روزی کتابی خواندم و کل زندگیام عوض شد، به مناسبت زادروز اورهان پاموک
اورهان پاموک متولد سال ۱۹۵۲ است و درست مثل قهرمان رمان هایش آقای جودت و پسران و کتاب سیاه در خانواده ای پرتعداد اما متمول در محله ی نیشان تاشی استانبول به دنیا آمده. همان طور که در کتاب استانبول، اتوبیوگرافی نویسنده، آمده تحصیلات مقدماتی و متوسطه را با گرایش نقاشی در کالج امریکایی رابرت کالج (۱) واقع در محله ی سکونتش گذراند. در بیست و دو سالگی در رشته ی معماری دانشگاه پلی تکنیک استانبول ثبت نام اما بعد از سه سال تحصیل این رشته را رها کرد و در همان دانشگاه به رشته ی روزنامه نگاری روی آورد و چهار سال بعد با مدرک کارشناسی از این رشته فارغ التحصیل شد. اولین رمانش، آقای جودت و پسران، را که حکایت خانواده ای ثروتمند و شلوغ است در سال ۱۹۸۲ نوشت که جوایز ملی أرهان کمال و کتاب سال را برایش به ارمغان آورد.
سال بعدش رمان خانه ی خاموش را منتشر کرد که جایزه ی پقی دلا دکووقت اقوپین را به دست آورد. رمان قلعه ی سفید (۱۹۸۵) که حکایتی است از دوستی یک دانشمند عثمانی با برده ای از روم به زبان انگلیسی و سپس تقریبا به تمامی زبان های اروپایی ترجمه شد و پاموک را تبدیل به نویسنده ای جهانی کرد. در پی این شهرت، کرسی تدریس رشته ی ادبیات داستانی را در دانشگاه کلمبیای امریکا پذیرفت و همراه همسرش از سال ۱۹۸۵ تا ۱۹۸۸ مقیم نیویورک شد. رمان کتاب سیاه، که دوباره بالاترین جایزه ی ادبی فرانسه را نصیبش کرد، شهرت او را دو چندان کرد. در سال ۱۹۹۱ اولین فرزند پاموک به دنیا آمد که رؤیا نام گرفت. همچنین فیلم چهره پنهان که براساس رمان کتاب سیاه او ساخته شده بود جایزه ی بهترین فیلم اقتباسی جشنواره فیلم آنتالیای ترکیه را به دست آورد و پاموک را به عاشقان سینمای کشورش نیز شناساند.
رمان بعدی او با عنوان حیات نو در سال ۱۹۹۴ با الهام از واقعیت و بخشی از زندگی یکی از نزدیکان نویسنده نوشته شد که بسیار مورد توجه قرار گرفت. کتاب بعدی پاموک سال ۱۹۹۸ با عنوان نام من سرخ به چاپ رسید که علاوه بر بی شمار جوایز ملی، جایزه ی بهترین رمان ترجمه ی سال فرانسه، گرینزانه کاوور (۳) ایتالیا و دابلین ایمپک ایرلند را به دست آورد. همچنین در این سال مجموعه مقالات ادبی و فرهنگی پاموک، که در دهه ی ۱۹۹۰ در روزنامه و مجلات ترکی و اروپایی به چاپ رسیده بود، جمع آوری و در کتابی با عنوان به رنگی دیگر چاپ شد که به زعم پاموک ادای دینی بود به رشته ی تحصیلی اش.
سال ۲۰۰۲ رمان برف که پاموک خودش آن را«اولین و آخرین رمان سیاسی من» می خواند به چاپ رسید؛ رمانی که در سال ۲۰۰۴ از سوی ضمیمه ی کتاب نیویورک تایمز یکی از ده کتاب برتر جهان نام گرفت و جایزه ی بهترین نویسنده ی خارجی سال فرانسه را از آن خود کرد. کتاب بعدی پاموک با عنوان استانبول، که در واقع اتوبیوگرافی خود نویسنده و شامل عکس های خانوادگی، دفتر خاطرات و ایده های شخصی اش در سالیان متمادی بود سال ۲۰۰۳ به چاپ رسید که به نظر بسیاری یکی از بهترین اتوبیوگرافی های نویسنده های ادبی تا به امروز است. در این سال های اخیر سالی نبوده که پاموک جایزه ای ادبی از کشوری نگرفته باشد.
در سال ۲۰۰۵ جایزه ی ادبی صلح جهانی از طرف انجمن نویسندگان آلمان به او اهدا شد؛ همان سال جایزه ی ادبی تأثیرگذارترین صد فرد سال جهان از طرف مجله ی فرهنگی ادبی پراسپکت نصیبش شد؛ سال ۲۰۰۶ جایزه ی ادبی فرهنگی باهوش ترین صد مرد سال جهان را از طرف مجله ی تایم گرفت؛ همان سال دکترای افتخاری ادبیات از آکادمی هنر و ادبیات آمریکا و بالاخره همان سال جایزه ی نوبل ادبیات را کسب کرد.
رمان موزه ی معصومیت پاموک که سال ۲۰۰۸ چاپ شد، موضوعاتی چون عشق، دوست داشتن، خوشبختی و ازدواج را از وجوه فردی و اجتماعی به دقت پرداخته است، البته در دل رمانی بسیار جذاب و دلنشین. بعد از کتاب قطعاتی از منظره که سال ۲۰۱۰ منتشر شد و مجموعه ای بسیار مهم از مصاحبه های پاموک به اضافه چند نوشته ی ادبی اش را شامل می شود، کتاب با و بی تکلف که در واقع متن درس گفتارهای اوست برای کلاس موسوم به نورتندر دانشگاه هاروارد، سال ۲۰۱۱ چاپ شد.
سال ۲۰۱۲ پاموک براساس رمان موزه ی معصومیت و به همین نام موزه ای بنا نهاد که سال ۲۰۱۳ از سوی اتحادیه ی اروپا بهترین موزه ی سال نام گرفت. همچنین در همین سال جایزه ی مشهور پادشاهی دانمارک، سونینگ ، را بابت «ارتقای سطح فرهنگی اتحادیه ی اروپا» به دست آورد. رمان شوری در سر، که در ۲۰۱۴ چاپ شد، پاموک را در رده ی معدود نویسندگانی جای داد که پس از اخذ جایزه ادبی نوبل آثاری خلق کرده اند بهتر یا حداقل در سطح و اندازه ی آثار پیش ترشان. این رمان سال ۲۰۱۵ کتاب سال شد و جوایز اردال أز و آیدین دوغان را نیز کسب کرد.
روزی کتابی خواندم و کل زندگیام عوض شد
روزی کتابی خواندم و کل زندگیام عوض شد. کتاب چنان نیرویی داشت که حتی وقتی اولین صفحه هایش را می خواندم، در اعماق وجودم گمان کردم تنم از میز و صندلی ای که رویش نشسته ام جدا شده و دور می شود. اما با آن که گمان می کردم تنم از من جدا و دور شده، گویی با تمام وجود و همه چیزم، بیش از هر زمان دیگر، روی صندلی و پشت میز بودم و کتاب نه فقط بر روحم، بلکه بر همه چیزهایی که مرا ساخته بودند، تأثیر می گذاشت. این تأثیر آن قدر قوی بود که گمان کردم از صفحه های کتابی که می خوانم نور فوران می کند و به صورتم می پاشد: نوری که در آن واحد هم عقلم را به کلی کند می کرد و هم صیقلش می داد و بر نیرویش می افزود. با خود گفتم با این نور خودم را از نومی سازم، پی بردم که با این نور از راه به در می شوم، در پرتو این نور سایه های زندگی ای را حس کردم که بعدها می شناختم و نزدیکش می شدم. پشت میز نشسته بودم، با گوشه ای از عقلم می فهمیدم که نشسته ام، صفحه ها را ورق می زدم و همان طور که کل زندگی ام داشت عوض می شد، کلمه ها و صفحه های تازه را می خواندم. مدتی بعد، در مقابل چیزهایی که به سرم می آمد خودم را چنان بی دست و پا و درمانده حس کردم که انگار برای در امان ماندن از نیرویی که از کتاب فوران می کرد در یک آن به طور غریزی صورتم را از صفحه ها پس کشیدم. آن وقت بود که ترسان و لرزان پی بردم دنیای اطرافم هم از سر تا پا عوض شده. احساس تنهایی چنان در برم گرفت که تا آن موقع نظیرش را حس نکرده بودم. گویی در سرزمینی که به زبان، نه آداب و رسوم و نه جغرافیایش را می دانستم، تک و تنها مانده بودم.
درماندگی ناشی از این حس تنهایی در یک آن مرا هرچه بیش تر به کتاب پیوند داد. این کتاب بنا بود کارهایی را که می بایست در سرزمینی جدید انجام می دادم که داخلش افتاده بودم؛ چیزهایی را که می خواستم باور کنم؛ چیزهایی را که در آینده می دیدم؛ و نیز مسیر زندگی آینده ام را نشانم دهد. صفحه ها را که تک تک ورق می زدم، کتاب را هم مثل جزوه راهنمایی می خواندم که در سرزمینی وحشی و بیگانه راه را نشانم دهد. دلم می خواست بگویم به من کمک کن کمک کن تا بی قضا و بلا، زندگی نو را پیدا کنم. اما این را هم می دانستم که این زندگی را نیز کلمه های کتاب راهنمایش ساخته اند. کلمه ها را که تک تک می خواندم، از طرفی می کوشیدم راهم را پیدا کنم، و از طرف دیگر معجزه های خیال را، که در آینده کاملا گمراهم می کرد، یک به یک و با شگفتی می آفریدم.
