یک رمان فوقالعاده: سایه باد، نوشته کارلوس روییس سافون

معرفی کتاب تقدیم میشود به چشمهایی که هنوز فکر میکنند:
کتاب سایه باد The Shadow of the Wind (به اسپانیایی La sombra del viento)، رمانی است که در سال 2001 توسط نویسنده اسپانیایی به نام کارلوس روییس سافون نوشته شده. این کتاب آمار فروش جهانی بسیار خوبی داشته و در سال 2004 توسط لوسیا گریوز به انگلیسی برگردان شده است.
در انگلیسی بعد از ترجمه کتاب، یک میلیون نسخه از کتاب به فروش رسیده است. (مقایسه کنید آمار کتابهای موفق فرنگیها را با خودمان! در ایران اگر کتابی مثلا از 20 – 30 هزار نسخه بیشتر بفروشد، موفقش میدانیم!)
تقریبا 15 میلیون جلد از این کتاب در سراسر دنیا به فروش رسیده است. این کتاب، کتاب نخست از یک تریلوژی است. نویسنده بعدا دو کتاب نوشته که به حوادث پیش و بعد از کتاب نخست میپردازند.
اگر قبلا معرفی کتابهای «یک پزشک» را خواندهاید و شیفته کتابهای «صد سال تنهایی»، «جن زدگی»، «داستان های کوتاه بورخس»، «آنک نام گل»، «سه گانه نیویورک» و «گوژپشت نتردام» هستید، باید بگویم که با کتابی روبرو هستید که آمیزهای از خوبیها و سبکهای این کتابها را در خود جمع کرده است.
داستان از تابستان سال ۱۹۴۵ آغاز می شود. روزگاری پس از پایان مصیبت های جنگ داخلی اسپانیا، روزگار پایانی قحطی و بیم از شعله های جنگ جهانی دوم و روزگار آغازین وحشت و خفقان بزرگ مردم اسپانیا زیر سیطرۀ چکمه های دیکتاتوری نظامی ژنرال فرانکو. شخصیت اصلی و راوی داستان کودکیست ده ساله به نام دانیل سمپره، فرزند یک کتاب فروش که تخصص و شهرتی ویژه در خرید و فروش کتاب های دست دوم دارد.
دانیل مادر خود را در چهار سالگی از دست داده و این فقدان، خلاء ای عظیم در ذهن خردسال او به وجود آورده و از او کودک درونگرایی ساخته که صمیمی ترین دوستانش پس از توماس آگوئیلار همکلاسی اش شخصیت های خیالی کتاب های مغازۀ پدرش هستند.
همه چیز از سپیدۀ صبحی آغاز می شود که دانیل با هراس از خواب بیدار می شود و فریاد می زند که چهرۀ مادرش را دیگر به خاطر نمی آورد. پدرش با شتاب خود را به او می رساند و می گوید که اگر آرام باشد رازی عجیب را در دل شهر بارسلون برای او فاش می سازد و سپس در همان روشنایی نیم بند سپیده دم، دانیل را از کوچه پس کوچه های کهن شهر قدیم بارسلون عبور می دهد و به کاخی عظیم و اسرار آمیز راهنمایی می کند که تنها تعدادی از کتاب فروشان قدیمی شهر از وجود آن آگاهند. فضایی که آن را گورستان کتاب های فراموش شده می نامند. فضایی عظیم با هزارتویی از قفسه های کتاب که درون آن ها از هر مجلدی که در جهان نایاب می شود یا از بین می رود نسخه ای یافت می شود.
پدر دانیل می گوید که هیچ کس نمی داند این مکان کی و چگونه ساخته شده و خودش هم نخستین بار در ده سالگی همراه با پدرش به آنجا قدم گذاشته اما مطابق رسم معمول هر شخصی که برای نخستین بار قدم به آن مکان می گذارد می تواند کتابی را از دل قفسه ها انتخاب کند و از آن زمان به بعد وظیفۀ نگهداری و حفظ آن کتاب بر عهدۀ همان شخص است. به این ترتیب دانیل نیز قدم به درون هزارتوی کتابخانه می گذارد و از دل قفسه ها کتابی را انتخاب می کند که داستان آن با سرنوشت زندگی خود او پیوند می خورد. کتابی به نام سایۀ باد نوشتۀ خولین کاراکس. او تمام شب بعد را بی آنکه پلک بر هم بگذارد به خواندن این رمان می پردازد. کتابی که هیچ سنخیتی با سن و سال او ندارد اما فضای عجیب آن چنان تأثیر شگرفی بر روح و روان او دارد که تصمیم می گیرد بلافاصله دیگر کتاب های آن نویسنده را هم بیابد و خواندنشان را آغاز کند…
در ایران خوشبختانه این کتاب توسط 4 انتشاراتی یعنی نیماژ، دیبایه، ققنوس و علم توسط علی صنعوی، نازنین نوذری، سهیل سمی و کیومرث پارسای ترجمه شده است.
