زندگینامه کارل مارکس

هنگامی در سال ۱۹۱۷ دومین انقلاب روسیه به وقوع پیوست و بلشویکها به قدرت رسیدند، دستی که مردم را هدایت می‌کرد دست لنین، اما صدا صدای مارکس بود. چرا که کارل مارکس بنیانگذار کمونیسم علمی بود، و اصول کمونیسم مدرن بر پایهٔ مارکسیسم بنا می‌شود. تأثیر فوق العادهٔ آموزه‌های مارکس اکنون خود را، چه خوب و چه بد، در تاریخ اخیر نشان داده است. و حتی در تلاشهای اجتماعی، اقتصادی و سیاسی آینده نیز چنین تأثیری حتی نقشی عمده ایفا خواهد کرد.

تابستان سال ۱۸۵۱، سال برگزاری نمایشگاه بزرگ، مردی در قرائت خانهٔ موزهٔ بریتانیا نشسته و ساعتها و روزها به کتابهای چندجلدی و دفترچه‌ها چشم دوخته بود. هیبتی چشمگیر داشت: صورت فراخ و پیشانی بلندش در قاب ریشی سیاه و پرپشت، و خرمن موهایی ژولیده، و هنگامی که مشغول کار می‌شد چهره‌اش حالتی مصمم و عبوس به خود می‌گرفت. روز که به پایان می‌رسید دفترچه‌هایش را جمع می‌کرد و پای کوبان به محلهٔ سوهو در خیابان دین و از پله‌های خانهٔ شمارهٔ ۲۸ بالا می‌رفت و وارد اتاقهای کوچکی می‌شد که خانه‌اش را تشکیل می‌داد. اما این مرد عبوس ریشو در آن جا مرد دیگری می‌شد. زن و شش فرزندش با عشق از او استقبال می‌کردند؛ همدیگر را با نامهای خودمانی دست می‌انداختند؛ و مرد خانه کارش را به دست فراموشی می‌سپرد و به پدری شاد و خوشحال تبدیل می‌شد. مگر این که، در این خانهٔ دو اتاقه پولی و نانی پیدا نمی‌شد، و او مجبور می‌شد بار دیگر لباس بپوشد و با چند زلم زیمبوی فراموش شده و با بشقابی بازمانده از جهاز همسرش نزد گرو بردارها برود؛ و اگر چیزی برای گرو دادن نبود با ناامیدی تلاش می‌کرد اندکی قرض بگیرد. اما شبهایی که خوشحالتر بود با فرزندانش صحبت می‌کرد و ضمن مرتب‌کردن یادداشتهای آن روز، به سیگارش پک می‌زد، یا با پرستار خانوادگی شطرنج بازی می‌کرد. بعد می‌خوابید و صبح زود برای یک روز طولانی کار به موزه می‌رفت.

این مرد کارل مارکس نام داشت، و کاری که در آن ساعات کاری که در موزهٔ بریتانیا که طرحش را می ریخت تأثیر عمدهٔ پایداری بر سیاست دنیای مدرن داشته است.

کارل مارکس، پسر وکیلی یهودی، در تریر، واقع در استان راین، در پنجم مه ۱۸۱۸ به دنیا آمد. شش سالش بود که تمام خانوادهٔ مارکس به دین مسیحیت درآمدند، اما به نظر نمی رسید مذهب و نژاد تأثیر محسوسی بر رشد و تعالی این وکیل زاده داشته باشد. درطفولیت نشانه‌هایی از خودسری، خشونت، سنگدلی و عصیانگری بروز داده و کاملا مطیع احساسات بود تا عقل، و وقوف به چنین ضعفی، او را به چهره‌ای بجسته و قدرتی هراس انگیز در جهانی متحول تبدیل کرد.

