معرفی کتاب: نود و سه از ویکتور هوگو
دست یافتن مردم پاریس به قلعه باستیل در چهاردهم ژوئیه 1789، آغازی بود برای فرو ریختن کاخ استبداد در فرانسه. این حال و هوای انقلابی چندین سال دوام داشت، و رمان «نود و سه» ما را به تماشای آن فضای انقلابی در سال 1793 میبرد.
در این سال شورش مردم شهرستان وانده، در غرب فرانسه، و چندین شهرستان دیگر به اوج رسیده بود، و اتریش و آلمان و ایتالیا و اسپانیا و انگلستان برای سرنگونی حکومت انقلابی در فرانسه، هریک از گوشهای به خاک این کشور حملهور شده بودند، و سربازان انقلاب ناچار بودند در فرانسه با مخالفان و در مرزها با بیگانگان بجنگند. سران انقلاب نیز با همدیگر در یک صف نبودند و رو در روی هم ایستاده بودند.
ویکتور هوگو، نویسنده بزرگ و نامآور، پس از پایان رمان «بینوایان» به اطرافیان خود گفته بود که طرحی برای نوشتن رمانی درباره انقلاب در ذهن و خیال خود دارد، و این طرح ده سال بعد، در سال 1884 به صورت رمان «نود وسه» درآمد، که آخرین رمان او بود. هرچند که ردپای انقلاب کبیر فرانسه را در بسیاری از نوشتهها و اشعار هوگو میتوان یافت، اما رمان «نود وسه»، از این نظر درخشندگی بیشتری دارد.
هوگو در طی این ده سال اسناد و مدارک بسیاری از وقایع سال 1793 و جنگ و ستیز وانده گرد آورده بود، و از پدرش و از بازماندگان دیگر آن جنگها داستانهای بسیاری شنیده بود، و با جزئیات حوادث نبرد وانده آشنایی داشت، با این وصف، در رمان خود وقایع را آنطور که دلخواه او بود و با ظرافت و مهارتهای هنرمندانه بازسازی میکند.
در رمان «نود و سه» سه مرد با سه نوع خلق و خو و طرز تفکر رو در رو یا در کنار همدیگر قرار میگیرند؛ اول، مارکی دو لانتوناک، که از بزرگان و اشراف است و قصد دارد حکومت جمهوری را براندازد و کشور را به دوران گذشته بازگرداند. دوم، گُوون، نوه برادر مارکی دو لانتوناک، که اشرافزاده است، اما به صف انقلاب و جمهوری خواهان پیوسته است، و اعتقاد دارد که کشورش در سایه انقلاب و جمهوری به نقطه روشنی خواهد رسید. سوم، سیموردن کشیش جمهوریخواه، که سخت به آرمانهای انقلابی پایبند است، و معتقد است که برای حفظ انقلاب به دشمن رحم نباید کرد و هرجا که لازم باشد از خشونت نیز رویگردان نباید بود.
در این رمان حماسی، ویکتور هوگو وقایع تاریخی را با خیالپردازیهای هنرمندانه میآمیزد و اثری بزرگ و فناناپذیر به وجود میآورد، که حسن و عیب انقلاب کبیر فرانسه و هر انقلاب دیگری را در آیینه آن به روشنی میتوان دید.
این رمان هرچند که پایانی بسیار تلخ و اندوهبار دارد، اما قهرمانان داستان در آخرین لحظههای عمر خود از آیندهای روشن سخن میگویند، و معتقدند که حتی در سیاهترین لحظهها امید را از دست نباید داد.
چند صفحه ابتدایی این کتاب برای آشنایی با حال و هوای آن
جنگل لاسودره
در آخرین روزهای ماه مه سال 1793 گردانی از جنگاوران نظامی که سانتِر بهبرتانی فرستاده بود، در جنگل هراسآور لاسودره در آستیه برای یافتن کمینگاهها به این سو و آن سو میرفتند. از این گردان تنها سیصد نفر- ده یک آنان- پس از جنگهای سخت آن ایام زنده مانده بودند. گردانهای دیگر هم سرنوشتی جز این نداشتند. پس از پایان جنگهای آرگون، ژِماپ، و والمی از گردان نخست پاریس تنها سی و هفت نفر، از گردان دوم سی و سه نفر، و از گردان سوم پنجاه و هفت نفر باقی مانده بودند. دوران نبردهای حماسی بود.
