تب طلا، بیماری انسانهای حریص

در اجتماعی که همه چیز برگرد محور شمشهای طلا میچرخد و روح سودجوئی در همه شئون زندگی دمیده شده و پول، نقش قانونگذار را در حیات اجتماعی و سیاسی بازی میکند، طبیعتاً مردمان سودجو نمیتوانند جز اندوختن زر، سودای دیگری در سر داشته باشند. اگر شامهشان به آنها بگوید که چیزی واقعیت دارد، پای خود را در یک کفش میکنند که آن چیز واقعاً درست است. به ویژه هنگامی که پای طلا به میان میآید، درخشش این فلز زردرنگ از خود بیخودشان میسازد.
پیش از آنکه به ماجرای جالب توجهی که سالها پیش در “مونیخ” واقع در آلمان اتفاق افتاد بپردازیم، بد نیست با هم نگاهی به یک تکه طلا بیندازیم:
آنچه این آزمندان برایش سرودست میشکنند، فلزی است که تقریباً مانند همه فلزات از معدن به دست میآید و در برابر بیشتر اسیدها، مقاوم است. ولی از سوی دیگر، میتوان گفت که یک عنصر بیفایده و بیارزش است و نمیتوان برای کارهای ضرور از آن استفاده کرد. مثلا نمیتوان با آن “بلبرینگ” ساخت. نمیتوان با آن تراکتور، خانه، اتومبیل، تلویزیون و حتی وسایل اولیه مورد نیاز جامعه را که بیشتر به آن نیازمند است، ساخت. با این حال، بنابرپارهای دلایل خارقالعاده، ارزش آن از سایر فلزات بیشتر است! به هرحال، متأسفانه برخی از مردم که از فقر معنوی شدید رنج میبرند، دیوانه طلا هستند و حاضرند برای به دست آوردن آن، تن به هرکاری بدهند و گاهی کارشان به جائی میرسد که خودشان را نیز فریب میدهند. آن شب، سالن خصوصی گرانترین هتل “مونیخ” انباشته از جمعیت شده بود. همه آنها آدمهائی ثروتمند و مرفه به نظر میرسیدند و چهرههایشان چنان مسخ شده بود که انگار در زندگی، به جز زر و پول به چیزی نمیاندیشیدند. مدعوین لباسهای رسمی مخصوص شب به تن داشتند و هرچند ظاهر و لباسهایشان با یکدیگر فرق داشت، ولی همگی در یک چیز مشترک بودند، جملگی به یک چیز میاندیشیدند و جز طلا، سودائی در سر نداشتند. میهمانی عجیبی بود. هیچ یک از مدعوین با یکدیگر صحبت نمیکردند و اگر کسی در حرکات و رفتار آنها دقیق میشد، پی میبرد که انگار نسبت به یکدیگر ظنین بودند، و نگاههائی که گاهی به یکدیگر میانداختند، به خوبی این سوء ظن و عدم اعتماد را نشان میداد. در انتهای سالن، میز کوچکی قرار داشت که روی آن یک سینی فلزی، یک نمکدان معمولی و چراغی با یک آباژور سبزرنگ بزرگ گذاشته بودند و این چراغ، روشنائی خود را بر روی میز پخش میکرد. کنار این میز، مرد کوچک اندامی نشسته بود که چهرهای باهوش و زیرک داشت و در حالیکه عینک پنسی به چشم زده بود، متفکرانه، به مطالعه مشتی یادداشت مشغول بود. در این هنگام، او با انگشتش چند ضربه بر روی میز نواخت و با صدای رسائی گفت:
ـ خانمها و آقایان.. اگر لطفاً بنشینید، من به شما خواهم گفت چرا همگی ما در اینجا جمع شدهایم.
برخی از خانمها روی صندلیها نشستند. بیشتر آقایان سر پا ایستادند و تعدادی از آنان نیز خودشان را به میز نزدیکتر کردند.