کارل در هفده سالگی در دانشگاه بن در رشتهٔ حقوق به تحصیل پرداخت و سال بعد به دانشگاه برلین رفت. در تعطیلات تابستانی میان دو ترم عاشق جنی، دختر بارون فون وست فالن شد. این یهودی زادهٔ هجده سالهٔ وکیل که از طبقهٔ متوسط جامعه بود با گستاخی قابل توجهی نامه‌ای برای بارون نوشت و پس از آنکه جنی، صادقانه با «خویشاوندان اشراف زادهٔ پارسا» یش، که پروردگار آسمانها را بالرد برلین در تکریم و ستایش یکسان می‌دانستند، جنگید، جناب فون پذیرفت این مرد شوهر آیندهٔ دخترش باشد.

این رابطهٔ عاشقانه ثمره‌ای قابل توجه داشت: مارک را شاعر کرد. برای جنی دفترهای قطوری از شعر می فرستاد، و در سال ۱۸۴۱ دو تا از شعرهایش را در مجلهٔ آتنیوم به چاپ رساند، بدین ترتیب، کارل مارکس، این ترفندهای سیاسی، در مقام شاعر در جراید ظاهر شد.

در سال ۱۸۴۱ مدرک دکترای فلسفه را از دانشگاه یانا دریافت کرد، و به بن بازگشت و در آنجا تحت نفوذ برونو بوئر و دیگر جوانان هگل گرانی فلسفه درآمد که مبدعات «سنجش و انتقاد علمی از انجیل» بودند. مارکس در آن زمان بینشی کاملا ضد مذهبی اختیار کرد که بخش بنیادین دکترین او را تشکیل می دهد.

چندی پس از ورودش به بن گروهی از جوانان هگل گراه روزنامه ای رادیکال، «راینیش زایتونگ» را تأسیس کردند، و مارکس هم در آن شرکت جست. مقالات خشونت آمیزش گل کرد، زین رو طی چند ماه ویراستار آن نشریه شد. اکنون بر حکومت پروس و فیلسوفانی چون بوتر که روزگاری دوستش بودند و حال مثل انقلابیون تحصیلکرده و علم جوی بلهوس تقبیح می‌شدند تاخت. مانند همیشه وقتی دوستان قدیمی‌اش را به باد انتقاد می‌گرفت در عالی‌ترین موضع ممکن قرار داشت. اما حکمرانی‌اش در مقام یک ویراستار در عین شکوه کوتاه مدت بود، چرا که سانسور مانع از انتشار روزنامه شد.

قرار شد روزنامهٔ رادیکال دیگری را خارج از محدوده‌های سانسور پروسی، در پاریس، آغاز کنند، و در حالی که مقدمات توسط آرنولد روگ فراهم می‌شد، مارک از این وقفه استفاده و با جنی ازدواج کرد. واقعیت دارد که او در مدت ماه عسل به سختی کار می‌کرد، اما این کار از خوشبختی محض دو دلداده کم نکرد.

مارکس به روگ نوشت: «من بدون هیچ گونه غلوی به تو اطمینان می‌دهم که سر تا پا و کاملا جدی عاشق شده‌ام… من و عروسم سالها تا آخر عمر، مجبوریم بیشتر از کسانی که سه برابر ما سن دارند و همیشه از تجربیات زندگی‌اشان حرف می‌زنند، به طور غیر ضروری و خسته کننده‌ای بجنگیم.»

کار مخاطره‌آمیز پاریس به جایی نرسید، و مارکس قلم گزنده‌اش را در فوروتس روزنامهٔ رادیکار آلمانی که در پایتخت فرانسوی‌ها به چاپ می‌رسید به کار گرفت. بار دیگر چنان به سرمایه داران تاخت که نتوانستند هضمش کنند: یا درخواست حکومت پروسیها مارک را در ژانویهٔ ۱۸۴۵ از فرانسه تبعید کردند، و او پاریس را به مقصد بروکسل ترک کرد.

