داستان علمی تخیلی: جواز جنایت- نوشته رابرت شکلی- قسمت دوم
هفته پیش قسمت اول این داستان را خواندید، این هفته قسمت دوم و آخر داستان را منتشر میکنم:
جواز جنایت
ترجمه م. کاشیگر
سیاره نیودلاور تا چند روز دیگر از سوی یک بازرس زمینی مورد بازدید قرار خواهد گرفت، و ساکنان این سیاره که دویستسال است “اصول” زمینیبودن را از یاد بردهاند در تکاپوی آناند که در نظر بازرس “زمینی” جلوه کنند، و بههمین منظور بهساختن زندان و مدرسه و اداره پلیس و … پرداختهاند. در اینمیان، تام انتخابشده تا جنایتکار سیاره باشد…
تام نگاهش را میان جمعیت چرخاند و پیراهن را از دست ماکس گرفت و در گونیِ اموال مسروقه گذاشت. جمعیت کف زد و درست در همینلحظه دشنه از کمرش افتاد. تام از خجالت خیسِ عرق شد. حالا همه فکر خواهند کرد که عرضه هیچکاری را ندارد.
با خشم برگشت بازارچه و از روی بساطها، یکحلقه طناب، یککلاه و یکسیب هم برداشت، آنگاه به کدخدا گفت: خوب دزدی میکنم؟
– بد نیست، اما راستش را بخواهی اینها دزدی نیست. مردم خودشان راضیاند تو اینها را برداری.
تام با ناراحتی گفت: حیف…
– اما مهم نیست تام. فکر کن داشتی تمرین میکردی. حتما” دفعه بعد موفقتر خواهی بود.
– امیدوارم.
– راستی یادت نرود: تو باید مرتکب قتل هم بشوی و یکیرا بکشی.
– یعنی چاره دیگری ندارم؟
– نه. قتل خیلی مهم است. در دویست و چند سالی که ما به این سیاره آمدهایم، اینجا هیچقتلی اتفاق نیافتاده است. در حالیکه طبق اطلاعاتی که از بقیه سرزمینهای زمین داریم. همهجا روزی دهها قتل اتفاق میافتد.
– فهمیدم کدخدا. حتما” یکیرا میکشم.
نگران نباش.
و تام در هلهله شادی مردم به خانهاش برگشت.
تام، در خانه، شمعی روشن کرد و غذایی پخت و پساز شام، رفت و دیرزمانی بر روی صندلی بزرگ دستهدارش نشست. احساس نارضایتی میکرد. جدا” که آبروی هر چه دزد بود، برده بود! اول اینکه همه روز را ایندست و آندست کرده بود و آخر هم که بالاخره رفته بود دزدی، عملا” مردم خودشان اشی را به او داده بودند تا بدزدد!
جدا” که!
بدتر اینکه هیچراهی هم بهذهنش نمیرسید. هم دزدی و هم جنایت حتما” از جمله وظایف لازم هر اجتماع انسانی بود و هیچ دلیلی نداشت که بهدلیل بیتجربگی در کار یا بهخاطر اینکه متوجه ضرورتشان نمیشود، از بار وظیفه شانه خالی کند.
تام برخاست و رفت در را باز کرد، شب زیبا و در زیر درخشش دوازده ستاره غول پیکر نزدیک، روشن بود. بازارچه خالی شده بود و نور خانههای دهکده یکبهیک خاموش میشد.
ساعت برای دزدی مساعد نبود!
تام از این فکر دچار رعشه شد و احساس غرور کرد. یقینا” بقیه دزدان و جنایتکاران هم در شبِ دزدی و جنایت، چنین رعشهای میگرفتند: شب، هنگام دزدی است.
تام سلاحهایش را وارسی کرد. گونی اموال مسروقه را خالی کرد و بیرون رفت.