در تمام این مدت، کتاب روی میزم بود و با آن که به صورتم نور می پاشید، همچون شیئی آشنا، مثل بقیه اسباب و اثاثیه اتاقم، به نظر می آمد. این را وقتی حس کردم که شگفتزده و شادمانه به پیشواز زندگی نو، دنیای نوی شتافتم که به رویم گشوده شده بود: کتابی که زندگی ام را چنین دگرگون می کرد، شیئی عادی بود. همان طور که پنجره ها و درهای عقلم را به روی معجزه ها و واهمه های زندگی تازه ای باز می کردم که کلمه ها به من وعده می دادند، دوباره به تصادفی می اندیشیدم که سبب شد به سوی کتاب کشیده شوم. اما این خیالی بود بر رویه عقلم که توان راهیابی به ژرفا را نداشت. بازگشتم به این خیال در خلال خواندن کتاب، انگار زاییده نوعی ترس بود: دنیای توی که کتاب به رویم گشوده بود آن قدر بیگانه، آن قدر عجیب و شگفت بود، که برای مدفون نشدن در این عالم، با نگرانی بر آن شدم تا چیزهایی مربوط به زمان حال حس کنم. چون این ترس در وجودم جاخوش می کرد که اگر سرم را از روی کتاب بردارم و به اتاقم، به کمدم، به رختخوابم نگاه کنم و از پنجره هم نگاهی به بیرون بیندازم، دیگر نتوانم دنیا را همان طور بیابم که رهایش کرده بودم.
دقیقه ها و صفحه ها از پی هم رفتند، از دور قطارها گذشتند، بیرون رفتن مادرم را از خانه، و خیلی بعد بازگشتش را حس کردم؛ همهمه همیشگی شهر را، زنگوله ماست فروش را که از جلودر می گذشت و موتور ماشین ها را حس کردم و همه صداهای آشنا را چنان شنیدم که گویی صداهایی بیگانه اند. مدتی گمان کردم که بیرون باران می بارد، اما صدای دخترهایی به گوش رسید که طناب بازی می کردند. گمان کردم که هوا دارد صاف و روشن می شود، اما قطرههای باران روی شیشه پنجره ام ضرب گرفتند. صفحه بعد را خواندم، صفحه ای دیگر، صفحه های دیگر را خواندم؛ نوری را که از آستان زندگی دیگر می تراوید، دیدم، دانسته ها و ندانسته هایم را دیدم؛ زندگی خودم را دیدم و راهی را که گمان می کردم زندگی ام در پیش می گیرد….
صفحه های کتاب را که آهسته آهسته ورق می زدم، دنیایی که قبلا از وجودش هیچ خبری نداشتم، در باره اش هیچ نیندیشیده بودم و اصلا متوجهش نشده بودم، در روحم نفوذ کرد و ماندگار شد. خیلی چیزها که تا آن وقت می دانستم و در باره اش فکر کرده بودم به جزئیاتی بی اهمیت تبدیل شد و ندانسته هایم از نهانگاه بیرون آمدند و اشاراتی به سویم فرستادند. اگر موقع خواندن کتاب به من می گفتند که بگو این ها چیستند، انگار نمی توانستم، چون هرچه بیش تر می خواندم می فهمیدم که در راهی بی بازگشت آهسته آهسته ره می سپرم، حس می کردم که علاقه و کنجکاوی ام نسبت به برخی چیزهای گذشته از میان می رود، اما زندگی نوی که پیش رویم گشوده می شد.
چنان هیجان زده و نگرانم می کرد که هر چیز موجود در نظرم ارزش کنجکاوی را می یافت. وقتی هیجان این کنجکاوی سبب شد بلرزم و شروع کنم به تکان دادن پاهایم، فراوانی، غنا و پیچیدگی رویدادهای آینده در درونم به نوعی هراس بدل شد.
همراه با این هراس، در پرتو نوری که از کتاب فوران می کرد و به صورتم می پاشید، اتاق هایی کهنه دیدم، اتوبوس های لجام گسیخته، آدم های خسته، حروف رنگ و رو رفته، شهرها و زندگی های گمشده؛ و اشباح را دیدم. سفر بود، سفر مدام؛ همه چیز سفر بود. در این سفر نگاهی دیدم که مدام از پی ام می آمد، طوری وانمود می کرد که گویی در نامحتمل ترین جاها جلوم سبز خواهد شد، بعد ناپدید می شد و ناگزیرم می کرد دنبالش بگردم؛ نگاهی که دیرزمانی بود از گناه پاک شده بود…. می خواستم آن نگاه باشم. می خواستم در دنیایی باشم که آن نگاه ناظرش بود. این ها را به حدی خواستم که چیزی نمانده بود باور کنم دارم در آن دنیا زندگی می کنم. نه، نیازی به باور کردن نبود؛ من آن جا زندگی می کردم. لابد کتاب هم، چون من آن جا زندگی می کردم، از من می گفت. از من می گفت چون یکی پیش از من چیزهایی را که من فکر می کردم، فکر کرده و نوشته بود.
این شد که فهمیدم کلمه ها حتما از چیزهایی که برایم تعریف می کنند کاملا جدایند. چون از همان اول متوجه شده بودم که کتاب را برای من نوشته اند. برای همین بود که هر کلمه و هر عبارت موقع خواندن به درونم نفوذ می کرد. نه به این دلیل که کلمه هایی خارق العاده و درخشان بودند: نه؛ از آن رو که احساس می کردم کتاب از من می گوید. این را هم نفهمیدم که چطور دستخوش این احساس شده ام. شاید هم فهمیدم و فراموش کردم؛ چون می کوشیدم میان قاتل ها، تصادف ها، مرگ ها و اشاره های گمشده، راهم را بیابم.
بیش تر که خواندم، دیدگاه من به حرف های کتاب و حرف های کتاب هم به دیدگاه من تبدیل شد. چشم هایم که از نور خیره شده بود دیگر نمی توانست دنیایی را که در کتاب بود از کتابی که در دنیا بود تشخیص دهد. انگار دنیای یگانه، هر چیز موجود، هر رنگ و هر شیئی که ممکن بود در آینده وجود داشته باشد، توی کتاب و لابه لای کلمه ها بود و من، در حال خواندن، هر چیزی را که ممکن بود به وجود بیاید، با عقلم، شادمانه و شگفت زده تجسم می کردم. هرچه بیش تر می خواندم می فهمیدم که چیزی که کتاب ابتدا مثل نجوا، بعد با نوعی زق زق کردن، بعد هم با خشونتی بی پروا نشان می دهد، سال ها آن جا، در اعماق روحم آرمیده بوده. کتاب گنجی گمشده را که قرن ها در اعماق آب خوابیده بود، پیدا می کرد و بیرون می کشید و من می خواستم بگویم چیزهایی که لابه لای سطور و کلمات یافته ام اکنون دیگر از آن من است. جایی در صفحه های آخرحتی خواستم بگویم من هم در این باره فکر کرده بودم. بعد، وقتی کاملا به دنیایی وارد شدم که کتاب تعریف می کرد، مرگ را دیدم که مثل فرشته ای از درون تاریکی و تاریک روشن درمی آید؛ مرگ خودم را….
در یک آن فهمیدم زندگی ام چنان غنایی یافته که حتی فکرش را هم نمی کردم. آن موقع از این نمی ترسیدم که وقتی به دنیا، اسباب و اثاثیه، اتاقم و کوچه نگاه می کنم نتوانم چیزهایی را ببینم که کتاب تعریف می کرد، فقط دور ماندن از کتاب بود که می ترساندم. کتاب را بین دو دست گرفتم و به همان کاری دست زدم که دوران بچگی پس از خواندن رمانی مصور می کردم؛ بوی کاغذ و مرکب را که از میان صفحه ها بلند می شد بو کردم. همان بو را می داد.
از پشت میز برخاستم و مثل دوران بچگی به طرف پنجره رفتم، پیشانی ام را به شیشه سرد تکیه دادم، بیرون را نگاه کردم، کوچه را. کامیونی که پنج ساعت قبل، بعد از ظهر که برای اولین بار کتاب را روی میز گذاشته و شروع کرده بودم به خواندن، کنار پیاده روی روبرو نگه داشته بود، راهش را کشیده و رفته بود، اما اسباب و اثاثش را خالی کرده بودند و کمدهای آینه دار، میزهای سنگین، سه پایه ها، جعبه ها و چراغ های پایه دار را پایین آورده بودند؛ خانواده ای جدید در آپارتمان خالی روبرو ساکن شده بود. چون پرده ها را نزده بودند، در نورلامپی لخت و پرنور می توانستم پدر و مادری میانسال و دختر و پسری همسن و سال خودم را ببینم که جلوتلویزیون روشن شام می خوردند. موهای دختر خرمایی بود، صفحه تلویزیون سبز.
مدتی به این همسایه های جدید نگاه کردم؛ شاید چون جدید بودند از تماشا کردنشان خوشم می آمد؛ این کار انگار به شکلی محافظتم می کرد. نمی خواستم با این واقعیت روبرو شوم که دنیای کهنه و آشنای اطرافم سراسر عوض شده، اما دیگر می فهمیدم که نه کوچه ها همان کوچه های قدیمی و نه اتاقم همان اتاق سابق است و نه مادرم و دوستانم همان آدم های قبلی اند. حتما نوعی دشمنی، تهدیدی که نمی توانستم درست درکش کنم و چیزی ترس آور در همه شان بود. از جلو پنجره یک قدم عقب رفتم، اما نتوانستم سراغ کتاب هم بروم که از روی میز صدایم می کرد. چیزی که زندگی ام را از راه به در برده بود آن جا، پشت سرم، روی میز منتظرم بود. اگر پشتم را هم می کردم فرقی نمی کرد، شروع همه چیز آن جا، لابه لای سطرهای کتاب بود و من دیگر باید از آن راه می رفتم.
لابد جدا شدنم از زندگی قبلی یک آن به نظرم چنان ترسناک رسیده بود که مثل آدم هایی که در نتیجه فلاکت، دزندگیشان به شکلی بازگشت ناپذیر تغییر می کند، خواستم با این خیال آرامشم را بازیابم که جریان زندگی ام مثل سابق ادامه می یابد و تصادف، فلاکت یا، چه می دانم، آن چیزترسناکی که سرم آمده بود، وجود ندارد. اما وجود کتابی را که پشت سرم، روی میز، هنوز باز بود، چنان حس می کردم که حتی در مخیله ام نگنجید که شاید زندگی ام مثل سابق ادامه پیدا کند.
