علت مرگ و بیماری کارل مارکس -فیلسوف اقتصادی- چه بود؟
دکتر ناصر صفایی نایینی
این فیلسوف خارقالعاده در میان تصاویر مورد علاقه جماعات مانند تصویر غولی جلوه میکند، یعنی آنقدر برجسته که کمونیستها حتی او را با خداوند مقایسه مینمایند.
گاهی انسان متمایل میشود که وجود او را بهکلی فراموش کرده و به تئوریهایش بپردازد، ولی میسر نمیشود، زیرا او همیشه با هوشیاری بسیار درخشانش، تحصیلات دانشگاهیاش، فعالیتهای بیش از حدش، دپرسیونهایش، موفقیتهایش، شکستهایش، تبعیدهای مکررش، عمر بزرگ بیپولیاش تا آن حد که او را به کلی به دوست مشهورش انگلز وابسته کرده بود، عشق او نسبت به مستخدمهاش (او عاشق خدمتکارش میشود و از او صاحب یک فرزند نامشروع میگردد و انگلز برای اینکه دوستش را از رسوایی نجات دهد فورا قبول میکند که پدر بچه میباشد). احتیاج او به خودنمودنش، خوشخوراک بودنش، اشتهای سیری ناپذیرش، عشق او به شرب که علنا در آن زیادهروی میکرد، در صدر قرار میگیرد. هیچکس نمیتواند تردیدی به خود راه دهد که این مرد که زندگیش بر مبنای روز به روز میگذشت و غم فردا را نمیخورد و کاملا تحت تسلط زنی که مستخدمه او هم بود و همچنین دخترانش قرار داشت موفق شد که عقاید سیاسیای خلق کند که از استحکامی فراوان و در عین حال غیرانسانی و ضدآزادی برخوردار باشد و یک قرن بعد قرن بعد قسمت بزرگی از دنیا تسلیم آن شوند.
بالاخره مارکس که خیلی بیمار بود در تمام عمرش به علت پرخوری، اختلالات کبدی، دیابت، ناراحتیهای پوستی، و ریوی در عذاب بود و سرانجام هم بیماری سل در مراحل آخرش زندگی او را رقم زد.
میتوان بیماریهای مارکس را به سه دوره تقسیم کرد: دوره اول که بیماری کبدش بیشتر نمایان بود. در دوره دوم کورکهای بسیار متعدد و پراکنده ظاهر میشوند که احتمالا به دلیل دیابت او بوده است. در دوره سوم که بیماری سل ریوی او ظاهر میشود. عامل مشترک در تمام این سه بیماری یعنی هپاتیت، دیابت و هم سل ریوی میتواند الکلیسم مزمن بوده باشد و البته نمیشد که هیچکدام از این سه بیماری را نزد یک موجود دائما در حال تحرک به طور موثر درمان نمود.
