انسانها چگونه دستگاه گردش خون را شناختند؟ تاریخچه

دکتر محمد دانشپژوه:
شناخت درست دستگاه گردش خون و بیماریهای آن به عنوان یک رشتهٔ تخصصی نسبتا تازه مطرح است. پزشکی نوین عملا از پایان قرن شانزدهم و آغاز قرن هفدهم میلادی شکل گرفته است، زیرا در این دوران بود که فرانسیس بیکن (1561-1626م) روششناسی علمی خود را درباره مشاهده و تجربه مطرح کرد و بعدها به پیروی از این روش، ایزاک نیوتو قانون عمومی گرانش را کشف نمود.
نخستین اثر گسترده درباره بیماریهای قلب، کتاب جامع قلب بود که ریچارد لوور در سال 1669م (یعنی 41 سال پس از آنکه ویلیام هاروی شناخت درستی از فیزیولوژی گردش خون عرضه کرد) منتشر کرد.
همهٔ آنچه پیش از این تاریخ، درباره پزشکی نگاشته شده بود، مجموعهای پراکنده از آگاهیهای علمی و شبه علمی، همراه با باورهای نادرست بوده که در آن به طور پراکنده از قلب و گردش خون نیز سخن رفته است.
بر خلاف آنکه در قرنهای نوزدهم و بیستم، دستآوردهای فنی و علمی در این رشته از اهمیت زیادی برخوردار است، در قرون پیشتر، این علم صرفا جنبه نظری و تصوری داشته است. حتی در قرون نزدیک نیز، چنانکه ژان برنارد 8 یادآوری میکند: «برای استادان ما در گذشته تنها کیفیت تشخیص هدف بود. با دقت فراوان بیمار را معاینه میکردند، برای معاینه بالینی وقت زیادی میگذاشتند، و سپس ساعتهای فراوانی را در تالار کالبدشناسی میگذراندند تا دریابند چهقدر مشاهدات آنان با دادههای تشریحی قلب و ریه و…مطابقت دارد.»
در مجموع چگونگی تطور شناخت بیماری قلبی را میتوان در هفت دوره ردهبندی کرد:
1. از آغاز تا دوران نوشتههای بقراط
2. دوران بقراط
3. دوران میان عصر بقراط و جالینوس
4. دوران جالینوس
5. پزشکی دوره اسلامی
6. دوران هاروی
7 قرن هجدهم و پس از آن
دانش پزشکی درباره گردش خون تا پیش از اثر ویلیام هاروی به نام «درباره حرکت قلب و خون در حیوانات» پیشرفت کندی داشت و یا بهتر بگوییم دچار رکود بود. در این مقاله سعی میشود این مبحث را تا پایان عصر جالینوس بررسی کنیم.
از آغاز تا دوران بقراط
جایگاه قلب و گردش خون از دوران پیش از تاریخ تا عصر بقراط را به دشواری میتوان در پزشکی آن زمان بازشناخت. چنین ادعا میشود که اولین شرح تصویر قلب به صورت سنگنگاشتهای در غاری به نام ال پیندال در آستوری در منطقهای در شمال غرب اسپانیا کشف شده است.
این سنگنگاشته، تصویری از یک حیوان پستاندار «فیلمانند» به ابعاد 42 در 44 سانتیمتر است که در مرکز آن یک لکه قرمز به شکل قلب دیده میشود.
درباره تاریخ این تصویر نظرها گوناگون است. برخی آن را به جا مانده از 30 هزار سال ق.م میدانند اما لوور-اگوران (باستانشناس فرانسوی) تاریخ آنرا دوران ماگدالنی از مادلن دوردنی در فرانسه یا دوران کهنه سنگی میداند.
درباره نوع حیوانی که تصویر شده است نیز اختلاف نظر وجود دارد؛ برخی آن را فیل و برخی دیگر آن را ماموت میدانند که فسیلهای آن شناخته شده و در دوران چهارم زمینشناسی در اروپا و آسیا میزیسته است. درباره لکه قرمز روی آن نیز برخی چنین میاندیشند که همزمان با اصل تصویر رسم نشده است، برخی دیگر آنرا گوش حیوان دانسته و پارهای برآنند که این لکه نمادین و نشان موضعی است که باید به حیوان ضربه وارد شود. به هرحال چنانکه لوینسون در کتاب «تاریخ کامل قلب» (1959 م) یاد میکند، انسان پیش از تاریخ نیز بدون شک قلب را به عنوان بخشی از بدن میشناخته است، اما ادعای دانش بیش از این در آن دوره، خیالی بیش نیست.