مرد کوچکاندام گفت:
ـ اسم من “هانس اونرو[۱]” است. باید از شما خواهش کنم، به آنچه که با اطمینان میگویم خوب توجه کنید. موضوع کاملاً جدی است.
سپس لبخندی زد و افزود:
ـ این رازی نیست که بتوان به همه کس گفت. از این رو باید آن را فقط در قلب خود نگاه دارید و در این باره با کسی سخن نگوئید. این راز خیلی مهم است و در عین حال میتواند خطرناک باشد.
لحظهای درنگ کرد، به افراد نگریست تا تأثیر سخنان خود را در چهره آنان مشاهده نماید.
یکی دو نفر از مردها، صدائی نظیر “په … په” از دهان خود خارج ساختند که انگار خطر را دست کم گرفتند، یا به این وسیله میخواستند نشان دهند که استقبال از خطر، کار همیشگی آنهاست و از آن باکی ندارند. زنان، امیدوارانه به جلو خم شده بودند و به خودشان میگفتند که انگار موضوع جالب و پرهیجانی در میان است.
آقای “اونرو” گفت:
ـ خانمها و آقایان … من شما را به اینجا دعوت کردهام تا مهمترین کشف قرن را به معرض نمایش بگذارم. در حقیقت، از این هم پا فراتر میگذارم و میگویم که این پدیده، بزرگترین چیزی است که تاکنون در تاریخ جهان کشف شده است. تنها یک چیز میتواند از این کشف مهمتر باشد، و آن اسرار آب حیات، و زندگی جاوید است!
سپس باز هم لبخندی زد و گفت:
ـ ولی متأسفم که در این باره خبر جدیدی برای شما ندارم.
به اشیائی که روی میز قرار داشت، نگاهی انداخت، و با دقت نمکدان را برداشت و گفت:
ـ از شما میخواهم که به دقت به این نگاه کنید. این یک نمکدان است و محتوی آن، چیزی جز یک نمک معمولی نیست. من درصدد اغفال یا گمراه کردن شما نیستم. در صورت تمایل، میتوانید این نک را با زبان امتحان کنید. آیا کسی مایل به این کار هست؟
هیچ کس، علاقهای به این کار نشان نداد، زیرا کاملاً معلوم بود که محتوی نمکدان، چیزی جز نمک طعام نیست. یک نفر از میان جمعیت گفت:
ـ آقای “اونرو” ما حرف شما را باور میکنیم … ادامه دهید.
مرد کوچک اندام گفت:
ـ بسیار خوب، حالا میرویم سر اصل مطلب.
ما این را نمک “معمولی” مینامیم، در حالی که آنقدرها هم که فکر میکنید معمولی نیست. شکی نیست که شیمی دانها، اطلاعات زیادی درباره آن کسب کردهاند.
ولی باور کنید اطلاعات آنها در این مورد کافی نیست. همان طور که چند لحظه بعد به شما نشان خواهم داد، این شاید یکی از ارزندهترین کالاهای روی زمین باشد.
از میان مدعوین، زنی با گوشخراشش حرف او را قطع کرد و گفت:
ـ این حرفها چرند است. نمک … خوب دیگر، فقط نمک است، همه کس این موضوع را میداند.
آقای “اونرو” مؤدبانه گفت:
ـ خانم، اگر قدری تحمل داشته باشید، امیدوارم به شما نشان بدهم که این طور نیست. و رازی که تاکنون در مورد نمک کشف نشده آن است که نمک، ماده اصلی طلاست!