اما قبل از ترک فرانسه اتفاقی مهم روی داده بود که تأثیری ماندگار بر زندگی مارکس گذاشت. وی با فردریک انگلس دوستی محکمی را آغاز کرد. انگلس دو سال کوچکتر از مارکس، و پسر یک تولید کنندهٔ آلمانی پنبه بود، که تازه دیدگاه‌های رادیکالی را پذیرفته بود. مدتی را در شعبهٔ انگلیسی شرکت پدرش در منچستر گذرانده، و در آنجا با رابرت اوئن و رهبران جنبش اصلاح طلب و آزادی خواه در انگلستان باب آشنایی گشوده بود. مارکس را نخستین بار وقتی دید که او ویراستار مجله بود. اما تا سال ۱۸۴۴ که بار دیگر در پاریس با هم ملاقات کردند، هیچ گونه صمیمیتی میانشان شکل نگرفته بود. در آن سال با همکاری هم مقاله‌ای علیه برونو بوئر نوشتند: این اتفاق سرآغاز شراکتی بود که قرار بود یک عمر ادامه داشته باشد. چرا که انگلس دوست، شریک، مرید، همکار، محبوب کننده، مزدور، و مهمترین منبع همیشگی درآمد کارل مارکس بود.

بهار ۱۸۴۵، انگلیس در بروکسل به مارکس پیوست، و در تابستان همان سال او را برای نخستین بار به انگلستان برد. مارکس را به مؤسسان اتحادیهٔ آموزشی کارگران آلمانی که به تازگی در لندن شروع به کار کرده بود معرفی کرد، و مارکس پس از بازگشت به بروکسل سازمانی مشابه به نام انجمن مردان کارگر آلمانی تأسیس کرد، که هدفش تحصیل و تدریس مبانی کمونیسم بود. مارکس از همین شروع کار، کمیتهٔ مکاتبات کمونیست را تأسیس کرد تا کمونیستهای سراسر دنیا را گرد هم آورد، و انگلیس را به پاریس فرستاد تا مرکز فعالیت مشابهی ایجاد نماید. در سال ۱۸۴۷ کنگره‌ای در لندن برگزار شد که شامل نمایندگان ازسازمانهای بروکسل، پاریس و لندن بود، که در نتیجهٔ آن اتحادیهٔ بین المللی کمونیست تشکیل گردید، که به نمایندگی از مارکس و انگلس مانیفیست مشهور کمونیسم را منتشر کنند.

مانیفیست کمونیسم، اولین فصل در عقاید کمونیسم، چنین آغاز می‌شود: «تاریخ تمامی جوامع گذشته، مبارزات تاریخ است.» این بسط مفهوم ماتریالیسم تاریخ است. هگل اعتقاد داشت هر اندیشه‌ای خلاف آن اندیشه را بوجود می‌آورد، و از تعارض میان آنها اندیشه‌ای نو و بهتر زاییده می‌شود. مارکس، که تحت نفوذ هگل قرار داشت، این گفته را به زبان دنیای علم اقتصاد ترجمه کرد. طبقات، ثمرات اجتماعی متدهای تولید اقتصادی هستند، و طبقات جنگجو در فعالترین اشکالش، بازتاب اجتماعی تغییرات ضروری در روشهای تولید است رشد طبقهٔ کاپیتالیست (نظام سرمایه‌داری خریداران کار لزوم شکل منفی و مخالف آن، پرولتاریا (طبقهٔ کارگر را بوجود می‌آورد، که فقط، خودشان را برای فروش دارند. حال آنکه طبقهٔ کاپیتالیست با رشد اقتصادی نیرومندتر می‌شود هر چند از نظر تعداد اندک هستند، پرولتاریا را بیشتر و بیشتر واپس می‌زند، اما با این کار به پرولتاریا زندگی اجتماعی همگانی و نظم می‌بخشد، لذا آنها را قادر می‌سازد یک هدف همگانی را شکل دهند، تا اینکه سرانجام، پرولتاریایی که دوست ندارد شرایط مقدرشده برای احتیاجات کاپیتالیسم را فراهم کند، کاپیتالیسم را سرنگون خواهد کرد، ساختار اجتماعی نظام کاپیتالیسم را بر هم می‌زند، و نظامی جدید برای برآوردن احتیاجات نیروهای تغییر یافتهٔ تولید ایجاد می کند. کمونیستها طبقه – آگاه[1] از پرولتاریا هستند به آن بخش از عوام الناس که به منافع جداگانهٔ طبقهٔ کارگر به شکل کاپیتالیسم آگاهند، و کارشان جهانی است.