رابط سادو-ماسوشیستی مارکس با معشوقهاش را که ضمنا خدمتکار او نیز بود Liebknecht به خوبی شرح داده است: مارکس مانند یک بره خود را در اختیار معشوقه دیکتاتورش lenchen Demuth قرار میداد که واقعا به تمام خانواده مارکس صمیمانه خدمت میکرد. مارکس داد و فریاد میکرد و طوفان راه میانداخت ولی با یک نگاه او فورا ساکت میشد. عکسالعمل همسر مارکس در این فرم زندگی یعنی دو زن برای یک مرد باید قابل توجه باشد حتی در بازیهای تئاتری هم به ندرت میتوان پرسناژ سومی یافت که رل اینچنین قابل ملاحظهای را به عهده داشته باشد. آیا واقعا این شکل از آزادی مستخدمین بود؟؟ به طوری که قبلا گفتیم محصول این عشق حرام Freddy Demuth نام داشت که انگلز برای نجات دوستش از رسوایی او را که فرزند طبیعی کارل مارکس بود فرزند خود معرفی مینماید. روند بیماری کارل مارکس را میتوان بهطور نسبی با مراجعه به مکاتبات او با فردریک انگلز، لاساژ، Kugrlmaan و Lafargur دنبال کرد. از 31 سالگی مارکس از کبدش مینالید و از بزرگی کبد و عوارض آن، از ورم آن، از درد مزمنی که گاهی جنبه حاد به خود میگرفت از تصلب غیرطبیعی نسوج و از یرقان شکایت داشت و چون از کریزهای شدید صحبتی نمیکند و از اطباء نیز به او مسکن تجویز نکردهاند نتوانستهاند بگویند که آیا بیماری کیسه صفرا نیز در کار بوده است یا خیر. این کریزها غالبا تکرار میشدهاند. در 40 سالگی او یرقان پیدا میکند به طوری که میگوید من حتی از یک “به” هم زردتر شدهام. استفراغهای صفراوی میکند و هموروئید او هم شدیدتر میشود. کمکم به اختلالات عصبی هم مبتلا میشود. همه این عوارض را از کبد میدانستهاند ولی او از این عوارض بیشتر در عذاب بود تا از خود کبد. میگرن هم از جمله ناراحتیهایی بوده است که به کرات گریبانگیر او میشده است. یک بار نیز احساس میکند که فلج شده است او دیگر دست و پایش را حس نمیکند این سوال قابل طرح است که آیا اعصاب محیطی او کاملا آسیب دیده بودهاند یا یک پولی نوریت الکلی مطرح بوده است و یا اینکه فقط دیابت او موجد خرابی شده است.
او خیلی سعی میکند که به طبیب و رفقای خود بقبولاند که بیماری کبدش به علت کار زیاد شبانه میباشد (ولی چطور؟)
مارکس بعدا میگوید: شما کاملا حق دارید این انحراف از رژیم است که رد مقام انتقامجویی برآمده است، ولی من هم به کار بیش از شبانه عادت دارم. من در روز مطالعه میکنم و هنگام شب مینویسم و تمام اینها بر غم و غصههای خصوصی و اجتماعی من اضافه میشود، به طوریکه نمیتوانم وقتی که در کارم غرق هستم رژیم غذایی خودم را منظم نمایم و مجموع این عوامل است که سلامتی مرا مختل میکند. او عاشق شراب و لیکور بود و انگلز که زندگی خیلی مرفهی داشت آن را برای مارکس و خانوادهاش تامین میکرد. با این وجود گاهی آن هم اجبارا برای مدت کوتاهی از صرف الکل خودداری مینمود. همه میدانند که مارکس داروهای زیادی مصرف میکرده است ولی از انواع آن بیخبرند. پزشکان بیهوده سعی میکردند تا رژیمی بهداشتی برای خورد و خوراک او تنظیم کنند یا به ورزش بپردازد و هیدروتراپی نماید. شرح حالنویسان او هم الکلیسم مزمن او را تکذیب نکردهاند.
کشش شدید مارکس به نوشابههای الکلی گاهی او را از این میخانه به آن میخانه لندنی میکشاند که گاهی دو کیلومتر از یکدیگر فاصله داشتند. روزی یکی از خبرچینها که تصور میکرد وظیفه دارد به برادر زن مارکس آقای فردیناند فون وستفالن که وزیر داخله پروس بود هیبت عجیب مارکس را خبر دهد به این مطلب اشاره میکند که تضادی بین زندگی داخلی او و ظاهرش در خارج از منزل وجود دارد (لباس قیمتی و عینک یک چشمی) ممکن است او را به خودکشی وادار و به خصوص بر مواد الکلی که مارکس بهگونه غیرمعقولی به مقدار زیاد مصرف میکرده است اصرار میورزد. او به راحتی یک بطری کامل را ضمن مذاکرات شبانه با انگلز مصرف میکرده است.