نکته داخل پرانتز: دقت کنید که در زبان فارسی اسم نویسنده را سه انتشاراتی به 3 صورت کاملا متفاوت نوشتهاند و این از پیچیدگیهای کار در ایران است!
گورستان کتابهای فراموش شده
هنوز تصاویر روزی را که پدرم برای نخستین بار من را به گورستان کتابهای فراموش شده برد، به خوبی به خاطر میآورم. اوایل تابستان سال ۱۹۴۵ بود و ما قدم زنان از میان خیابانهای شهر بارسلونا، که آسمانی غبار گرفته و خاکستری رنگ احاطهاش کرده بود، گذشتیم تا به خیابان سانتا مونیکا رسیدیم. غبار مه آلودی که فضای اطراف را اشغال کرده بود به واسطه نخستین بارقههای روشنایی صبحگاه، به اخگرهای مس ذوب شدهای میمانست که از درون کوره بیرون پاشیده باشند.
پدرم هشدار داد: «دانیل! نباید درباره چیزهایی که امروز میبینی با کسی صحبت کنی، حتی با دوستت توماس. به هیچ کس نباید چیزی بگی»
-حتی به مامان هم نگم؟
پدرم آهی کشید که در پس لبخندی تلخ نیمه کاره ماند، مثل شبحی که از میان جهان زندگان گذشته باشد. بعد با صدایی گرفته و سنگین جواب داد: «معلومه که میتونی به او بگی. ما هیچ رازی بین مون نداریم. میتونی همه چیز را به او بگی.»
کمی پس از پایان جنگ داخلی، شیوع بیماری وبا جان مادرم را گرفت و تولد چهارسالگیام با مراسم خاکسپاری او در مونیوئیک ادغام شد. تنها چیزی که از آن روز به یاد میآورم بارانی است که بیوقفه از صبح تا شب میبارید و این که از پدرم پرسیدم آیا آسمان هم در سوگ انسانها میگرید و او بیآن که به روی خود بیاورد پرسشم را بدون پاسخ گذاشت. شش سال بعد، هنوز هم غیبت مادرم در خلأیی که محیط اطرافمان را فرا گرفته بود، کاملا احساس میشد.
سکوتی که فریادهای کرکنندهاش را تا امروز هم نتوانستهام در قالب کلمات ادا کنم. من و پدرم در خانهای کوچک و معمولی در خیابان سانتا آنالا زندگی میکردیم که فاصله چندانی با میدان کلیسای جامع شهر نداشت. آپارتمان، درست در طبقه بالای یک کتاب فروشی قرار گرفته بود. میراثی از پدر بزرگم که تخصصی ویژه در شناخت نسخههای کمیاب و کتابهای دست دوم داشت. فضایی جادویی که پدرم امیدوار بود روزی از آن من شود.
من در میان کتابها بزرگ شدم. از لابه لای صفحات غبار گرفتهشان دوستانی خیالی انتخاب میکردم و احساس میکردم آن شخصیتها را همراه با خودم به زمان حال میآورم و در زندگی روزمرهام به آنها جان میبخشیدم. مثل هر کودک تنهایی، آموختم که هنگام خواب در تاریکی اتاق با مادرم صحبت کنم و از اتفاقات روز گذشته، ماجراهای مدرسه و افکارم برایش بگویم. بیشک نه صدایی میشنیدم و نه دست نوازشی روی سرم احساس میکردم اما تشعشع وجود و گرمای حضورش را در گوشه و کنار خانه متصور بودم.
با معصومیتی مختص تمام انسانهایی که سنشان از تعداد انگشتان دو دست تجاوز نمیکند، باور داشتم که اگر چشمانم را ببندم و با او صحبت کنم، هر جا که باشد، ممکن است صدایم را بشنود و دورادور از من محافظت کند، اما در حقیقت فقط پدرم بود که گاهی صدایم را میشنید و مدتها بعد فهمیدم آن نجوای آرام هق هق گریهاش کهگاه و بیگاه در سالن پذیرایی سکوت شب را میشکست و از پشت در بسته اتاق به گوشم میرسید به واسطه شنیدن حرفهای من بوده است.