پس از ادای این سخن، باز هم به گونهای نمایشی مکث کرد. همهمهای در بین حاضران درگرفت: “طلا؟” یکی از آنان گفت: “من که میگویم این حرف بعید است! “دیگری غرید: “پرت و پلاست! “آقای “اونرو” گفت:
ـ نه آقا، پرت و پلا نیست. قدری حوصله داشته باشید. من خود یک دانشمند هستم. و این شانس و اقبال نصیبم شده که جوهر اصلی طلا را کشف کنم. آیا تاکنون توجه کردهاید که این ماده چگونه به دست میآید؟ من به شما خواهم گفت:
این ماده از اعماق زمین استخراج میشود، و به واسطه انجام فعل و انفعالات شیمیائی خاص بر روی چیزی که ما آنرا نمک بیاهمیت مینامیم، حاصل میگردد. اگر روشهای جدیدی برای آن تغییر شیمیائی ثانوی کشف شود، میتوان طلا به دست آورد. خانمها و آقایان، خوب فکرش را بکنید یک دانه طلا، در ازای هر دانه نمک، ثروت حاصله از آن، حتی در تصور نمیگنجد!
یکی از حاضران پرسید: ولی چگونه چنین امری تحقق مییابد؟
آقای “اونرو” در حالیکه به سوی آباژور سبز رنگ اشاره میکرد گفت: مرارت، و تحقیقات شبانه روزی، سرانجام موفق به کشف این راز شدم. من در آزمایشات خود به این حقیقت پی بردم که نمک، با استفاده از نوعی روشنائی مخصوص، تبدیل به طلا خواهد شد. نه، خانمها و آقایان … من از یک معجزه حرف نمیزنم، بلکه از یک واقعیت علمی راست و پوست کنده و ساده سخن میگویم. اثر این نور، به سادگی، همان فعل و انفعالات شیمیائی را به وجود میآورد که در اعماق زمین صورت میگیرد. حالا از شما تقاضا میکنم به دقت تماشا کنید.
به دنبال این سخن، بار دیگر نمکدان را به دست گرفت و به آرامی محتوی آن را روی سینی فلزی پاشید، سپس چراغ را در وضعی قرار داد که آباژور آن کاملاً سطح سینی را پوشاند. آنگاه چراغ را روشن کرد و گفت:
ـ باید چند لحظه صبر کنیم تا این تغییر شگفتانگیز صورت گیرد.
همه حاضران، نفسهای خود را در سینه حبس کرده بودند و با کنجکاوی زیاد، منتظر بودند تا نتیجه کار را ببینند.
آقای “اونرو” گفت:
ـ خیلی متأسفم که به شما اجازه نمیدهم در این فاصله به صرف نوشیدنی بپردازید، زیرا ترجیح میدهم همگی حواس خود را به این آزمایش مهم معطوف دارید. یقین دارم که شما نیز به اهمیت این آزمایش پی خواهید برد و پشیمان نخواهید شد. بسیاری از افراد، حاضرند برای دست یافتن به این راز، زندگی خویش را بدهند.
سپس خندهای سر داد و افزود:
ـ ولی خانمها و آقایان وحشت نکنید، من قصد ندارم در پایان این جلسه، روحتان را از شما بگیرم.
یکی دو نفر از حاضران نیز، که سخت به هیجان آمده بودند، به آرامی خندیدند و آقای “اونرو” افزود:
ـ شما را به اینجا دعوت کردهام تا ناظر این آزمایش شگفتانگیز باشید و به یک موضوع تجاری پرمنفعت و در عین حال ساده گوش فرا دهید. همین و بس!
ضربهای به آباژور نواخت و سپس در حالی که به روی حاضران لبخند میزد گفت:
ـ خوب، فکر میکنم دیگر کافی است. حالا … خوب نگاه کنید.
همین که آقای “اونرو” به آرامی آباژور را از سینی دور کرد، سکوت سنگینی بر فضای اتاق دامن گسترد. هیچ کس حرف نمیزد هیچ کس از جایش تکان نمیخورد. همگی نشسته و یا ایستاده بودند و با دیدگان از حدقه درآمده به سینی فلزی چشم دوخته بودند.