اطلاع ما از پزشکی بابلی و آشوری، عمدتا با بررسی 800 لوحهٔ سفالین به دست آمده است که در آنها از پزشک و پزشکی یاد شده است. بیشتر آنها از کتابخانه آشور بانیپال در نینوا به دست آمدهاند. این الواح و الواح دیگری که در آشور، بابل، برسیپا یا برزیبا (شهری در کنار بابل)، شهرهای تاریخی اوروک و نیپور بدست آمدهاند؛ سبب شدند تا لابا بتواند در 1951م کتاب جامع خود را با عنوان «تشخیص و پیش آگاهی در پزشکی اکدیها»6 تألیف کند. کهنترین الواح از 700 ق.م و متاخرین آنها در 453ق.م نگاشته شدهاند. بر خلاف آنچه در پزشکی مصریان دیده میشود، این الواح، تنها شواهدی هستند که از پزشکی تمدن بابلی بازماندهاند.
در پزشکی بابلی عنصر اصلی کبد است، که به عنوان مرکز ذخیره خون شناخته میشده است. قلب مرکز عقل یا شعور، حافظه و حرکت روان یا روح شناخته میشد. احتمالا این که امروز میگوییم فلان شخص قلب مهربانی دارد از آن دوره سرچشمه گرفته است. در پزشکی بابلی نیز مانند مصریان، میان قلب و معده تداخل برداشت، فراوان دیده میشود.
به نظر میرسد که پزشکان بابلی نبض بیماران را برای تشخیص بیماریها میگرفتهاند. از تجزیه و تحلیل یک نسخهٔ درمانی به جا مانده از آن دوره، برای بیماری مردی (که در قلب خود احساس درد کند و همزمان معدهاش آتش بگیرد و احساس پارگی قفسه سینه نماید) چنین نتیجهگیری شده که بیماری وی از گرمای روز است و برای درمان وی انواع داروهای گیاهی مانند ترنجبین یا مان ، گل همیشه بهار ، گل مینا و…را میکوبیدند و مخلوط با آب جو به کار به میبردند. این شرح بیماری، ممکن است توصیفی از انفارکتوس ماهیچه قلب بوده باشد و در متون تاریخی آن دوره چنین نقل شده است که اگر بینی بیمار سرد باشد میمیرد، و این خود نشانه شوک و پیشآگاهی وضع وخیم بیمار بوده است.
آشنایی ما با پزشکی مصریان از روی سنگنگاشتههای مقبرهها، کالبدشکافی مومیاییها و نوشتههای روی پاپیروسها به ویژه پاپیروس ابرس است که تاریخ است پاپیروس به 1550 ق.م بازمیگردد. علم تشریح مصریان بیشتر خیالپردازی بوده است. در پزشکی آنها سر انسان دارای 22 رگ است، پستان دو رگ و پاها نیز دو رگ دارند و چهار رگ در سوراخهای بینی جای دارند. چهار رگ به کبد و سه رگ به هریک از بازوها میروند، بدین ترتیب رگهایی که از قلب بیرون میآیند به سراسر اعضا میروند. بر همین اساس، هر طبیب یا هر روحانی پیرو الهه سخمت (خدای بیماری و مرگ) یا هر جادوگر که انگشتان خود را روی نبض در اعضای مختلف بدن بگذارد و از آن جا قلب بیمار را احساس کند، درمییابد که قلب در رگها سخن میگوید، ولی نمیداند چه میگوید!!، چنانکه ویل دورانت یاد میکند از اینجا تا آنچه بعدها هاروی گفته است گامی بیش نیست، اما برای راهیابی بدان سه هزار سال زمان لازم بوده است.
دانش مصریان از فیزیولوژی بسیار اندک بود، چنانکه در پاپیروس ابرس آمده است: «هوایی که از راه بینی به قلب و ریه داخل میشود از آنجا به تمام بدن میرسد.»
مصریان برای قلب دو نام داشتند، یکی هاتی یعنی ماهیچه قلب و دیگری ایب که دارای مفهوم عام و همگانی قلب بود و بسیاری آن را با معده که رو-ایب نامیده میشد، اشتباه میگرفتند، به ویژه آنکه تصویر این دو عضو بر روی ناحیه اپیگاستر قفسه سینه در یک جا قرار دارد.
از پاپیروسهای ابرس و اسمیت چنین برمیآید که مصریان علاوه بر شناختن نبض و رابطه آن با قلب؛ دق و احتمالا نوعی گوش کردن به صدای قلب را هم میشناختند؛ زیرا در پاپیروس ابرس چنین جملهای دیده میشود: «گوش چیزی را که در زیر آن است، میشنود.»
در بیماریشناسی قلب، دو بار در پاپیروس ابرس چنین شرحی دیده میشود: «اگر بیماری را برای ناخوشی ناحیه کاردیا (منظور قلب) معاینه کردید و دردی در بازو و سینه و یک بخشی از اپیگاستر و سینه داشت، بدان معنی است که مرگ وی نزدیک است. پس باید برای وی داروهای گیاهی محرک فراهم کرده، در روغن بجوشانید و با آب جو به وی بخورانید و باید خم شده مواظب وی بود تا دیگر بازوی وی درد نداشته باشد.» این شرح حال حاکی از شناخت مصریان از انفارکتوس ماهیچه قلب بوده است و نیاز مراقبت مستمر از بیمار را گوشزد کرده بودند.
