معرفی کتاب: گفتگو با شیاطین، نوشته ریکاردو اریزیو
توضیح: این کتاب را سالها پیش معرفی کرده بودم. منتها هم عکسهای آن پست قدیمی پریده بودند (به سبب استفاده آن زمان من از سرویسهای رایگان عکس) و هم معرفی مشروح نبود.
«بر دیکتاتورهای تاریخ معاصر ، کسانی که مسئول هولناکترین فصلهای آن بودند ، چه می گذرد؟ و حالا که برکنار شدهاند ، یا در زندان و تبعید به سر میبرند و یا فراموش شدهاند ، آیا همچون زمانی که بر سر قدرت بودند ، وحشتانگیز به نظر میرسند؟
عیدی امین ، رییس خوانخوار و اسبق اوگاندا که در عربستان سعودی به سر میبرد ، همچنان در جنگهای آفریقا مداخله می کند ، بوکاسا که پیش از مرگ خود را سیزدهمین حواری مسیح مینامید ، ادعا میکرد که مخفیانه با پاپ گفتگو میکند، سرهنگ منگیستو ، دیکتاتور اسبق اتیوپی همچنان از سالهای وحشت سرخ دفاع می کند. خانم خوجه در سلول زندان خود در تیرانا هنوز معتقد است که پیروی از ایدئولوژی استالین کار درستی بوده ، دوالیه ، رییس جمهور اسبق هائیتی از خدایان مذهب ودو و انرژی خورشیدی سخن می گوید. خانم میلوسویک از جنگهای یوگسلاوی دفاع میکند. یاروزلسکی که هنوز در ورشو درگیر محاکمه است ، از تبعید خود به سیبری و دفاع از مرام مسکو در اروپای شرقی گفتگو می کند. ریکاردو اریزیو ، خبرنگار ایتالیایی در «گفتگو با شیاطین» به جستجوی این دیکتاتورهای سقوط کرده برآمده و زندگی کنوی افرادی را که نامشان مترادف با وحشت و مرگ است ، برملا کرده است.»
این خبرنگار برای مصاحبه با این هفت نفر ، رنج و دشواریهای فراوانی را تحمل کرده ، گاه در قالب سفر برای گزارش پیشرفتهای اقتصادی عربستان سعودی و در حقیقت یافتن عیدی امین ، مجوز سفر به آن کشور را یافته و گاه در دوران به اصطلاح دموکراسی بعد از سقوط خوجه بعد از مصاحبه با بیوهاش با ظن جاسوسی ، شبی را در زندان گذرانده و بازجویی را تحمل کرده است.
ریکاردو اریزیو ، روایتگر خوبی است ، گرچه خواننده احساس میکند وی میتوانسته اثر مشروحتر و تاریخنگارانهتری هم بنویسد.
پیشگفتار
سالها دو بریده روزنامه قدیمی را که زرد شده بودند، در کیفی نگه داشته بودم و علیرغم چندبار تصمیمگیری، موفق به دورانداختنشان نمیشدم. وقتی کیف کهنه میشد، آنها را در کیف جدیدی میگذاشتم و وقتی چروک میخوردند، به کمک کارت تلفن صافشان میکردم.
از این رو با وجود ظاهر نازک و ظریفشان سالم مانده بودند. طی این سالها در مکانهای گوناگون بیرون میافتادند: در سرسرای هتلی در استانبول، جلوی پای یکی از آدمهای مافیا که پیراهنِ بنفشی به تن داشت؛ در کنارِ میز پذیرشِ فرودگاه اسپلیت، پشت مواضعی که نیروی دریایی صربستان تازه بمباران کرده بودند؛ و در خانه همکلاسِ قدیمم در بِرِهسیا. حتی بهخاطر دارم وقتی به دنبال کارتم میگشتم، از کیف بیرون افتادند، قرار بود با جری آدامز، رهبر جمهوریخواهان ایرلند مصاحبه کنم ودر اتاق بیپنجرهای در بلفست ایستاده بودم. هر بار وسوسه میشدم که آنها را روی زمین باقی بگذارم، اما هر بار آنها را برمیداشتم و در کیف پول جا میدادم تا برای مدتی سالم بمانند.
