی بیشتر به این خاطر بود که کاترینا با وسواس بسیار تکتک جملات را تصحیح میکرد و بر تمام واژههایی که در صورتجلسه آمده بود، تأمل میکرد. برای مثال جملهٔ «آقایان به من بند میکردند» در صورتجلسه به این شکل آمده بود: «آقایان عاشق میشدند» این تعویض کاترینا را برآشفته کرد. او با سماجت خواستار اصلاح آن شد. بر سر این مطلب میان او و بازجویان و بایتسمنه مشاجره پیش آمد، زیرا از نگاه آنان هیچ فرقی میان این دو جمله نبود، اما کاترینا اعتقاد داشت که «بند کردن» عملی یک طرفه و تحمیلی و غیرقابل تحمل است، در حالیکه «عاشق شدن» عملی دو طرفه و قابل ستایش است. او تأکید داشت که در صورت عوض نشدن جملهٔ فوق صورتجلسه را امضا نخواهد کرد، زیرا این مسئله برایش از اهمیت بسیار برخوردار است و یکی از دلایل جدا شدن او از شوهرش همین مسئله بوده است، چرا که شوهرش هیچگاه عواطف عاشقانه از خود نشان نمیداده، بلکه همیشه حالت تحمیلی به خود میگرفت.
مشاجرهٔ مشابهی هم برای واژهٔ «خوب بودن» که او برای خانوادهٔ بلورنا به کار برده بود، پیش آمد که بهجایش واژهٔ «لطف داشتن» در صورتجلسه آمده بود. بلوم بر واژهٔ «خوب بودن» اصرار داشت و هنگامی که به جای آن واژهٔ «مهربان بودن» پیشنهاد شد، او برآشفت و گفت: ««مهربان بودن» و «لطف داشتن» و «خوب بودن» هیچ ربطی بههم ندارند.» او رفتار خانوادهٔ بلورنا را نسبت به خودش «خوب» میدانست.
۱۹
در این میان از همسایگان بازجویی کرده بودند. بیشترشان راجع به کاترینا بسیار کم میدانستند. آنها که گهگاه در آسانسور با او برخورد داشتهاند و به هم سلام کرده بودند میدانستند که یک فولکس قرمزرنگ دارد. تصور میکردند چند منشی را سرپرستی میکند. او همیشه مؤدب و خوشبرخورد، اما کمی سرد و نچسب بود. از پنج همسایهٔ طبقهٔ هشتم که آپارتمان کاترینا در آن بود، دو نفر نکات مهمتری میدانستند. یکی از ایشان خانم شمیل (۲۶) مالک آرایشگاه زنانه بود و دیگری کارمندی بازنشسته به نام روحویدل (۲۷). در نهایت تعجب هر دو بهاتفاق مدعی بودند که کاترینا بهطور منظم میزبان «آقای مهمان» بوده است. خانم شمیل ادعا داشت که «آقای مهمان» هر دو سه هفته یک بار مرتب به آنجا میآید و مردی است تقریباً چهل ساله و بسیار خوشتیپ و ظاهراً از «طبقات بالا» است. در صورتی که آقای روحویدل مرد لاغراندامی را در نظر داشت که فقط چند بار همراه دوشیزه بلوم به آپارتمانش آمده بود و آن هم حدود هشت یا نه بار در دو سال گذشته و فقط همین یک نفر بود که بلوم را ملاقات میکرد. البته این دفعاتی است که او خود مشاهده کرده. از موارد دیگر نمیتوانست سخن بگوید.
هنگامی که کاترینا بعدازظهر همان روز با این اعترافات روبهرو شد و مجبور شد دربارهٔ آنها توضیح بدهد، آقای هاخ سعی داشت با رفتاری دوستانه کار او را ساده کند. او در حالیکه به اعترافات پیشین کاترینا اشاره میکرد، پرسید: «این آقا همان کسی نیست که گاهی او را تا منزلش بدرقه میکرد؟» و کاترینا که از شدت خشم سرخ شده بود با تندی پرسشی متقابل کرد که مگر داشتن «آقای مهمان» جرم قانونی دارد؟ چون او حاضر به گام نهادن بر روی پلهایی که هاخ به سبب دوستی و نزدیکیاش به او ساخته بود، نشد و به آنها توجهای نداشت، هاخ از کوره در رفت و با عصبانیت بسیار فریاد زد: «تو باید بفهمی که ما یک موضوع جدی را بررسی میکنیم. موضوعی بسیار جدی و مهم. یعنی موضوع لودویگ گوتن که یک سال تمام دوایر مختلف پلیس و دادستانی را به خود مشغول کرده است و من از تو میپرسم که آیا «آقای مهمان»، که در ظاهر نمیتوانی انکارش کنی، فردی خاص و ثابت است و یا…» در اینجا بایتسمنه با خشونتی فراوان سخن او را قطع کرد و گفت: «او گوتن را از دو سال پیش میشناسد.»
این نتیجهگیری سبب یکه خوردن کاترینا شد، آنطور که هیچ جوابی برایش نمییافت. در حالیکه سرش را تکان میداد به بایتسمنه خیره شده بود و ناباورانه با لحنی ملایم توضیح داد: «نه. من با او تازه دیروز آشنا شدم» و این سخن چندان مؤثر نیفتاد. به درخواست معرفی کردن «آقای مهمان» هم جواب رد داد. بایتسمنه بار دیگر حالت پدرانه بهخود گرفت و موعظه را شروع کرد: «خوب این اشکالی ندارد که تو با یک آقا ملاقات داشته باشی.» – اما اینجا اشتباهی بزرگ مرتکب شد – «که نسبت به تو احساس عاشقانه داشته باشد و نخواهد به تو بند کند. تو مطلقه هستی و هیچ اجباری نداری به کسی وفادار باشی» – سومین خطای مهم – «تازه اگر در این رابطهٔ صرفاً عاشقانه و غیرجنسی منافع مادی هم در میان باشد، اهمیتی ندارد.» این موعظههای پدرانه!؟ کاترینا را به سکوت کامل کشاند و او حاضر نشد در بازجویی دیگر جوابی بدهد و درخواست فرستاده شدن به زندان و یا مرخص شدن کرد. همه ناباورانه دیدند که بایتسمنه بسیار آرام و خسته توضیح داد که او کاترینا را همراه با یک مأمور به خانه خواهد فرستاد. اینک ساعت بیستوچهل دقیقه شده بود، اما تا کاترینا بر پا خاست و کیفدستی و لوازم نظافت شخصی و کیسهٔ پلاستیکی را به دست گرفت که حرکت کند، به یکباره بر او غرید که: «این لودویگ عزیز با آن «احساس عاشقانه» چگونه توانست در آن شب از آپارتمان تو فرار کند؟ با وجودی که تمام درهای ورودی و خروجی زیر نظر بود. تو باید راهی را که از قبل میشناختی به او نشان داده باشی. من بالاخره این موضوع را روشن خواهم کرد. خداحافظ!»
یک کتاب جذاب با متنی عالی و جریان داستانی گیرا، که به همه ی دوست داران کتاب خواندش رو پیشنهاد می کنم.
با تشکر از متن خوب و جالب تان، یک غلط املایی در متن وجود دارد:
“زن بیخیر” که به نظر میرسد منظور، “زن بی خبر” باشد.