پس از این اظهار آغازین مانیفست خواستار چنین اصلاحات فوری شد:

تصاحب داراییهای ملکی، و استفاده از اجاره برای پوشش مخارج دولت؛ مالیات بر درآمد درجه بندی شدهٔ تصاعدی؛ لغو حق الارث؛ مصادرهٔ اموال تمامی مهاجران و شورشیان؛ تمرکز اعتبار و حمل و نقل در دستان دولت؛ و تأسیس یک بانک دولتی با حق انحصاری، ارتقای حق تملک دولت بر کارخانه‌ها و توزیع مجدد زمینهای کشاورزی؛ الزام جهانی برای کار، با نیروهای کار استخدام شده به ویژه در کشاورزی؛ اتحاد نیروهای کاری کشاورزی و صنعتی؛ تحصیل دولتی تمام کودکان، و لغو کار در کارخانه برای کودکان به شکل کنونی مانیفیست چنین نتیجه می‌گیرد.

کمونیستها پنهان کاری عقاید و مقاصد خود را غیر ضروری می‌دانند. صراحتا اعلام می‌دارند که اهدافشان تنها با سرنگونی خشونت بار تمام طبقات اجتماعی معاصر قابل حصول است.

بگذارید طبقات حاکم در مقابل انقلاب کمونیست لرزه بر اندامشان افتد. پرولتاریا چیزی جز زنجیرهایش را برای از دست دادن ندارد. اما تمام دنیا را برای تصاحب در اختیار دارد.

«پرولتاریای تمام کشورها، متحد شوید!»

سال انقلابها سال ۱۸۴۸ بود، و با شروع اولین شورشها به مارکس دستور داده شد از بلژیک خارج شود. اما انقلابهایی که اروپا را تکان می‌داد دروازه‌های پاریس، و پس از آن دروازه‌های سرزمین مادرش‌اش را بر روی مارکس گشود. در آوریل در شهر کلن به سمت ویراستاری مجله‌ای منصوب شد. اما انقلاب نابود گردید و مارکس یک سال بعد مجددا از آلمان گریخت، از پاریس تبعید شد، و سرانجام در لندن سکونت گزید.

سالهای زندگی خانوادهٔ مارکس در لندن کشمکشی ملالت بار با فقر بود. کارل همسری مهربان، فرزندانی دلسوز، پرستاری وفادار داشت، اما پول و منبع درآمد نداشت، آنها را از خانه‌اشان در کمبرول بیرون انداختند. سپس در خیابان دین در محلهٔ سوهو در اتاق گرفتند. به دنبال فقر، بیماری به سراغشان آمد و دو تا از بچه ها در طفولیت مردند، خود مارک هم به سیاه زخم و چند بیماری دردناک دیگر مبتلا شد، و سرانجام همسرش، تلخ و ویران از بار فقر و شرم تمام زندگی، تلخکامتر گردید و به نظر می‌رسید با او دشمن شد.

حالا فقط جوانمردی و سخاوت انگلس به او نیروی ادامهٔ حیات می‌داد. انگلس مجددا در منچستر کار می کرد، و به طور پیوسته برای مارکس پول هدیه می‌فرستاد و اجازه می‌داد به نامش سفته و چک بکشد. مارکس هرگز بیهوده دست به دامان او نمی‌شد، بلکه کمکهای انگلس را دریافت و مراتب امتنان را به سردی و چون شریکی تجاری به جا می‌آورد. نمی‌توان در مورد این کارگر بی‌رحم که تمام احساسات دوستانه و صمیمانهٔ خود را زیر غرورش پنهان می‌کرد قضاوت سهل گیرانه‌ای داشت.