پاپیروس ابرس شواهدی از بیماریهای قلب را نشان میدهد که چند نمونه آن چنین است: «قلب خسته است، این بدان معنی است که قلب دیگر سخن نمیگوید و رگهای قلب سکوت کردهاند و دیگر، زیر دستان شما سخن نمیگویند، و این در اثر هوایی است که در آنها پر شده است.» یا «قلب وی تاریک شده است او قلب خود را حس میکند. این نشانه آن است که قلب وی تحت فشار قرار گرفته است و مسئله نگرانکنندهای در شکم وی وجود دارد». به هرحال میتوان چنین پنداشت که شرح اول احتمالا توصیف شوک و شرح دوم دلیل و توصیف پریکاردیت فشارنده بوده است. به نظر لیبووتیز مصریان شریان سخت، واریسها، و آنوریسمهای شریانی را میشناختهاند و میتوان گمان کرد که آنان لخته درون رگ و حتی بلوک کامل دهلیزی بطنی را با عنوان از دست دادن قلب، میشناختهاند. بررسی یک گور سلسله ششم نشان میدهد که احتمالا شخص مدفون ناگهان بر اثر سکته قلبی مرده باشد، ولی لیبوویتز بر آن است که نمیتوان مرگ وی را ناشی از بیماری کورونر دانست.
از کالبدشکافی مومیاییهای فراعنه برمیآید که در آن زمان نیز آسیبهایی همانند بیماریهای کنونی در قلب و آهکی شدن شریان آئورت، آتروسکلروز شریان گیجگاهی و شریان کورونر دیده شده است. در مومیایی یک زن حدودا 50 ساله، متعلق به سلسله بیست و یکم (حدود 1000ق.م) بر روی دریچه میترال باز مانده جوانه میکروبی آشکارا دیده شده است. پس میتوان نتیجه گرفت که دست کم از سه هزار سال پیش آندوکاردیت باکتریائی وجود داشته است.
در طب چینیها نیز از گردش خون در بدن سخن به میان آمده است. امپراتور هوانگ تی که گویا صد سال عمر کرده بود، در کتابش به نام نئی چینگ نظراتش را درباره گردش خون آورده است. به موجب این نوشته، دو نوع خون در بدن آدمی گردش میکند یکی مربوط به یانگ و دیگری متعلق به یین است. پیرو نظر فوهسی«یانگ» مادهای است اصلی و مذکر، روشنیبخش، خلاقه، محکم و سازنده و دیگری «یین» مادهای مونث، نرم، پذیرنده، و تاریک و خالی است و به نظر او سلامت انسان به هماهنگی بین این دو اصل بستگی دارد.
در پزشکی چینی چنین آمده است: خون در بدن دارای جریان ثابتی است. «رودخانه خون بدون آنکه انتهایی داشته باشد پیوسته دایرهوار جریان دارد.» با توجه به دانش محدود چینیهای قدیم، اظهار چنین مطلبی در آن دوره یک پیشگویی شگفتآور است.
پین-چیو که مؤلف کتاب معروف طبی به نام چینگ-نان است، علم نبض شناسی را بنا گذاشته است. وی بر آن عقیده بود که پزشک میتواند نوع بیماری را از روی نبض بر حسب تندی، کندی یا قوت و ضعف آن و یا خواص دیگر بشناسد. بعدها در طب چینی انواع نبض را تا 51 گونه برشمردند. در کتابی که رشید الدین فضل اللّه (متوفی 718 ق) طبیب و وزیر اباقا خان مغول، از مآخذ چینی فراهم آورده، در گفتاری درباره نبض آمده است که باید نبض مردان را از دست چپ گیرند و نبض زنان را از دست راست و سپس چنین افزوده که نبض از حرکت خون و روح است و هرگاه که خون و روح ضعیف باشند، نبض ضعیف گردد و هرگاه که خون و روح به قوت بود، نبض نیز به قوت بود.
دوران بقراط
بقراط (460 تا 377 ق.م) در دوران درخشان حکومت پریکلس به دنیا آمد. چنانکه ویل دورانت ذکر میکند، بزرگترین واقعه تاریخ علم یونان پیدایش طب عقلانی بود. بقراط با پزشکی متکی بر ادعیه و اوراد به مقابله برخاست و به حق، وی را پدر علم پزشکی میدانند. پدر بقراط، هراکلیدس خود پزشک بود.
پیش از بقراط پزشکی به نام آلکمئون کوروتونی، شریان را از ورید بازشناخت و نظریهای را درباره جریان خون در خواب و بیداری توصیف کرد و مغز را عضو مرکزی تفکر دانست. آثاری که به بقراط منسوبند، نوشته او تنها نیستند، بلکه چندین پزشک آنها را فراهم آوردهاند، ازاینرو انتشار آنها در طول سدههای پنجم و چهارم پیش از میلاد صورت گرفته است. بقراط در عصر درخشانی از تاریخ پا به عرصه حیات گذاشت، چرا که در آن دوره علم، هنر و فرهنگ در قلمرو یونانی رونق فراوانی داشت.
