دیوانههایی که علم طغیان علیه «عادی بودن» را برداشتند
درسال 1875، کشیشی امریکایی هنگام گفتگو با رئیس یکی از کالج ها اعلام داشت که محال است علم دیگر پیشرفتی داشته باشد، زیرا هرآنچه کشف شدنی بوده، کشف شده است.
البته این نظر او هیچ تازگی نداشت، زیرا در آن زمان نظر همه همین بود، حتی نظر دانشمندانی که بهخاطر کشفهایشان در قلمرو آنچه در آن هنگام علوم استقرایی نامیده میشد، شهرت بسیار به دست آورده بودند.
رئیس کالج با این نظر او مخالفت کرد و گفت: «تا پنجاه سال دیگر، انسان خواهد توانست مثل پرندهها پرواز کند.» کشیش با خشم پاسخ داد:
«فقط فرشتهها میتوانند پرواز کنند و هرکس غیر از این فکر کند مرتد است».
این قصه البته قصهای پیش پا افتاده است که ممکن بود در هرکجای دیگر دنیا هم پیش بیاید. اما نکتهٔ جالب قضیه اینجاست که این آقای کشیش میلیتم رایت نام داشت و دو پسر به نامهای اورویل و ویلبر داشت که سیسال بعد از این ماجرا سوار هواپیما به آسمان رفتند و آوازهٔ جهانی یافتند.
از این رو، این قصهٔ کوچک نمونهای از تاریک اندیشی سدهٔ نوزدهم است.
در سال 1807، مکانیسیتی به نام فولتون به نزد ناپلئون آمد و به او پیشنهاد کرد نیروی دریایی فرانسه را با کشتیهایی مجهز کند که با نیروی بخار حرکت میکنند، و با شور و شوق بسیار سخنانش را اینچنین به پایان برد:
– با ناوهایی که با نیروی بخار حرکت کنند، انگلستان را نابود خواهید کرد. ناپلئون که با دقت به حرفهای او گوش داده بود، گفت:
– هر روز با طرحهای احمقانهتری روبه رو میشویم. دیروز یکی آمده بود اینجا پیشنهاد میکرد دلفین را رام کنیم و سوارکارانمان را سوار بر این دلفینهای رام شده به فتح سواحل انگلستان بفرستیم. شما هم دست کمی از آن مردک ابله ندارید! گورتان را از اینجا گم کنید!
هشت سال بعد، وقتی ناو انگلیسی دلبروفون، امپراتور شکست خورده را به سنت هلن میبرد، وسط دریایی به کشتی بخار امریکایی فولتون رسید و کشتی امریکایی با سرعت هر چه تمامتر از جلوی آن گذشت. ناپلئون کشتی امریکایی را با نگاه دنبال کرد و با اندوه فراوان به رفیق همسفرش برتران گفت: «با راندن فولتون از کاخ تویلری، تخت و تاجم را از دست دادم!»
شاید اگر ناپلئون پیشنهاد مخترع امریکایی را قبول میکرد مسیر تاریخ عوض میشد، شاید هم نه. مهم این نیست، بلکه چیز دیگری است.
اما به ذکر موارد اتهام ادامه دهیم. رایشنباخ در سال 1852 چگونگی دگرگونی عناصر در اثر پرتوزایی (رادیواکتیویته) را تشریح کرد، اما همکارانش او را مسخره کردند و همگی «این چرندیات» را مردود دانستند. کنت زپلین نیز وقتی پیشنهاد ساختن ناو هواییایش را به ارتش جنوب جنگهای انفصال امریکا داد مورد تمسخر قرار گرفت.
البته این تمسخر در آن زمان بیدلیل نبود. در این مورد، فقط کافی است بگوییم که فرهنگستان علوم فرانسه پیشنهادهایی را که در سه مورد میرسید نخوانده روانهٔ سطل زباله میکرد: تربیع دایره، تونل زیر دریای مانش و بالونهای هدایت شونده.