در سال ۱۸۵۱، مارکس را برای نگارش مقاله در نیویورک تریبون فراخواندند، و او مجددا به دیدن انگلس که چنین مقالاتی برایش می‌نوشت رفت، و چندی بعد هم مقالات مارکس را از زبان آلمانی ترجمه کرد، تا این که مارکس خودش کار ترجمه را برعهده گرفت انگلس، این شاگرد فداکار، همواره آرزوی نوشتن و همکاری با مرشدش را داشت.

تحقیقاتی که مارکس برای اثر بزرگش در باب اقتصاد سیاسی و ژورنالیسم انجام داد، و همچنین نزاع او با دوستانش که مهاجر سیاسی بودند تمام وقتش را می‌گرفت. او هر کسی را که قوانینش را کاملا نمی‌پذیرفت و تسلیم آنها نمی‌شد کنار می‌گذاشت. برای نجات اتحادیهٔ کمونیست از نفوذ رقیبی چون ویلچ، پایگاههای خود را به کلن منتقل کرد که همین کار در واقع باعث نابودی اتحادیه شد. مارکس تحمل هیچ رقیبی را نداشت.

در این جا تصویر روشنی از روزهایی که در بروکسل به سر می‌برد آمده است:

او با آن همه موی سیاه پرپشت و دستهای پشمالو و کت فراکی که دکمه‌هایش را بالا پایین بسته بود، آدمی را در ذهن تداعی می‌کرد که به رغم ظاهر و حرکات و سکناتش درخور احترام و تکریم است. دست و پا چلفتی اما با اعتماد به نفس و استوار بود. رفتارش با آداب اجتماعی تناقض داشت، لیکن پرنخوت و تحقیر آمیز بود. صدای تیز و خشنش کاملا با حکمهایی که در دادگاه معمولا برای عالم و آدم صادر می‌کرد متناسب بود. مارکس حتی در این مواقع هم همیشه چون قضاتی سخت گیر صحبت می‌کرد و در آنها صدای ناخوشایندی شنیده می‌شد که نظارتش را اعلام می‌کرد نظریاتی که چنین می‌نمود بیان می‌دارد سرنوشت او گمراه ساختن اذهان بشریت است که برایشان قانون گذارد، و به سبک و سیاق خود درآورد.»

سیاست رایج روزنامه‌نگاری او را مشغول کرد، اما مارکس در عین حال مشغول برنامه‌ریزی و کار بر روی کتاب «کاپیتال سرمایه در شکل کلی آن» بود. بخش اول آنکه در رابطه با ماهیت ارزش بود، سرانجام در سال ۱۸۵۹ تحت عنوان نقدی بر اقتصاد سیاسی به چاپ رسید. البته جلد اول سرمایه در سال ۱۸۶۷ منتشر گردید، که انگلیس پس از مرگ مارکس مشغول ویرایش جلد دوم و سومش بود که در سالهای ۱۸۸۵ و ۱۸۹۴ وارد بازار شدند.

این کار عظیم یکسره به تجزیه و تحلیل بازار سرمایه داری می‌پردازد، با این نگرش که قوانین اقتصادی حاکم بر آن، کنترل کنندهٔ رشد آن و تناقضات گریزناپذیر آن هستند که بنا به گفتهٔ مارکس درون نظام سرمایه داری غیر قابل حلند.

مارکس در کتاب نقد خاطرنشان کرده بود که ارزش یک کالا با میزان کاری که صرف تولید آن شده تعیین می‌شود. حال او در کتاب سرمایه تئوری ارزش اضافی را مطرح می‌کرد. که این نظریه تفاوت زمان با ارزش زمانی بین میزان کار لازم برای نگه داشتن یک کارگر سر کار و مقدار کاری را که انجام می‌دهد مطرح می کند. بدین ترتیب، اگر به یک نفر روزانه پنج شیلینگ پرداخت شود و او می‌تواند کاری را که پنج شیلینگ چهارساعته انجام دهد، اما ناچار است روزانه هشت ساعت کار کند، آن چهار ساعت اضافی، که چهار ساعت ارزش کاریست ارزش اضافی نام دارد.

