داستان علمی تخیلی فرستادهای از دنیای سبز و زرد، نوشته رابرت شکلی

برگردان: فرانک محمد پور
یک چیز در مورد پرزیدنت رایس [۱]. او قادر بود طرز تفکرش را تغییر دهد. وقتی اُنگ [۲] با دلایلش به زمین آمد، رایس به او اعتماد کرد. ولی در نهایت هیچ تغییری نکرد.
ماجرا وقتی شروع شد که محافظش که از نیروی دریایی بود با چهرهای به سفیدی گچ به دفتر بیضی شکل [۳] آمد.
پرزیدنت رایس در حالی که از بالای برگههایش نگاه میکرد، گفت: «چی شده؟»
محافظ گفت: «یکی میخواد شما رو ببینه!»
«جدی؟ خیلی از مردم میخوان رئیس جمهور ایالات متحده را ببینند. اسمش تو لیست ملاقاتیهای صبح هست؟»
«شما متوجه نیستید قربان. این یارو- این مرد- ظاهر شد! یک لحظه اینجا نبود و لحظهٔ بعد این جا روبهروی من تو راهرو ایستاده بود. قربان اون یه انسان نیست. اون روی دو تا پا ایستاده ولی انسان نیست. اون… اون… من نمیدونم اون چیه!»
و از شدت گریه منفجر شد.
رایس قبلاً کسانی را دیده بود که از تحمل فشار مصائب و سختیهای کار در دولت، کنترلشان را از دست میدهند. اما یک محافظ نیروی دریایی چه کار تحت فشاری داشت؟
رایس گفت: «گوش کن، پسر.»
محافظ با عجله اشکهایش را پاک کرد. «بله قربان.» صدایش میلرزید، ولی هیجانزده نبود.
رایس گفت: «چیزی که از تو میخوام انجام بدی اینه که بقیهٔ روز رو مرخصی بگیری. بری خونه و کمی استراحت کنی. و فردا سرحال و با نشاط برگردی. اگر رئیست ازت سوال کرد، بگو من دستور دادم. این کار رو برام انجام میدی؟»
«بله، قربان.»
«سر راهت هم این شخص رو که تو راهرو دیدی، بفرست تو. همونی که گفتی شکل انسان نیست. باهاش صحبت نکن. فقط بگو من منتظرشم.»
آن شخص بدون معطلی وارد شد. حدوداً شش فوت قد داشت. لباسی یک تکهٔ نقرهایی پوشیده بود که وقتی نگاهش میکردی خاموش و روشن میشد. توصیف قیافهاش مشکل بود. تنها چیزی که با اطمینان میتوانستید بگویید این بود که انسان نیست.
شخص گفت: «میدونم شما به چی فکر میکنین. شما دارین فکر میکنید من شبیه انسان نیستم.»
رایس گفت: «درسته.»
«شما درست حدس زدین. من انسان نیستم. باهوش، چرا. ولی انسان، نه. شما میتونید منو اُنگ صدا کنین. من از اُمیر [۴] هستم، سیارهای در صورت فلکی که شما بهش کماندار میگین. اُمیر دنیایی زرد و سبزه. حرفهام رو باور میکنین؟»
رایس گفت: «بله باور میکنم.»
«میتونم بپرسم چرا؟»
رایس گفت: «فقط یه احساسه. فکر میکنم اگر شما اینجا بمونین و قبول کنین که توسط یه تیم از دانشمندای ما آزمایش بشین، اونها نتیجه میگیرن که شما یه بیگانهاید. پس بهتره قبول کنیم شما یه بیگانهاید. من قبول میکنم که شما از دنیای سبز و زردی به نام اُریِر [۵] هستین. خوب؟»
«فکر میکنم منظورتون اینه که میخواین بدونین چرا من در این زمان اینجا اومدم؟»
«کاملاً درسته.»
«بسیار خوب. قربان. من اومدم به شما اخطار بدم که خورشید شما حدود صد و پنجاه سال دیگهٔ دنیای شما تبدیل به یه نواختر میشه.»
«مطمئن هستین؟»
«کاملاً.»
«چرا شما این همه دیر این رو به ما میگین؟»
«ما خودمون هم تازه متوجه شدیم. همین که این قضیه تایید شد، مردمم من رو مأمور کردن تا به سیارهٔ شما اطلاع بدم و کمکهایی رو که میتونیم انجام بدیم به شما پیشنهاد بدم.»