با خواندنِ این شرححال به نظر میآید که دو بریده روزنامه زندگی پرماجرایی داشتند. ولی درواقع بیشتر اوقات مرا تا اتاق اخبار در دفتر روزنامهای در میلان که در آن به عنوانِ روزنامه نگار مشغول به کار بودم، همراهی میکردند. آنها شریک ساعتهای دراز بیحوصلگی و سرخوردگیام بودند. گاه در آن ساعتهای آخر بدازظهر، وقتی نگارش صفحات هنوز به پایان نرسیده و آدم نگران آن است که فردا صبح روزنامه به کیوسکها برسد، آنها را بیرون میکشیدم و نگاهشان میکردم. و گاه حتی دوباره میخواندم. به شیوه خودشان مرا خوشبین میکردند.
من این دو بریده روزنامه را وقتی به طور تفننی روزنامههای خوانده شده را که در انتظار ریختن به سطل زباله در گوشهای دسته شده بودند، نگاه میکردم، یافته بودم. البته اینها تنها بریدههایی نبودند که نگه داشته بودم. بریده روزنامهها را در جای مخصوصی بر حسب موضوع طبقهبندی کرده بودم. ولی نه موضوعهایی که معمولا رویشان کار میکردم، بلکه آن دسته تِمهایی که مورد علاقهام بودند و سردبیر هرگز به من محول نمیکرد. یک پرونده قطور به فالکلند اختصاص داشت. پرونده دیگر به مزدورانی که در جنگهای مابعد استعمار درگیر بودند، مربوط میشد. یک پرونده ویژه آخرین سفیدپوستانِ مقیم سریلانکا بود. و سایر پروندهها به کشورهای گمنام آفریقایی مانند گینه منطقه حاره و توگو مربوط بودند، صحنه فجایعی که روزنامهها هرگز جایی برای گزارششان نداشتند. ما همه بریده روزنامه جمع میکردیم. به خاطر دارم یکی از همکاران کشویی را پر از مطالبی درباره گروه تروریستان اسلامی خاصی که در آن زمان هیچکس نامش را نشنیده بود، کرده بود. و همکار دیگری کلکسیون جالبی زیرِ عنوان بلغارستان داشت.
ولی بریدههای من متفاوت بودند. آن دو به منزله طلسمم بودند. فکر میکردم روزی به دردم خواهند خورد. عاقبت آنها بخشی از وجودم شدند، مانند کارت هویتی که ما ایتالیاییها در جیب نگه میداریم.
آنچه مرا به شگفتی میآورد، شباهت آن دو بود. هر دو به افراد مشهوری اشاره میکردند که به آدمخواری متهم بودند. هردو درباره دیکتاتورهای سابق آفریقایی بودند. هردو را از روزنامه گاردین بریده بودم، نشریهای که در لندن منتشر میشود و بر ناهنجاریهای جهان نظارت میکند. عنوان یکی از بریدهها چنین بود: (( امپراطور سابق به کشورش باز میگردد و ادعای تقدس میکند))، و دیگری ((دیکتاتوری سابق اوگاندا برای خرید به بخش غذاهای یخ زده میرود.)) اولی به ژان بدل بوکاسا اشاره میکرد و دومی مربوط به عیدی امین بود.
از آنجا که به بیتفاوتی روزنامهام نسبت به فالکلند و گینه منطقه حاره عادت داشتم، یک روز دو بریده روزنامه را درآوردم و آنها را به عنوان نقطه شروعی برای پژوهش درباره آن دو دیکتاتور سقوط کرده به کار بردم. سپس دیگران را در چند کشور دیگر به مدت چندین سال جستوجو کردم، بهطوری که حتی پس از اینکه به کار در آن روزنامه پایان بخشیدم، جستوجوی مزبور ادامه داشت. هریک از این دیکتاتورها مظهر فصلی فراموششده از تاریخ بودند. بعضی مایل به گفتگو بودند. دیگران گفتگو را پذیرفتند، اما از دادن اجازه نقل قول خودداری کردند.