به خوبی به یاد میآورم که در سپیده دم آن صبح تابستانی در ماه ژوئن ناگهان جیغ زنان از خواب پریدم. قلبم با چنان شدتی سینهام را میکوفت درست مثل این که میترسید روح از جسمم جدا شده و شتابان در حال پایین رفتن از راه پلهها باشد. پدرم هراسان خود را به اتاق رساند، من را در آغوش گرفت و سعی کرد آرامم کند و من، نفس نفس زنان، پیوسته زیر لب تکرار میکردم: «صورتش یادم نمیآد. صورت مامان یادم نمی آد.»
پدرم حلقه آغوشش را تنگتر کرد و گفت: «نگران نباش دانیل! نگران نباش! من به جای هر دومون به یاد میآرم.»
در آن روشنایی نیم بند سپیده دم به چشمان یکدیگر خیره شدیم. شاید در جست و جوی کلماتی بودیم که وجود نداشتند. همان روز برای نخستین بار فهمیدم که او آرام آرام پیر میشود. بعد، پدرم از جایش بلند شد، پردهها را کنار زد تا تور بی رمق به داخل اتاق راه پیدا کند و گفت: «پاشو دانیل! زود لباس بپوش! میخوام چیزی را بهت نشون بدم.»
-«الان؟ ساعت پنج صبحه پاپا! »
لبخند مرموزی که شاید آن را از توصیفهای مورد علاقهاش در یکی از رمانهای الکساندر دوما وام گرفته بود بر لبانش نقش بست و گفت: «بعضی چیزها را فقط می شه در سایههای گرگ و میش دید، دانیل.»
وقتی از خانه خارج شدیم نگهبانان شبگرد هنوز در خیابانها حضور داشتند. چراغهای امتداد خیابان که در میان مه جلوهای خیالانگیز به مسیر عبورمان بخشیده بودند رفته رفته خاموش میشدند و این نشانه بیدار شدن شهر بود. از طاق خیابان آرکو دل تیاترو گذشتیم و وارد محدوده غبار گرفته و غمگین راوال شدیم. در آن مسیرهای باریک محلههای قدیمی که بیشتر به دالان شباهت داشتند، شتابان پدرم را تعقیب کردم تا جایی که کم کم نور ضعیف چراغهای خیابان در پشت سر محو شدند و بعد، قدم به محدودهای گذاشتیم که بلندی ساختمانها با کتیبهها و بالکنهای عریضشان از ورود نور به آن کوچههای تنگ و باریک جلوگیری میکردند. بالاخره پدرم مقابل در چوبی بزرگ حکاکی شدهای توقف کرد. گذران زمان همراه با رطوبت، رنگ در را کاملا تیره کرده بود. در میان تاریکی و مهی که مقابل چشمانمان را گرفته بود میتوانستم تشخیص دهم که در برابر در یک کاخ بسیار قدیمی ایستادهایم شبیه به آن چه در داستانها خوانده بودم. شاید سرزمینی متعلق به ارواح و اشباح.
و صدای پدرم بار دیگر درون ذهنم طنین انداخت: «دانیل! نباید درباره چیزهایی که امروز میبینی با کسی صحبت کنی. حتی با دوستت توماس. به هیچ کس نباید چیزی بگی»
مردی کوچک اندام که موهایی پرپشت و چهرهای شبیه به گرگس داشت در را باز کرد و با چشمان نافذ و عقاب مانندش به من خیره شد.
پدرم گفت: «صبح به خیر ایزاک! این پسرمه، دانیل. به زودی یازده ساله میشه و مغازه هم یک روز به او میرسه. وقتشه که با این مکان آشنا بشه.»
مردی که پدرم او را ایزاک خطاب کرده بود سری تکان داد و ما را به داخل دعوت کرد. درون عمارت، رنگ آبی تیرهای که دیوارها و بدنه مارپیچ راه پلهای با کف مرمرین را پوشانده بود، بر دل مردگی و غم فضا میافزود. روی دیوارها تعداد زیادی نقاشی آبرنگ با طرحهایی از انسانها، فرشتگان و موجودات افسانهای به چشم میخوردند. یک گالری تمام عیار. به دنبال میزبانمان به راه افتادیم. از راهرویی مجلل گذشتیم و به سالن مدور عظیمی رسیدیم شبیه به فضای داخل کلیساهای قدیمی که بالای سقف بسیار بلندش گنبد شیشهای عظیمی دیده میشد که نور را به داخل هدایت میکرد و درون سالن، هزارتویی بیپایان از راهروهایی متوالی بود که دیوارهایشان را قفسههای کتابخانه تشکیل میدادند و به شکلی حیرتانگیز ارتفاعشان از کف تا سقف امتداد داشت، درست مثل کندوی زنبورهای عسل. در هر یک از دالانهای پلکان، سکوها و پلهایی قرار داشتند تا دسترسی به ارتفاعات را ممکن سازند. فضای سالن به قدری وسیع و شگفت آور بود که حدس زدن ابعاد و تعداد کتابهای درون آن به هیچ وجه ممکن به نظر نمیرسید. حیرتزده به پدرم نگاه کردم. لبخند بر لبانش نشست و پس از چشمک زدنی شیطنت آمیز، گفت:
«به گورستان کتابهای فراموش شده خوش آمدی، دانیل.»