«چرا اونها شما رو انتخاب کردن؟»
«کاملاً اتفاقی برای خدمات بین ستارهای انتخاب شدم. میتونست هر کدوم از ما باشه.»
«اگه شما میگین پس حتماً درسته.»
«حالا من پیغام را تحویل دادم. ما چطور میتونیم کمک کنیم؟»
رایس احساس عجیبی داشت. درک نمیکرد ولی کاملاً به مأمور اعتماد داشت. همچنین میدانست که باور او در نجات مردم زمین تاثیری ندارد. صحبتهای اُنگ به عنوان دلیل به دانشمندان ارائه میشد. قبل از اینکه نتیجهای به دست بیاید، زمین در خورشید منبسط شده بخار شده بود. رایس میدانست که اگر بخواهد کاری در این باره انجام دهد، همین الان وقتش است.
گفت: «چند تا از دانشمندای ما هم به نتایج مشابهی دربارهٔ سرنوشت احتمالی ما رسیدند.»
«اونها درست میگن. دقیقاً فقط صد و پنجاه سال دیگر و نه بیشتر این سیاره قابل سکونت خواهد بود. میتونم رک باشم؟ شما رو به نابودی هستین. همتون. و باید فوراً دست به کار بشین.»
پرزیدنت رایس گفت: «جالبه. اوه خیلی جالبه.»
«اشتباهی شده؟»
رایس دستی به پیشانیش کشید و گفت: «من فقط یه مشکل کوچولو در تحلیل این موضوع دارم. وضع ناراحت کنندهایه. اما من مجبورم طوری برخورد کنم که انگار قضیه واقعاً اتفاق افتاده است که احتمالاً همین طور هم هست…» او دوباره پیشانیش را پاک کرد و ادامه داد: «بذار بگم که من حرفهات رو باور میکنم. ما چطور میتونیم کاری انجام بدیم؟»
«ما از اُمیر برای کمک آمادهایم. ما نقشههای کاملی را در اختیار شما قرار میدهیم که جزئیات ساخت کشتیهای فضایی برای تمام مردم زمین رو توضیح میدن. آموزشهای بعدی نحوهٔ جمع کردن همهٔ مردم و رفتن به داخل کشتیها با یک روش منظمه. لطفاً درک کنید، ما فقط سعی میکنیم به شما کمک کنیم، نه اینکه خودمون رو تحمیل کنیم.»
رایس گفت: «باور میکنم.»
فرستاده گفت: «کلی کار باید انجام بشه. این یه عملیات بزرگه، اما شما انسانها به باهوشی اُمیرینها هستین؛ ما بررسی کردیم. وقتمون رو سر چیز بیخودی صرف نمیکنیم. با سطح فعلی تکنولوژی شما و با کمکهای ما، شما میتوانید این کار رو انجام بدین و در حدود صد سال دیگه سفرتون رو شروع کنین.»
رایس گفت: «چشمانداز هیجانانگیز عظیمیه.»
«ما فکر کردیم شما به این پیشرفت رسیدهاید. شما تنها تمدن سیارهایی نیستین که ما میتونستیم ولشون کنیم.»
«این صداقت شما را میرسونه.»
«احتیاجی به تشکر نیست. این روش ما اُمیرینها است.»
رایس گفت: «مجبورم سوالی بکنم که ممکنه یه کم عجیب به نظر برسه. اما اینجا زمینه پس مجبورم بپرسم. چه کسی مخارج اینها رو میده؟»
اُنگ گفت: «اگر واجبه، ما اُمیرینها مایلیم همهٔ هزینههاشو تقبل کنیم.»
«متشکرم. این لطف شما رو میرسونه.»
«میدونیم.»
«خوب، چه چیزی لازمه؟»
«برای شروع، شما باید یکی از قارههاتون رو برای سکوهای پرتاب خالی کنین. اما خیلی سخت نیست، چون شما میتونین مردم رو تو بقیهٔ قارهها پخش کنین. این کار مطمئنا تجارت و کشاورزی را بهم میزنه. اما ما همهٔ غذای مورد نیاز رو تامین میکنیم.»