والنتین استراسر، دیکتاتور سابق سییرالئون از آن جمله بود – گو اینکه باهم چندین بطری کوکاکولا را پشت میز یکی از هتلهای لندن نوشیده بودیم. درآن هنگام والنتین سی و پنج ساله بود. جوانی بلند قامت که به یکی از مانکنهای مرد شباهت داشت. وقتی فقط بیست و شش سال داشت، در پی یک کودتا به قدرت رسید و جوانترین رئیس حکومت کشورهای مشترکالمنافع شد. در پایان جلسات سران با نمایندگان مستعمرات سابق بریتانیا، در حالی که همگی برای خوابیدن به اتاقهای خود میرفتند، والنتین بی سروصدا از هتل خارج میشد و به دیسکوتک میرفت. وقتی استراسر (سروان سابق ارتش) بعد از فقط پنج سال بر اثر کودتای دیگری از قدرت کنار گذاشته شد، دولت انگلستان، او را در دانشگاه واریک ثبتنام کرد، آنهم با بورس سازمان ملل متحد. اما خواستههای آکادمیک استراسر دیری نپایید. پس از اینکه دانشجوی دیگری که اهل سییرالئون بود، او را شناخت، ناچار دانشگاه را ترک کرد. دانشجوی مزبور دختر یکی از وزرای سابق بود که به دستور استراسر زندانی شده بود. دختر هویت او را برای اتحادیه داشجویان فاش کرد – و اتحادیه دانشجویان خواستار اخراج فوری دیکتاتور آفریقایی از سالنهای آموزشی بیخدشه دانشگاه واریک شد.
در ابتدا وقتی با استراسر دیدار کردم، یکی از آفریقاییهای پرشمارِ بیخانمان در لندن بود. گاه در منزل یکی از دوستدخترهایش به سر میبرد و گاه به خانه آشنایی از سییرالئون میرفت. غالبا از منزل یکی از مقامات سفارت سییرالئون سر در میآورد که هنوز برای یک ماموریت خارجی که سالها پیش دستورش صادر شده بود، از او سپاسگزار بود. هنگام ریاست جمهوری استراسر، سییرالئون پر از خون، اسلحه و الماس بود، اما والنتین خوشقیافه فقط به دوتای اول توجه داشت. او حتی حساب بانکی نداشت. گرانترین مالش یک پیراهن ورساچه1 بود که از پارچهای براق دوخته شده بود و به او ظاهر جوانی را میبخشید که خیال دارد به دیسکوتک برود.
در ماه مه 2000 والنتین استراسر در خیابانی مورد حمله چندتن از هممیهنانش قرار گرفت که از خویشان قربانیان ریاست جمهوری کوتاه و پرآشوب او بودند. با صورتی که هنوز زخمی و ورم کرده بود، از لندن گریخت و از گینه تقاضای پناهندگی کرد. کشوری که رئیس حکومت آن را دوست خود میپنداشت. اما
تقاضایش رد شد. عاقبت به شهر فریتان در سییرالئون بازگشت. هماکنون در منزل مادرش به سر میبرد و هرگاه جرات میکند و پا در خیابان میگذارد، مورد اذیت و آزار عابران قرار میگیرد.
استراسر جوان است و شاید بتواند زندگی خود را دوباره بسازد. وقتی او را دیدم خواستهاش این بود که رئیس بازاریابی بشود. شاید در آینده پشت میزی در شهر لاگوس یا لومه بنشیند و گمنام و فراموششده، روزگار بگذراند.
اما در ذهن کسی که همه چیز داشته، همه را از دست داده و دیگر آنقدر وقتی برایش نمانده که از نو شروع کند، چه میگذرد؟ آدمی که زمانی دیکتاتور بوده و کتابهای تاریخ او را ظالم، دیوانه قدرت و بیاخلاق میخوانند، چگونه پیر میشود؟ به فرزندان و نوههایش درباره خود چه میگوید؟ به خودش چه میگوید؟
سِراِیان مک کلن که طی 40 سال حرفه بازیگری نقش هیولاهای گوناگون همه دورانها، از یاگو گرفته تا راسپوتین را ایفا کرده، گفته است ((یکی از اندک درسهایی که از مطالعه در احوال آدمهایی که اعمال وحشتناکی را مرتکب شدهاند، آموختهام، این است که آنها بیش ازحد انسانند. و این که همه ما توانایی دستزدن به هر عملی را داریم.))
