کتاب سرزمین مامورهای مخفی؛ داستان‌هایی از پشت دیوار برلین – نوشته آنا فاندر

عنوان اصلی این کتاب Stasiland است، مرکب از دو کلمه اشتازی و land به معنی سرزمین.

اشتازی، سازمان اطلاعاتی آلمان شرقی بود و حدود ۴۰ سال به نظارت و بررسی فعالیت‌های شهروندان آلمان شرقی مشغول بود، و با استفاده از اطلاعات به دست ‌آمده هرگونه نا آرامی را در نطفه خفه می‌کرد.

در سال ۱۹۸۹ میلادی، اشتازی برای ۱۰ میلیون شهروند این کشور پرونده داشت. اشتازی بیش از ۹۱ هزار افسر داشت و شبکه گسترده خبرچین‌های فعالش نزدیک به ۲۰۰ هزار نفر را شامل می‌شدند.

برآورد مى شود در رایش سومِ هیتلر به ازاى هر دو هزار شهروند یک مامور گشتاپو وجود داشت و در شوروىِ زمان استالین یک مامور کا. گ. ب براى هر ۵۸۳۰ نفر. در جمهورى دموکراتیک آلمان یک مامور اشتازى با خبرچین به ازاى هر شصت و سه نفر وجود داشت. اگر خبرچین هاى پاره وقت را هم حساب کنیم، برخى تخمین ها به نسبتى معادل یک خبرچین براى هر ۶/۵ نفر مى رسند.

مأموران اشتازی وظایف خود را در چارچوب شعار «دشمن کسی است که دگراندیش باشد» انجام می‌دادند.

«خبرچین‌ها از این کار چی عایدشون می‌شد؟» دوست دارم بدانم دستمزشان چقدر بوده است.
بوک تصدیق می‌کند: «واقعاً کم بود. اصلاً به ندرت دستمزد می‌گرفتن. هر هفته باید با مربیشون ملاقات می‌کردن و واسه‌ی این کار پولی نمی‌گرفتن. گه‌گاهی به عنوان جایزه‌ی اطلاعات خاصی یه پولی بهشون می‌دادن. گاهی وقتام هدیه‌ی تولد می‌گرفتن.»
– پس برای چی این کارو می‌کردن؟
می‌گوید: «خب، بعضیا‌شون متقاعد شده بودن به خاطر هدف بزرگیه. اما فکر می‌کنم بیشتر به این خاطر بود که خبرچینا احساس می‌کردن با این کار واسه خودشون کسی شده‌‌ن. می‌دونید؛ یکی بود که چند ساعت در هفته به حرفاشون گوش بده و یادداشت برداره. احساس می‌کردن در مقایسه با بقیه دست بالا رو دارن.»

به عبارتی اشتازی، تجسم مسلم رمان 1984 بود. شهروندان آلمان شرقی به نوعی تربیت شده بودند که همه را جاسوس دولت می‌پنداشتند. آن فضایی که در فیلم زندگی دیگران تجسم شده را تصور کنید. هر خانه‌ای ممکن بود شنود شود و پشت هر دیوار و پریزی ممکن بود، وسایل شنود جاگذاری شده باشد. اگر فناوری شوروی و آلمان شرقی اغلب زمخت و بدقواره بود، در قسمت فناوری شنود، نازک‌اندیشی و منیاتورسازی وجود داشت!

علیرغم اینکه سیستم جاسوس‌پروری و یا راپورت بده تا صعود کنی، مختص آلمان شرقی نیست و نخواهد بود، اشتازی یکی از کامل‌ترین سیستم‌های نظارتی را توانسته بود اجرایی کند. دریغ که فناوری‌های کنونی ذخیره و پردازش اطلاعات را نداشتند، وگرنه همه چیز به گمان آنها رؤیایی می‌شد!

اما در کتابی اشتازی‌لند که در ترجمه فارسی به سرزمین مامورهای مخفی برگردانده شده، شما با قوه تخیل آنا فاندر خودتان را در این جهان می‌یابید.

شما درمی‌یابید که زندگی آدم‌های عادی در این سیستم کمونیستی دیکتاتوری چگونه بوده. خواننده با میریام آشنا می‌شود، دختر 16 ساله‌ای که برچسب تلاش برای شروع جنگ جهانی سوم بر او خورده! و با شخصیت‌هایی مانند یک نقشه‌کش دارای وسواس ذهنی در مورد دیوار برلین و یک موزیسین که بعدها سر به نیست می‌شود آشنا می‌شود. او درمی‌یابد که علیرغم سقوط آلمان شرقی، هنوز هم جاسوس‌ها و ماموران اشتازی در رؤیای گذشته هستند.