مارکس به این نتیجه می‌رسد که کارگر حق کار خود را نمی‌گیرد، بکله کل اجتماع کارگران از حق اجتماعی برای تمام کاری که به شکل گروهی انجام می‌دهند برخوردار م شوند پرولتاریا باید برای ویران ساختن روبنای اجتماعی کاپیتالیسم ضروریات را بیاموزد. چرا که وقتی نظامی نقطهٔ اوج خود را پشت سر گذارده است و تعارضات درونی از هر سوی بر آن می‌تازد، تغییرات تحولی و تکاملی به نفع طبقه حاکم و والاتر به درازا کشیده می‌شوند، آن هم به نفع کسانی که احتیاجاتشان با یک نظام جدید و وعده‌های جدید در ارتباط است. بدین ترتیب: «نیرو و قدرت، قابلهٔ تمام جوامع قدیمیست که آبستن اجتماعی جدید هستند. سپس نوبت به دیکتاتوری پرولتاریا می‌رسد، اما آن هم باز موقتی است، چون در یک دنیای سوسیالیستی از بدو تاریخ» برای یک طبقهٔ استثمارگر هیچ قاعدهٔ اقتصادی وجود نداشته است؛ مخالفان نظام طبقاتی و خود طبقات تمایل به فنا دارند، و آنچه به نام دیکتاتوری پرولتاریا آغاز می‌شود در عمل به یک حکومت بدون طبقهٔ اجتماعی تبدیل می‌گردد. اما در چنین دنیایی حتی حکومت در معنی قدیمی آن هم رو به زوال می‌گذارد. از آنجایی که یک طبقه طبقهٔ دیگر را در جای خود نمی‌پذیرد، حکومت چیزی جز انسانهای اداره‌کننده و ابزار مهارکننده نخواهند بود. در چنین دنیایی، کشورهای به معنای قدیمی آن، با آن ارتشها و زندانها، شروع به «از بین رفتن» می‌کنند. چنین نگرشی، به طور خلاصه، مارکسیسم است، اعتقادی که بر پایه آثار مکتوب مارکس به وجود آمد، اعتقاد و نگرشی که الهام بخش لنین و بنیانگذاران انقلاب روسیه گردید. گذشته از نظریات ما در مورد تحلیلها و نظریات او، کتاب و اثر او برای جنبش که قدرت اصلی خود را از اخلاقیات می‌گیرد، پیشینه و یک کتاب راهنمای عملی است. اما از نظر مارکس شکل اخلاقیات، دین و مذهب، خانواده، سیاست، و پرولتاریا را بنا به مکان و زمان نوع کشاکش انسان با طبیعت و خصوصا کشاکش میان طبقات اقتصادی، و یا حتی بیشتر، تشخیص، آن هم زمانی که استیلای طبقاتی متوقف می‌شود، تعیین می‌کند. از نظر مارکس انقلاب گریزناپذیر است: او به پرولتاریا می‌آموخت که منتظر بماند و آماده باشد.

مارکس زمانی که مشغول نگارش سرمایه بود بار دیگر پرتحرک شد. در سال ۱۸۶۴ انجمن بین المللی کارگران با انترناسیونال اول تأسیس، و او به سرعت به قدرتی پرنفوذ تبدیل گردید. این انجمن هنگامی که جنگ فرانسه و پروس اروپا را تقسیم می‌کرد به قدرتی مهم بدل شد. سپس اعضای انترناسیونال از هم جدا شدند. مارکس درگیر خصومت با با کونین شد و همان تاکتیکهایی را که برای اتحادیهٔ کمونیست به کار برده بود به کار برد. وی در سال ۱۸۷۲ شورای عمومی را به نیویورک منتقل کرد و همین تغییر به نابودی انترناسیونال اول انجامید.

او همچنان درگیر نگارش جلد دوم سرمایه بود. حال از نظر مالی کمی در آسایش به سر می‌برد. مدتها بود که در لندن شمالی زندگی می‌کرد. انگلیس در سال ۱۸۶۹ از کارکناره گرفته و سالانه ۳۵۰ پوند به مارکس می داد؛ اما فقر و بیماری تأثیر خود را گذاشت و مارکس دیگر به سختی به کار خود می‌پرداخت.