برای نبرد با شورشیهای وانده نیز از پاریس نهصد و دوازده سرباز با سه آتشبار توپ اعزام شده بودند، اما روز 25 آوریل 1793 لوبَن عضو کمون بهگوهیه وزیر دادگستری، و بوشوت وزیر جنگ گزارش داد که شورای مصلحت توصیه کرده است که هرچه زودتر سپاهی از داوطلبان را برای سرکوب شورش به وانده بفرستند. سانتِر مأمور اجرای این منظور شد، و این سردار انقلابی بیدرنگ دوازده هزار سرباز داوطلب را با سی آتشبار توپ آماده کرد و روز اول ماه مه این گردانها را به آن منطقه فرستاد. این گردانها با شتاب برای انجام این مأموریت آماده شده بودند، و سازماندهی آنان با ابتکاراتی همراه بود که حتی میتواند برای ارتشهای امروزی سرمشق باشد. از جمله این ابتکارات تغییر تناسب بین تعداد سربازان و درجهداران بود، که فرماندهان نظامی روزگار ما نیز این نوآوریها را پذیرفتهاند.
روز 28 آوریل، چند روز پیش از حرکت این گردانها به سوی وانده، کمونپاریس برای این سربازان داوطلب پیام فرستاده بود که: «در این نبرد به هیچکس رحم نکنید، و یک نفر از آنان را زنده نگذارید!»
یک ماه بعد، در آخرین روزهای ماه مه از این دوازده هزار سرباز اعزامیِ پاریس، هشت هزار نفر در نبرد با شورشیهای وانده جان باخته بودند.
و اما سربازان یکی از این گردانها، که گفتیم در جنگل هراسآور لاسودره در جست و جوی کمینگاههای شورشیها بودند، آهسته و با احتیاط بسیار پیش میرفتند، و در هر قدمی که برمیداشتند به راست و چپ خود نظری میانداختند و جلو و عقب خود را میدیدند. کِلبِر در آن زمان گفته بود: «سرباز باید یک چشم هم پشت سر خود داشته باشد!»
آن روز ساعتها بود که سربازان در این جنگل به این سو و آن سو میرفتند. چه ساعتی از روز بود؟ کسی نمیدانست. این گونه جنگلهای وحشی، هر وقتِ از روز کم و بیش تاریک است، و روشنایی کمتر به این جنگلها راه مییابد.
فضای جنگل لاسودره غمانگیز بود. در نخستین روزهای ماه نوامبر 1792 در این جنگل کشت و کشتار عجیبی شده بود. موسکِتون، درندهخوی لنگ، با افرادش از مغاک خود بیرون آمده، و دست به جنایتهای هولناکی زده بود که یادآوری آن موی را بر اندام راست میکرد. این جنگل از هرجای دیگر هراسآورتر بود. سربازان که از این قضایا خبر داشتند، با ترس و احتیاط پیش میرفتند. اطراف آنها پر از گل و گیاه بود. شاخههای درختان در هرسو به هم تابیده و دیواری ساخته بودند، و خُنکای برگهای سبزشان به اطراف میتراوید. نور آفتاب به سختی میتوانست از تاریکی انبوه شاخههای سبز و به هم پیوسته بگذرد و به زمین برسد. پنداری روی زمین فرش سبزی از سبزه و علف انداخته بودند، و گلایولها و زنبقهای مرداب و بوتههای زعفرانی و نرگسهای چمنزار و انواع گلهای ریزه و آبیرنگ این فرش سبز را گلدوزی کرده بودند، و در هر گوشه از این فرش انواع خزهها، خزههای کِرم مانند و خزههای ستارهگون به هم آویزان شده بودند.
