داستان کوتاه اوراق هویت، نوشته الخاندرو سامبرا
الخاندرو سامبرا (متولد 24 سپتامبر 1975) نویسندهٔ جوان شیلیایی. او به نسل جدید نویسندگان امریکای لاتین تعلق دارد که نه همچون نویسندگان بوم، دغدغهٔ مستقیم بومی گرایی و سیاست دارد و نه سبک و سیاقی پسابومی. الخاندرو سامبرا را با بوگوتای سی و نه میشناسند. بوگوتای 93نام فستیوال داستان نویسی در امریکای لاتین بود که به نویسندگان زیر 39 سال تعلق داشت. این فستیوال در افریقا با نام افریقا 39 و در کشورهای عربی با نام بیروت 39نیز برگزار شده است. الخاندرو سامبرا برندهٔ جایزهٔ بوگوتای 39 بود. سامبرا از زندگی امروز انسان شیلیایی میگوید نه اشارهای مستقیم به تاریخ دارد و نه سیاست، ولی در عبن حال داستانهایش همچون زیست روزمرهٔ هر شیلیایی از بستر سیاسی و اجتماعی شیلی بیرون نیست.
1- اولین باری که یک کامپیوتر دیدم سال 1980 بود، چهار یا پنج ساله بودم، ولی شاید این یک خاطرهٔ ناب نباشد شاید آن را با دیدارهای قبلی از محل کار پدرم در خیابان آگوستیناس قاتی کرده باشم. پدر را همیشه سیگار بهدست راست و چشمانی سیاه خیره به چشمهایم به یاد میآورم که در حال توضیح کارکرد آن دستگاه بزرگ است. منتظر عکسالعملی فوقالعاده بود و من سعی میکردم که خود را مشتاق نشان دهم ولی به زحمت خودم را خلاص میکردم تا روی میز کار لورنا بازی کنم، لورتا منشی با زلفهای افشان و لبهای قیطانی بود که هیچ وقت اسم من یادش نمیماند. دستگاه الکتریکی لورتا به نظرم شگفتانگیز میآمد، دستگاهی که به کمک آن کلمات به هم میپیوستند تا جایی که ضربهای آن را روی کاغذ حک میکرد. شاید کارکردی مشابه با یک کامپیوتر داشت ولی آن موقع این به فکرم نرسیده بود. بههرحال من از آن یکی دستگاه بیشتر خوشم میآمد. یک «الیوتی» معمولی سیاه رنگ که خوب میشناختمش زیرا یکی شبیه آن را در خانه داشتیم. مادرم برنامهریزی خوانده بود ولی خیلی زود کامپیوترها را به فراموشی سپرده بود و این تکنولوژی رده پایینتر را که هنوز به روز بود، ترجیح میداد زیرا هنوز کامپیوترها آن چنان همهگیر نشده بودند. مادرم برای پول درآوردن از دستگاه استفاده نمیکرد: او ترانه، داستان و شعرهای نوشته مادربزرگم را تایپ میکرد که معمولاً آنها را در مسابقهای ارائه میداد و یا پروژهای که او را از ناشناس بودن در بیاورد. مادرم را به یاد میآورم که روی میز ناهارخوری کار میکند و کاغذ کالکی را با دقت وارد میکند و وقتی دستگاه اشتباه میکند تیپکس را با دقت پاک میکند. همیشه خیلی سریع با تمام انگشتان بدون آنکه به کلیدها نگاه کند تایپ میکرد. شاید بتوانم آن دو را اینچنین توصیف کنم: پدرم یک کامپیوتر و مادرم یک ماشین نویس بود.
2- خیلی زود یاد گرفتم اسمم را تایپ کنم ولی بیشتر دوست داشتم با صدای کلیدها کوبش مارش نظامی را تقلید کنم. عضو گروه مارش نظامی شدن بزرگترین افتخاری بود که میتوانستیم آرزو کنیم. همه آرزوی آن را داشتند و من هم داشتم. اواسط روز، حین کلاسها، از دور صدای کوبش طبلها و سوتها، نتهای زیر معجزهآسای مثلث و چنگ را میشنیدیم. گروه دو یا سه بار در هفته تمرین میکرد: از اینکه میدیدم در محوطهٔ زمین بازی پراکنده میشوند خوشم میآمد. از همه جالبتر پیشاهنگ گروه بود که فقط در مناسبتهای خاص دیده میشد چون او یکی از دانش آموزان سابق مدرسه بود. با وجود که یک چشم داشت و چشم دیگرش شیشهای بود، میله را با مهارتی تحسینبرانگیز حمل میکرد، افسانههایی که در مورد چشم-اش جریان داشت میگفتند که در یک مانور بد آن را از دست داده.