و لحظهای بعد، از آنچه در برابر دیدگان خود دیدند، سخت حیرت کردند. عجیب بود، واقعاً عجیب بود. آقای “اونرو” تا آن زمان فقط حرف زده بود، ولی حالا ثابت میکرد که مرد عمل است و آنچه که بر زبان رانده بود، نه شوخی بود و نه مبالغه! در سینی فلزی، اثری از نمک دیده نمیشد، به جای آن تودهای از ذرات طلا وجود داشت. یکی از حضار با تعجب گفت: خدای بزرگ!
و زنی فریاد برآورد:
ـ کاملاً واقعی است!
آقای “اونرو” گفت:
ـ بله خانم، کاملاً واقعی است. میتوانیدبا چشم خودتان ببینید. سپس سینی را بالا گرفت و به آرامی به حرکت درآورد، به طوریکه همه حاضران بتوانند آن را مشاهده کنند و در این حال، برقی از ذرات طلا ساطع گشت و چهرههای این اجتماع توخالی، که رویائی جز زر و زیور در سر نمیپروراندند، آکنده از لذت و خوشی شد. چنان به وجد آمده بودند که خود را غرق در طلا میدیدند. آقای “اونرو” گفت:
ـ حالا با اجازه شما، این طلا را درون کیسهای میریزم تا امن باشد. شما هم باید بپذیرید که این چیزی نیست که در موردش بیدقتی به خرج داد و آن را همینطوری دم دست انداخت.
به دنبال این سخن، کیسه کوچکی را از جیبش بیرون آورد و ذرات طلا را با احتیاط به درون آن ریخت. وقتی این کار انجام شد گفت:
ـ حالا شاید سئوالاتی داشته باشید که بخواهید مطرح کنید.
مردی از میان حضار گفت:
ـ من یک سئوال دارم. نمایش واقعاً جالبی بود و منافعی که این آزمایش، برای شخص شما دارد قابل درک است. ولی چگونه به کار ما میآید؟ چرا از ما دعوت کردید که به اینجا بیائیم و آن را ببینیم؟
آقای “اونرو” لبخندی زد و گفت:
ـ کاملاً ساده است. خانمها و آقایان باور کنید من نمیخواستم وقت پرارزش شما را تلف کنم. شاید توانسته باشم شما را متقاعده کنم که من میتوانم طلا به دست بیاورم. ولی همانطور که ملاحظه میکنید، فقط قادرم این کار را با مقادیر اندک نمک طعام انجام دهم. برای ساختن طلا به مقدار زیاد، نیاز به دستگاه خیلی بزرگتری است. اکنون موفق به کشف این روش شدهام، ساختن چنین دستگاهی کار دشواری نیست، ولی نیازمند سرمایه است. من آدم ثروتمندی نیستم. بلکه فقط دانشمند فقیر و کوشائی هستم که زدگی خود را وقف خدمت به علم و دانش کردهام. و به همین علت است که شما، به اینجا دعوت شدهاید. مایلم از همه شما دعوت کنم که در انجام این کار خطیر سهیم شوید. و همه شما به دقت برای این منظور انتخاب شدهاید. همه شما ثروتمند هستید. آدمهای محترمی هستید و از حس مسئولیت شدید برخوردارید. من این چیزها را درباره شما میدانم. تنها به این قبیل اشخاص، یعنی آدمهای نازنینی مانند شما میتوان اعتماد کرد و از این راز با آنها سخن گفت. شاید اکنون مایل باشید که از اینجا بروید و درباره این موضوع فکر کنید. اگر کسی خواست که از پیشنهاد پرمنفعت من بهرهمند شو، میتواند به من مراجعه کند. من فردا صبح همینجا هستم.
مردی از میان جمعیت گفت:
ـ من با نظر دیگران کاری ندارم ولی خودم حاضرم همین حالا در این پروژه شرکت کنم. قیمت سهام شما چند است؟
تب و هیجان طلا، مانند یک بیماری واگیردار، به همه حاضران سرایت کرد و دیری نپائید که درصدد رقابت و چشم و هم چشمی با یکدیگر برآمدند. تقریباً همه میهمانان آقای “اونرو” پیش از ترک آن مکان مبادرت به خرید سهام کردند.