در دهکده، هیچنوری سوسو نمیزد. تام، بیصدا، بهطرف خانه راجر ملاح رفت. راجر درازه بیلچه را به دیوار تکیه داده بود. تام آنرا برداشت. کمی دورتر، تام کوزه آب زن نساج را سر جای همیشگی دید و آنرا هم برداشت. در راه برگشت بهخانه نیز چشمش بهیک اسب چوبی بچگانه افتاد که فوری در گونی اموال مسروقه به بقیه دزدیها پیوست.
وقتی همه این اشی در منزل در جای امنی قرار گرفت، تام چنان احساس مسرت میکرد که تصمیم گرفت همانشب مجددا” بهدزدی برود.
اینبار با یک پلاک برنزی از خانه کدخدا، بهترین اره مارو بنا و داس جِد زارع برگشت. تام با خودش فکر کرد: «بد نیست!»
داشت کمکم قلق کار دستش میآمد. وسوسه عملیاتِ سوم شبانه دوباره او را به بیرون فرستاد. اینبار از کارگاه رون سنگتراش، یکتیشه و یکقلم ، و از آشپزخانه آلیس آشپز یکزنبیل برداشت و میخواست چنگک جف درنا را هم بردارد که صدای خفیفی شنید. تخت دیوار شد.
بیلی نقاش گشت میزد و دنبال اشرار بود. نشان کلانتری بر سینهاش میدرخشید. در یکدست، چماقی کوچک و در دستِ دیگر، یکجفت چماق داشت. شاید معنای بزه و جرم و جنایت را هنوز درست نمیدانست، اما زندگیاش، یکسر، وقف مبارزه با جنایت و جنایتکاران بود!
وقتی بیلی به سهمتری او رسید، تام نفس را در سینه حبس کرد و آماده گریز شد، اما از گونی اموال مسروقه، صدای بههم خوردن اشی برخاست.
بیلی فریاد کشید: کیستی؟
جوابی نشنید و بهآرامی دور خود چرخید و با چشمهایش تاریکی را کاوید. تام باز تخت دیوار شد. نگران نبود. میدانست محال است بیلی او را تشخیص دهد، بخار رنگِ چشم نقاش را کمسو کرده بود.
بیلی با صدای دوستانهای پرسید: تام، تویی؟
و تام خواست جواب بدهد که چشمش بهچماق افتاد که هر آن، آماده فرود بود.
بیلی گفت: بالاخره گیرت میاندازم.
جِف درنا از پشتِ پنجره داد زد: پس لطف کن و فردا گیرش بینداز و مزاحم خواب ما نشو.
بیلی رفت و اندکی بعد تام نیز دواندوان به خانهاش برگشت و گونی اموال مسروقه را برای سومینبار در آنشب، خالی کرد. احساسی از غرور و رضایت داشت.
دراز کشید و فوری خوابش برد. تا صبح هیچخوابی ندید.
صبح، تام آرامآرام بهدهکده آمد تا ببیند ساختمان مدرسه کوچک سقف قرمز بهکجا رسیده است. پسرهای بنا گرم کار بودند و بقیه کمکشان میکردند.
تام با صدایی شاد گفت: سلام! کارها خوب پیش میروند؟
مارو بنا پاسخ داد: بد نیست، اما اگر ارهام را داشتم، کارها بهتر پیش میرفتند.
تام با تعجب پرسید: ارهات؟
و تازه یادش افتاد که شب، اره مارو را دزدیده بود. اما شب که اره را میربود، فکر نکرده بود که اره با بقیه چیزها مالکی دارند، فکر کرده بود وجودشان صرفا” برای آناست که دزدیده شوند. اصلا” از دهنش نگذشته بود که چهبسا اموال مسروقه برای کسی مفید باشند.
مارو پرسید: فکر میکنی بشود یکی دو ساعتی آنرا بهمن برگردانی؟
– راستش درست نمیدانم. چون خودت که خوب میدانی: ارهات قانونا” بهسر رفته…
– قبول دارم. اما اگر بشود چندساعتی بهمن قرضش بدهی.