ماه دسامبر برای زیارت معبد ووتیو رفتیم. یک صف طولانی که از مدرسه دو ساعت زمان میبرد و به سردستگی گروه مارش و بعد ما به ترتیب سن از پنجم متوسطه تا اول ابتدایی (زیرا مدرسه ما مدرسه فنی بود) مردم خم میشدند، مردم بیرون میآمدند تا به ما سلام دهند، بعضی خانمها برای رفع خستگی پرتقالی به دستمان میدادند. مادرم در نقاطی خاص از راه پیدایش میشد: ماشینش را پارک میکرد و مرا انتهای گروه پیدا میکرد و دوباره به ماشینش برمی گشت تا آهنگی گوش کند و سیگاری بکشد و تا توقف بعدی برای استراحتمان رانندگی کند و دوباره برای سلام کردن بیاید. او با موهای بلند براق بلوطیاش بیتردید زیباترین مادر کلاس بود که این اوضاع را بیشتر برایم پیچیده میکرد زیرا بعضی از همکلاسیهایم میگفتند که زیادی برای مادر آدم زشتی مثل من بودن زیباست.
دانته هم میآمد و سلامی میداد، با صدایی از ته گلو صدایم میکرد و مرا جلوی همکلاسیهایم که هم مرا مسخره میکردند و هم او را خجالتزده میکرد. دانته پسرکی اوتیستی بود که خیلی از من بزرگتر بود، شاید پانزده یا شانزده ساله بود. خیلی قد بلند بود، یک متر و نود قد و بیشتر از صد کیلو وزن داشت، همآنطور که خودش برای مدتی با رقم دقیق میگفت: “ سلام، من 103 کیلو هستم”.
دانته تمام روز سرگردان در شهرک پرسه میزد و سعی میکرد پی ببرد والدین فلان بچهها چه کسانی هستند، و برادر خواهرانشان و دوستان هر کدام کدامند، کاری که در شهری که سکوت و بیاعتمادی در آن حکمفرما بود کار راحتی نمیتوانست باشد. او همیشه دنبال اشخاص مورد نظرش راه میافتاد و آنها معمولاً قدمهایشان را تندتر میکردند ولی او هم سریعتر میجنبد تا جایی که با آنفرد رو به رو شود و در حالی که از کنارشان رد میشد وقتی چیزی دستگیرش میشد با خشونت سرش را تکان میداد.
تنها با خالهاش زندگی میکرد، ظاهراً پدر و مادرش ترکش کرده بودند، ولی خودش این را هیچ وقت نمیگفت، وقتی از احوال پدر و مادرش میپرسیدند دست پاچه نگاه میکرد.
علاوه بر مارش مدرسه بعد از ظهرها در خانه هم تصنیفهای رزمی را میشنیدم آخر خانه ما پشت استادیوم سانتیاگو بوئراس بود، آن جا بچههای مدارس دیگر هم برای تمرین میرفتند و هر از گاهی شاید هر ماه مسابقهای بین گروههای موسیقی جنگ برگزار میشد. بدین منوال من تمام روز صدای مارش نظامی را میشنیدم، میتوانم بگویم که این موسیقی دوران کودکی من بود ولی این تنها بخشی از آن بود زیرا در خانوادهٔ من همیشه موسیقی اهمیت داشت.
مادربزرگم در نوجوانی خوانندهٔ اوپرا بود و بزرگترین سرخوردگیاش غیرممکن شدن ادامهٔ خوانندگی بود. در سن بیست و یک سالگی زلزلهٔ سال 1939 زندگیاش را دو نیمه کرده بود. نمیدانم چند بار خاطره زمین را که دهان باز کرده بود و ناگهان از خواب پریدن و شهرش چیان بیخوی ویران را یافته بود بازگو کرده بود. لیست کشته شدگان شامل پدرش، مادرش، و دو تن از سه برادرش میشد. و سومی بود که او را از زیر آوار نجات داده بود.