کمی بعد که مادرم برای شام صدایم کرد، از اتاقم بیرون آمدم و مثل آدمی ناشی که می کوشد به زندگی ای نو عادت کند، پشت میز نشستم و سعی کردم سر صحبت را با او باز کنم. تلویزیون روشن بود، توی بشقاب ها چغرتمه، پیازچه با روغن زیتون، سالاد سیزو سیب بود. مادرم از همسایه هایی که تازه به آپارتمان روبرویی اسباب کشی کرده بودند، از این که، «آفرین»، تمام بعد از ظهر نشسته ام و درس خوانده ام، از کوچه و بازار، از باران، از خبر تلویزیون و از آدمی که خبر را گفته بود حرف زد. مادرم را دوست داشتم، زنی زیبا، با نزاکت، ملایم و فهمیده بود؛ از این که کتاب را خوانده ام و به دنیایی متفاوت با دنیای او وارد شده ام، احساس گناه کردم.
از طرفی با خود می گفتم اگر کتاب را برای همه نوشته باشند، زندگی نمی تواند مثل سابق این طور سنگین و بی پروا ادامه یابد. از طرف دیگر، این فکر نیز که کتاب را فقط برای من نوشته اند، برای دانشجوی اهل منطقی مثل من، که در رشته مهندسی درس می خواند، فکر درستی شمرده نمی شد. پس همه چیز چطور می توانست مثل سابق بماند؟
حتی از تصور این که کتاب رازی است که فقط برای من ساخته و پرداخته شده، ترسیدم. بعد خواستم به مادرم در شستن ظرف ها کمک کنم، لمسش کنم و دنیای درونم را به زمان حال منتقل کنم.
گفت: «دست نزن عزیزم، خودم دارم می شورم.»
مدتی تلویزیون تماشا کردم. شاید می توانستم به دنیایی که آن جا بود وارد شوم؛ شاید هم با یک لگد تلویزیون را ناکار می کردم. اما چیزی که تماشا می کردم تلویزیون ما و توی خانه ما بود؛ با نوعی الهه روبرو بودم، نوعی چراغ. کتم را پوشیدم، کفش ها را پایم کردم.
گفتم:«می روم بیرون.»
مادرم گفت: «کی برمی گردی؟ منتظرت بمانم؟» منتظرم نباش، و گرنه جلو تلویزیون خوابت می برد.»
چراغ اتاقت را خاموش کرده ای؟»
بعد، مثل وارد شدن به کوچه های سرزمینی بیگانه، به محله خودم که بیست و دو سال بود در آن زندگی می کردم، به کوچه های بچگی ام وارد شدم. وقتی سرمای مرطوب دسامبر را مثل بادی ملایم روی صورتم حس کردم، با خود گفتم شاید چند چیز هست که از دنیای کهنه به دنیای تو آمده. انگار قرار بود این را موقع راه رفتن توی کوچه ها و پیاده روهایی ببینم که زندگی ام را ساخته اند. دلم می خواست بدوم.
از پیاده روهای تاریک، از میان بشکه های بزرگ زباله و چاله های پر از گل، از کنار دیوار به سرعت راه رفتم و در هر قدمی که برمی داشتم، می دیدم دنیایی نو در حال شکل گرفتن است. درخت های چنارو سپیدار دوران کودکی ام همان درخت های چنار و سپیدار بودند، اما نیروی خاطره ها و تداعی هایی که آن ها را به من پیوند می داد، از دست رفته بود. به درخت های خسته، خانه های آشنای دو طبقه، آپارتمان های کثیفی که ساختنشان را از کندن پی تا کار گذاشتن سفال های سقف در بچگی دیده بودم و بعدها در آن ها با دوستان جدیدم بازی کرده بودم، طوری نگاه می کردم که انگار بخش های جدایی ناپذیر زندگی ام نیستند، بلکه عکس هایی اند که فراموش کرده ام چه موقع و چگونه گرفته شده اند: آن ها را از روی سایه هاشان، پنجره های روشنشان، درخت های باغچه شان، یا از روی حروف و اشاره های در ورودیشان به جا می آوردم، اما نیرویشان را در درونم اصلا حس نمی کردم. دنیای کهنه آن جا، روبرویم، کنارم، توی کوچه ها در قالب ویترین های آشنای بقالی، نانوایی میدان ارن کوی که هنوز چراغش روشن بود، صندوق های دکان میوه فروشی، چرخ های دستی، قنادی «زندگی»، کامیون های کهنه، مشماها و چهره های ناشناس و خسته در اطرافم بود. در برابر این سایه ها که در نور شب به آرامی می لرزیدند، نیمه ای از دلم همچون یخ سرد شده بود. در آن جا، انگار که گناهی را پنهان کرده باشم، کتاب را حمل می کردم. از کوچه های آشنا، از اندوه درخت های خیس، از چراغ میوه فروشی ها و قصابی ها و حروف نئون که از چاله های آب پیاده روها و از آسفالت منعکس می شدند، از همه این ها می خواستم فرار کنم. بادی ملایم وزید، قطره های آب از شاخه ها فرو ریخت،
همهمه ای شنیدم و مطمئن شدم کتاب رازی است که به من داده اند. ترسیدم، خواستم با کسی حرف بزنم. رفتم به «قهوه خانه جوانان» در میدان ایستگاه که هنوز هم بعضی بچه های محل عصرها برای ورق بازی، تماشای مسابقه فوتبال از تلویزیون و دیدن همدیگر به آن جا می آمدند. دانشجویی که توی کفاشی پدرش کار می کرد با یکی دیگر از بچه های محل، که در لیگ آماتور توپ می زد، پشت میز عقبی، زیر نور سیاه و سفید تلویزیون، نشسته بودند و گپ می زدند. جلوشان روزنامه هایی دیدم که از بس خوانده بودند ورق هاشان از هم جدا شده بود؛ دو استکان چای، چند نخ سیگار و یک بطری آبجو هم دیدم که از بقالی خریده بودند و روی یکی از صندلی ها قایم کرده بودند. می خواستم با کسی مدتی طولانی، شاید ساعت ها، حرف بزنم، اما خیلی زود فهمیدم که نمی توانم با آن ها همصحبت شوم. در یک آن غمی وجودم را فرا گرفت و کم مانده بود اشکم سرازیر شود، اما با غرور تکانی به خود دادم: عیبی ندارد؛ باید از میان سایه هایی که در دنیای توی کتاب زندگی می کنند، کسانی را انتخاب کنم و روحم را به رویشان بگشایم.
می خواستم باور کنم که به تمامی صاحب آینده خود هستم، اما می دانستم که حالا کتاب صاحب من است. کتاب به این اکتفا نکرده بود که مثل راز و گناه به درونم نفوذ کند؛ مثل توی خواب، مرا به نوعی بی زبانی هم کشانده بود. کجا بودند شبیه هایم که بتوانم با آن ها صحبت کنم، کجا بود سرزمینی که بتوانم در آن رؤیایی را بیابم که قلبم را به خود می خواند، کجایند آدم های دیگری که کتاب را خوانده اند؟
از خط آهن گذشتم، زدم توی پس کوچه ها؛ برگ های زردی را که ریخته و به آسفالت چسبیده بود، له کردم. ناگهان از درونم خوش بینی ژرفی سر بر آورد: اگر مدام این طور راه بروم، اگر تند بروم، اگر اصلا نایستم، اگر به سفر بروم، انگار به دنیای توی کتاب می رسم. دنیای نو که تلویش را در درونم حس می کردم، جایی در دوردست ها، شاید در سرزمینی دست نیافتنی بود، اما پی می بردم که با حرکت کردن به آن نزدیک می شوم، دست کم زندگی کهنه ام را پشت سر می گذارم.
وقتی به ساحل رسیدم از این که دریا چنین سیاه می نمود، حیرت کردم. چرا قبلا متوجه نشده بودم که دریا این قدر تاریک و ظالم و بی رحم است؟ انگار اشیاء زبانی داشتند و در سکوتی گذرا، که کتاب مرا به درونش کشانده بود، لااقل شروع کرده بودم به شنیدن این زبان. یک آن سنگینی دریا را، که به آرامی تکان می خورد، مثل مرگ بی بازگشت خودم که موقع خواندن کتاب با آن رو در رو شده بودم، در درونم حس کردم، اما این پایان همه چیز» نبود که لابد موقع مرگ واقعی حس می شود؛ در درونم کنجکاوی و هیجان کسی که تازه شروع به زندگی کرده در جنب و جوش بود.
توی ساحل بالا و پایین رفتم. موقع بچگی در این جا، بعد از طوفان لودوس با بچه های محل بین قوطی های کنسرو، توپ های پلاستیکی، بطری ها، دمپایی های پلاژ، گیره ها، لامپ ها و عروسک های پلاستیکی، که دریا پس می داد، دنبال چیزی می گشتیم. شیئی سحرآمیز که جزئی از یک گنج باشد، چیزی نو و براق که خودمان هم نمی دانستیم چیست. در یک آن حس کردم اگر نگاهم، که نور کتاب روشنش کرده، چیزی عادی از دنیای کهنه را بیابد و براندازش کند، می تواند آن را به همان شی ء سحرآمیز تبدیل کند که دنبالش بودم. اما در همان لحظه این احساس که کتاب توی دنیا تک و تنهایم گذاشته، چنان وجودم را فرا گرفت که گمان کردم دریای تاریک یکدفعه بلند می شود و مرا در کام می کشد و می بلعد.
ترس برم داشت، تندتند راه رفتم، اما نه برای آن که در هر گام به واقعیت پیوستن دنیایی تو را ببینم، بلکه برای این که هرچه زودتر توی اتاقم با کتابم تنها بمانم. تندتند که راه می رفتم چیزی نگذشت که خود را مثل کسی می دیدم که از نوری ساخته شده که از کتاب فوران می کند. این آرامم می کرد.