در سال 1863 مارکس 45 ساله بود که عارضه جدیدی پیدا مینماید و آن بروز کورک و گنده طاولهای منتشره در تمام بدن اوست که قبلا هیچ نشانهای از آنها دیده نشده بود. ولی اکنون ناراحتی شدیدی برای مارکس تولید کرده، به طوری که گاهی نمیتوانست راه برود یا نمیتوانست حتی بنشیند یا بایستد. او راجع به ادرارش هم صحبت میکند، اما یکصد سال پیش هنوز نمیتوانستند به سهولت امروز قند را در ادرار جستجو کنند. درمانهای مختلفی برای او انجام میگرفت: ضماد، کمپرس با الکل ولی هیچکدام مانند چاقوی جراحی او را آسوده نمیکرد. به عنوان دارو به او مکررا آرسنیک میخوراندند که دکتر Gumpert بهصورت قطره Fowler برایش تجویز کرده بود ولی دکتر آلن با در نظر گرفتن وضعیت کبد مارکس گوگرد را به جای آن توصیه مینماید.
مارکس در آخرین سالهای زندگانیش مسلول میشود، برای مدت زیادی مبتلا به برونشیت میشود و خلط زیادی خارج میکند. سرفههای زیاد او را به علت استعمال زیاد دخانیات میدانند. در سال 1881 که او 63 سال داشت مبتلا به پلورزی میشود و در 5 ژانویه سال 1882 حال خود را اینسان توصیف مینماید: “سرفه که سخت آزاردهنده است هنوز ادامه دارد با این وجود کمی بهتر شده است به طوری که من میتوانم چند ساعتی بدون اینکه احتیاج به دارو داشته باشم بخوابم” بدن او را با پنبه آغشته به کانارید مالش میدادند و به او “ارسنیات دو سود” که مسکن بود و همچنین ید میخوراندند. پزشکان معالجش به او توصیه میکنند که برای استفاده از آفتاب که برای درمانش واجب است به الجزایر برود. ناراحتیهای معمول مسلولین در او هم ظاهر میشوند. مرتبا از کشوری به کشور دیگری میرود تا شاید منطقه خوش آب و هوایی بیابد که هیچکجا پیدا نمیکند، ولی به هرکجا که میرسد طبیب جدیدی انتخاب مینماید. او در 17 فوریه سال 1882 در ساعت 2 صبح به مارسی میرسد. “کم و بیش احساس سرمای زیادی میکنم و غیر از الکل ماده موثر دیگری نمیشناسم”. یکی از پزشکان میگوید که ترشحات جنب چپ کاملا جذب شدهاند و تمام فصل بهار را در ساحل لاجوردی میگذراند. در ماه اوت مارکس به سویس، لوزان، Vevey میرود و یک روز هم در ژنو میماند که در آن موقع هوایش بد بود. او به پاریس و سپس به جزیره وایت میرود. در لندن خبر مرگ دخترش Jenny را دریافت مینماید که در 10 ژانویه 1883 به دنبال ابتلای به سرطان مثانه فوت میکند.
مارکس در 14 مارچ 1883 به علت یک آبسه ریوی و با هموپتیزی فوت مینماید. در حقیقت بیماری او سل ریوی بود ولی چون در آن زمان نام سل جزو لغات تحریم شده محسوب میشد آن را به آن صورت اعلام نمیکنند. در زمان ما هم در بعضی جوامع کلمه سرطان همان منظر را دارد.