رایس میتوانست همین الان تصور کند… جمع شدن تدریجی خُبرگان از سرتاسر کرهٔ زمین، مشاجره، مطالبهٔ دلایل بیشتر و بیشتر و اگر پس از سالها بیشتر دانشمندان به یک توافق دسته جمعی برسند، تازه عموم مردم چه؟ قبل از اینکه تعداد قابل ملاحظهای از مردم زمین متقاعد شوند، زمین مدتها است که در خورشید منبسط شده بخار شده است.
فرستاده ادامه داد: «همزمان با ساخت کشتیهای فضایی، باید به مردمتون آموزش بدین و واکسن بزنین – ما داروها را تامین میکنیم – و به طور کلی برای یک سفر طولانی با کشتی فضایی آماده بشید. در زمان انتقال، شما به خونههایی موقتی برای میلیونها نفر احتیاج دارین. ما میتونیم در اون جا به شما کمک کنیم.»
«واقعاً آموزش لازمه؟ مردم زمین از این کار متنفرن.»
«کاملاً واجبه. مردم شما برای زندگی تو کشتی فضایی آماده نیستند. خواب مغناطیسی در بیشتر موارد ممکنه لازم بشه. ما میتونیم ماشینها را تأمین کنیم. میدونیم که مردم شما دوست ندارن این جوری ریشهکن بشن. اما یا این یا هلاک شدن تا صد سال دیگه.»
رایس گفت: «قانع شدم. اما سوالی که میمونه اینه که آیا من میتونم مردم رو متقاعد کنم یا نه؟»
«ببخشید؟»
«خوب، میدونین که این حالتی نیست که فقط متقاعد شدن من کافی باشه. بیرون از اینجا دهها میلیون آدم هست که حرف شما رو باور نمیکنن.»
«اما مطمئناً وقتی شما دستور بدین که اقدامات لازم را برای سعادت خودشون…»
«من فقط حاکم یه کشورم، نه همهٔ سیاره. و من حتی نمیتونم به مردم کشور خودم هم دستور بدم که پیشنهادات شما رو انجام بدن.»
«شما مجبور نیستین دستور بدین. فقط پیشنهاد کنین و دلایل رو نشونشون بدین. انسانها باهوشند. اون ها نظر شما رو قبول میکنن.»
رایس سرش را تکان داد. «باور کنین. اون ها حرف من رو باور نخواهند کرد. بیشتر اون ها فکر میکنند که یه نقشهٔ شیطانی دولته، یا چند تا کلیسا، یا یه توطئهٔ مذهبی، یا هر چیز دیگهای. بعضیها فکر میکنن بیگانههای بدبخت و حقیر سعی میکنن ما رو فریب بدن تا به اسارتمون بکشن. بقیه معتقدن که این کار یک نسل قدیمی گم شده است تا همهٔ ما رو بکشن. به هر دلیلی، همه مطمئنن که این یه نقشه است.»
اُنگ پرسید: «چه نقشهای؟»
«به اسارت کشیدن ما.»
«ما اُمیرینا همچین کاری نمیکنیم. ما از این بابت پیشینهٔ خوبی داریم. میتونم دلیل ارائه بدم.»
رایس گفت: «شما صحبت کردن دربارهٔ دلایل را ادامه میدین، در حالی که بیشتر انسانها ضد دلیل و منطق هستن.»
«این واقعاً حقیقت داره؟»
«متأسفم ولی بله… این حقیقت داره.»
«این با تئوری پذیرفته شده تناقض داره. ما همیشه معتقد بودیم که هوشمندی همواره موجب منطقی بودن میشه.»
«نه در این مکان. نه با ما.»
«متأسفم این رو می شنوم. ما اُمیرنها فکر میکردیم فقط کافیه یه همنوع رو ملاقات کنی و بهش اعلام خطر کنی، بعد به او پیشنهاد کنی که چه گامهایی را میتونه برداره. من دربارهٔ اینکه انسانها ممکنه در برابر باورکردن حرفهای من مقاومت کنن، نظری ندارم. میدونین که منطقی نیست. شما کاملا از این موضوع مطمئن هستین؟»
«این خاصیت انسانهاست. به خصوص این که آنها از سنین پایین طوری تربیت میشن که در برابر گرفتن دستور از بیگانهها مخالفت کنن.»
«ما نمیخوایم دستوری بدیم.»
«شما میخواین به دولت پیشنهاد بدین. در افکار مردم، این با گرفتن دستور برابره.»