در دنیای پر از نظارت ما، کتاب سرزمین اشتازی، بزرگداشت بیداری وجدان و شجاعت انسان است.

آنا فاندر، نویسنده استرالیایی و برنده جایزه ادبی ساموئل جانسون ۲۰۰۷ است. او در سال ۲۰۱۱ به عنوان مدیر بخش ادبیات انجمن هنر استرالیا به کار پرداخت و در سال ۲۰۱۲جایزه مایز فرانکلین را نیز از آن خود کرد.


کتاب سرزمین مامورهای مخفی
داستان‌هایی از پشت دیوار برلین
نویسنده : آنا فاندر
مترجم : نرگس حسن‌لی
۳۷۴ صفحه


برلین، زمستان ۱۹۹۶

خمارم و خودم را مثل یک اتومبیل لابه لای جمعیت در ایستگاه الکساندرپلاتز هدایت می‌کنم. عرض بدنم را اشتباه حساب می‌کنم و به یک سطل زباله و یک تابلوی تبلیغاتی تنه می‌زنم. فردا کبودی‌ها مثل ظهور عکس از روی نگاتیو روی تنم پدیدار می‌شوند.

مردی از سمت دیوار لبخندزنان برمی گردد و زیپ شلوارش را بالا می‌کشد. بند کفش و چند دندان ندارد، صورت و دندان‌هایش به یک اندازه لق هستند. مرد دیگری در لباس کار سرهمی با جارویی به اندازه جاروی زمین تنیس مواد ضدعفونی‌کننده را به کف ایستگاه می‌مالد. پشته‌هایی از پودر سبز و ته سیگار و ادرار می‌سازد. مردِ مستی چنان روی زمین پا می‌گذارد انگار زمین تحمل وزنش را ندارد.

می خواهم با مترو به اوستبانهوف و از آنجا با قطار محلی به لایپزیگ بروم که چندساعتی با اینجا فاصله دارد. روی نیمکت سبزی می‌نشینم. به کاشی‌های سبز نگاه می‌کنم و هوای متعفن را تنفس می‌کنم. ناگهان احساس می‌کنم حالم خوب نیست. می‌خواهم زودتر بروم بالا و راهم را لای راه پله‌ها باز می‌کنم. در سطح زمین، الکساندرپلاتز پهنه‌ی غول آسایی از بتُن خاکستری است که برای این طراحی شده تا مردم احساس کوچک بودن کنند. به این هدف رسیده‌اند.

بیرون برف می‌بارد. در گل ولای راه می‌افتم تا به جایی برسم که می‌دانم توالت هست. توالت‌ها هم مانند خط قطار زیرزمین کار گذاشته شده‌اند اما به فکر کسی نرسیده آن‌ها را به ایستگاه وصل کند. همان طور که پله‌ها را پایین می‌روم، بوی تند ضدعفونی‌کننده‌ها شدت می‌گیرد.

زن درشتی با پیش بند بنفش و آرایش غلیظ در انتهای راه پله ایستاده است. به یک پیشخان شیشه‌ای لم داده که از ذخیره‌ی لوازم بهداشتی و دستمال‌ها و تامپون‌هایش محافظت می‌کند. مشخص است زنی ست که از آوار زندگی نمی‌ترسد. پوست صاف و براق و چانه‌ی چندطبقه‌ی نرم دارد. باید حدود شصت وپنج سالی داشته باشد.

صبح به خیر می‌گویم. احساس عجیبی دارم. داستان‌هایی دراین باره شنیده‌ام که غذا و مدفوع نوزادان آلمانی را طی تلاشی برای اندازه گرفتن زندگی وزن می‌کرده‌اند. (۱) این اندازه توجه مادرانه همیشه به نظرم نامناسب می‌آید. از توالت استفاده می‌کنم و بیرون می‌آیم و سکه‌ای در بشقابش می‌گذارم. به ذهنم خطور می‌کند که دلیل استفاده از ضدعفونی‌کننده‌ها پوشاندن بوی بدن انسان‌ها با چیزی به مراتب بدتر است.