تونل زیر مانش که ساخته شد. دربارهٔ بالونهای هدایت شونده هم که نیازی به توضیح نیست. جدا که هوانوردان سدهٔ نوزدهم بدشانس بودند. برای نمونه، وقتی هرمان هازونید نقشهٔ دستگاهی را به وزیر جنگ آلمان ارائه داد که به زعم آنکه از هوا سنگینتر بود، اما با نیروی موشک پرواز میکرد، آقای وزیر گفت: ” این مردک و نقشهاش را بیندازید. توی سطل آشغال” لانگلی را به خاطر کشیدن نقشهٔ دستگاهی پرنده که با موتور انفجاری کار میکرد، از دانشگاه اخراج کردند.
در مقابل، پروفسور سایمون نیوکامپ در سرتاسر جهان علم از احترام خاصی برخوردار بود و در هر مورد به وی استناد میشد. این اعتبار بیدلیل نبود، آخر او به کمک ریاضیات ثابت کرده بود نمیشود دستگاهی ساخت که سنگینتر از هوا باشد و پرواز کند!
اما نمونه آوردن دیگر کافی است و همین مختصر برای پی بردن به روحیهٔ سدهٔ نوزدهم کفایت میکند. حالا ببینیم تأثیر آن بر تکامل فیزیک نظری چه بود. مارسلن برتلو، شیمیدان فرانسوی، در سال 1887 اعلام داشت.” دیگر هیچ راز نگشوده در جهان نمانده است.” رودولف کلاسیون، فیزیکدان آلمانی نیز در تکمیل حرف او گفت:” جهان به ساعتی میماند که یکبار برای همیشه کوک شده است. وقتی کوکش تمام شد، از کار خواهد ایستاد. فضا و زمان هم جز تلقینهای خاص از خرد انسانی نیست و در طبیعت وجود خارجی ندارد.”
معروف است که در اواخر قرن گذشته، ادوار برانلی، فیزیکدان فرانسوی، به پرستار بچههایش دستور داد قصههای ژول ورن را برای آنها ن خواند، نیز تصمیم گرفت آزمایشهایش دربارهٔ امواج صوتی را برای همیشه کنار بگذارد، زیرا آنها را به کلی فاقد ارزش تشخیص میداد. به قول ژاک برژیه فرانسوی: ” دانشمندان آماده میشدند از علم ودانش استعفا دهند، اما نخست تصمی گرفتند حساب “ماجراجوها را برسند، یعنی کسانی را که هنوز فکر میکردند، امید میپخستند و قدرت خیال پردازی داشتند.”
برتلو به فیلسوفان میتاخت: «در میدان خالی، میدان منطق مجرد، با اشباح دوئل میکنند.” چقدر این اتهام درخور آلبرت اینشتین است! و چقدر اواخر سدهٔ نوزدهم به دورهٔ پس از ارسطو شبیه است که علم تصمیم به توقف و خودکشی گرفته بود! اما چه میشود کرد، شناخهت شبیه فوتون است، وقتی متولد شد، باید از قرنها و قرنها بگذرد، توقفی درکارش نیست.
آن جهانبینی که هرآنچه را ناشناخته بود و به همین سان هرآنچه را تازه مینمود با قاطعیت طرد میکرد، مهر شومش را بر همهٔ جنبههای علم و تکنولوژی میزد. البته این امر که در سدهٔ نوزدهم سازندهٔ ملینیت را به زندان انداختند و مخترع موتور انفجاری را زیر حملههای نامنصفانه گرفتند، بیشتر از تصادف نشأت میگرفت، اما به هر حال تلاشهایی که برای اثبات این میشد که موتورهای الکتریکی نوعی موتور دایمیاند، سرشت روحیهٔ آن زمان را هرچه بهتر نشان میدهد: رضایت از خود و نفی ناشناختهها درمقابل ایمان نامحدود به عظمت و توانایی انسان و به شناخت و سادگی طبیعت.