لاسودره از جنگلهایی بود که در دوران صلح و آرامش، گروهی برای شکار پرندگان به آنجا میرفتند، و حالا جایگاهی شده بود برای شکار انسانها. درختان این جنگل از انواع قان بودند و آلش و بلوط. درختان راج و آلوی وحشی و سرخسها نیز چنان همدیگر را در برگرفته بودند که سربازان نمیتوانستند بیش از ده قدم آنسوتر از خود را ببینند. گاهی سربازان اردکها و مرغابیها را در بالای سَرِ خود در پرواز میدیدند و پی میبردند که به مرداب یا برکهای نزدیک شدهاند. و در هر حال نگران اتفاق دور از انتظاری بودند، و هر گوشه را با دقت مینگریستند. گاهی در جای کم درختی آثار و علامتهایی میدیدند و حدس میزدند که گروهی شبِ پیش در آنجا چادر زده و آتش روشن کردهاند. و در جایی دیگر روی علفهای لگدمال شده، ردپای عدهای را مییافتند. در جایی چوبی به شکل صلیب در زمین فرو رفته بود، و در جایی دیگر شاخههای خونآلود را میدیدند و آثار زخمبندی مجروحان را. اما به هرسو که میرفتند کسی را نمییافتند. پنداری کسانی به این حدود آمده و ناپدید شده بودند. شاید به جای دور رفته بودند، و شاید در همین نزدیکی پنهان شده بودند. کمین کرده بودند… سربازان هرچه بیشتر این گونه آثار و علامتها را میدیدند، محتاطتر میشدند. کسی را جز خودشان در آن اطراف نمیدیدند. خاموش بودند. در جمع خود احساس تنهایی میکردند. و این سکوت و احساس تنهایی بر بدگمانی و ترس آنها میافزود. میپنداشتند در پشت هر درخت کسی در کمین نشسته است، و هر لحظه احتمال دارد با خطر روبهرو شوند.
سی سرباز زبده، پیشقراول و دیدهبان آن گردان بودند و فرماندهی پیشقراولان را سرگروهبانی بر عهده داشت. و این سی نفر با فاصله زیادی پیشاپیش بقیه سربازان در آن جنگل در حرکت بودند. زنی که در تدارک غذا و آب با گردان همکاری میکرد، همراه این دسته پیشقراول بود، و با آنها به استقبال خطر میرفت. آدمی از خطر میگریزد اما کنجکاو است، و میخواهد همه چیز را بداند. و همین حس کنجکاوی به زنها شجاعت و شهامت میبخشد.
این دسته پیشقراول که با ترس و احتیاط پیش میرفتند، ناگهان پشتشان لرزید. شکارچیان نیز وقتی لانه خرگوشی را مییابند، در پشت خود همین لرزش را احساس میکنند. سربازان در میان انبوهی از درختان به هم پیوسته، صدایی مثل وزیدن باد شنیده بودند، و به نظر میآمد که کسی شاخ و برگ درختان را تکان میدهد. سربازان به همدیگر علامت دادند، و سر جای خود ایستادند.
در این گونه پیشآمدها، که سربازان در ضمن جست و جو چیزی را کشف میکنند، دخالت فوری افسران و درجهداران لزومی ندارد و همه چیز به خودی خود انجام میشود.
پیشقراولان بیدرنگ، بی آن که کسی به آنان فرمان بدهد، در اطراف آن نقطه جمع شدند و تفنگهای خود را به آن سو نشانهگیری کردند و منتظر ماندند تا سرگروهبان به آنها فرمان تیراندازی بدهد. اما زنی که همراه دسته پیشقراولان بود، بی آن که منتظر بماند، بیپروا از لابهلای بوتههای خار و انبوه درختان گذشت و به آن نقطه نزدیک شد، و در لحظهای که نزدیک بود سرگروهبان فرمان تیراندازی بدهد، فریاد زد:
- دست نگه دارید! تیراندازی نکنید!
سربازان صدای او را شنیدند و جلوتر رفتند. و کسی را در آنجا یافتند که انتظارش را نداشتند.
در میان درختان انبوه، بر اثر آتشی که روشن کرده بودند، ریشهها و شاخهها سوخته، و محوطه کوچک دایرهواری خالی مانده بود، و در آنجا در زیر سایبانی از شاخ و برگ درختان، زنی روی خزهها نشسته بود و کودکی را شیر میداد، و دو کودک دیگر، که کمی بزرگتر از طفل شیرخوار بودند، سر به زانوی او نهاده بودند. کمینگاهی که پیشقراولان را به وحشت انداخته بود، این بود!
زنی که همراه پیشقراولان بود، از او پرسید:
- اینجا چه کار میکنید؟
آن زن در چشمهای او نگاه کرد و جوابی نداد.
زن همراه پیشقراولان فریاد زد:
- نزدیک بود که سربازها به طرف شما تیراندازی کنند. مگر دیوانه شدهاید که به اینجا آمدهاید؟
و به سربازان که نزدیکتر آمده بودند، گفت:
- میبینید یک زن اینجاست با بچههایش.
سربازی از آن میان گفت:
- خودمان میبینیم.