مادر و پدرم هیچ وقت برای ما قصه نمیگفتند ولی او میگفت. قصههای خوبی که پایان تلخی داشتند زیرا همیشه شخصیتهای داستان در زلزله میمردند. ولی داستانهای بسیار غمانگیزی را هم تعریف میکرد که به شادی ختم میشدند و اینها برای او ادبیات بود. گاهی کار مادربزرگم به گریه کردن میکشید و من و خواهرم خوابمان میبرد یا بهتر بگویم صدای هق هقش از خواب بیدارمان میکرد. و گاهی با اینکه در لحظهای بسیار غمانگیز از داستان بود، جزئیاتی به خنده میانداختش و قهقههای مستانه سر میداد و باز هم ما را از خواب میپراند.
مادربزرگم همیشه جملات دوپهلو یا احمقانهای میگفت که خودش خیلی خوشش میآمد. به جای” مسلماً” میگفت” مسلم” و اگر کسی میگفت که هوا سرد است جواب میداد “ مخصوصاً که هیچ گرم نیست”. و یا میگفت “ اگر قرار است بجنگیم پس میجنگیم” و جواب میداد “ به قول ماهی هیچ کدام”، و یا “ به قول ماهی” و یا خیلی مختصر و مفید میگفت “ماهی”، در واقع اصل جمله این بود: “ از ماهی پرسیدند میخواهی سرخت کنیم یا توی فر بپزیمت، جواب داد هیچ کدام”.
4- مراسم عشای ربانی در سالن ژیمناستیک مدرسهٔ راهبهها به اسم مادر مطهر بود ولی همیشه چنان حرف میزدند که گویی از رؤیایی حرف میزنند. در مورد محوطهٔ کلیسا که در حال ساخت آن بودند حرف میزدند و آنقدر حرفشان به درازا میکشید که وقتی تمامش میکردند حس میکردم دیگر اعتقادم به خدا را از دست دادهام.
اوایل با پدر و مادرم میرفتم، ولی بعدها خودم به تنهایی رفتم، زیرا آن دو جای مراسمشان را عوض کردند و به کلیسای اورسولیناها رفتند، فرقهٔ کاتولیکی که نام خود را از قدیسه اورسولا گرفته بودند و نزدیکتر بود و فقط چهل دقیقه طول میکشید آخر کشیش طاس و کوتوله بود که سوار موتور میشد و خطبههایش را با بیاعتنایی پرسوز و گداز میخواند و حتی مرتب دستش را تکانی میداد به معنی و غیره… از او خوشم آمد ولی کشیش کلیسای مادر مطهر را ترجیح میدادم، مردی با ریشهای در هم، غیرقابل کنترل و کاملاً سفید که با حالتی قانعکننده حرف میزد، انگار که میخواست با حرفهایش ما را به چالش بکشد، با آن متانت تأثیرگذار و فریبنده خاص همهٔ کشیشها و با آن مکثهای نمایشی. و طبیعتاً کشیشهای مدرسه یمان هم بودند، از جمله پدر لیمونتا، مدیر مدرسه که ایتالیایی ورزشکاری بود- خودش میگفت در جوانی ژیمناست بوده- که با جا کلیدیاش پس گردنمان میزد برای آنکه شل و ول بارنیاییم، او آدم معتقد و از آن مهمتر میهنپرستی بود. برایم ناخوشایند و بیتناسب میآمد، خطبههایش زیادی موعظهگر و جدی بود.
زبان عشای ربانی را دوست داشتم، ولی خیلی آن را نمیفهمیدم. وقتی کشیش میگفت:”آرامش برای شما به جا میگذارم، من آرامش خود را به شما میدهم» من میشنیدم «آزمایش برای شما به جا میگذارم، من آزمایش خود را به شما میدهم» و مدتها به این جمله اسرارآمیز میاندیشیدم. و این عبارت “آقا من لایق آن نیستم که تو به زیر سقف خانهٔ من بیایی» را یک بار به مادربزرگم که داشت در خانه را باز میکرد گفتم و یک بار دیگر به پدرم و او فوراً با لبخندی شیرین و موقر جواب داد: “سپاسگزارم اما این خانه، خانهٔ من است».