خانم توالت دار به بالای پله‌ها اشاره می‌کند و می‌پرسد؛ «بالا اوضاع چطوره؟ »

ساک کوچکم را جابه جا می‌کنم. «خیلی سرده؛ اما خیلی هم بد نیست، خبری از یخ بندون نیست.»

فین فین کرد و گفت: «این که چیزی نیست.»

نمی فهمم این تهدید است یا تفاخر. همان چیزی است که به آن دک وپوز برلینی می‌گویند. طرز برخورد است، چیزی است که توی صورت آدم هاست. نمی‌خواهم اینجا بمانم، اما دوست هم ندارم دوباره بروم بالا توی سرما. بوی ضدعفونی‌کننده آن قدر شدید است که تشخیص نمی‌دهم حالم بهتر شده یا بدتر.

– بیست وپنج ساله که اینجام، از زمستون ۷۵. بدتر از اینا رو هم دیده م.

– زمان زیادیه.

– معلومه. می‌شه گفت مشتریای ثابتی دارم. من اونا رو می‌شناسم، اونام منو. یه بار یه شازده اومده بود، یه فون هوهنزولرن.

فکر می‌کنم شاهزاده را روی همه آزمایش می‌کند. اما کلکش می‌گیرد- کنجکاو شده‌ام. «آها. قبل از خراب کردن دیوار یا بعدش؟ »

– قبلش. واسه یه سفر یه روزه از غرب اومده بود. می‌دونی، غربیای زیادی می‌اومدن اینجا. منو دعوت کرد -کف دستش را به سینه‌ی بزرگش می‌کشد- که برم خونه ش. اما خب معلومه که نمی‌تونستم برم.

قطعاً نمی‌توانست برود. چند کیلومتر دیوار برلین از اینجا تا آنجا کشیده بودند و کسی نمی‌توانست از آن رد شود. در کنار دیوار بزرگ چین، یکی از طولانی‌ترین سازه‌هایی بود که برای جدا نگه داشتن آدم‌ها از یکدیگر ساخته شده بود. زن خیلی زود باورپذیری‌اش را از دست می‌دهد اما در عوض داستانش بهتر می‌شود. و ناگهان من دیگر هیچ بویی حس نمی‌کنم. می‌پرسم؛ «خودت از وقتی دیوار خراب شده سفر کردی؟ » سرش را به عقب می‌برد و من خط چشم بنفشی را می‌بینم که از این زاویه درخشندگی زیادی دارد.

– نه هنوز. اما دلم می‌خواد. یه جایی شبیه بالی یا چین. آره، چین.

ناخن‌های لاک زده‌اش را روی پیشخان شیشه‌ای می‌رقصاند و به فضای خالی پشت شانه‌ی چپم خیره می‌شود. «می دونی واقعاً دوست دارم چه کار کنم؟ دوست دارم یه نگاه به دیوار اونا بندازم.»


قطار از اوستبانهوف حرکت می‌کند و به بیشترین سرعت خود می‌رسد. آهنگ حرکتش مثل یک گهواره انگشتان ناآرامم را ساکت می‌کند. صدای راهبر قطار که ایستگاه‌ها را اعلام می‌کند از بلندگوها پخش می‌شود؛ ونزی، بیترفلد، لوتراشتات ویتنبرگ. در شمال آلمان من در منتهای خاکستری طیف رنگ‌ها زندگی می‌کنم؛ ساختمان‌های خاکستری، زمین خاکستری، پرنده‌های خاکستری، درختان خاکستری. بیرون از شهر و بعد در حومه‌ی آن همه چیز سیاه وسفید است.

از شب قبل چیز زیادی در خاطرم نمانده است؛ شب نشینی دیگری در بار با کلاوس و دوستانش. اما این بار از همان خماری‌های همیشگی نیست که روزش را به ظلمت گره بزنی. از نوع جالب‌تری است که در آن لحظات ویران شده خودشان را بازسازی می‌کنند. گاهی مسیر اصلی خود را از دست می‌دهند و پیوندهای عجیب جدیدی ایجاد می‌کنند. چیزهایی به یاد می‌آورم که قبلاً به یاد نداشتم؛ چیزهایی که از انبار مرتب خاطراتی که گذشته‌ی خود می‌نامم بیرون نمی‌آیند. موهای پشت لب مادرم را زیر آفتاب به خاطر می‌آورم، احساس خالص گرسنگی و فقدان ناشی از بلوغ را و بوی سوختگی ناشی از ترمزهای تراموا در تابستان را به یاد می‌آورم. تصور می‌کنی گذشته‌ات را ذیل عناوین موضوعی دسته‌بندی کرده‌ای اما انگار جایی منتظر می‌نشیند تا دوباره پیوندهای تازه‌ای در خودش ایجاد کند.