زن همراه پیشقراولان به آن زن گفت:
- قصد خودکشی دارید که به اینجا آمدهاید؟
مادر بچهها با وحشت به اطرافش نگاه کرد. از هر طرف سربازی را میدید با تفنگ و خنجر و سرنیزه. دو کودکی که سر بر زانوی او نهاده و به خواب رفته بودند، ناگهان از خواب پریدند و به گریه افتادند.
یکی از آن دو گفت:
- گرسنهام.
دیگری گفت:
- میترسم.
اما طفل شیرخوار همچنان شیر میخورد. زن همراه پیشقراولان به کودکی که گفته بود میترسد، گفت:
- باید هم بترسی، در اینجا همه چیز ترسناک است.
اما سرگروهبان به آن کودک گفت:
- جان من! نترس! نباید از ما بترسی. ما سربازان گردان کلاه قرمزها هستیم.
مادر بچهها به سرگروهبان که ابروها و سبیل و دو چشم او از زیر کلاهاش پیدا بود، نگاه کرد و سرتا پا لرزید.
سرگروهبان از او پرسید:
- خانم!… تو کی هستی؟ چرا به اینجا آمدهای؟
این زن که با وحشت به سرگروهبان نگاه میکرد، لاغر اندام بود و پریدهرنگ و ژندهپوش. مثل زنان روستایی برتانی لباس پوشیده بود. روسری پشمیاش را با ریسمانی زیر گلو گره زده بود. سینههایش را از یقه لباس بیرون انداخته بود و به بچهاش شیر میداد. پابرهنه بود، نه کفش داشت و نه جوراب.
سرگروهبان با تأثر گفت:
- چه زن بیچارهای!
زن همراه پیشقراولان با لحن مهربان و در عین حال سربازمآبانهاش، از او پرسید:
- خانم! اسم شما؟
آن زن آهسته، و تا حدودی نامفهوم گفت:
- میشل فِلِهشار
زن همراه پیشقراولان سر بچه شیرخوار را نوازش کرد و پرسید:
- این دختر کوچولو چندماهه است؟
آن زن مثل این که منظور او را نفهمیده بود، جوابی نداد. و زن همراه پیشقراولان دوباره گفت:
- سن این بچه را پرسیدم.
- هجده ماه دارد.
- هجده ماه؟ دیگر بچه بزرگی شده، نباید شیر بخورد. ما میتوانیم برای او سوپ درست کنیم.
مادر بچهها کمکم ترسش ریخته بود. دو تا پسر او هم دیگر از سربازها نمیترسیدند. کنجکاو شده بودند و از پَرِ کلاه قرمز سربازها خوششان آمده بود.
مادر بچهها گفت:
- این بچهها گرسنهاند. من هم برای بچه کوچکام دیگر شیر ندارم.
سرگروهبان با صدای بلند گفت:
- نگران نباش. هم به خودت غذا میدهیم هم به بچهها، اما باید بگویی چه مرامی داری؟ کدام طرفی هستی؟
- نمیدانم.
گروهبان دوباره گفت:
- میخواهیم بدانیم مرام سیاسیات چیست؟
آن زن، بی آن که متوجه منظور او شده باشد، بریده بریده گفت:
- وقتی که خیلی جوان بودم مرا فرستادند به صومعه. اما از صومعه که بیرون آمدم، شوهر کردم و بچهدار شدم. راهبهها در صومعه به من فرانسه یاد دادند. بعد از آن که جنگ شروع شد، دهکده ما را آتش زدند. مجبور شدم فرار کنم. آنقدر شتابزده بودم که فرصت نکردم کفش به پا کنم. پابرهنه فرار کردم.
- مثل آن که متوجه منظور من نشدی؟ پرسیدم مرام سیاسیات چیست؟ کدام طرفی هستی؟
- نمیدانم.
سرگروهبان گفت:
- ما باید بدانیم که تو چه کارهای. این روزها جاسوسها در همه جا هستند. جاسوسها را تیرباران میکنند. به ما بگو کی هستی؟ کجایی هستی؟ وطنت کجاست؟
زن بهتزده به او نگاه میکرد. پنداری معنی و مفهوم حرفهای او را نمیفهمد. سرگروهبان دوباره از او پرسید:
- وطنت کجاست؟… خانم!… تو که کولی و بیابانگرد نیستی. به ما بگو خانه و زندگیات کجاست؟ کجا زندگی میکنی؟
- حالا فهمیدم. من در دهکده سیس کوانیار زندگی میکنم. در آزه. کشیش ما آنجاست، وطن ما آنجاست.