در سال ۱۸۸۱ همسرش پس از سالها رنج و عذاب ناشی از سرطان درگذشت و خودش نیز بر اثر بیماری ذات الجنب به بستر بیماری افتاد. بهبود یافت اما مرگش نزدیک بود، و در چهاردهم مارس ۱۸۸۳ در لندن درگذشت.

انگلس بر سر مزارش در هایگیت سمتری چنین گفت: «نام او و آثار او تا ابد زنده خواهد ماند.»

هیند من می‌نویسد: «وی با آن پیشانی برجسته و ابروان بسیار پرپشت و آویخته، چشمان نافذ درخشان، بینی حساس و پهن و لبان متحرک، که در قابی از مو و محاسن ژولیده قرار داشت، در شخصیت و سرشتش آمیزه ای از خشمگینی صالحانهٔ پیامبران نژادش، و قدرت تحلیلگرانه و عاری از عاطفهٔ اسپینوزا و اطبای یهودی را داشت. این آمیزه آمیزه‌ای منحصر به فرد شخصیتی ست، که من نمونهٔ آن را در هیچ انسانی ندیده ام.»

ادوارد مالیت کار، در مطالعهٔ ارزشمندی در مورد کارل مارکس چنین نتیجه‌گیری کرده است:

نامی که پنجاه سال پس از مرگ صاحبش، باز هم شور و شعف دوست داران و دشمنانش را بر می‌انگیزد، در تاریخ محو نخواهد شد. مارکس در مفهوم روشن و دقیق، فیلسوف، دولتمرد یا خطیب با رهبر نبود. عشق عمیق به انسانیت الهام بخش نبود، و در برخورد با دوستان، شخصیتی قابل احترام و محبوب از خود نشان نمی‌داد. اما خودش را به معاصرانش تحمیل کرد، و با آن نیروی عقاید خاص و پر قدرت خود، خود رابه تاریخ هم تحمیل کرده است.

مارکس در نظر مخالفانش، پیامبری بود که آموزه‌هایش را سند و اعتباری جهانی می‌پنداشت که نسلهای آتی در مقابل آن تسلیم نخواهند شد. در نظر دوستانش نیز دانشمندی بود که کارش را بایستی تا جایی که تاریخ پیشگوییهایش را تأیید می‌کند سنجید. اما چنین منبعی ممکن نیست از درجهٔ اهمیت و اعتبار آن، نزد نسلی که مارکس به آن تعلق دارد یا نسل پس از آن بکاهد. مارکس – چه بسا از زمان لوتر نخستین، و از معدود کسانی است که زندگی‌اش نقطهٔ عطفی در اذهان بشر ایجاد کرد. مارکس پیامبر روشنفکر پرولتاریای تازه شکل گرفتهٔ چند سر خاموش بود، که در کشاکش انقلاب صنعتی سر برافراشت و تا زمان حاضر استیلا دارد. مارکس می‌پنداشت که چنین ظهوری خبر از پایان دورهٔ سیصد سالهٔ تاریخی می‌دهد که برچسب «تمدن بورژوایی» را، گرچه نه بجا، بر آن زده. فقط یک فکر کاملا اصیل می‌تواند خود را چون مارکس از زیر یوغ ستم پذیرفته شده در سراسر دنیا، اما از مد افتاده برهاند. وی مشاهده کرد، در حالی که دیگران در عصر او نمی‌دیدند، که نه تنها مترنیخ و بیسمارک، که برایت و گلداستون، به دو رانی پوسیده تعلق دارند. در حالی که چنین مردانی ظاهرا همچنان به نظر می‌رسید مرکز صحنه را اشغال کرده بودند، پیشرفت پرولتاریا آنها را به آرامی و نامحسوس به حاشیه می‌راند. مارکس پیدایش عصری تازه را نوید می‌داد. آگاه بود که رهبران و قهرمانان آن، مردانی با سرشت، سنت و روشهایی متفاوتند.

[1] Class-Consious

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]