آموختن آلمانی –چه زیبا و چه غریب- را در مدرسه‌ای در استرالیا در آن سوی کره زمین به یاد می‌آورم. خانواده‌ام نسبت به یادگرفتن این زبان عجیب و زشت که خب البته گفتن نداشت که زبان دشمن بود، تردید داشتند اما من ماهیت آجری آن را دوست داشتم که از کنار هم گذاشتن کلمات کوچک کلمات بلند و انعطاف پذیری می‌ساخت. چیزهایی به وجود می‌آمد که هیچ نامی در انگلیسی نداشت؛ جهان بینی، بدخواهی، راه و رسم خانوادگی، مسیر ویژه، خوش رویی نامنتظره و آشتی با گذشته. دامنه‌ی گسترده‌ی کلماتش و نظم و صراحتی را که در مردم آنجا تصور می‌کردم هم دوست داشتم. بعد در دهه‌ی ۱۹۸۰ مدتی برای زندگی به برلین غربی آمدم و مدت زیادی کنجکاو بودم بدانم آن سوی دیوار چه می‌گذرد.

زنی با شکم بشکه‌ای که روبروی من نشسته ساندویچ‌های نان سیاه را باز می‌کند. تا همین لحظه در نادیده گرفتن حضور من در اینجا موفق بوده، هرچند اگر مراقب نبودیم ممکن بود زانوهایمان باهم تماس پیدا کنند. روی ابروهای خود طاق‌های تعجب، یا شاید تهدید نقاشی کرده است.

به احساسی که راجع به جمهوری دموکراتیک سابق آلمان پیداکرده‌ام فکر می‌کنم. کشوری است که دیگر وجود ندارد اما من در قطاری نشسته‌ام که در دلش می‌تازد؛ از میان خانه‌های مخروبه و مردم سردرگمش.

این احساس نیازمند یک کلمه‌ی آجری است؛ تنها می‌توانم آن را با وحشت خیال پردازی توصیف کنم. احساس ابلهانه‌ای ست اما نمی‌خواهم چنین احساساتی را تحریک کنم. خیال پردازی به رویای دنیای بهتری اشاره دارد که کمونیست‌های آلمانی می‌خواستند بر خاکستر گذشته‌ی نازی‌شان بنا کنند؛ از توانمند گرفتن و به نیازمند رساندن. وحشت از کاری برمی آید که آن‌ها به نام این دنیای بهتر انجام دادند. آلمان شرقی ناپدید شده است اما ویرانه‌های آن هنوز برجامانده است.

هم سفرم بسته‌ای سیگار غربی بیرون می‌کشد که به نظر می‌رسد بعد از فروپاشی دیوار محبوب‌ترین برند در اینجاست. سیگاری می‌گیراند و دودش را به بالای سر من فوت می‌کند. کارش که تمام می‌شود ته سیگارش را در سطلی با درب بادبزنی می‌اندازد، دست‌هایش را دور کمرش حلقه می‌کند و به خواب می‌رود. حالت چهره‌اش که با مداد ثابت شده، تغییر نمی‌کند.

تقریباً پنج سال پس از فروپاشی دیوار در نوامبر ۱۹۸۹، من در ۱۹۹۴ از لایپزیگ دیدن کردم. آلمان شرقی هنوز شبیه به یک باغ مخفی میان دیوارها، جایی گمشده در زمان بود. تعجب نمی‌کردم اگر اینجا چیزها مزه‌ی دیگری می‌دادند؛ مثلاً سیب‌ها مزه‌ی گلابی بدهند یا شراب مزه‌ی خون. لایپزیگ مرکز چیزی بود که امروزه همه Die Wende می‌نامیدند؛ نقطه‌ی عطف. ونده انقلاب صلح آمیز علیه دیکتاتوری کمونیستی در آلمان شرقی بود، تنها انقلاب موفق در تاریخ آلمان. لایپزیگ نقطه‌ی آغاز و قلب آن بود. حالا دو سال بعد دارم به آنجا برمی گردم…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]