به پژوهشگران بزرگ دورههای گذشته ارج میگذاریم. اما آیا این درست است که فقط از پیروزیهای ایشان یاد کنیم؟ گاهی شکست و خطا هم آموزنده است، زیرا به انسان یاد میدهد که با نگاهی انتقادی به آینده بنگرد. آگاهی از خطا، گیریم فقط به این خاطر که تکرارش نکنیم، ارزش دارد. برای نمونه چیزی از مقام عظیم هرتس کم نخواهد شد اگر بدانیم که این دانشمند بزرگ که کاشف امواج رادیوالکتریک بود، در آن زمان از اتاق بازرگانی شهر درسدن درخواست کرد. مطالعهٔ این امواج را ممنوع کند، چون آنها را فاقد کمترین فایدهٔ میدانست! اما بهتر است برخوردمان عینی بماند. هیچگاه راه شناخت با گل فرش نشده است. از این نظر نمونهها کم نیست. از مشخصههای نور استین این است که از نبرد زاییده میشود. اما نبرد داریم تا نبرد و از این نظر، سدهٔ نوزدهم حقیقتاً ” استثنایی بود. درآن زمان، نوآوران سرراه خود نه چند محافظهکار لجوج، بلکه کل علم رسمی را مییافتند. کارشناسان ناپلئون سوم به او ثابت کرده بودند که محال است دستگاه مولد برق (دینامو) ساختهٔ زنوب گرام، مهندس بلژیکی، کارکند. وقتی سخن از اختراع اولین اتومبیل، زیردریایی و.. میرفت، دانشمندان سرشناس با تمسخر پوزخند میزدند. چراغ الکتریکی ادیسون را «دوز و کلک ادیسون» نامیدند. در صورت جلسهٔ فرهنگستان علوم فرانسه دربارهٔ نمایش اولین فونوگراف (گرامافون) آمده است: «هنوز چند صوت هم از دستگاه در نیامده بود که دبیر دایمی فرهنگستان بر روی کلاهبرداری که داشت دستگاه را نمایش میداد پرید، محکم و با دستی آهنین خرخرهٔ او را چسبید و گفت: «بفرمایید آقایان، صدا از اینجا در میآید…» اما حضار با تعجب دیدند که دستگاه همچنان دارد حرف میزند. انسان سدهٔ نوزدهم در چهار راه بینهایتها ایستاده بود. دور تا دور او حصاری بود که میگفتند حقیقت غایی است. این حصار او را ازآینده و گذشته جدا میکرد. واقعیت این است که دانشمندان بسیاری با شنیدن خبرکشف اولین سنگوارهها، پوزخند ناباوری زدند، زیرا اندکی پیش هلمهولتس، فیزیکدان آلمانی، اعلام کرده بود پرتوفشانی خورشید زاییدهٔ تنجش (انقباض) آن است و بنابراین از چند صد هزار سال پیش آغاز شده است. بنابراین چطور میشد از حیوانات چند میلیون ساله سخن گفت؟ درچه گذشتهای؟ اثیر که برای خودش قدر قدرتی بود و ما در گفتارهای بعدی بارها از آن سخن خواهیم گفت، هر فکر تازهای را دربارهٔ ماده و فضا در نطقه خفه میکرد. لرد ریلی، فیزیکدان انگلیسی، در پایان سدهٔ نوزدهم، اثیر را به عنوان انبوهی از فرفرههایی توصیف کرد. که پیوسته میچرخیدند و برهم اثر میگذاشتند.
آلدوس هاکسلی، نویسندهٔ انگلیسی، میراثی را که از طبیعیون به سدهٔ نوزدهم رسیده بود، اینچنین زیبا به مسخره میگیرد: “راستی هم که نبوغ بشر توانایی ارائهٔ تصویر زشتی مطلق را دارد، لرد ریلی چنین تصویری را ارائه کرده است.”