ارسطو پیوسته به تشریح «حیوان» میپرداخت. به نوشته ارسطو در همهجا میتوان حرکتهای موج خون را در نبض احساس کرد. بدینگونه تمام وریدها (منظور شریانها) به علت وابستگی به قلب پیوسته و همزمان ضربان دارند. به گفته هاروی ارسطو پس از بررسی فرآیند پیدایش جوجه در تخم مرغ چنین نتیجه گرفت که اولین نشانه پیدایش جوجه در تخم مرغ، در قطره خونی است که ضربان دارد و این ضربانها با مراحل پیدایش قلب همزمان است. ارسطو این موضوع را با کالبدشکافی جوجه زنده مشاهده کرده بود. به عقیده ارسطو، مرگ، ناشی از تباهی پس از فقدان گرما است و فقدان حرکت قلب، نشانهٔ آن است. ارسطو بر آن بود که در پی بیحرکتی، خون لخته میشود و در انتها و در مجاورت محیط بیرون، با از دست دادن روح زندگی، همانند مرده سرد میشود.
در یازده بند از نوشتههای بقراط که به قلب اختصاص دارند، وی به درستی عضله قلب و دریچههای لانهکبوتری را توصیف کرده است. بقراط قلب را دارای دو بطن میدانست، اما نظراتش درباره فیزیولوژی قلب تخیلی است؛ مثلا میگوید: دهلیزها وسیلهای هستند که هوا را جذب میکنند. بزرگترین اشتباه وی این بود که فکر میکرد، در بطن چپ و شریانها خون وجود ندارد. چنین برداشتی تنها از شواهد کالبدشکافی در حیوانی که ذبح شده باشد به دست میآید، زیرا در چنین حالتی بطن چپ خالی از خون است. اشتباه دیگر وی آن بود که تصور میکرد دریچههای لانهکبوتری و سهلتی و میترال کاملا بسته نمیشوند.
خلاصهٔ نظرات فیزیولوژی گردش خون در مکتب بقراط آن است که هوا به وسیله دهلیزها که به مثابه یک دم آهنگری است، وارد قلب راست و چپ میشود. از بطن راست، خون وارد ریهها میشود تا به ریهها غذا برساند و چون دریچه ریوی کاملا بسته نمیشود، بنابراین مقدار کمی هوا نیز وارد ریهها میشود و در حفرههای قلب چپ فقط هوا وجود دارد. امروزه میدانیم که چنین برداشتی از فیزیولوژی قلب، کاملا تخیلی است.
در آثار بقراط مشاهدات بالینی و پیشآگاهی دیده میشود که واقعا ارزشمند است؛ برای مثال وی چنین نوشته است: اگر در بیماری حاد، در زمان کوتاه، درد ناگهانی به سوی استخوان ترقوه و به پشت منتشر شود نشان وضع وخیم بیمار است. یا اینکه درد عودکننده در ناحیه معده و سینه در شخص پیر، نشانه مرگ ناگهانی است.
کلمات قصار بقراط نیز در زمینه شناخت بیماری قلبی جالب توجهند: «آنها که دچار نارسایی شدید و مکرر، اما بدون علت آشکارند، ناگهان درمیگذرند.»، «اشخاصی که به طور طبیعی فربه هستند، بیش از مردم لاغر، ناگهان در میگذرند.»، «اگر دردی به طرف ترقوه انتشار یابد، و یا در سینه، سنگینی احساس شود که به طرف بازو و نوک پستان و یا زیر دیافراگم منتشر شود، باید ورید داخلی آرنج را باز نمود.» چنانکه دیده میشود، این مشاهدات دقیق همیشه وصف حال است و یا به پیشآگاهی میپردازد.
افلاطون نیز درباره فیزیولوژی گردش خون از نظرات بقراط پیروی میکرد. به نظر وی هوا وارد ریه میشود تا در آنجا خون را تازه نگاه دارد
دوران میان عصر بقراط و جالینوس
پس از حمله اسکندر به شرق، از جمله مصر، شهر اسکندریه در 331 ق.م، در مصب رود نیل به دریای مدیترانه بنا شد. اسکندریه از زمان سلسله بطلمیوس (بطالسه) مرکز هنری و ادبی شرق و یکی از کانونهای تمدن یونانی به شمار میآمد. اسکندریه دارای کتابخانهای مهم بود که کتابهای آن دو بار سوزانده شدند. مکتب اسکندریه پس از انحطاط مکتب کوس گسترده شد و پراکساگوراس چون گذشته شریان را عامل انتقال هوا و قلب را مرکز روح میدانست.