پدرم دوست خوبی داشت که هم سن و سال خودش بود و مثل خودش سال ها در راه آهن دولتی کار کرده و تا رتبه بازرس اداره ترفیع گرفته بود. توی مجله راه آهن در باره تب راه آهن مقاله می نوشت. در ضمن، رمان کودکان هم می نوشت و نقاشی کتاب هایش را هم خودش می کشید و در مجموعه «ماجراهای کودکانه روزگار نو» منتشر می کرد. روزهایی هم که کتاب های پرتو و پیتر یا کامر در آمریکا را می خواندم، که عمو رفقی راه آهنی به من هدیه داده بود، بارها شده بود که بخواهم دوان دوان به خانه برگردم و خودم را در کتابی غرق کنم، اما پایان آن کتاب های کودکانه همیشه یک جور بود. آن جا، درست مثل فیلم ها، می نوشت «پایان» و وقتی این پنج حرف را می خواندم نه تنها مرزهای کشوری را می دیدم که آرزو داشتم داخلش باشم، بلکه با ناراحتی می فهمیدم که آن دیار سحرآمیز را عمو رفقی راه آهنی از خودش در آورده. اما این بار می دانستم توی کتابی که برای دوباره خواندنش دوان دوان به خانه می روم همه چیز واقعی است، برای همین کتاب را در درونم حمل می کردم، برای همین به نظرم می آمد کوچه های خیسی که به سرعت پشت سر می گذارم واقعی نیستند و انگار قسمتی از تکلیف شبی اند که یکی برای مجازات کردنم داده. چون فکر می کردم کتاب می گوید که برای چه در این دنیا هستم.
از خط آهن گذشته بودم و داشتم از کنار مسجد دور می زدم که دیدم چیزی نمانده پایم را توی چاله آبی بگذارم؛ برای همین پریدم. پایم گیر کرد. سکندری رفتم. زمین خوردم و دراز به دراز روی آسفالت پهن شدم.
می خواستم زود بلند شوم و به راهم ادامه دهم که پیرمردی ریشو، که دیده بود زمین خورده ام و روی زمین ولو شده ام، گفت: «پسرم، مواظب باش، کم مانده بود زمین بخوری. چیزیت که نشده؟» گفتم:«چرا، شده. دیروز بابام مرد.
امروز دفنش کردیم. آدم مزخرفی بود، مدام مشروب می خورد و مادرم را کتک می زد. نمی خواست ما این جا باشیم. من سال ها تو ویران باغ زندگی کردم.»
این شهر ویران باغ دیگر از کجا به ذهنم رسیده بود؟ شاید پیرمرد هم ملتفت شده بود که هیچ کدام از حرف هایم راست نیست، اما یکهو حس کردم که خیلی باهوشم. درست نفهمیدم دروغی که پرانده بودم، یا کتابی که خوانده بودم، یا این که خیلی ساده، صورت پیرمرد که هاج و واج مانده بود باعث شد با خود بگویم: «نترس، نترس و برو! آن دنیا، دنیای توی کتاب، دنیای واقعی است!» اما می ترسیدم….
چرا؟
چون شنیده بودم چه بلاهایی سر آدم هایی مثل من آمده که با خواندن یک کتاب زندگیشان از مسیرش خارج شده. سرگذشت کسانی را شنیده بودم که کتاب اصول مقدماتی فلسفه را خوانده، به تک تک کلمه های کتابی که در عرض یک شب خوانده بودند حق داده، روز بعد عضو «پیشاهنگ نوین پرولتاریای انقلابی» شده، سه روز بعد در جریان سرقت از بانک گیر افتاده و ده سال آب خنک خورده بودند. این را هم می دانستم که بعضی آدم ها یکی از کتاب های اسلام و اخلاق نو یا خیانت غربزدگی را می خوانند، در عرض یک شب از میخانه به مسجد می روند، روی قالی های سرد، میان بوی گلاب، منتظر مرگی می نشینند که پنجاه سال بعد به سراغشان می آید. کسانی را هم می شناختم که اسیر کتاب هایی مثل آزادی عشق یا خودشناسی می شوند. بیش تر این ها کسانی بودند که به طور ذاتی می توانستند طالع بینی را باور داشته باشند، اما آن ها هم با کمال صمیمیت می گفتند:«این کتاب در عرض یک شب زندگی ام را به کلی عوض کرد!»
راستش، پستی این چشم اندازهای ترس آور نبود که فکرم را مشغول می کرد: از تنهایی می ترسیدم. از این می ترسیدم که همان کاری را بکنم که احمقی مثل من به احتمال زیاد می کرد، می ترسیدم برداشت نادرستی از کتاب کرده باشم؛ از سطحی بودن یا نبودن می ترسیدم، یعنی از این که نتوانم مثل همه باشم؛ از خفه شدن در عشق می ترسیدم؛ از این می ترسیدم که راز همه چیز را بفهمم و یک عمر این راز را برای کسانی که اصلا نمی خواهند از آن سردر بیاورند تعریف کنم و مسخره به نظر آیم و آخرسر متوجه شوم که دنیا از آنچه فکر می کردم هم ظالم تر است و از این می ترسیدم که نتوانم خودم را در دل هیچ دختر زیبایی جا بکنم. این را اصلا درک نمی کردم که اگر نوشته های کتاب درست است، اگر زندگی همان طور است که توی آن صفحه ها خوانده ام، اگر چنان دنیایی ممکن است، پس چرا هنوز همه به مسجد می روند، توی قهوه خانه وراجی می کنند و چرت می زنند و هر شب در این ساعت برای منفجر نشدن از دلتنگی جلو تلویزیون می نشینند. این آدم ها پرده ها را هم تا آخر نمی کشند، چون ممکن است توی کوچه هم، مثل توی تلویزیون، چیز کمابیش جالبی باشد، مثلا شاید ماشینی به سرعت بگذرد، با اسبی شیهه بکشد، یا مستی نعره بزند.
یادم نیست کی متوجه شدم آپارتمان طبقه دومی که از پرده نیمه بازش مدتی طولانی داخلش را نگاه می کردم، آپارتمان عمو رفقی راه آهنی است. بی آن که متوجه شوم متوجه شده بودم؛ شاید شب همان روزی که زندگی ام با خواندن یک کتاب از سر تا پا عوض شد، به او سلامی غریزی می فرستادم. خواستی غریب در ذهنم بود: می خواستم یک بار دیگر چیزهایی را ببینم که وقتی آخرین بار با پدرم پیشش رفته بودیم، توی خانه اش دیده بودم: قناری های توی قفس، فشارسنج روی دیوار، عکس قطارهایی که با سلیقه قاب کرده و به دیوار زده بودند، بوفه ویترین داری که در یک نیمه اش سرویس لیکور، واگن های مینیاتوری، قنددان نقره ای، بلیت سوراخ کن کنترلچی، مدال های خدمت در راه آهن و در نیمه دیگرش چهل پنجاه جلد کتاب را جا داده بودند، سماوری را که رویش گذاشته بودند و خاک می خورد، ورق های بازی روی میز…. از لای پرده نیمه باز روشنایی تلویزیون توی اتاق را می دیدم، اما خودش را نمی دانم چطور شد یکهو تصمیم گرفتم و از دیواری که باغچه آپارتمان را از پیاده رو جدا می کرد، بالا رفتم و کله خاله راتبه، بیوه عمو رفقی راه آهنی، و تلویزیونی را که تماشا می کرد، دیدم. روی مبل خالی شوهرش چهل و پنج درجه چرخیده و نشسته بود و درست مثل مادرم سرش را میان شانه هایش فرو برده بود، اما به جای آن که مثل مادرم بافتنی ببافد، سیگار کاه دود می کرد.
پدرم پارسال از مرض قلبی مرد، عمو رفقی راه آهنی هم یک سال قبل از او مرده بود، اما مرگش طبیعی نبود. شبی وقتی به قهوه خانه می رفته، به طرفش شلیک کرده و کشته بودندش. قاتل را نتوانستند بگیرند. چو افتاده بود که قضیه حسادت در میان بوده، اما پدرم در آخرین سال زندگی اش این شایعه را اصلا باور نکرد. بچه نداشتند.
نیمه شب، خیلی بعد از خوابیدن مادرم، پشت میزم شق و رق نشسته بودم و همان طور که به کتاب که بین ساعد و آرنج و دست هایم بود نگاه می کردم آخرین چراغ های محله و شهر را، اندوه کوچه های خالی و خیس را، صدای شربت فروش را که برای آخرین بار می گذشت، یکی دو کلاغ را که بی موقع می خواندند، تلق و تلوق صبورانه قطارهای باری دور و دراز را که بعد از آخرین قطار حومه شهر، شروع به حرکت کرده بودند، هر چیزی را که باعث می شد محله مان نیمه شب ها محله آشنای من باشد، آهسته آهسته، با هیجان، جوش و خروش و شادی فراموش کردم و خود را دربست به نوری سپردم که از کتاب فوران می کرد. به این ترتیب همه چیزهایی که تا آن روز زندگی و
خیالاتم را می ساختند: غذای ظهرها، سردر سینماها، همکلاسی ها، روزنامه ها، نوشابه ها، مسابقه های فوتبال، نیمکت های کلاس، کشتی ها، دخترهای خوشگل، خیالات خوشبختی، محبوب آینده ام، زنم، میز کارم، صبح ها، صبحانه ها، بلیت های اتوبوس، دلتنگی های جزئی، تکالیف نیمه تمام استاتیک، شلوارهای کهنه ام، صورتم، پیژامه هایم، شب هایم، مجله هایی که اسباب خودارضایی ام بودند، سیگارهایم، حتی رختخواب وفادارم که درست پشت سرم برای برآوردن مطمئن ترین فراموشی انتظارم را می کشید، همه از ذهنم پاک شدند و خودم را در حال گردش در آن جا، در سرزمینی یافتم که از نور ساخته شده.
متن کامل سخنرانی اورهان پاموک در مراسم اهدای جایزه نوبل 2006: چمدان پدرم
پدرم دو سال قبل از مرگش چمدان کوچک پر از دستنوشته و دفترهایش به من داد و با استفاده از شوخطبعی و طنز همیشگیاش به من گفت که میخواهد آنها را بعد از او (یعنی بعد از مرگش) بخوانم و با اندکی شرم اضافه کرد: «یک نگاهی به اینها بینداز، ببین توی اینها چیز به درد بخوری هست یا نه. شاید بعد از من دستچین و چاپشان کنی». در اتاق کار من، میان کتابها بودیم. پدرم شبیه کسی بود که میخواهد خود را از زیر بار سنگین و رنجآوری خلاص کند. برای اینکه بداند چمدانش را کجا باید بگذارد گشتی در همه جای اتاق کارم زد.سپس به دقت چیزی را که در دستش بود بیسروصدا در گوشهای که جلب نظر نکند گذاشت. هر دوی ما به محض پایان یافتن این لحظات شرمآور و فراموش نشدنی، با بازگشت به نقش همیشگی خودمان (که زندگی را سهلتر میگرفت و شوخ و مسخره بود) آسوده شدیم. مثل همیشه از آب و هوا، زندگی، مشکلات سیاسی بیپایان ترکیه و کارهای اغلب بیسرانجام پدرم (بدون آن که زیادی غمگین بشویم) صحبت کردیم.