از جایی که ایستاده بودم میتوانستم حدود ده تا دوازده نفر را ببینم. هریک درون دالانی یا روی سکویی ایستاده و در سکوت مشغول بررسی کتابها بودند. بعضی از آنها به سمت ما نگاهی کردند و با تکان دادن سر به من خوشامد گفتند. تعدادی از آن چهرهها را میشناختم. همکاران پدرم که همگی فروشندگان و متخصصان شناسایی کتابهای قدیمی به شمار میآمدند. در ذهن ده سالگیام همگی آنها کیمیاگرانی بودند عضو انجمنی سری و آشنا به علوم خفیه. پدر در کنارم زانو زد و به چشمهایم خیره شد. بعد، با صدایی آرام اما با صلابت، مثل کسی که قولی داده و توانسته وعدهاش را عملی کند، گفت:
«این جا خانه اسراره دانیل، هم یک پناهگاه محسوب میشه و هم جایگاهی مقدس. هر کتاب، هر توده مجلدی که در این جا میبینی، دارای روحه. روح کسی که اون را نوشته و روح تمام کسانی که اون را خوندن، با اون کتاب زندگی کردن و به کمکش رؤیاهاشون را خلق کردن. هر زمان که یک کتاب از دستی به دست دیگه میرسه، هر زمان که نگاه یک نفر خطوطش را از ابتدا تا انتها طی میکنه، روح اون کتاب رشد میکنه و بزرگتر و قدرتمندتر میشه. این جا محلی تاریخی و بسیار قدیمییه. حتی سالها پیش، زمانی که پدرم برای اولین بار من را به این جا آورد، باز همین نکته را دربارهاش میگفتن. شاید قدمت این محل به اندازه تاریخچه خود شهر باشه. هیچ کس نمیتونه با اطمینان بگه قدمت این جا چقدره یا چه کسی اون را ساخته. من فقط همون چیزهایی را به تو منتقل میکنم که وقتی برای اولین بار به اینجا آمدم پدرم به من گفت. این نکته را در نظر بگیر که وقتی یک کتابخانه نابود میشه، وقتی یک کتاب فروشی به دلایلی برای همیشه از بین میره یا کتابی به فراموشی سپرده میشه و دیگه نمیتونی پیداش کنی، این جا حکم یک پشتیبان را پیدا میکنه و میتونی مطمئن باشی که اون کتابها در این جا حضور دارن. در این مکان، کتابهایی که دیگه هیچ کس اونها را به خاطر نمیاره و در دل زمان گم شدن، برای همیشه جاودان باقی میمونن و منتظرن تا روزی دوباره دست یک نفر اونها را از دل قفسهها بیرون بیاره و ورق بزنه. ما در مغازهها این کتابها را میخریم و میفروشیم اما حقیقت اینه که کتابها هیچ مالک رسمی ای ندارن. هر مکتوب و نوشتهای که این جا داخل این قفسهها میبینی روزی بهترین دوست و همراه یک انسان فرهیخته بوده و رازهایی در دل خودش داره که تا ابد همون جا باقی میمونن. اما اون یاران و دوستان دیگه وجود ندارن و حالا این کتابها فقط ما را در کنار خودشون دارن دانیل. فکر میکنی تو هم بتونی این راز را در دلت نگه داری؟ »
نگاه من، حیرتزده از وسعت بیکران و نور جادویی که فضا را تسخیر کرده بود، سرگردان به هر سو میگشت. فقط سری به نشانه تأیید تکان دادم و پدرم لبخند زد.