هروفیل، شاگرد پراکساگوراس، از نخستین کسانی بود که به تشریح انسان پرداخت. اثر مهم وی کتاب راهنمای نبض است، که وی در آن برای نخستین بار از «ورید شریانی» یا آن چیزی که امروز «شریان ریوی» نامیده میشود، سخن گفت.
اراسیسترات سئوسی سرچشمه خون را کبد میدانست و بر همان عقیده بود که در شریان تنها هوا جریان دارد و در برخی شرایط ممکن است در آنها خون نیز دیده شود.
به عقیدهٔ وی خون، محتوی غذا و فقط در وریدها جاری است. در شریانها هوا جریان دارد که آن را از شریان ریوی و بطن چپ میگیرد. بنابراین وی دو دستگاه را توصیف کرد، یک دستگاه خونی در وریدها و دوم دستگاه هوایی در شریانها. به نوشتهٔ وی در برخی حالتها مانند چاقی زیاد و یا بریدگی، خون از راه ارتباطی ویژهای به سوی شریانها راه باز میکند، ولی هرگز نباید این نظر وی را با رگهای مویینه یکسان دانست، زیرا ارتباط مورد نظر اراسیسترات تنها در پارهای مواقع پدید میآید و جهت آن را نیز از راست به چپ در نظر میگرفت. همچنین اراسیسترات اولین کسی بود که از دریچههای وریدی سخن گفته است.
سلز یکی از مهمترین پزشکان پس از میلاد مسیح و دورهٔ حکومت رومیان بود. وی در کتاب «جامع پزشکی» خود چنین نوشته است: «یونانیان بیماریهایی را قلبی مینامند که با سستی فراوان، احساس دلضعفه و عرق مفرط همراه است؛ و آنها را با نبض ضعیف و کوچک و تعریق بیوجه میتوان شناخت.» وی برای درمان آن بیماریها روغن قابض، گل سرخ، به، مورد و…همراه با غذای کم تجویز کرده است. به عقیده وی جز در موارد اضطراری نباید به بیمار شراب خورانید و اگر بیماری، با فلج، از دست دادن صدا و احساس خفقان همراه شود، باید بیمار را فصد کرد. و چنین بیان میکند که تیغ کشیدن بینی، فرورفتن شقیقهها، فرورفتن چشمان، سرد شدن گوشها، ناخنها و انگشتان، همگی پیشگوی مرگ بیمارند. از مهمترین دستاوردهای وی آن بود که به وجود خون در شریان پی برد. او چنین اظهار کرده است که اگر چنانچه شریان باز گردد، دیگر جمع نخواهد شد و بهبودی نخواهد یافت و گاه به شدت از آن خون بیرون میزند.
دیوسکوریدس، از بزرگترین گیاهشناسان یونانی بود که در اثر خود، برای نخستین بار به شرح پیاز دریایی پرداخت که امروزه معلوم شده مقوی قلب و پیشابآور است، البته وی به این نکات پی نبرده بود.
روفوس افسی (در آغاز قرن دوم میلادی) رفلکس سینوس کاروتید را شرح داد؛ به علاوه وی چنین استنباط کرد که حرکت فونتانلهای جمجمه به ضربان نبض شریانی وابسته است.
آخرین پزشک مشهور این دوره آرتس (میانه قرن دوم میلادی) از بخش شرقی آسیای صغیر بود که در کتاب خود به نام «علل و نشانههای بیماریها» از سنکوپها، به عنوان نارساییهای ناگهانی که برخی از آنها از قلب سرچشمه میگیرند، سخن گفته است. وی چنین نوشته است: «آیا عضو دیگری به اهمیت قلب برای مرگ و زندگی وجود دارد؟ شک نیست که سنکوپ یک عارضه قلبی است. آنهایی که با این بیماری در میگذرند دارای نشانههای بیماری قلبی، مانند نبض ضعیف، هیجان قلبی با تپش شدید، سرگیجه، بیهوشی کوتاهمدت، خمودی، سستی اندام، عرق فراوان و غیر قابل کنترل و سردی سراسر بدن هستند.» گاه سنکوپ برگشتپذیر است و گاه به ماراسموس (به معنی ضعف سراسری و عمومی) منتهی میگردد.
بدینگونه فاصله زمانی میان دوران بقراط تا عصر جالینوس در یونان و اسکندریه و آسیای صغیر سپری شد. هرچند در این راه پزشکان بسیاری در زمینههای گوناگون به نکات تازهای رسیدند، امّا آنچه آموزههای بقراطی را از دیگر آموزهها متمایز میکند، زمینههای بنیادی فکری وی در جدا کردن پزشکی از آموزههای غیر علمی و از قیدهای مذهب و فلسفه، تنظیم دادههای پزشکی بر پایه روششناسی بیومدیکال و تنظیم اولین مقررات اخلاق پزشکی و عرضهٔ متن نخستین سوگندنامه مشهور پزشکی بوده است. بقراط بر اخلاق پزشکی تأکید فراوان داشت و از ساختار منسجم اخلاق پزشکی وی در دیگر رشتهها نیز پیروی گردید. در آثار خود بقراط و مکتب بقراطی مشاهدات گسترده بیومدیکال و تأملات نظری درباره علیت دیده میشود که چارچوب تئوری تشخیص و درمان را فراهم میآورد.