در کلیسای مادر مطهر گروه کری به شش خواننده و دو گیتار که گروه بسیار با اهمیتی بود زیرا که سرودهای “خدا را سپاس میگوییم» و “پروردگارا تو را ستایش میکنیم» و حتی سرود «پروردگارا صدای ما را بشنو، ما خاکسار توییم» در آن میخواندند. من بلندپروازانه میخواستم که به این گروه بپیوندم. به زور هشت سالم میشد ولی میتوانستم به خوبی گیتار کوچکی را که در خانه بود بنوازم: با ریتم مضراب میزدم، آرپژ (چنگسانه) را بلد بودم و هرچند که زمان استفاده از سجیلا 1 اضطراب رعشه میگرفتم تقریباً میتوانستم همان صدا را با کمی گرفتگی دربیاورم. به نظرم کارم خوب بود یا تا حدی مناسب بود که یک روز در پایان عشای ربانی گیتار بهدست به اعضای گروه کر نزدیک شدم. نگاهشان معلوم بود که من را دستکم گرفتهاند، شاید برای آنکه خیلی بچه بودم و یا آنکه آنها مافیایی بودند که کارشان ثابت شده بود، ولی نه دست رد به سینهام زدند نه قبولم کردند. زنی تقریباً بور با چشمانی فرو رفته که گیتار خیلی بزرگی را مینواخت جواب داد”باید امتحانت کنیم». گفتم همین الان انجامش دهیم، چند آهنگ را تمرین کرده بودم از جملهای پدر ما که با موسیقی
بود ولی او قبول نکرد و گفت: ماه آینده.
5- مادرم با تعلق خاطری به آهنگهای بیتلها و محموعه آهنگهای فولکلور شیلیایی بزرگ شده بود، و بعد از آن به اهنگهای معروف آدامو، ساندرو، رافائل و خوسه لوئیس رودریگس رو آورده بود که تقریباً همه در اوائل دهه هشتاد گوششان میدادند. از دنبال چیزهای جدید بودن دست کشیده بود_ چیزهای جدید برای او_ ولی ناگهان با صفحهٔ گرام کنسرتی که پاول سیمون و آرت گارفانکل با هم در سنترال پارک اجرا کرده بودند، مواجه شد. از آن لحظه زندگیاش عوض شد فکر میکنم شاید برای همیشه: ناگهان شبانه روز با سرعتی باور نکردنی خانه پر شد از صفحههایی که پیدا کردنشان سخت بود و او دوباره شروع به یادگیری انگلیسی کرد شاید تنها با این هدف که کلمات آن ترانهها را بفهمد.
او را در حال گوش کردن به دوره آموزش زبان بیبیسی به یاد میآورم بستهبندیهایی که درونشان دستهٔ ده تایی نوار کاست قرار داشت.، و یا دورهٔ دیگری به نام the three way method to English که شامل دو جعبه میشد یکی قرمز و دیگری سبز، هر کدامشان یک دفترچه، کتاب و سه صفحهٔ گرام 33 دور داشتند. من کنارش مینشستم و با حواس پرتی به آن صداها گوش میدادم. راستش بعضی از جملات را هنوز به یاد میآورم، مثلاً آن جا که مر میگفت: these are my eyes و زن جواب میداد: those are your eyes.. بهترین جایش آن جا بود که صدای مردانه میپرسید: is this a pencil? و زن جواب میداد: no, this is not the pen, but the pencil.
فکر میکنم که هر بار به خانه برمی گشتم، صدای ترانهای از سیمون و گارفانکل و یا تکنوازی از پاول سیمون در نشیمن به گوش میرسید. وقتی در سال 1986 آلبوم گریسلند به بازار آمد بدون تردید مادرم پر و پاقرصترین طرفدار شیلیایی سیمون بود، او در مورد تمام بخشهای زندگی خواننده تخصص داشت، از جمله ازدواج نافرجامش با کری فیشر و یا نقش کوتاهش در انی هال. پدرم از این شبفتگی ناگهانی زنش به موسیقی که او اصلاً نمیپسندید حیرت زده بود، پدرم تنها موسیقی سامبای آرژانتینی را دوست داشت. شبی بعد از جر و بحث شنیدم که مادرم در حال هق هق میگفت: “من باید اتاق جداگانه داشته باشم»، جر و بحث از آن جا شروع شده بود که مادرم چند تایی عکس و پوستر برای زدن به دیوار اتاقشان اماده کرده بود و مطابق انتظار با مخالفت پدرم مواجه شده بود ولی پدرم مثل همیشه مجبور به تسلیم در مقابل این نمایشگاه چهرههای خوانندگان مرد در اتاقشان بود.