پرسید: «می دونی بهترین نکته درباره این جا چیه؟ »
با حرکت سر گفتم که نمیدانم. پدرم توضیح داد: «بنا بر سنت قدیم، وقتی کسی برای اولین بار وارد این مکان میشه باید یک کتاب انتخاب کنه، هرچی که خودش بخواد. و از اون لحظه به بعد باید سرپرستی کتابی را که انتخاب کرده بر عهده بگیره. باید دائمأ کنترلش کنه و مطمئن بشه که این کتاب ناپدید نشده و در جای خودش درون این قفسهها به زندگی ادامه میده. این یک تعهد خیلی خیلی مهمه دانیل، تعهدی به زندگی و به انسان. امروز نوبت به تو رسیده تا کتابت را انتخاب کنی.»
نیم ساعتی در میان هزارتوی مارپیچ کتابها سرگردان بودم. با هر نفسی که میکشیدم بوی کاغذهای کهنه و گرد برخاسته از کتابها را به خوبی احساس می کردم. همان طور که راه میرفتم انگشتانم را روی ردیف کتابهایی میکشیدم که دیوارههای مسیر حرکتم را تشکیل میدادند، جلو میرفتم و با خودم فکر میکردم کدام یک از آنها را باید انتخاب کنم. در میان عناوینی که بخشی از آنها به واسطه گذران زمان رنگ باخته بودند، میتوانستم تشخیص دهم که بعضی کلمات آشنا و به زبان خودمان هستند و بسیاری دیگر به زبانهای بیگانه. به هر راهرویی که وارد میشدم جهان جدیدی پیش رویم قرار میگرفت با صدها یا هزاران کتاب متفاوت احساس میکردم درون هر یک از آن جلدهای چرمی، کهکشانی ناشناخته وجود دارد که انتظار میکشد شخصی به آن راه پیدا کرده و کشفش کند تا شاید از دل آن جهان کشف شده دنیاهای جدیدتری خلق شوند؛ غافل از این که بیرون از آن دیوارهای خارج از جهان اسرارآمیز آن قفسهها، مردم فقط روز را به شب میرساندند و اجازه میدادند زمان با ارزششان صرف مسابقات فوتبال و برنامههای بیمحتوای رادیویی شود و از این که به چیزهایی جز مسائل شکم به پایین فکر نمیکردند کاملا شاد و خوشحال بودند. نمیدانم، شاید تأثیر همین اندیشهها بود یا اتفاقی ساده، یا انتخابی ناخودآگاه یا دست تقدیر، حتی نمیتوانم بگویم که در آن لحظات من بودم که کتاب را انتخاب کردم یا آن کتاب انتخابم کرد. فقط به خوبی به خاطر میآورم که جلد چرمی قرمز تیرهاش، درون قفسه، کمی جلوتر از دیگر کتابهای هم ردیفش قرار گرفته بود و عنوان زرکوب حک شده بر عطفش، زیر نور تابیده از سقف شیشهای گنبدی شکل، به وضوح میدرخشید. جلو رفتم، کمی روی پنجههای پایم بلند شدم و با نوک انگشتانم حروف حک شده عنوانش را لمس کردم و نامش را خواندم
سایه باد
خولین کاراکس
هرگز نام این کتاب را نشنیده بودم و نویسندهاش را هم نمیشناختم اما هیچ اهمیتی نداشت. تصمیم خودم را گرفته بودم. با دقت کتاب را از درون قفسه بیرون کشیدم و با سرعت ورق زدم. صفحات، درست مثل این که از قفس آزاد شده باشند زیر انگشتانم بال بال میزدند و همراه با جابه جا شدنشان طوفانی به پا میکردند و گرد و غبار سالیان دست نخورده ماندنشان را از دل خود بیرون میریختند. من، شادمان از انتخابی که کرده بودم، لبخند بر لب، کتاب را زیر بغلم گذاشتم و از همان مسیری که آمده بودم برگشتم تا از هزارتوی کتابخانه خارج شوم. شاید فضای افسونگر آن کتابخانه همواره پذیرای افرادی بسیار لایقتر و بهتر از من بود، اما در آن لحظات کاملا اطمینان داشتم که سایه باد سالها انتظارم را میکشیده تا به سراغش بروم، شاید حتی مدتها پیش از آن که متولد شده باشم…
این رمان رو پس از معرفی شما در لیست یادداشت گرده بودم . هم اکنون که دو جلد اول این چهارگانه رو با ترجمه قاسم صنعوی خواندم بایستی که از شما تشکر کنم و بر نویسنده مرحومش آفرین بگویم . رمانی بسیار جذاب ، با فضاسازی فوق العاده . انگار که بارسلون روح یافته و خود یکی از شخصیت های داستان است . پاورقی های صنعوی هم خواندنی و جذاب اند . رمان کارهای اوج دیکنز را به یاد می آورد با پیچش های داستانی و شخصیت های پرورانده شده ی لمس پذیر .