دوران جالینوس
جالینوس (131-201م) به قولی از آخرین پزشکان یونانی و شاید اولین پزشک متجدد باشد، زیرا وی بسیار به تجربه و به تشریح، فیزیولوژی و پزشکی بالینی میپرداخت. آراء و نظرات وی برای مدت حدود 15 قرن یعنی تا ظهور لئوناردو داوینچی و وزالیوس، پیشوای بلامنازع مکتب پزشکی بود.
همان گونه که از تعداد فراوان و کیفیت غیر قابل انکار آثار جالینوس برمیآید، بیتردید وی پس از بقراط بزرگترین پزشک دوره یونانی بود. تعداد آثار جالینوس تقریبا برابر آثار ارسطو است. از پانصد مجلدی که به او نسبت میدهند،118مجلد باقی مانده است که جمعا حدود 20 هزار صفحه را شامل میشود. وی تقریبا در تمامی رشتههای پزشکی و چندین رشته فلسفی مطلب نگاشته است.
دادههای تشریحی جالینوس کمتر مورد توجه بوده است. وی در آثارش دستگاه قلب، رگ و دریچههای قلب را به درستی شرح داده و بر آن است که در بطن چپ سوراخی است (منظور سوراخ آئورت) که بزرگتر از دیگر سوراخهاست و اولین شریان (آئورت) در آن باز میشود و از آن، تمام شریانهای بدن «حیوان» پدید میآید. در این سوراخ سه غشاء سینیشکل وجود دارد که از داخل به بیرون پیچ میخورند. همچنین جالینوس دریچههای شریان ریوی، میترال و تریکوسپید را شرح داده است، امّا دهلیزها را از قلب جدا میداند.
وی شریانها را از ورید به خوبی بازشناخته بود و بر این عقیده بود که شریانها از قلب و وریدها از کبد سرچشمه میگیرند. همچنین وی اختلاف بافت ورید و شریان را از یکدیگر میشناخت. او این نکته را غافلگیرانه میداند که طبیعت در ریهها وارونه عمل کرده است و به ورید ریوی (منظور شریان ریوی) ساختار وریدی داده است، و به شریان ریوی (منظور ورید ریوی) بافت وریدی داده است.
جالینوس شرح نسبتا درستی از رگهای کورونر عرضه کرده، امّا نام و وظیفه آنها را جا به جا توصیف کرده است. وی در یکی از آثارش نوشته است که دو شریان از طرف چپ، تا جسم قلب سرازیر میشوند.
تشریح او از دیوار میان دو بطن، آمیختهای از توصیفهای درست و نادرست است. وی نوشته است: «دیواری که دو بطن را از هم جدا میکند، دارای سوراخهایی به صورت چالههایی است که عمق آنها به تدریج تنگتر میشود، امّا سوراخ انتهایی را به علت ظرافت و یا بدان علت که حیوان مرده است نمیتوان دید.» این بحث از بزرگترین اشتباهات مکتب جالینوس درباره قلب است. جالینوس چنین میاندیشید که باید راههایی از راست به چپ وجود داشته باشند تا جریان خون امکانپذیر گردد و چون چنین راههای ارتباطی را در ریه تصور نمیکرد، آنها را در قلب و در میان دو بطن میجست.
نظرات جالینوس با وجود اشتباههای فراوان، به لحاظ تاریخی پراهمیت است. او بر این نظر بود که خون در شریان و ورید هردو وجود دارد و قاطعانه اظهار میکرد که در شریان فقط خون وجود دارد. وی بریدگیهای شریانی در گلادیاتورها و شواهد رگ زدنها را دلیل این ادعا میدانست. وی چنین میگوید: «اگر در یک لحظه چند شریان اصلی باز شوند خون شخص از دست میرود و این را تقریبا همگان میدانند»، «امّا در شریان و ورید یک نوع خون جریان ندارد. شریان دارای خونی ظریف، خالص و حساس است در حالی که خون وریدی دارای «هوای بخارآلود» است. این اختلاف در اثر هوایی است که از ریه میآید و شریان از آن انباشته میشود ولی ورید تنها اندکی از آن دارد.»
شریان و ورید تغذیه بدن را در دست دارند. جالینوس چنین نوشته است: «شریان و ورید دارای مواد گوناگون غذاییاند. برخی کم و برخی بیش، شریانها به خونی کم و ظریف، همراه با بخار نیاز دارند، در حالی که وریدها به هوای کم و غلیظ و تیره نیاز دارند.»