دو بریده روزنامه زرد شده پاسپورت من بودند. و سرانجام مرا به بوکاسا و امین رساندند. بوکاسا را در بانگی، پایتخت جمهوری آفریقای مرکزی یافتم که در یکی از ویلاهای مخروبهاش زندگی میکرد و لباس سفید مردان مقدس را بر تن داشت. او خود را از پیشوایان کلیسای کاتولیک میدانست. جالب اینجاست که عیدی امین نیز – وقتی عاقبت موفق به یافتنش شدم – سرتاپا سفید پوشیده بود. اما به این خاطر که هماکنون در عربستان صعودی به سر میبرد1 و خود را مسلمانی مومن جا میزند. به نظرم آمد که هر دو در عین حال عاقل و دیوانهاند. من دیکتاتورهای سابق را تشویق کردم که افکار خود را با صدای بلند بر زبان آورند. اما عمدا آنهایی را برگزیدم که با سرافکندگی سقوط کرده بودند، زیرا آنهایی که به طور عادی کنار رفتهاند، نیازی نمیبینند که با وجدان خود درگیر شنود. مثلا اگوستو پینوشه هنوز مردی قدرتمند است که بسیاری از مردم شیلی ستایشش میکنند. سوهارتو را به زور از مسند قدرت در اندونزی پایین کشیدند، اما ثروتش از
او محافظت میکند. ایملدا مارکز علیرغم محاکمه به جرم فساد، به مانیلا بازگشته و بار دیگر کلکسیون تازهای از کفشهای برگزیده را گرد آورده است. آلفرد و استروسیز، دیکتاتور کلیشهای آمریکای لاتین که در سال 1989 از مقام خود در پاراگوئه ساقط شد، پناهگاهی امن وتضمین شده در برزیل دارد.
دیکتاتورهای این کتاب از تسلای ثروت محرومند، و اگر به راحتی زندگی میکنند، از فقدان مصونیت رنج میبرند. از دو آدمخوارِ بریدههای روزنامه، بوکاسا که دچار جنون خود بزرگبینی بود، در فقر درگذشت. عیدی امین از سلامت کامل برخوردار است، ولی تنها چیزی که او را به زندگی لوکس نزدیک میکند، ثبت نام در ورزشگاه هتل جده است. ژان کلود دوالیه تا مدتی چنان بیپول بود که حتی از عهده پرداخت صورتحسابهای جاری برنمیآمد. بسیاری مانند نکسیج خوجه مدتی را در زندان بهسر برده و حالا زندگی بسیار فقیرانهای دارند. دیگران که از دچار شدن به همین سرنوشت واهمه دارند، ژنرال وج سییج یاروزلسکی، منگیستوهایل مریم و میرا میلوسویک هستند (که شوهر و همدستش اسلوبودان میلوسویک هماکنون در زندان است). گاه وقتی میشنوند که کشورهایی که بهناچار از آنها گریخته بودند، حالا در وضع بدتری از گذشته قرار دارند، تسلی مییابند.
ظاهرا دیکتاتورهای سقوط کرده نه عامل همه مصیبتهایی که بر سر کشورشان آمده، بلکه مسؤول چند آسیب هستند. و به نظر خودشان گاه از این مسؤولیت نیز مبرا میباشند.
وج سییج یاروزلسکی تردیدی ندارد که لهستان به او مدیون است. به این دلیل که در دسامبر ۱۹۸۱ با برقراری حکومت نظامی، کشور را از دخالت نظامی شوروی مصون نگاهداشته بودند. آکن کرنز، آخرین رئیس حکومت آلمان شرقی، مردی که پیش از اینکه جهانش – سیستم حکومت، دیوار برلین و سپس خود کمونیسم – فرو بریزد جانشین اریک هانکر بود، از آنهایی است که ترجیح میدهد ساکت بماند. کرنز که به اتهام دستور تیراندازی به پناهندگانی که میخواستند به برلین غربی بگریزند، به شش سال و نیم زندان محکوم شده است، در پایان محکومیتش هنوز آنقدر جوان خواهد بود که به زندگیش سر و سامانی بدهد. او نیز مانند یاروزلسکی از بیعدالتی رنج میبرد. به من گفت ((میگویند من قاتل هستم. اما من یک سیاستمدار بودم، ایدههای خودم را داشتم. من سوسیالیسم را باور داشتم. اما اگر من گناهکار باشم، یک نسل نیز چنین است. هرکس در مقام من بود همین کار را میکرد.))
این شیوه اندیشه به سایر خودکامگان سابق نیز نیرو میبخشد. من نمیدانم درست است یا نه. حتی این را نمیدانم که میتوانیم آنها را ببخشیم یا نه. ما تنها میتوانیم احوالات آنها را مطالعه کنیم و شاید چنین کاری به ما یاری دهد تا به درک ژرفتری از خودمان داشته باشیم.
گفتگو با شیاطین: دیدار با هفت دیکتاتور
نوشته ریکاردو اُریزیو
ترجمه خجسته کیهان
نشر قطره-1383
256 صفحه