دیالوگی از فیلم چه سرسبز بود دره من

چه سرسبز بود درهٔ من How Green Was My Valley فیلمی سیاه و سفید به کارگردانی جان فورد در ژانر درام و خانوادگی است که از رمانی به همین نام از ریچارد لولین اقتباس شدهاست.
این فیلم نامزد ده جایزه اسکار شد و پنج مورد از آنها شامل بهترین فیلم را برد.
در سال ۲۰۰۵ نشریه بریتیش فیلم، دره من چه سرسبز بود را جزو برترین فیلمهای تاریخ اسکار قرار داد؛ زیرا این فیلم همشهری کین و شاهین مالت را از دور رقابت خارج کرد.
صدای مکاشفهوار مرد/ راوی با حرکت نرم دوربین، چشم مخاطب را از درون یک خانهٔ خالی و خلوت قدیمی به دوران کودکی راوی در یک خانواده شلوغ و محیط کارگری میبرد تا حسرت و نوستالژی گرم زندگی آدمها و گذر بیرحمانهٔ زمان بر جان مخاطب بماند. صدایی که به نوعی با تجلیل و ستایش نگاه پدر و امنیت خانواده در آن دوران همسو میشود (بیآن که در دام اسطورهسازی بیجهت بیافتد یا انتقاد از آن نوع زندگی را فراموش کند). به همین دلیل فیلم با صدای راوی و تصویر پدر در حال قدم زدن در شیب دره شروع میشود و با مرگ او نیز به پایان میرسد.
صدای مرد:
«دارم اثاثمو تُو شالی که مادرم وقتی میرفت بازار رو دوشش میانداخت جمع میکنم تا از درّه خودم برم. این دفعه دیگه برنمیگردم. خاطره ۵۰ سال روپشت سرم جا میذارم. خاطره!… عجیبه که آدم خیلی از چیزایی رو که چند لحظه قبل گذشته فراموش میکنه اما خاطره حوادثی رو که سالها پیش اتفاق افتاده روشن و واضح نگه میداره. خاطرهٔ مردها و زنهایی که مدتها پیش مُردن. با این همه هنوزم آدم با خودش میگه چی واقعیه چی نیست؟ چطور میشه باور کرد که همه دودمانم از اینجا رفتن در حالی که صداشون هنوز تو گوشمه! نه! حاضرم چندین بار بگم نه، چون اونا در ذهن من دارن واقعن زندگی میکنن. دور بر زمانی که سپری شده حصار و برچینی نیست. آدم میتونه برگرده و هر چی بخواد ازش برداره. البته اگه یادش بیاد. بنابراین منم چشامو به روی درّه امروزی میبندم و اونو همونطور که در بچگیم بود میبینم. درّهٔ سرسبزی که به نظر من به اندازه یک دنیا وسعت داشت. زیباترین درّهای که تا حالا دیدم. (تصویر به زمان گذشته میرود و شیب دره را نشان میدهد) همه چی از وقتی به یادم مییاد که پسر کوچیکی بودم و همراه پدرم در درّه راه میرفتم. هنوز غبار و ذرات تیره رنگ معدن زغال سنگ اونقدر نبود که زیبایی درّه بتونه لطمهای بهش بزنه چون معادن زغال سنگ تازه داشتن پنجههاشونو به سمت مراتع و چمنزارهای سرسبز دراز میکردن. حتی حالا هم صدای خواهرم «اینکارا» رو میشنوم که ما رو از دور صدا میزد، (صدای اینکارا از دور که برای آنها دست تکان میدهد) همهٔ خانوادهٔ ما تو معدن کار میکردن. کافی بود یکی زیر آواز بزنه تا تموم درّه از آواز پُر بشه. چون آواز برای همشهریهای من مثل بینایی بود برای چشم… (کارگرهای معدن در حال برگشت از سرکار خسته همه آواز دسته جمعی میخوانند).
صدای راوی در بزرگسالی پس از مرگ پدر در معدن لحنی تلخ و حسرتخوارانه مییابد و جملههایی که انگار از زبان جان فورد به زبان میآیند با لحن فیلمهایش درباره دورانی که سپری شدند و به راحتی در «ییلاق ذهن» حک میشوند:
صدای مرد/ راوی انتهای فیلم:
«مردایی مثل پدر من نمیتونن بمیرن، اونا هنوز با منن و برای همیشه در خاطر من، محبوب و دوست داشتنی باقی خواهند ماند، به راستی درّهٔ من چه سرسبز بود…»