به عقیدهٔ وی شریانها دارای «طبیعت ضرباندهی» هستند و خاصیت آنها خنک کردن است. جالینوس طبیعت ضرباندهی شریان را با تجربهای نشان میدهد که هاروی از آن در اثر خود یاد کرده است. به نظر جالینوس اگر شریان بسته شود، خاصیت ضرباندهی آن از بین میرود، امّا تأکید میکند که نمیتوان جریان خون را قطع کرد. درعینحال وی بر این باور است که قلب این کیفیت ضربانی را به شریان منتقل میکند، بدون آنکه مانند خیک آن را پر و خالی نماید. بدینگونه جالینوس علت و معلول را به جای هم میگیرد، (یعنی قلب سبب ایجاد ضربان در شریان میشود، بدون آن که آن را پر و خالی کند).
از نظر جالینوس دهلیزها دیورتیکولهای عروقیاند و در حقیقت بخش خاصی از قلب نیستند و بدینگونه هرگاه وی از حفرههای قلب سخن میگوید تنها نظر به بطنها دارد. وی نقش فیزیولوژی دهلیزها را به درستی بیان کرده است و چنین عقیده داشت که دهلیزها در پر کردن قلب از خون نقش دارند.
بطنها دارای حرکت باز و بسته شدن هستند، نگاهی که قلب بخواهد مواد سودمند را جذب کند، باز میشود و وقتی بخواهد از موادی که به سوی خود کشیده است بهره ببرد، بر خود جمع میشود. قلب برای دفع بازمانده مواد، منقبض میگردد. وی بحث خودکار بودن قلب، یعنی بدون اثرپذیری از اراده شخص را چنین بیان میکند: «دو حرکت قلب، حرکت منظم و مرکب از سیستول و دیاستول است که برای پیدایش خود نیازی به انگیزه”حیوان”ندارند.»
هرچند جالینوس درباره کار و حرکت دریچههای قلب مشاهدات درستی انجام داده، امّا به نتایج نادرستی رسیده است. وی کار دریچههای میترال و سهلتی را چنین شرح میدهد: «این غشاهایی که از خارج به داخل قرار دارند در انتهای خود به قلب چسبیده و طنابهای محکمی آنها را نگه میدارند. هنگامی که قلب باز میشود هریک از این طناب کشیده میشود، به گونهای که لت دریچه را روی جسم عضله قلب وارونه قرار میدهد و بدینگونه قلب از یک راه فراخ، محتویات خود را به سوی رگها میفرستد.»
به نوشته جالینوس این دو دریچه کاملا بسته نمیشوند و دریچه میترال کمتر از سه لتی بسته میشود. بنابراین، از دید جالینوس قلب تنها دو دریچه دارد. وی میافزاید: «منطقی چنین است که تنها یک سوراخ و آن هم از شریان وریدی که دارای دو برجستگی غشایی است، و تنها این مزیت را دارد که دقیقا بسته نمیشود، و تنها آن است که اجازه میدهد که «بازماندههای دودیرنگ»[یعنی خون سیاه وریدی] که حرارت طبیعی این عضو را با خود دارند، از قلب به ریه برسند.» سپس چنین نتیجه میگیرد: «شاید میتوان چنین نتیجه گرفت که هیچ چیزی وارد سوراخ سه رگ دیگر قلب نمیشود و چنین چیزی دور از حقیقت است.»
جریان خون در قلب-ریه و ریه-قلب، جالینوس را بسیار مشغول کرده بود. بخشی از غذای ریه را ورید شریانی تأمین میکند و این همان شریان ریوی است، وی نوشته است: «ورید کلفت و سخت به ریه غذا میرساند؛ اما این مقدار غذا کافی نیست، زیرا دیواره ورید شریانی بسیار کلفت است و در آخر شریان وریدی (منظور ورید ریوی) است که با ظرافت بافتی وظیفه تغذیه ریه را به خوبی انجام میدهد…. وریدی که جدارش کلفت است (منظور شریان ریوی) خون کممحتوایی را به ریه میرساند. اما شریان (منظور ورید ریوی) این کاستی را جبران میکند.»
به عقیده جالینوس جز این، یک سلسله حرکات رفت و آمد دائمی در رگهای ریه وجود دارد: «وقتی ریهها باز میشوند خون جریان مییابد و تمام وریدهای (منظور شریانهای) ریه را پر میکند. وقتی ریه جمع میشود عمل بازگشتی انجام میشود که پیوسته مانند یک موج در درون یک تنگه حرکت میکند. چنین حرکتهایی، به خون نوعی حرکت رفت و آمد میدهد که هرگز مناسب آن نیست. اما شریان وریدی، هوا را به بطن چپ میبرد و میدانیم که اجازه میدهد که «بازمانده دودیرنگ» از بطن چپ به ریههای باز پس فرستاده شود.»