6- آخر هفتههای فصل بهار و بخشی از تابستان را با عموها و عموزادهها به تپههای محافظت شده 15 میرفتیم تا بادبادک هوا کنیم. همه چیز خیلی حرفه یی بود: پدرم به رسم کودکیهایش ریسمان بادبادک را با خرده شیشه گره میزد و از بین دو درخت میگذراند به اضافه یک قرقره و یک موتور با مکانیسم پیچیده که با آن ریسمانها را از خرده شیشه پر میکرد. او بادبادکها را هم خودش درست میکرد. پدرم آن موقعها مشغول برطرف کردن عیبهای پبچیده کامپیوترهای مختلف بود ولی تصویر پدرم برای من برمی گشت به شبهایی که سختکوشانه مشغول ساخت بادبادک ایدهآل بود.
من هم بدم نمیآمد که بادبادک هوا کنم ولی ترجیح میدادم با نخ سالم این کار را انجام دهم زیرا نمیتوانستم بادبادک را کنترل کنم با اینکه پوست انگشتانم کمی از نواختن سیمهای گیتار کلفت شده بود باز هم انگشتانم را زخمی میکردم. ولی او اصرار داشت که با ریسمان شیشه دار این کار را بکنم، باید بادبادک را مستقیم در آسمان نگه میداشتم و با رقیب مواجه میشدم. در حالی که پسرعمویم با انرژی هرچه تمامتر ریسمانهای بادبادکها را میسایید و هر بعد از ظهر دهها بادبادک را به زمین میانداخت، من نگه داشتن بادبادک در آسمان برایم سخت بود و هر لحظه کنترلش را از دست میدادم. خیلی تلاش میکردم اما بعد از مدتی دیگر هیچکس به من امیدی نداشت.
همیشه جعبه یی پر از بادبادکهای باشکوه داشتیم، بادبادکهایی که پدرم ساخته بود و آنهایی که یکی از دوستانش که حسابی به این کار علاقه داشت خریده بود. من همیشه سعی میکردم محلی را انتخاب کنم که حسابی از خانوادهام دور باشد. گاهی به جای هوا کردن بادبادک، آن را با قرقرهاش بر میداشتم و چند ساعتی روی چمنها دراز میکشیدم و اولین سیگارهایم را در حالی که به آسمان خیره شده بودم و جست و خیز بادبادکها را نگاه میکردم میکشیدم. یک روز عصر یکی آمد و پرسید: “دست پاچلفتی، چقدر میگیری اینو به من بدی؟” او مائوریسیو دستیار کشیش بود. بادبادک را به او فروختم و کمی بعد جندتایی دیگر به برادرش و دوستان برادرش هم فروختم.
مائوریسیو آنچنان کک و مکی بود که دیدنش آدم را به خنده میانداخت ولی من بدون لباس سفید نتوانسته بودم بشناسمش. باید اعتراف کنم که در کمال نا آگاهی فکر میکردم که دستیاران کشیش، کشیشهای جوانی هستند که در انزوا زندگی میکنند یا چیزی از این قبیل. ولی او گفت که اینطور نیست و ترجیح میدهد او را پسر محراب صدا کنند تا دستیار کشیش. از من دعوت کرد تا در چیدمان میز کمکش کنم زیرا آن یکی دستیار کشیش داشت بازنشسته میشد. او از من پرسید که آیا آیین تقسیم مقدس را به جا آوردهام و نمیدانم چرا جواب دادم که بله که در حقیقت کاملاً دروغ بود، تازگی در مدرسه مشغول تمرین آن بودم. نمیدانستم و هنوز هم نمیدانم که آیا این شرط لازم برای دستیار کشیش شدن بود یا نه ولی به حکم غریزه و با وجود شکی که داشتم دروغ گفتم همآنطور که باز هم بارها در زندگیام دروغهایی گفتهام. گفتم که به آن فکر میکنم ولی مطمئن نیستم. وقتی به جایی برگشتم که پدرم و عموهایم بودند، آنها از معاملهٔ بادبادکهایم با خبر شده بودند ولی هیچکس به رویم نیاورد.