به یادم میآوردم بعد از رفت او چند روزی در اطراف چمدان (بدون این که به آن دست بزنم) بالا و پایین میرفتم. با این چمدان کوچک سیاه از جنس پوست و قفل و کنارههای گرد آن از کودکی آشنا بودم. پدرم هنگام رفتن به سفرهای کوتاه یا بردن چیزی از خانه به محل کارش از آن استفاده میکرد. به یاد میآوردم از وقتی کوچک بودم موقع بازگشت پدرم از سفر این چمدان کوچک را به هم میریختم. یادم هست ادکلنهایی که از درون آن بیرون میآمد و عطر کشورهای غریبه را دوست داشتم. این چمدان برای من حامل چیزهای زیادی از کودکی و گذشته و چیزی آشنا و جذاب بود اما حالا نمیتوانستم به آن دست بزنم. چرا؟ به خاطر بار پنهان و سنگینی اسرارآمیز آن.
حالا از ا ین احساس سنگینی حرف خواهم زد.کاری که یک انسان میکند یعنی خود را در اتاقی حبس کردن، پشت میزی نشستن، به گوشهای خزیدن و با کاغذ و قلم از خود سخن گفتن؛ این معنای ادبیات است.
نمیتوانستم به چمدان پدرم دست بزنم و آن را باز کنم اما از بعضی دفترهای داخل آن خبر داشتم. پدرم را موقع نوشتن بعضی از آنها دیده بودم. بار داخل چمدان چیزی نبود که برای بار اول از آن خبردار شده باشم. پدرم کتابخانهٔ بزرگی داشت. در دوران جوانی (در استانبول سالهای پایانی دههٔ 1940)، آن روزها آرزو داشت شاعر شود. اشعار والری را به ترکی ترجمه کرده بود اما خوانندهاش کم بود و نخواسته بود در کشوری فقیر با نوشتن شعر و زندگی ادبی و سختیهای این نوع زندگی روبهرو شود. پدر پدرم یک تاجر ثروتمند بو. پدرم کودکی و جوانی را به راحتی گذرانده بود. نمیخواست به خاطر نوشتن و ادبیات سختی بکشد. زندگی را با همهٔ زیباییهایش دوست داشت. او را درک میکردم.
طبیعی است اولین تصوری که مرا از محتویات چمدان پدرم دور نگه میداشت ترس از نپسندیدن آن چیزی بود که خواهم خواند. پدرم به همین خاطر تدابیر احتیاطی لازم را اتخاذ کرده و رفتاری از سر دستانداختن محتویات چمدان در پیش گرفته بود. دیدن این رفتار پس از یک زندگی بیست و پنج سالهٔ ادبی نارحتم میکرد. در عین حال نمیخواستم به خاطر جدی نگرفتن ادبیات از دست پدرم خشمگین شوم. ترس اصلی من، دانستن و اثبات این احتمال بود که پدرم نویسندهٔ خوبی باشد. چمدان پدرم را در واقع به خاطر این ترس باز نمیکردم. از طرف دیگر این دلیل را نمیتوانستم به خودم بقبولانم؛ اگر از درون چمدان پدرم یک اثر بزرگ و واقعی ادبی بیرون میآمد باید آدمی متفاوت را به جای پدری که میشناختم، میپذیرفتم. این اتفاق هراسانگیزی بود. چون در آن سنین بزرگسالی هم میخواستم که پدرم فقط پدرم باشد نه یک نویسنده.
برای من نویسنده بودن یعنی کشف شخصیت پنهان درون آدمی و دنیایی که آن فرد را میسازد. وقتی میگویم نوشتن، منظورم شکل عمومی ادبی رمانها و شعرها نیست، بلکه در برابر چشمانم کسی ظاهر میشود که خود را در اتاقی حبس کرده، پشت میزی نشسته، به تنهایی درون خویش سیر کرده و در سایهٔ این کار با کلمات، دنیایی تازه خلق میکند. این مرد یا این زن، میتواند از ماشین تحریر یا کامپیوتر استفاده کند یا مثل من سی سال تمام با قلم خودنویس روی کاغذ و با دست بنویسد. همراه با نوشتن، قهوه یا چای بنوشد و سیگار بکشد. گاه از پشت میزش بلند شده و از پنجره به بیرون، بچههایی که در کوچه بازی میکنند، (اگر خوششانس باشد) به درختها یا یک منظره و یا به دیواری تیره نگاه کند. میتواند شعر، نمایش و یا مثل من رمان بنویسد با وجود همهٔ این تفاوتها، کار اصلی او پس از نشستن پشت میز و با صبر و حوصله غرق شدن در خود آغاز میشود. نوشتن یعنی ریختن این بازگشت به درون خویشتن به قالب کلمات، یعنی جست وجوی دنیایی تازه از درون آدمی؛ با حوصله، سرسختی و خوشبختی. من زمانی که اندکاندک کلماتی روی صفحهٔ سفید مینویسم، با گذشت روزها، ماهها، سالها (همانطور که پشت میزم نشستهام) حس میکنم مثل کسی که آجر به آجر یک پل یا گنبدی را بنا میکند دنیایی تازه برای خود خلق کردهام؛ انسان دیگر درون خودم را ظاهر کردهام.آجر ما نویسندهها کلمات است. با غربال کردن آنها، با حس ارتباطشان با یکدیگر، بعضی وقتها با تماشا کردنشان از دور و گاه با نوک انگشتها یا قلمهایمان انگار آنها را نوازش میکنیم، سبک سنگین میکنیم، و بعد کلمات را، سالها با سرسختی و صبر و امید جابهجا میکنیم و دنیایی تازه میسازیم.
چنین به نظر من میرسد که برای درک این قدرت درونی، یعنی توان تعریف کردن زندگی خود به عنوان سرگذشت دیگران، نویسنده باید سالها از عمر خویش را پشت میز برای این هنر و مهارت در آن، با حوصله صرف کند و خوشبینی را از کف ندهد. فرشتهٔ الهام که گاه هرگز به سراغ کسی نمیرود و برعکس، گاهی مرتبا به بعضیها سر میزند، این اطمینان و خوشبینی را دوست دارد و در لحظهای که نویسنده خود را تنها حس میکند و دربارهٔ ارزش تلاشها و خیالها و نوشتههایش دچار تردید میشود، (یعنی زمانی که قصهاش را فقط داستان خود میپندارد) به او قصهها، تصاویر و خیالهایی را که میخواهد با دنیای ریشه گرفته از درونش یکی کند، هدیه میدهد. در طول عمری که صرف نوشتن کردهام برای من تکان دهندهترین احساس (که مرا بیش از اندازه خوشبخت کرده) این تصور بوده که جملهها، خیالها و صفحهها به من تعلق ندارد بلکه کس دیگری آنها را یافته و سخاوتمندانه به من هدیه کرده است.
از باز کردن چمدان پدرم و خواندن دفترهای او میترسیدم، چون میدانستم گرفتاریهایی را که من تجربه کردهام هرگز تجربه نخواهد کرد.
میدانستم که او تنهایی را نه، بلکه دوستانش، سالنها، شوخیها و جوشیدن با مردم را دوست دارد. اما بعد فکر دیگری به سرم زد؛ این افکار، این تصور رنج و صبر و این پیشداوری میتوانست از زندگی و تجربهٔ نویسندگی شخص من ریشه گرفته باشد. نویسندههای بسیار درخشانی هم وجود دارند که در میان مردم، زندگی خانوادگی و سر و صدای سرخوشانهٔ آدمها نوشتهاند. از طرف دیگر، پدرم در زمان کودکی ما برای فرار از یکنواختی زندگی خانوادگی ما را ترک کرده و به پاریس رفت و در اتاق هتلها (مانند بسیاری از نویسندههای دیگر) دفترهایش را پر کرده بود. می دانستم بعضی از این دفترها در داخل آن چمدان هست، چون سالهای قبل از آوردن آن چمدان، پدرم چیزهایی از آن دورهٔ زندگی خود برایم گفته بود. در کودکیام نیز از آن سالها حرف میزد اما از روحیهٔ ظریف خود، آرزوی شاعر و نویسنده شدنش و از مشکل هویت در اتاق هتلها حرف نمیزد.
از این که چطور در پیادهروهای پاریس مرتبا سارتر را دیده سخن میگفت. مثل کسی که خبر مهمی را بازگو میکند صادقانه و با هیجان از کتابهایی که خوانده و فیلمهایی که دیده حرف میزد.البته هیچ وقت نمیتوانستم سهم پدرم را در نویسنده شدنم (که در خانه بیش از ژنرال ها و بزرگان دین از نویسندهها سخن میگفت)، از ذهنم بیرون کنم. شاید هم باید دفترهای پدرم را با این فکر و یادآوری این نکته که چقدر وام دار کتاب خانهٔ بزرگ او هستم میخواندم. باید بیاعتنا به قابلیتهای ادبی نوشتههای پدرم، به افکار او که میخواسته هم زمان با زندگی در کنار ما (مثل خود من) در یک اتاق با کتابها و افکارش تنها بماند دقت میکردم اما میدانستم این دقیقا همان کاری است که شاید نتوانم انجام دهم. این را وقتی حس کردم که با نگرانی به چمدانی که پدرم جا گذاشته بود نگاه کردم. پدرم روی تخت نیمکتی مقابل کتابخانهاش دراز میکشید، کتاب یا مجلهای را که در دست داشت رها میکرد و به فکر و خیالهای دور و دراز فرو میرفت. در چهرهاش حالتی غیر از حالتهایی مانند شوخی کردنها، دست انداختنها و درگیریهای کوچک وجود داشت که در زندگی خانوادگی دیده بودم. نگاه به درون مشخص بود. اغلب در دوران کودکی و سالهای نوجوانی با دیدن این حالت پدرم نگران میشدم. حالا، پس از سالها این ناراحتیها را یکی از محرکهای اصلی نویسنده شدن آدمی میدانم؛ برای نویسنده شدن، قبل از صبر و تحمل رنج، وجود این محرک درونی که از شلوغی، جمعیت، زندگی روزمره، تجربههای عادی قرار کرده و در یک اتاق خود را محبوس کنیم لازم است.