در نامهای که همان روز انگلز به sorge مینویسد میگوید شاید هنر طبابت میتوانست او را برای مدت 2-3 سال در حالت یک زندگی نباتی ولی زنده نگاه دارد (منظور نوعی زندگی است که در آن آثاری از حیات و تواناییهای آن نیست و شخص به آهستگی میمیرد). ولی مارکس هرگز نمیتوانست اینچنین را تحمل نماید. زندگی با داشتن بسیاری کارهای ناتمام در مقابل و یقین به اینکه نخواهد توانست آنها را به آخر برساند برای او خیلی دردناکتر از یک مرگ آرام بود. برای مردی اینچنین نابغه و توانا که به ویرانهای تبدیل شود و موجودیت خود را به دنبال بکشد چه نمایش موحشی است. مرگ برای او هزاران بار باارزشتر از زندگانی نباتی بود. من آن را بهتر از هر طبیعتی درک میکنم”
اخیرا بررسی دیگری نیز درباره کارل مارکس انجام شده تا روشن کنند که: چه ارتباطی میتواند مابین حالت مانیاکو دپرسیو و همچنین بیماری مارکس با کارش وجود داشته باشد؟ اینکه ظرفیت کاری او خیلی کم بوده است که قابل تردید نیست بعضی از آنها تصور میکردند که بیماری او در این امر موثر است. این ظرفیت کم که به تدریج کمتر هم میشد به شدت، طبیعت بیماری و مدت دورههای حاد بیماریش بستگی داشت. مواقعی که دچار دپرسیون شدیدی میشد حتی نمیتوانست یک نامه هم بنویسد بلکه آن را دیکته میکرد و غالبا هم آن را به آخر نمیرساند تا اینکه به ترتیبی محرکی در کار باشد. نگارش اثر خیلی پراهمیت او که باید آن را انجیل مارکسیستها نامید یعنی کتاب سرمایه Capital منظما به علت بیماری او به تعویق میافتاد.
او در مقدمه کتاب میگوید: بیماری چندین ساله او سبب شده است که یک فاصله 13 ساله بین قست اول “کاپیتال” و قسمت بعدیش یعنی “انتقاد از اقتصاد سیاسی (1859)” به وجود آید. او به علت بیماریش تنها توانست قسمت اول کاپیتال را بنویسد و پس از مرگش انگلز یادداشتهای پراکنده مارکس را برای مجلدهای بعدی تنظیم مینماید. او میگوید در پارهای قسمتها به وضوح معلوم بود که بیماری مارکس مانع پیشرفت سریع کتابت او بوده است و بیماری او خود در پی اغتشاش اعمال بدن به واسطه خستگی پیدرپی پیش میآمده و کار را بر مولف مشکل می نموده است و اغلب اتمام آن را ناممکن میکرد. از سالهای 1864-1865 مقدمه آن حالات ظاهر میشود و سرانجام مانع پرداختن به جلد دوم و سوم کتاب میشود. بیماری مارکس بدبختی او را شدیدتر میکند. چندین بار شکایت میکند که نمیتواند مقالاتی را که حقالتحریر آنها را هم دریافت کرده است برای روزنامهها بنویسد. زندگی او به علت ناتوانی مالی خراب بود. طلبکارها برای دریافت طلبشان به منزل او مراجعه میکردند و او را تحت فشار میگذاشتند و متوقع بودند که تمامی طلبشان یکباره پرداخت شود.