فرستاده گفت: «نمیدونم چی بگم. واقعاً هیچ راهی وجود نداره شما بتونین مردم رو یه جور دیگه متقاعد کنین؟»
«من میتونم در این محل و در این زمان به شما بگم که کاری از پیش نمیره.»
اُنگ آهی از نهاد برآورد. «بسیار خوب، از دیدنتون خوشحال شدم. روز خوبی داشته باشین.»
فرستاده برگشت تا برود.
رایس گفت: «یه لحظه.»
فرستاده مکث کرد، برگشت و گفت: «بله؟»
«نظرتون دربارهٔ تعدادی از ما که باور میکنن و میخوان برن، چیه؟»
فرستاده گفت: «بی نظیره. در تمام آزمایشات ما، نژادها یا میتونن طرز تفکرشون رو عوض کنن و با تلاش خودشون از سرنوشت دنیاهاشون فرار کنن یا نمیتونن.»
رایس گفت: «ما فرق داریم.»
فرستاده گفت: «درسته. من این کار رو میکنم. افرادتون رو جمع کنین. من ده سال دیگه برمیگردم تا اون کسایی رو که میخوان برن ببرم. ما نمیتونیم بیشتر از این منتظر بمونیم.»
«آماده خواهیم بود.»
ده سال بعد فرستاده به خانهٔ کوچک و دستسازی در گوشهای از کوههای آبشاری ارگان [۶] آمد. نهر ماهیهای قزلآلا در پشت خانه جریان داشت و رایس کنار نهر ایستاده بود و ماهیگیری میکرد. گفت: «چطور من رو اینجا پیدا کردین؟»
«ما اُمیرینها یک بار شما رو ملاقات کردهایم، میتونیم همیشه شما رو دوباره پیدا کنیم. اما فکر میکنم خیلی وقته که دیگه رئیس جمهور نیستین.»
رایس گفت: «نه. دورهام تموم شد و دیگه انتخاب نشدم. من سعی کردم مردم رو دربارهٔ انفجاری که پیش رو داریم، متقاعد کنم. تقریباً همه فکر کردن دیوونه شدم. کسایی هم که حرف من رو باور کردن بدتر از اونهایی بودن که حرفم رو باور نکردن. یه مرد دیوونه سعی کرد به طرف من شلیک کنه و در عوض زنم رو کشت. بچههام من رو مسؤول دونستن. اونها اسمشون رو عوض کردن و از اینجا رفتن.»
فرستاده گفت: «متأسفم این رو میشنوم. اما فکر میکنم شما قبول دارید، کسی که از شما متنفره و به شما ایمان نداره، قدرت درک و هوش و فهم شما رو نداره. آقای رایس، شما احتمالاً مردی غیر عادی در کشورتون هستین. شما از اول به ما اعتقاد داشتین. فکر نکردین که ما از طرف خدا یا شیطان فرستاده شدیم. شما چیزایی رو که گفتیم قبول کردین. از قرار معلوم شما تنها کس هستین.»
«ظاهراً.»
فرستاده گفت: «شاید این بهتر باشه. مردم شما با وضعیت موجود هرگز نمیتونن با موفقیت از این جا خارج بشن. اما شما میتونین.»
«من؟»
«آقای رایس، جایگاه واقعی شما پیش ماست. خارج از این کهکشان. هنوز وقت هست. شما مرد مسنی نیستین. ما راههایی برای جوان سازی داریم. ما میتونیم چندین سال به زندگیتون اضافه کنیم. خانمهایی از نژاد هستند که افتخار میکنن همسر شما بشن. ما مردمی داریم که به شما خوشآمد میگن. خواهش میکنم این زمین محکوم به نابودی رو پشت سر بذارین و با ما بیاین.»
رایس گفت: «نه، فکر نمیکنم. من هنوز میتونم قبل از اینکه اوضاع خیلی بد بشه سی سال یا بیشتر در زمین زندگی کنم. نمیتونم؟»
«بله، ولی نه چندان زیاد.»
«همین کافیه. من میمونم.»
«شما میخواین اینجا با مردمتون بمیرین؟ اما اونها به خاطر نادانی خودشون هلاک میشن…»
«بله. اما اونها بچههای زمینند. همان طور که من هستم. جای من اینجا پیش اونهاست.»
«سخته حرفاتون رو باور کنم.»