صبر و امید را برای خلق (به تصویر صفحه مراجعه شود) دنیایی عمیق با کلمات، نیاز داریم اما خواست محبوس کردن خود در یک اتاق، اتاقی پر از کتاب، اولین چیزی است که ما را به حرکت وا میدارد؛ کتابها را با لذت خواندن، بحث بر سر گفتههای دیگران فقط با گوش دادن به ندای وجدان خویش و افکار و دنیای خود را شکل دادن به وسیله حرف زدن مداوم با کتاب ها. اولین سرمشق بزرگ چنین نویسندهٔ آزاد و مستقلی یقینا آثار مونتنی آغازگر ادبیات مدرن است. مونتنی نویسندهای بود که کتابهایش را پدرم بارها می خواند و خواندنشان را به من نیز توصیه میکرد. هر کجای دنیا که میخواهد باشد، خواه در شرق خواه در غرب، دوست دارم خود را جزئی از این عرف نویسندههایی که از مردم بریده و خود را با کتابها در اتاقی محبوس میسازند، ببینم. برای من ادبیات واقعی از آدمی آغاز میشود که خود را با کتابها در یک اتاق محبوس میکند اما آنقدر که میپنداریم در اتاقی که خود را حبس کردهایم تنها نیستیم. ما را ابتدا حرفهای دیگران، قصههای دیگران، کتابهای دیگران، یعنی چیزی که آن را عرف مینامیم همراهی میکند. باور دارم که ادبیات با ارزشترین اندوختهای است که بشر برای درک خویشتن گردآورده است. جوامع بشری، قبایل و ملتها زمانی که به ادبیات خود اهمیت میدهند به همان اندازه که به نویسندگان خود گوش میسپارند غنیتر، باهوشتر و سربلندتر میشوند و همانطور که همه میدانیم، کتابسوزیها و تحقیر نویسندگان برای ملتها پیامآور دوران تاریکی و بیخردی است. ولی ادبیات هیچگاه فقط یک موضوع ملی نبوده است. نویسندهای که خود را با کتابهایش در اتاقی محبوس کرده و در درون خود به سفر بر میخیزد در آنجا و در طول سالها قواعد مثبت و غیر قابل چشمپوشی ادبیات خوب را کشف خواهد کرد.
پدرم کتابخانهای خوب با بیش از هزار و پانصد جلد کتاب داشت که برای هر نویسندهای کافی بود. وقتی بیست و دو ساله بودم، شاید همهٔ کتابهای این کتابخانه را نخوانده بودم اما همهٔ کتابها را تکتک میشناختم. میدانستم کدامشان مهم است، کدامشان سبک است و راحت خوانده میشود، کدامشان کلاسیک، کدامشان قطعهای غیر قابل چشمپوشی از ادبیات دنیا است، کدامشان شاهد تاریخ فراموش شدنی محلی اما سرگرم کننده و کدامشان متعلّق به نویسندهای فرانسوی است که پدرم به او بسیار اهمیت میدهد. بعضی وقتها به این کتابخانه از دور نگاه میکردم و نزد خود این خیال را میبافتم که یک روز در خانهای دیگر چنین کتابخانهای، حتا خیلی بهتر از این خواهم داشت و با کتابها برای خود دنیایی خواهم ساخت. وقتی از دور به کتابخانهٔ پدرم نگاه میکردم به چشم من مانند تصویری کوچک از دنیا میآمد. اما این دنیایی بود که از محله ما، از استانبول به آن نگاه میکردیم. کتابخانه نیز همین را نشان میداد.
پدرم این کتابخانه را با کتابهایی که در سفرهای خارجی خود، (مخصوصا به پاریس و آمریکا) خریده بود، یا در جوانی از مغازههایی که در استانبول دههٔ 1940 و 1950 کتابهایی به زبانهای خارجی میفروختند گرد آورده بود. دنیای من یک دنیای محلی و ملی بود که با دنیای غرب درهم آمیخته بود. من هم از دههٔ 1970 به شکلی پر ادعا شروع به جمعکردن کتابخانهای برای خود کردم. هنوز تصمیم قطعی برای نویسنده شدن نگرفته بودم، همانطور که در کتابم به نام استانبول شرح دادهام، به این که دیگر نقاش نخواهم شد پی برده بودم اما هنوز نمیدانستم زندگیام در چه مسیری خواهد افتاد. در درونم از طرفی کنجکاوی سیریناپذیر نسبت به همه چیز و عطش خواندن و دانستن بیش از حد خوشبینانهای وجود داشت. از طرف دیگر نیز میدانستم زندگیام یک زندگی ناقص خواهد بود و حس میکردم هرگز نخواهم توانست مانند دیگران زندگی کنم. بخشی از این حس، مانند حس زمانی که به کتابخانهٔ پدرم نگاه میکردم، با فکر دور بودن از مرکز، همانطور که استانبول در آن سالها این حس را به همهٔ ما منتقل میکرد، با حس زندگی در شهرستان، ارتباط داشت. نگرانی کی زندگی ناقص خواه نقاشی کردن باشد، خواه نویسندگی، طبیعی است از این نکته ناشی میشد که به خوبی میدانستم در کشوری زندگی میکنم که برای هنرمندان هیچکدام از این دو رشته اهمیت زیادی قائل نمیشوند. در دهه 1970 انگار با تمایل به از بین بردن این نقصها زندگیام، با حصر فراوان و پولی که پدرم داده بود هنگام خرید کتابهای دست دوم، زرد شده و پر گرد و خاک از کتابفروشیهایی قدیمی استانبول، از مغازهٔ فروشندهٔ کتابهای دست دوم تا بساط کتاب فروشهایی که کنار خیابان، دالان مساجد و کنار دیوار خرابهها جای گرفته بودند، از احوال پریشان، به هم ریخته و فقیر و در بسیاری مواقع ناامید کنندهٔ کتاب فروشها، به اندازهٔ کتابهایی که میخواندم تحت تأثیر قرار میگرفتم.
در مورد جایگاه خودم در جهان، همانگونه که در زندگی داشتم در ادبیات نیز این حس بنیادین «دور از مرکز بودن» را با خود حمل میکردم. در مرکز دنیا، دور از زندگی ما، زندگی غنیتر و جذابتری وجود داشت که من و همه اهالی استانبول و ترکیه در خارج از آن قرار داشتیم. امروز فکر میکنم این حس را با اکثریت بزرگی از دنیا شریک هستم. به همین شکل، ادبیاتی جهانی موجود بود که مرکزیتی دور از من داشت. در واقع چیزی که فکر میکردم ادبیات غرب بود، نه ادبیات دنیا و ما ترکها در خارج از این یکی هم قرار داشتیم. کتابخانهٔ پدرم نیز این را اثبات میکرد. در یک طرف دنیای محلی ما که بسیاری از جزئیات را دوست داشتم و از دوست داشتن آن نمیتوانستم چشمپوشی کنم، کتابها و ادبیات استانبول قرار داشت و در طرف دیگر بیشباهت به آن، کتابهای دنیای غرب؛ که شباهتش هم برای ما درناک و هم امیدبخش بود. خواندن و نوشتن انگار خارج شدن از یک دنیا و تسلی یافتن با تفاوتها، غرابتها و شرایط فوقالعادهاش است. احساس میکردم پدرم نیز بعضی وقتها، مثل کارهایی که بعدها من نیر کردم، برای فرار از زندگی خودش به دنیای غرب، رمان میخواند یا لااقل کتابها برای من در آن زمان چیزی بود که برای از بین بردن اینگونه حس کمبودهایی فرهنگی به آنها پناه میبردیم. فقط خواندن نبود. نوشتن نیز چیزی مانند رفتن و برگشتن از زندگیمان در استانبول به دنیار غرب بود. پدرم برای پر کردن بسیاری از دفترهای داخل چمدانش به پاریس رفته بود، خود را در اتاقهای هتل حبس کرده بود و سپس با نوشتههایش به ترکیه بازگشته بود. وقتی به چمدان پدرم نگاه میکردم این موضوع مرا ناراحت میکرد. خود را حبس کردن در یک اتاق به مدت بیست و پنج سال برای سر پا ماندن به عنوان نویسنده در ترکیه، این که نوشتن کاری است که باید همانگونه که از دورن میجوشد انجام شود، کاری که باید پنهان از جامعه، دولت و ملت انجام شود؛ وقتی به چمدان پدرم نگاه میکردم دیگر عاصی میشدم. شاید هم بیشتر به این خاطر که نویسندگی را مثل من جدی نگرفته بودم عصبانی میشدم.
در واقع از این که پدرم هرگز مثل من زندگی نکرده، برای هیچچیز کوچکی مجبور به مبارزه نشده و در جامعه، در میان رفقا و چیزهایی که دوستشان داشت خندهکنان با خوشبختی زندگی کرده، عصبانی بودم. میتوانستم به جای «عصبانی میشدم» از «حسادت میکردم» استفاده کنم و شاید از فهم این که کلمهٔ درست همین بود و در گوشهای از ذهنم وجود داشت، نارحت میشدم.