سرگروهبان با تعجب به او نگاه کرد. دوباره نام دهکدهاش را پرسید.
زن در جواب گفت:
- سیس کوانیار.
- اما این که دهکده توست. وطن تو کجاست؟
- من در این دهکده زندگی میکردم.
و کمی فکر کرد و گفت:
- آقا! کمکم منظورتان را میفهمم. وطن شما فرانسه است. من هم اهل برتانی هستم.
- برتانی هم قسمتی از فرانسه است. مگر نیست؟
زن جوابی نداد و گفت:
- به شما که گفتم من اهل دهکده سیس کوانیارم.
- پس بهتر است که برگردی به سیس کوانیار. خانوادهات هم اهل آنجا هستند؟
- بله.
- آنها چهکار میکنند؟
- همهشان کشته شدند. من دیگر کسی را در آنجا ندارم.
گروهبان که آدم سر و زبانداری بود، همچنان از او سؤال میکرد:
- پدر و مادرت؟ بههرحال هرکس، پدر و مادری داشته یا دارد، از آنها بگو.
آن زن دلآزرده شده بود، که چرا سرگروهبان میگوید: «بههرحال هرکس، پدر و مادری داشته یا دارد.» و به همین علت جواب او را نداد. اما زن همراه پیشقراولان احساس میکرد که باید برای به حرف آوردن او کاری بکند. و برای این منظور بچهها را نوازش کرد و پرسید:
- این بچه شیرخوار اسمش چیست؟ پسر است یا دختر؟
- دختر است. اسم او ژرژت است.
- آن دو تا که پسرند، اسم پسر بزرگتر؟
- رنه ژان.
- و آن یکی؟
- آلن.
- چه بچههای خوبی هستند. این دو تا پسر به آدم بزرگها میمانند.
سرگروهبان گفت:
- خانم! حالا بگو جا و مسکن داری؟
- داشتم اما حالا ندارم.
- خانهات در کجا بود؟
- در آزِه.
- چرا در خانهات نماندی؟
- خانه را آتش زدند.
- کی این کار را کرد؟
- نمیدانم. جنگ بود. همه به جان هم افتاده بودند. خانهها را آتش میزدند و همه جا را خراب میکردند.
- تو از کجا میآیی؟
- از همانجا.
- کجا میروی؟
- نمیدانم.
- هنوز به ما نگفتهای کدام طرفی هستی؟ چه مرامی داری؟
- ما فراری هستیم. میخواستیم زنده بمانیم. فرار کردیم.
- از کدام حزب و دار و دستهای؟
- نمیدانم.
- آبی هستی یا سفید؟ جمهوریخواهی یا سلطنتطلب؟ طرفدار کی هستی؟
- من طرفدار بچههایم هستم. میخواهم بچههایم را نجات بدهم که در این آتش نسوزند.
زن همراه پیشقراولان گفت:
- من که بچه ندارم. وقت و فرصت هم نداشتهام که بچهدار شوم.
سرگروهبان دستبردار نبود. میخواست بیشتر بداند.
- خانم! هنوز از پدر و مادرت چیزی نگفتهای. هرکس در این دنیا پدر و مادری دارد، و در جایی زندگی میکند. مثلاً خود من، سرگروهبانم. و اسم من رادوب است. خانهام در شِرش- میدی است. پدر و مادرم در آنجا زندگی میکردند. و میتوانم بگویم که آنها کی هستند و چه کارهاند.
حالا نوبت توست که بگویی پدر و مادرت چه کسانی بودند؟
- نام خانوادگی آنها فِلِهشار بود.
- چه کاره بودند؟ چه جور زندگی میکردند؟
- کشاورز بودند. روستایی بودند. پدرم ناقص و علیل شده بود. نمیتوانست کار کند. چون ارباب دستور داده بود آن قدر به کف پایش چوب بزنند که دیگر نتواند راه برود. جرمش این بود که در شکارگاه ارباب خرگوشی را گرفته بود و به خانه برده بود. ارباب لطف کرده بود که او را این طور مجازات کرده بود. اگر کس دیگری این کار را میکرد، او را میکشت. اما ارباب دستور داده بود: به پدرم صد ضربه شلاق بزنند. و او ناقص و علیل شده بود….
نود و سه / ویکتور هوگو؛ ترجمه محمد مجلسی
انتشارات دنیای نو، 1390.
596 صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید
معرفی کتاب جالبی بود .