«من در این مورد خیلی فکر کردم. اون اتفاق برای من افتاد، در حالیکه من با بقیهٔ انسانها تفاوت بنیادیی ندارم. و مطمئنا بهتر هم نیستم.»
«نمیتونم اینها رو قبول کنم. به هرحال، استنتاج شما چیه؟»
«به نظرم من اگه نژاد من از باور سرنوشت خودش ناتوانه، برای من هم غیر قابل باوره. بنابراین مطمئنم چیزهایی که شما دربارهاش صحبت کردین اتفاق نمیافته. در حقیقت کاملاً مطمئنم همهٔ اونها تصورات احمقانهٔ خودم بوده.»
فرستاده گفت: «این هوشمندی نیست که به نفسگرایی [۷] پناه ببریم.»
«من تصمیم خودم رو گرفتم. همین جا کنار نهر قزلآلا میمونم. شما هرگز ماهیگیری نکردین؛ کردین؟»
فرستاده گفت: «جایی که من ازش میام، ماهیگیری نداره. ما به همهٔ زندگیها احترام میذاریم.»
«یعنی شما هیچ نوع گوشتی نمیخورین؟»
«درسته.»
«سبزیجات چطور؟ اونها هم زندهاند.»
«ما سبزیجات رو هم نمیخوریم. ما انرژیمون رو از مواد شیمیایی بیجان به دست میاریم یا اگه لازم باشه اون رو از تغییر شکل مستقیم تشعشعات منظومهای به دست میاریم. ما میتونیم طرحهاش رو به شما بدیم تا شما هم بتونین این کار رو بکنین.»
رایس گفت: «شرط میبندم که میتونین.»
«ببخشین؟»
«شما حرفهام رو شنیدین. یا بهتر بگم دلایلم رو شنیدین. نوع زندگی که شما پیشنهاد میدین، انسانی نیست. جهنمیه. برای شخصی مثل من زندگی با ارزشی نیست. چه برسه به دوستهام. من ترجیح میدم با نژاد انسان بمونم.»
«شما گفتین جهنم. جهنمی وجود نداره.»
«چرا هست. جهنم صحبت کردن من با شماست. حالا لطف کنین و از جلوی چشمم دور شین.»
فرستاده رفت و در بیرون لحظهای مکث کرد، برگشت و به خانه نگاه کرد. شاید رایس نظرش عوض شود؟ هیچ نشانهای نبود. اُنگ شانههایش را بالا انداخت و به طرف وسیلهٔ نقلیهاش رفت. با یک اشاره آن را ظاهر ساخت و داخل شد.
طولی نکشید که در فضا بود در حالی که سیارهٔ آبی و سبز از او دور میشد. خیلی زود سرعتش را به سرعتی بیشتر از سرعت نور میرساند.
اما قبل از این کار برگشت و برای آخرین بار نگاهی انداخت. یک سیارهٔ خوش منظره با انسانهایی باهوش…
او لحظهای به فکر فرو رفت، اما فقط یک لحظه. بعد خودش را با آگاهی به اینکه این یک ضایعهٔ غیر طبیعی برای عالم است دلداری داد. به غیر از این مورد، زندگی هوشمندانه همواره در سیارههای سرتاسر دنیا رشد کرده است.
اما چیزی که رشد کرده بود زندگی هوشمندانهای مانند زندگی اُنگ و مردمش بود. این طبق استاندارد و قاعده بود. اما زندگی هوشمندانهای مانند زمینیها چطور؟ زندگی هوشمندانهٔ غیر منطقی؟ این هم یک جور اتفاق است. تلفیق هوش و غیرمنطقی بودن. فرستاده فکر کرد دنیا تا به حال چیزی شبیه به زمین ندیده است. به احتمال زیاد دوباره هم نخواهد دید.
او یک بار دیگر به زمین نگاه کرد. شبیه مکانی خوب بود. اما مطمئناً آنجایی که او از آن میآمد، بهتر از این را هم داشت.. به هر حال الان زمان برگشتن به دنیای سبز و زرد خودش بود.
———-
۱- PRESIDENT Rice
۲- Ong
۳- اشاره به اتاق بیضی رئیس جمهور در کاخ سفید است.
۴- Omair
۵- Oreair
۶- Oregon
۷- فرضیهای که معتقد است انسان چیزی جز خود و تغییرات حاصله در نفس خود را نمیشناسد.