بدینگونه جالینوس دو گونه گردش خون میشناسد، که به عقیده وی میان آنها دو دسته پیوند وجود دارند. از یک سو او مانند اسیسترات بر آن باور بود که میان شریانها که گاه خون در آنها دیده میشود و وریدهایی که همیشه دارای خون هستند نوعی پیوند به نام سیناستوموزیس وجود دارد و از سوی دیگر خود وی ارتباط آناستوموز دیوار میان دو بطن را مطرح میکند و چنین میگوید: «در تمام بدن شریانها با وریدها با هم نوعی پیوند دارند و با سوراخهای نادیدنی و بسیار ظریف میان هم، خون و هوا را ردوبدل میکنند؛ این پیوندها را طبیعت از آنرو به وجود آورده تا منافع تنفس و ضربان نه تنها به قلب و شریانها، بلکه به وریدها نیز برسند.»
سپس جالینوس بر نظریّهاش دربارهٔ جریان خون، نکته مهم دیگری یعنی «روح» را میافزاید. به گفته جالینوس، روح طبیعی از نوعی ساختوساز در کبد پدید میآید و روح هستی از بطن چپ سرچشمه میگیرد و بالاخره روح حیوانی از روح هستی پدید میآید که به شریانها و بطنهای مغز منتقل میشود. به عقیده وی این روح حیوانی برجستهترین بخش انسان و جوهر روان است. جالینوس هرچند جریان خون جنین را به دقت مشاهده کرده، امّا تفسیر نادرستی عرضه کرده است. او چنین میپندارد که محتوای رگهای ریه در جنین معکوس است، به عقیدهٔ وی خون طرف «راست» یعنی خون ورید اجوف تحتانی یا خون حاوی روح طبیعی از سوراخ بیضی میان دو دهلیز میگذرد و سپس به شریان وریدی یعنی همان ورید ریوی میریزد و خون طرف «چپ» یا خون محتوی «روح هستی» را آئورت و مجرای سرخرگی از راه ورید شریانی (منظور شریان ریوی) به ریه میریزند.
آثار بالینی جالینوس غنای چندانی ندارند و مانند بقراط بیشتر از نشانههای بیماریها سخن به میان آمده است.
کتاب وی درباره نبض نیز مطلب تازهای ندارد. این کتاب در شش مقاله است که شرح گسترده و درعینحال نامفهومی از انواع گوناگون نبض را شامل میشود. جرجانی پزشک دورهٔ اسلامی (متوفی 531 ق) در ذخیره خوارزمشاهی این مطالب را نقل کرده است. جالینوس 31 گونه نبض را برشمرده است. از نظر وی نبض دارای دو نوع حرکت است، یک حرکت انبساط و سکون، که سکون پس از انبساط رخ میدهد؛ و حرکت دوم، انقباس و سکون دوم است. منظور سکونی که پس از حرکت انقباض روی میدهد. این تفسیر حرکت نبض را نخستین بار آرکیژن آپامهای در اواخر قرن اول میلادی عرضه کرد. به عقیده وی هرضربان قلب دارای چهار مرحله است: انقباض، استراحت، اتساع و استراحت.
جالینوس در بخشی از یکی از آثارش (کتاب پنجم دربارهٔ مواضع آسیبدیده) بسیار کوتاه به ضربان قلب میپردازد و در آنجا برخی از انواع تپشها را ناشی از وجود مایع در پرده قلب میداند. وی با بررسی «حیوان» چنین شرح میدهد: «از دیگر نشانههای این بیماری، تپش قلب است که ممکن است به تنهایی دیده شود و یا با حرکتی همراه باشد که به نظر آید قلب در مایع حرکت میکند. در پردهای که قلب در آن جای دارد مقدار مایع چنان زیاد میشود که از باز شدن قلب جلوگیری میکند.» میتوان چنین نتیجه گرفت که او در این بحث از بیماری تامپوناد 2 سخن گفته است. وی میافزاید: «اگر پرده قلب چنین حیوانی باز شود در آن مایعی همانند پیشاب دیده میشود. در انسان نیز چنین بیماری ممکن است دیده شود.» جالینوس گلادیاتورهایی را توصیف کرده است که با این گونه بیماری التهابی قلب درگذشته بودند. وی چنین ادامه میدهد که اگر تنها پرده قلب، بیمار باشد، وجود مایع برای بیمار خطر ندارد، مگر آنکه التهاب به قلب نیز سرایت کند؛ و جالینوس در تمام این موارد برای بیماران فصد و آنگاه رژیم غذایی معتدل توصیه میکند.
به نظر میرسد جالینوس در مداوای زخم گلادیاتورها، با زخمهای قلبی آشنایی داشته است. وی در اینباره چنین میگوید: «هرگاه زخم قلب به یکی از حفرههای قلب (منظور بطنها) به ویژه بطن چپ برسد، بیمار ناگهان به علت جمع شدن خون در پریکارد در میگذرد.»
شاید بتوان گفت که نظرات جالینوس در بیماریشناسی قلب و عروق نسبت به پیشینیان خود مانند آرتس عقبافتادهتر است؛ اما در مجموع وی در تاریخ شناخت بیماریهای قلب و گردش خون جایگاه مهمی دارد.