آن زمان مثل همیشه با صدای گرفته و خشمگین از خودم میپرسیدم: خوشبختی چیست؟ آیا خوشبختی تصور یک زندگی عمیق با تک و تنها زیستن در یک اتاق است؟ یا با مردم، باور داشتن به چیزهایی یکسان، یا تظاهر به باور داشتن و زیستن یک زندگی راحت است؟ آیا زندگی سازگار با هرکس داشتن و از سوی دیگر در جایی مخفیانه نوشتن خوشبختی است یا در واقع بدبختی؟ اما اینها سوالهایی بیش از اندازه عصبی و خشمگینانه بود. مهمتر از همه این که از کجا به این نتیجه رسیده بودم که خوشبخت بودن معیار یک زندگی خوب است؟ انسانها، روزنامهها، همگی طوری رفتار میکردند که انگار خوشبختی و مهمترین معیار زندگی است. آیا این کار، درست بودن عکس آن را به صورت موضوعی که ارزش بررسی کردن دارد در نمیآورد؟ در واقع چقدر پدرم را که همیشه از خانواده گریزان بود میشناختم، تا چه حد قادر به دیدن ناراحتیهای او بودم؟
چمدان پدرم را ابتدا با چنین انگیزههایی باز کردم. آیا بدبختی و رازی وجود داشته که پدرم با ریختن در قالب نوشته آن را تحمل کرده باشد؟ به محض باز کردن چمدان، بوی کیف سفری را به خاطر آوردم. بعضی دفترها را شناختم. که پدرم سالها قبل بدون این که تأکیدی روی آنها کرده باشد به من نشان داده بود. بسیاری از این دفترهایی که یکی یکی به آنها دست زدم و به هم ریختم، در زمان جوانی پدرم (وقتی ما را رها میکرد و به پاریس میرفت) نوشته شده بود. پس من داشتم کاری همانند خواندن زندگی نامهٔ نویسندگان محبوبم انجام میدادم. میخواستم بدانم پدرم وقتی به سن من بوده چه فکر میکرده و چه نوشته است. در مدت زمان کوتاهی فهمیدم که با چنین چیزهایی هم روبهرو نخواهم شد. مهمتر از همه این که از یافتن لحن یک نویسنده در گوشه و کنار نوشتههای پدرم ناراحت هم شده بودم؛ با خود میگفتم این صدا، صدای پدرم نیست، واقعی نیست، یا به کسی که من او را پدر واقعی خود من دانم تعلق ندارد در اینجا ترس شدیدتری بیش از چیز ناراحت کنندهای مانند این که پدرم موقع نوشتن پدرم نبوده وجود داشت؛ ترس این که از درون حقیقی نباشم، از این که بفهمم نوشتههای پدرم خوب نیست، یا حتا از این که پدرم از نویسندهای دیگر بیش از اندازه تأثیر گرفته باشد.
این ترس همانطور که در جوانیام بود، مرا به بحران حقیقی بودن رهنمون میکرد که همهٔ هستیام، زندگیام، میل به نوشتنم و نوشتههایم را زیر سؤال ببرم. این ترس را به شکلی در ده سال اولی که شروع به رماننویسی کردم، بسیار عمیق حس میکردم و مقابله کردن با آن برایم سخت بود. از این فکر که مثل انصراف دادنم از نقاشی کشیدن، یک روز شکست خورده و رمان نوشتن را نیز رها خواهم کرد میترسیدم. از دو حس عمدهای که چمدان در کوتاه مدت در من ایجاد کرد حرف زدم: حس در شهرستان بودن و نگرانیام از حقیقی بودن. البته این اولین بار نبود که در زندگی دچار چنین احساسات ناراحت کنندهای میشدم. این احساسها کلیت آن، نتایج جانبیاش، عصبیتها، مشکلات درونی و صورتهای مختلفش را طی سالها خواندن و نوشتن و با خود پشت میز کلنجار رفتن، در خود کشف کرده و در آنها عمیق شده بودم. البته بسیاری از اینها را مخصوصا در جوانی با دردهای معلوم و نامعلوم، حساسیتهای زائل کنندهٔ لذت و افکار مغشوشی که یکی در میان از زندگی واقعی و کتابها به من سرایت میکرد، تجربه کرده بودم. آرزوی زیستن در شهرستان و اضطراب حقیقی بودن را فقط با نوشتن رمان و کتاب دربارهٔ آنها به تمامی شناخته بودم. برای من نویسنده بودن یعنی مکث کردن روی زخمهای پنهانی که در درون خود، آنها را حمل میکنیم و دربارهٔ آنها کم میدانیم، با صبر آنها را کشف کردن، شناختن، آشکار کردن و این زخمها و دردها را آگاهانه به عنوان جزئی از نوشته و هویت خود در آوردن.
البته این لذت را از هنر ریختن واقعیت (همه چیزهایی که میشناسیم) در قالب نوشته هم به دست میآوریم. نویسندهای که خود را در یک اتاق حبس کرده و هنر خود را تعالی میبخشد، برای ساختن یک دنیا تلاش میکند. وقتی با زخمهای پنهان خود آغاز به کار میکند آگاهانه یا ناآگاهانه به نوع بشر اعتماد نشان میدهد. این که دیگران هم زخمهایی مشابه با خود دارند، از اینرو درک خواهند شد، این اعتماد ناشی از تشابه انسانها نسبت به همدیگر را سالها با خود حمل کردم. همهٔ ادبیات راستین، بر پایهٔ این احساس اعتماد کودکانه و خوشبینانهٔ انسانها به یکدیگر بنا شده است. در واقع کسی که خود را حبس کرده و مینویسد، میخواهد چنین انسانیت و دنیای فاقد مرکزی را مخاطب قرار دهد.
اما از چمدان و البته زندگی رنگ پریدهٔ ما در استانبول میشد فهمید که دنیا مرکزیتی دور از ما دارد. از این احساس روستایی چخوف وار ناشی از تجربهٔ این حقیقت بنیادی، به عنوان نتیجهٔ فرعی اضطراب حقیقی بودن در کتابهایم بسیار سخن گفتهام.این که اکثریت مردم دنیا با این احساسها زیستهاند و حتا بدتر از آن، با فقدان اعتماد به نقس و ترس تحقیر شدن مبارزه کردهاند را بر اساس تجربههای خودم میدانستم. بله، اولین درد بشر، هنوز نداشتن زمین، خوراک و خانه است…ولی دیگر تلویزیونها و روزنامهها این دردهای بنیادی را سریعتر از ادبیات و به اشکالی راحتتر از آن برای ما روایت میکنند. اصیلترین چیزی که ادبیات امروز باید آن را بررسی و روایت کند، دیگر دردهای بنیادی انسان یعنی ترس از بیگانگی و ناچیز پنداشتن خود است و در کنار اینها احساس بیارزش بودن، به عنوان یک اجتماع غرورهای پایمال شده، حساسیتها، نگرانی از تحقیر شدن، عصبیتهای گوناگون، زودرنجیها، تصور تنفرهای بیپایان و بدتر از اینها غرور ملی، برتر بینی…در بسیاری مواقع این خیالهای دور از ذهن را که با زبانی بیش از اندازه احساساتی از درونم به بیرون میتراوید، با نگاه به تاریکیهای درونم درک میکردم. با هم ذات پنداری خود با مردم انبوه خارج از دنیای غرب، به خاطر اضطراب جمعیتهای بزرگ، اجتماعات و ملتها از تحقیر شدنها و زودرنجیها، شاهد اسارت آنها در چنگ ترسهایی احمقانه میشویم. با همان سادگی با دنیای غرب نیز هم ذات پنداری میکنم و غرور ناشی از رنسانس، عصر روشنگری، کشف مدرنیسم و ثروت بیش از آن را میبینم که در بسیاری از مواقع ملتها و دولتها را با حماقتی مشابه، اسیر حس خودپسندی میکند.
پس فقط پدرم نبود، همهٔ ما به این فکر که دنیا مرکزی داشته باشد بیش از اندازه اهمیت میدهیم. از اینرو چیزی که ما را برای نوشت وادار به حبس کردن خود در یک اتاق میکند، اعتمادی کاملا بر عکس است؛ یک روز نوشتههایمان خوانده شده و درک خواهد شد چون باور داریم که انسانها در هر نقطه از دنیا به هم شباهت دارند. اما این را از نوشتههای خود و پدرم میدانم که این امر خوشبینی ناشی از درد و خشم کنار ماندن است. عشق و نفرتی که داستایفسکی در تمام زندگیاش نسبت به دنیای غرب در درون خود حس میکرد را بارها و بارها در درون خود نیز احساس کردم. اما چیز بنیادیتری که از او یاد گرفتم منبع واقعی خوشبینی او بود. این نویسندهٔ بزرگ از عشق و نفرت به دنیای غرب آغاز کرد و توانست دنیای کاملا متفاوتی در ورای آن خلق کند.
نویسندههایی که زندگی خود را وقف این کار کردهاند، این حقیقت را میدانند: با تمام دلایلی که برای نشستن پشت میز و نوشتن داریم. دنیایی که سالهای سال امیدوارانه با نوشتن ساختهایم، در نهایت به جاهای متفاوتی میرسیم. از پشت میزی که با اندوه یا خشم نشستهایم، به دنیایی ورای آن خشم و اندوه میرسیم. آیا پدرم نیز نمیتوانست به چنین دنیایی دست یافته باشد؟ دنیایی که پس از سفری طولانی به آن رسیده، میرسیم، درست مانند پایان یک سفر دریایی دراز، مانند جزیرهای که با تمام رنگهایش پس از کنار رفتن مه در برابر ما ظاهر میشود و حسی از یک معجزه را به ما میبخشد. شاید این حس شبیه چیزی باشد که جهانگردان غربی با دیدن مناظر پس از کنار رفتن مه سحرگاهی هنگام نزدیک شدن به استانبول از سمت جنوب، دچارش میشوند. در پایان سفر درازی که با امید و کنجکاوی آغاز شده، در آنجا مسجدها، منارههایشان، تکتک خانهها، کوچهها، تپهها، پلها، شهری که با سربالاییها یکی شده، دنیای کاملی وجود دارد.