مقابله با این بیاحترامیها و اغتشاشات روحی حاصله وحشت از آنها قابل توصیف نبود. Jenny دختر مارکس به یکی از دوستان خودش مینویسد “ما یکی از همین روزها باید آپارتمانمان را تخلیه کنیم و تختخوابهایمان را بفروشیم تا بتوانیم بدهیهای خودمان را به داروخانه، نانوا و قصاب و شیرفروش و… بپردازیم.” مارکس برای احتراز از این برخوردها و برای کار به موزه بریتانیا میرفت که آن هم دردی را دوا نمیکرد. در نامه به لاسال مینویسد: ” ما تقریبا در مرز مرگ به علت گرسنگی و افلاس هستیم. من دیگر خونسردی و خودداری را از دست دادهام” افراد مسن خیلی به مال و منال این دنیا وابستهاند” انگلز اختصاصا و لاسال و اشخاص غیرمشهور دیگر از کارل مارکس شدیدا حمایت میکنند به طوری که در حقیقت مارکس از دولتی سر آنها زندگی میکرد. سرانجام او به عنوان آخرین مرجع برای اخذ پول مکررا به یک موسسه کارگشایی مراجعه میکند. در پایان سال 1852 آخرین لباس خود را برای خرید کاغذ به گرو میگذارد تا بروشور خودش را در مورد پروسه کمونیستهای کولونی بنویسد. ب
دبختی او نه تنها به علت بیماریش بود که منظما کار او را متوقف و برایش مخارج اضافی تولید میکرد، بلکه مربوط به بدی اداره مسائل داخلیاش نیز بود. تعجبآور است که این مرد میخواست راهکارهایی برای تامین امنیت اقتصادی و اجتماعی بشری عرضه کند. با وجود این فلاکت و تنگدستی او از هزینههای مصرفی استقبال میکند چون عقیده دارد که: ظاهر را باید حفظ کرد. بعضی از شرححال نویسان مارکس عقیده دارند که این ناهمواریهای فیزیوپاتوژنیک بر کاراکتر او اثر گذاشتهاند و او را در انطباق با تئوری کاراکتریل قرن هیجدهم قرار دادهاند (مردی باهوش که چگونگی برخورد او با جوامع گوناگون متفاوت است). Stahl چنین اشخاصی را اینسان توصیف میکند: “آنها مردمانی هستند چابک، سریعالنتقال و سریعالعمل ولی در برابر موانع و بیپولی بیتاب میشوند. طبیعتا خیلی زود از جا درمیروند و جنبه خشونتآمیز به خود میگیرند. مقاومت خوبی دارند و لجوجانه با هر چیزی که بر خلاف نظر آنها باشد به شدت برخورد میکنند. مردمان بزرگواری هستند بسیار مغرور که دیگران را حقیر میشمارند و آنها را نالایق دانسته و مورد اهانت قرار میدهند. طبعا انسانهایی هستند دلیر و صاحب عزم که از بیکاری وحشت دارند. پیوسته آماده عمل بوده و در پیشبرد مقصودشان پابرجا و مقاوم میباشند.
امروزه مشکل میتوان این رابطه را قبول کرد، شاید سادهتر باشد که این دورانهای فعالیت زیاد روانی را مقدم بر دوران دپرسیون بدانیم.
مارکس خیلی زود متوجه میشود که قادر به نوشتن نیست و مشکل میتواند مبحثی را به روشنی شرح دهد. انگلز چندین سال کوشش مینماید تا موفق شود دستنوشتههای مارکس را که خیلی بد نوشته شده بود بخواند تا بتواند جلد دوم و سوم کاپیتال را آماده چاپ نماید.
واضح است که مطالعه روانشناختی کارل مارکس از اهمیت والایی برخوردار است تا بتوان حالات روحی و الهام او را درک نمود. چگونه بوده است که این مرد که خود از طبقه بورژواهای آلمان بوده است و با زنی از طبقه آریستوکرات پروس ازدواج کرده بود موفق شده باشد کتابی اساسی برای عصر خودش بنویسد که فصل تازهای را در جامعهشناسی باز کند و یکصدسال بعد بیش از یک میلیارد جمعیت دنیا اعم از زن و مرد را در سایه پرچم سرخ قرار دهد و پارهای از رژیمهای بورژوا را سرنگون نموده و مذهب و آیین جدیدی خلق نماید. اگر ما خیال میکنیم که شرایطی که در آن شرایط کاپیتال نوشته شد دیگر وجود ندارد بهتر است که کشورهای جهان سوم را نادیده نگیریم. به هر جهت آنچه که اکنون در جریان است ما را متوجه کلام کاملا تعجبآوری مینماید که خود مارکس در اواخر زندگانیش گفته است: “اگر مارکسیسم این است، من، مارکس، مارکسیست نیستم”.