نظر بر این است که از میان دانشمندان پیش از اینشتین، کسی که بیش از همه به نظریهٔ نسبیت نزدیک شد، هانری پوانکاره، ریاضیدان و فیزیکدان فرانسوی بود. حتی اگر اینچنین هم باشد، پوانکاره جرأت نکرد نسبیت را کشف کند. این گفتهٔ او را که اگر جهان یک میلیون بار هم کوچکتر شود، هیچ ناظری متوجه نخواهد شد، دانشمندان با لذت تکرار میکردند، زیرا روحیهٔ قرن را خوش میآمد. البته یک نفر پیدا شد که در جواب او گفت اگر جهان به دگردیسی از این دست دچارشود، اولین کسانی که متوجه آن خواهند شد قصباها هستند، چرا که گاهها آنچنان سنگین خواهند شد که از چنگکهای قصابیها خواهند افتاد. اما پوانکاره به گفتهٔ خودش و به روحیهٔ قرنش وفادار بود و میگفت: “کمی عقل سلیم کافی است تا انسان بفهمد که نمیشود با نیم کیلو فلز یک شهر را از بین برد.” البته او تا بمباران هیروشیما زنده نماند … پرواضح است که چیزی که به اندازهٔ روحیهٔ زمان ناملموس است در چهارچوبهای گاهشناختی محبوس نمیماند. روحیهٔ سدهٔ نوزدهم هنوز هم از بین نرفته است و این در شرایطی است که بذر انقلاب علمی نوین در قرن پیش گل داده است. اینکه به قصهای گوش کنید که در سال 1912 پیش آمد. وقتی کرسی فیزیک دانشگاه پراگ به پروفسور فرانک (دانشمند شوروی و برندهٔ جایزهٔ نوبل فیزیک 1958) سپرده شد، رئیس دانشکده به او گفت: «تنها چیزی که ما از شما توقع داریم، این است که فرانک با تعجب پرسید:” چطور مگر؟ یعنی فیزیکدانها آدمهایی غیرعادیاند؟” رئیس دانشکده هم به او پاسخ داد:” نکند فکر میکنید که کسی که قبل از شما کرسی فیزیک دانشکده را داشت، آدمی عادی بود؟”
خلف پروفسور فرانک کسی جز آلبرت اینشتین نبود و این ماجرا هم چیزی جز نمود خیلی طبیعی و بسیار رایج روحیهٔ سدهٔ نوزدهم نبود. اما چهارچوب “عادی بودن ” آنچنان تنگ است که علم در آن جای نمیگیرد.
علم نیازمند اندیشههایی است ریشهای و بنیادی. بنابراین علم به عقل سلیم و ” آنچه معلوم است” اعلام جنگ داد. از دیگر سو نیز در سدهٔ نوزدهم بود که بذر جنگ بین علم و عقل سلیم گل داد. بنابراین بهتر است موارد اتهام را قطع کنیم و به دفاع از متهم بپردازیم.
دفاعیهمان قصهٔ کوتاهی است دربارهٔ “دیوانه” هایی که علم طغیان علیه ” عادی بودن” را برداشتند.
منبع: مجله دانشمند دهه 60
در تاریخ نمونههای زیادی بوده که افرادی فکر میکردن علم یا تکنولوژی از این جلوتر نمیره. مثلا یکی از استادان ماکسول بهش توصیه کرده رشته فیزیک رو انتخاب نکنه چون تو فیزیک دیگه چیزی برای کشف کردن نمونده! و حتی در زمان خودمون یکی از پیشروهای کامپیوتر در یک سخنرانی صحبت از تولید انبوه ریزتراشههای کامپیوتری کرده بود و یکی از حضار گفته بود: چه دلیلی برای این کار هست؟ مگر قراره توی هر دستگیره در یک تراشه کار بگذارید؟ و با این حرف همه حضار به سخنران خندیده بودن. اما الان با ظهور اینترنت اشیا دقیقا میخوان تو هر دستگیره در یک تراشه کار بگذارن!
خوندن این نمونههای تاریخی واقعا برام لذت بخشه و چند مورد جدیدش رو تو این مقاله خوندم. خیلی ممنون از شما
جالبه که این روزها هم کسانی هستن که میگن علم به آخر راه رسیده، بعضی از این افراد حتی “دانشمند” و “متفکر” هستند و در این باره کتاب نوشتن. منم با شنیدن این حرفها دقیقا یاد همین نمونههای تاریخی میافتم. در این روزگار که سرعت پیشرفت علم و تکنولوژی به طور نمایی داره زیاد میشه، فکر کنید علم ما در نظر مردمان چند قرن آینده چقدر عقبماندهست.