انسان، مثل گم شدن یک خوانندهٔ خوب در صفحات یک کتاب، میخواهد وارد این دنیای نو شود که در برابرش ظاهر شده و خود را در آن گم کند. در حومهٔ شهر، در شهرستان یا خارج، به خاطر خشمگین یا (خیلی سر راست بگویم) غمگین بودنمان پشت میز نشسته و دنیایی تازه برای فراموش کردن این احساسات کشف میکنیم. بر خلاف احساسی که در کودکی و جوانیام داشتم استانبول دیگر برای من مرکز دنیا است. این فقط به خاطر آن نیست که همهٔ زندگیام را در آنجا گذراندهام، سی و سه سال است که خودم را با تکتک کوچهها، پلها، آدمها، سگها، خانهها، مسجدها، چشمهها، قهرمانهای عجیب، دکانها، آدمهای شناخته شدهاش، نقاط تاریک، شبها و روزهایش یکی پنداشته و سخن گفتهام.از یک نقطه به بعد، کنترل دنیایی که در خیال ساختهام از دست من نیز خارج شده و در فکر من از شهری که در آن زندگی میکنم نیز واقعیتر میشود. در آن زمان، همهٔ آن انسانها و کوچهها، اشیا و ساختمانها انگار با هم شروع به حرف زدن با یکدیگر کرده، انگار ارتباطی را که قبلا من حس نکرده بودم در میان خود برقرار میکنند. انگار که نه در خیال من و کتابهایم، بلکه خود به خود شروع به زندگی میکنند. در آن لحظه، این دنیایی که با قدرت خیال، همچون کندن چاه ا سوزن، آن را بنا کردهام برای من از هر دنیایی واقعیتر به نظر میآید.
وقتی به چمدانش نگاه میکردم، میخواستم بدون پیشداوری باشم. شاید پدرم نیز خوشبختی نویسندههایی را که عمر خویش را وقف این کار کرده بودند کشف کرده بود. از طرف دیگر چون هرگز پدری معمولی و آمر، منعکننده، سرکوبگر و مجازات کننده نبود، همیشه مرا آزاد میگذاشت و با احترامی بیش از حد با من برخورد کرده بود، از او سپاسگزار بودم. باور داشتم که برخلاف بسیاری از دوستان دورهی کودکی و نوجوانیام، به دلیل فقدان ترس از پدر، قدرت تخیل خود را همیشه آزادانه و کودکانه به کار انداختهام.بعضی وقتها نیز به خاطر این که پدرم در جوانی میخواسته نویسنده شود صمیمانه به فکر نویسنده شدن بودم. باید نوشتههای او را با خوشبینی میخواندم. باید نوشتنهای او را در اتاقهای هتلها درک میکردم.
چمدان پدرم را (که روزها، همانجا که رها کرده بود مانده بود) با این افکار خوشبینانه باز کردم و بعضی دفترها و بعضی صفحهها را با استفاده از همهٔ نکتهسنجی خود خواندم. پدرم چه نوشته بود؟ تصاویری از هتلهای پاریس را به یاد میآورم، بعضی شعرها، بعضی تناقضگوییها، ارجاع به موضوعاتی دیگر…خودم را مثل کسی حس میکردم که بعد از یک سانحهٔ اتومبیل چیزهایی را که بر سرش آمده، به سختی به یاد میآورد و حتا اگر تحت فشار قرار گیرد نمیخواهد به یاد بیاورد. وقتی در کودکیام، پدر و مادرم به پایان یکی از دعواهای خود میرسیدند، یعنی وقتی یکی از آن سکوتهای مرگبار آغاز میشد پدرم برای عوض کردن حال و هوای خانه بلافاصله رادیو را روشن میکرد. موسیقی به ما کمک میکرد تا واقعهای را که رخ داده و تمام شده زودتر فراموش کنیم. من هم با یکی دو کلمه که کاربرد همان موسیقی را دارد و مورد پسند قرار خواهد گرفت، موضوع را عوض میکنم! همانطور که میدانید، بیشترین سؤالی که از ما نویسندهها پرسیده میشود و محبوبترین سؤالها این است: چرا مینویسید؟
چون دلم میخواهد مینویسم! چون نمیتوانم کار معمولی دیگری بکنم مینویسم. مینویسم چون میخواهم کتابهایی مانند آنچه مینویسم نوشته شود تا بخوانم. مینویسم چون از دست همهٔ شما خیلی خیلی عصبانی هستم. مینویسم چون از نشستن در یک اتاق در تمام طول روز و نوشتن خوشم میآید. مینویسم چون حقیقت را تا زمانی که نتوانم آن را تغییر بدهم، نمیتوانم بپذیرم. مینویسم برای این که همه دنیا بداند من، دیگران، همهٔ ما، در استانبول، در ترکیه، چگونه زندگی کردهایم، چگونه زندگی میکنیم. مینویسم چون بوی کاغذ، قلم و مرکب را دوست دارم. مینویسم چون به ادبیات و هنر رمان بیش از هر چیز باور دارم. از روی عادت و اشتیاق مینویسم. مینویسم چون از فراموش شدن میترسم. مینویسم چون از شهرت و توجهی که با خود میآورد خوشم میآید. برای تنها ماندن مینویسم. مینویسم تا شاید بتوانم درک کنم چرا از دست همهٔ شما، از دست همه خشمگین هستم. مینویسم چون از خوانده شدن خوشم میآید. مینویسم چون به خود میگویم بگذار این رمان، این نوشته، این صفحهای که آغار کردهام را تمام کنم. مینویسم چون به خود میگویم همه از من انتظار دارند که بنویسم. مینویسم چون کودکانه به جاودانگی کتابخانهها و ایستادن کتابها در طبقات آن باور دارم. مینویسم چون زندگی، دنیا و همهچیز بیاندازه باور نکردنی زیبا و حیرتانگیز است. مینویسم چون از ریختن این زیباییها و ثروتها به قالب کلمات لذت میبرم. مینویسم نه برای این که قصهای روایت کنم، بلکه برای این که قصهای خلق کنم. مینویسم چون میخواهم از دست این حس خلاصی پیدا کنم که همیشه جایی برای رفتن هست و من (انگار همیشه در یک رویا) هرگز نمیتوانم به آنجا بروم. مینویسم چون میخواهم خوشبخت بشوم.
یک هفته بعد از این که به اتاق کارم آمد و چمدان را آنجا گذاشت، پدرم مثل همیشه پاکتی شکلات در دست (فراموش میکرد چهل و هشت سال دارم) به دیدنم آمد. مثل همیشه از زندگی، سیاست و شایعات خانوادگی حرف زدیم و خندیدیم. یک لحظه چشم پدرم به گوشهای که چمدانش را گذاشته بود افتاد و متوجه شد که آن را از آنجا برداشتهام.چشممان در چشم یکدیگر افتاد. سکوت ناراحت کننده و شرمآوری حاکم شد. چشمهایم از نگاه وی گریخت. نتوانستم به او بگویم که چمدان را باز کرده و سعی کردهام.نوشتهها را بخوانم. اما او فهمید. این درک کردنها چند ثانیه، یعنی همانقدر که معمولا طول میکشد، طول کشید. چون پدرم فردی مطمئن به خود، راحت و انسانی خوشبخت بود مثل همیشه خندید و موقع از خروج از خانه، مثل همیشه حرفهای دلگرم کننده و زیبایش را چونان یک پدر بار دیگر تکرار کرد.
مثل همیشه از پشت سر با حسادت به خوشبختی، بیدردی و بیقیدی پردم نگاه کردم اما به یاد میآورم که آن روز درونم از تکانههای خوشبختی، شرمآوری پر شده بود. شاید مثل او راحت نیستم، مثل او زندگی بیقید و توأم با خوشبختی را نزیستهام اما احساس این که حق نوشتن را ادا کردهام، میفهمید که؟ این را به خاطر این که در برابر پدرم احساس میکردم خجالت میکشیدم. از همه مهمتر این که پدرم مرکز سرکوبگر زندگی من نبوده و مرا آزاد گذاشته بود. همهٔ اینها به ما یادآوری میکند که نوشتن و ادبیات به احساس خوشبختی و گناه همراه با کمبود موجود در مرکز زندگی ما، عمیقا وابسته است.
اما تقارن دیگر قصهٔ من که حس گناهکاری عمیقتری را منتقل میکرد، نیمهٔ دیگری است که بلافاصله همان روز به یاد آوردم. بیست و سه سال قبل از این که پدرم چمدان خود را به من تحویل بدهد، وقتی بیست و دو ساله بودم همه چیز را رها کرده و تصمیم گرفته بودم که رماننویس شوم. خودم را در یک اتاق حبس کرده بودم، چهار سال بعد اولین رمانم، آقای جودت و پسرانش را تمام کرده و یک نسخهٔ تایپ شدهٔ آن را با دستهایی لرزان به پدرم داده و از او خواسته بودم تا قبل از چاپ بخواند و نظرش را به من بگوید. این موضوع به خاطر این که به ذوق و هوش وی اعتماد داشتم نبود، بلکه گرفتن تأیید او لازم بود چون بر خلاف مادرم، با رماننویس شدنم مخالفت نکرده بود. در آن زمان پدرم نزد ما نبود. در دوردستها بود. بیصبرانه منتظر بازگشت او شدم. دو هفته بعد وقتی برگشت دویدم و در را به رویش باز کردم. پدرم هیچ نگفت اما بلافاصله آنچنان مرا بغل کرد که فهمیدم کتابم را بسیار پسندیده است. مدتی را در میان لحظات بیش از حد احساساتی، با بحرانهای بیدست و پایی و سکوت گذراندیم. سپس به محض این که کمی فارغ شد و زده و اغراقآمیز بیان کرد و به من گفت که یک روز، این جایزه را که با خوشبختی هرچه تمامتر قبول کردهام، دریافت خواهم نمود.
این حرف را بیش از این که برای او باوری ایجاد کند یا این جایزه را به عنوان هدفی نشانش دهد، مانند یک پدر ترک که به پسرش میگوید «یک روز ژنرال خواهی شد!» برای این که از پسرش حمایت کرده و به او جسارت بدهد، گفت. سالهای بعد نیز در هر ملاقات برای جسارت بخشیدن به من این حرف را مرتبا تکرار کرد. پدرم در دسامبر سال 2002 مرد.
اعضای آکادمی سوئد که افتخار دریافت این جایزهٔ با ارزش را به من دادهاید! میهمانان گرامی! خیلی دوست داشتم امروز پدرم میان ما بود.
منابع: مقدمه کتاب کتاب نام من سرخ – کتاب زندگی نو (نشر ققنوس) – مجله فردوسی (خرداد و تیر 1386)