زندگینامه رابرت لویی استیونسن (نویسندهٔ اسکاتلندی خالق جزیره گنج و دکتر جکیل و آقای هاید)
رابرت لویی استیونسن (1894-1950) در خانوادهٔ مقدسمآب کالونیستی اسکاتلند ویکتوریایی به دنیا آمد. از عنفوان جوانی به سرشت دوگانهٔ انسان و طبیعت اعـتقاد داشـت و بـنا به آموزههای نیاکانش تلاش میکرد در برابر وسوسهها و هیجانهای زودگذر پایداری کـند. امـا سرانجام عصیان در برابر تعالیم کالونیسم، میان او و خانوادهاش فاصله انداخت و به طرد او از کانون فامیل انجامید.
رابرت استیونسن برای فراگیری حقوق و پیگیری جـریانهای ادبی به تحصیل در دانشگاه ادینبرو پرداخت. در ادینبرو، نهتنها فاصلهاش از کالونیسم و خانوادهاش بیشتر شد که با کل دستگاه ویکتوریایی چپ افتاد و به جستوجوی سـرچشمهٔ فـرهنگ و زندگی بومی اسکاتلندی برآمد.
شـالودهٔ انـدیشهٔ استیونسن براساس سرشت دوگانهٔ انسان شکل گرفته است، یکی وجودی صیقلخورده با نیکی و راستی و دیگر جایگرفته در غرایز پست و کدر انسان- حیوانی. این دو پاره از بن و ریـشه مـتفاوتند و همیشه در جنگند. نیمهٔ پلیـد شـخصیت آدم است که به او اجازه میدهد تا در برابر آزادی و خوشی حرام وادهد و زندگیاش را با گناه و تباهی بیالاید.
استیونسن نمیتوانست بدون نوشتن کتاب دکتر جکیل و آقای هاید Strang Case of Dr Jakyll and Mr Hyde از شر عذاب وجدانش رهایی یابد و از خوشیهای زندگی وحشی و بـومیاش بـهرهمند گردد.
جکیل همین آزادی را با کشف معجون شگفتانگیزش بهدست میآورد و منتظر رهایی آقای هاید میماند…
در سال 1885، وقتی استیونسن، برای گریز از سودا و بیماری سل، به سواحل انگلستان پناهنده شده بود، هر شـب بـا کابوس کـاراکتر منحوس میخوابید، پس از مدتی مالیخولیا به جایی رسید که در انتظار آغاز کابوس، تمام روز را در بستر به کمین مینشست و کـمکم به مرز نیستی نزدیک میشد که تصمیم گرفت برای رهایی از بـیماری و مـشکلات مـالیاش، «چیزی بنویسد…پیکرهیی بیابد، گردونهای که نیمهٔ پاک را فراآورد و ذهن روبهزوالش را نیروی سازماندهی ببخشد.»
داستان با آقای مـوتیرسون و دسـتیارش ریچارد انفیلد آغاز میشود. آن دو دارند دربارهٔ رویدادی که انفیلد، بهتازگی پی به وقوعش بـرده اسـت، تـحقیق میکنند؛ مردی پست و درندهخو به یک دختر هشتساله تجاوز کرده و به پدر و مادر دخترک مقداری پول بـه عنوان حق السکوت پرداخته است تا از او شکایت نکنند.
در این اثنا یکی از موکلان مـوتیرسون، که شهروندی میانسال و محترم بهنام دکتر هنری جکیل است بـا او مـلاقات میکند و از موتیرسون میخواهد که وصیتنامهٔ جدیدی برایش تنظیم کند. او میخواهد در صورت وقـوع هـر حـادثهای، تمام اموالش تحت تملک دوست و مونس دیرینهاش، ادوارد هاید قرار گیرد. موتیرسون بهرغم این که چـیزی از ادوارد هـاید نـمیداند به خواستهٔ جکیل گردن مینهد. اما تصمیم میگیرد هرچه زودتر این دوسـت و مـونس دیرینه را بیابد و از زندگیاش سردرآورد.
«اگر او آقای نهان (Hyde) است، من باید آقای جستوجو باشم.»
موتیرسون بالاخره در پرسـههای شـبانهاش با هاید برخورد میکند و درمییابد که او همان مردی است که به دخـتر بـچه تجاوز کرده است. هاید از دست موتیرسون مـیگریزد. یـک سـال بعد، هاید باز مرتکب جنایت میشود او چـوبدستش را بـر سر نجیبزادهیی بهنام سردانورس کاریو، یکی دیگر از موکلان موتیرسون خرد میکند.
توصیف مـشخصات قـاتل از دیدهٔ شاهدان، اسکاتلندیارد را به اقـامتگاه مـوقت هاید، در خـیابان سـوهو مـیکشاند، جایی که پلیس، نیمه شکستهٔ آلت قتاله را مـییابد. حالا ادوارد هاید مردی تحت تعقیب و مطرود است.