***
در حدود یک هفته بعد، جلسه مشابهی در یکی از آپارتمانهای مجلل شهر “برلین” تشکیل شد. هنگامی که این جلسه به پایان رسید، آقای “اونرو” در حالیکه سیگاری روشن میکرد، به همسرش که در گوشهای از یک نیمکت بزرگ نشسته بود گفت:
ـ میدانی، از این وضع خسته شدهام. همسرش گفت:
ـ تعجبی نمیکنم. آیا امشب همه چیز بر وفق مراد بود؟
آقای “اونرو” پاسخ داد:
ـ فوقالعاده بود. فکر میکنم در حدود ۵۳۰۰ پوند گیرمان آمده باشد. البته چک آن تاجر پروسی خیلی کمک کرد. همین که او، طبق قرار قبلی، چکی به مبلغ ۲۶۰۰ پوند پرداخت، دیگران نیز تشویق شدند و سر کیسههایشان را شل کردند.
سپس مبلغ این چک را از کل درآمد کسر کرد و چک را کنار گذاشت تا دوباره آن را به همدست خود بازگرداند.
همسرش گفت:
ـ کاسبی بدی نبود. دفعه بعد، کجا باید این نمایش را اجرا کنیم؟
آقای “اونرو” گفت:
ـ دیگر نمایشی در کار نیست. باید نقشه دیگری طرح کنیم و فکر نمایش تازهای باشیم. گمان نمیکنم بار سوم، بتوانیم از مخمصه فرار کنیم. وقتی فکرش را میکنی، میبینی این کلک، آنقدرها هم ماهرانه نیست. اگر این برنامه را در برابر مشتی بچه کم سن و سال اجرا کنی، گول این حرفها را نمیخورند و فوراً متوجه میشوند که کاسهای زیر نیم کاسه است.
همسرش گفت:
ـ برای آنکه آنها به طلا اهمیتی نمیدهند. و اصلاً برایشان ارزشی ندارد.
آقای “اونرو” گفت:
ـ بله درست است. ولی در مورد بزرگترها، وضع فرق میکند. درخشش طلا، چنان عقل و هوششان را کور میکند که پردهای طلائی جلوی چشمانشان را فرا میگیرد و کورکورانه حرفهای مرا باور میکنند. حتی برای یک لحظه، به کله پوکشان خطور نمیکند که اگر من میتوانستم واقعاً طلا بسازم، دیگر احتیاجی به کمک مادی آنها نداشتم. با همین دستگاه معجزهآسا، آنقدر طلا میساختم که بتوانم هزینه ساختن یک دستگاه بزرگتر را تأمین کنم! حرص و طمع این آدمها باعث میشود که حقیقت را نادیده بگیرند و در قضاوتشان اشتباه کنند!
نیرنگی که “هانس اونرو” برای فریب حاضران به کر میبرد، کاملاً ساده بود. قبلاً مقداری ذرات طلا را در داخل آباژور سبز رنگ پنهان ساخت. وقتی ضربهای به آباژور مینواخت، ذرات طلا روی سینی میریخت و دانههای نمک را میپوشاند. به همین علت، او عجله داشت که هرچه زودتر آن را به درون کیسهای که همراه داشت بریزد.
در حقیقت، ماده اصلی نیز در این آزمایش، طلا نبود، بلکه برای این کار از مقداری براده برنز استفاده میکرد، ولی این موجودات سادهلوح حتی متوجه نمیشدند که هر گردی گردو نیست و هر فلز زردی طلا نیست!
“هانس اونرو” سرانجام به چنگ پلیس افتاد و پرده از کلاهبرداریهای او برافتاد.
[۱] -Hans Unruh