مدت کوتاهی پس از این که جکیل بـه انزوای خود خواستهاش در کنج آزمایشگاه بـازمیگردد، با دوست و مشاور عـلمی کـهنسالش، دکتر لانیون ملاقات میکند. لانـیون پس از ایـن ملاقات که محتوایش ناگفته میماند آرزو میکند، دیگر هرگز نامی از دکتر هنری جکیل دیـوانه نـشنود، او به فاصلهٔ کوتاهی پس از این گـفتوگو مـیمیرد. (در نـسخههای سینمایی کاراکترهای لانـیون و مـوتیرسون ادغام شدهاند.)
مدتی بـعد، وقـتی موتیرسون خانه جکیل را وارسی میکند، جکیل از تمایلش به فسخ همهٔ تعهداتش نسبت به ادوارد هـاید مـیگوید.
در بازدید بعدی وقتی موتیرسون و انفیلد بـه سـمت منزل جـکیل قـدم مـیزنند، از دور دکتر را میبینند که کـنار پنجره نشسته است و در حالیکه آندو نزدیک میشوند، از صمیم قلب به آندو لبخند میزند، اما خـیلی زود چـهرهای درندهخو و رعبانگیز بهخود میگیرد چندانکه خون دو کـارآگاه در رگهایشان منجمد میگردد. راز به زودی گشوده میگردد.
جکیل در را باز نمیکند و به موتیرسون میگوید برود پی کارش. هاید احساس میکند صدایی که میشنود متعلق به ادوارد هاید است. از ترس این که مبادا هاید به دکـتر نـیکخو صدمه بزند، در را با تبر میشکند. موتیرسون و همکارش در گوشهٔ آزمایشگاه فقط جنازهٔ هاید را در لباسهای جیکل مییابند. هاید که رازش در شرف گشوده شدن بود، با شکستن شیشه عمر به زندگیاش پایان مـیدهد. لبـاس جکیل بر پیکر زشت و پشمالوی هاید، ابهام داستان را بیشتر میکند. چون مخاطبان هنوز از معمای ماجرا و شخصیت دوگانه آگاه نشدهاند.
در قسمت دوم داستان یعنی «روایت دکتر لانیون»، ادوارد هاید، جانی تحت تـعقیب بـا دوست جکیل دکتر لانیون ملاقات میکند و از طرف جکیل از او خواهش میکند که چند عنصر شیمیایی را در اختیارش بگذارد. لانیون آنچه را که مرد میخواهد بهش میدهد، بعد مشاهداتش را چنین بیان میکند.
«او بـا تـکان دادن سرش از من تشکر کرد. بـعد چـند قـطره از محلول قرمز رنگ پیمانه کرد، یک کم پدر بهش اضافه کرد. محلول جوشید و به مایع شفاف و روشنی تبدیل شد و ابری از گاز بـنفش رویـش را فـراگرفت…[هاید به لانیون غر میزند که اتاق را تـرک کـند اما دکتر امتناع میکند]…او پیمانه را به لبش نزدیک کرد و جرعهای نوشید، بعد از درد به خودش پیچید و مچاله شد و به مـیز چـنگ زد. مـیز را انداخت، چشمهایش به هم پیچید و دهانش کف کرد. به نظرم آمـد ظاهرش دارد تغییر میکند. انگار باد کرده باشد، چهرهاش سیاه شد و پوستش داشت کش میآمد…یک لحظه بعد از تـعجب درجـا خـشک شدم، بعد عقب عقب رفتم تا به دیوار چسبیدم. دستهایم را در مـقابل اعـجوبهای که در مقابلام ایستاده بود سپر کردم و روحام در وحشت غوطه خورد. من داد زدم: وای خدا بارها و بارها، روبهرویم هـنری جـکیل، رنـگ پریده و لرزان نیمهمست مثل مردی که از دنیای مردگان بازگشته است، روبهرویم ایستاده بـود…»
اقتباسهای سینمایی بسیار متنوعی از این رمان صورت گرفته است. بیشتر اقتباسهای تا قبل از سال 1950 صورت گرفتهاند و در اقتباسهای بعد از سال 1950، اقتباسها معمولا تغییریافته یا به صورت ورود شخصیت به بطن داستانهای فیلمهای دیگر صورت گرفته است.
شاید مشهورترین اقتباس انجام شده در سال 1941، توسط ویکتور فلمینگ صورت گرفته باشد. در این فیلم بازیگران بسیار مشهوری مانند اسپنسر تریسی؛ اینگرید برگمن و لانا ترنر بازی میکردند.
خوشبختانه این فیلم را میتوانید در دیلی موشن ببینید، هرچند که با جستجویی از طریق سایتهای دانلود ایرانی هم قابل دانلود و مشاهده است.
خود کتاب هم توسط مترجمان و انتشارات بسیار متنوعی به فارسی ترجمه و منتشر شده است. ضمن اینکه از طریق فیدیبو هم نسخه الکترونیک آن قابل خرید و مطالعه است.
این نوشتهها را هم بخوانید