– خیلیخب. اما به این شرط که کارت که تمام شد. دوباره بهمن پسش بدهی.
– پس چه! من هیچوقت چیزی را که قانونا” بهسرقت رفته، برای همیشه پیش خودم نگه نخواهم داشت.
– گذاشتمش تویِ خانه، کنار بقیه اموال مسروقه. خودت برو برشدار.
مارو از تام تشکر کرد و دواندوان دنبال اره رفت. تام بهگردش در دهکده ادامه داد. کدخدا جلو در خانه ایستاده بود و آسمان را نگاه میکرد.
سلام تام. میخواستم ازت یکچیزی بپرسم. پلاکم را تو دزدیدی؟
تام با خشم گفت: البته! و پرسید: اعتراضی داری؟
– نه، فقط فکر میکردم شاید گمش کرده باشم.
کدخدا با انگشت آسمان را نشان داد: دیدی؟
– کجا؟
– آنجا، درست زیر خورشید کوچک یک نقطه سیاه است.
– فکر میکنی چه باشد؟
– فکر میکنم سفینه بازرس باشد. اوضاع چطور است؟ منظورم این است که کارهایت رو بهراه شده؟…
تام بهلکنت افتاد: بله، یعنی فکر میکنم که بله.
– نقشه قتل را هم کشیدید؟
– هنوز نه بهطور کامل. یعنی راستش هنوز هیچ نقشهای نکشیدهام.
– پس یکدقیقه بیا تو. باید با هم حرف برسیم.
در خنکای اتاقِ نشیمن، کدخدا دو لیوان نوشابه خنک ریخت، تام را بر روی یکصندلی نشاند، لیوانش را دستش داد و با قیافه گرفتهای گفت: راتش دیگر وقت چندانی نداریم. بازرس تا یکی دو ساعت به اینجا میرسد و هنوز کارها تمام نشده.
کدخدا اشارهای بهدستگاه فرستنده گیرنده کرد و افزود: این یارو باز صدایش درآمد. گفت در دُنگ چهار شورش شده و وظیفه همه همپیمانهای زمین است بسیج عمومی اعلام کنند. از من معنای این کلمه را نپرس، چون نمیدانم درباره این دنگ چهار تا بهحال چیزی بهگوشم نخورده، اما کلی نگران شدهام.
کدخدا به تام خیره شد: ببین تام، در زمین هر جنایتکاری روزی ده دوازده تا جنایت مرتکب میشود بیآنکه هم به ابرو بیاورد. تو برای یک قتل ساده کوچولو اینقدر ناز و ادا در میآوری؟
– یعنی حتما” باید یکیرا بکشم؟
– ما زمینی هستیم یا نیستیم؟ اگر هستیم، زمینی نیمبند که نمیشود! همه کارهایمان انجام شده، بجز این یککار!
در این لحظه بیلی نقاش با پیراهن نو و نشان کلانتری بر سینه وارد شد، روی یکصندلی افتاد و بیدرنگ چرسید: کسی را کُشتی تام؟
– هنوز نه…
کدخدا گفت: آقا تازه میپرسد که آیا حتما” باید اینکار را بکند؟
بیلی با هیجان گفت: این چه سؤالی است! تام، هر کتابی را که دوست داری بخوان: توی همه کتابها نوشته که آدم بدون ارتکاب قتل، جانی نمیشود!
کدخدا پرسید: چهکسی را خواهی کشت، تام؟
تام در صندلی جابهجا شد. عصبی بود.
– خب؟
– چطور است جف درنا را بکشم؟
– بیلی نقاش با کنجکاوی سر را جلو آورد: چرا جف را؟
– چرا که نه؟
– انگیزهات چیست؟
تام از جا پرید: شما از قتل میخواهید یا انگیزه!
بیلی گفت: ما از تو یکقتلِ درست و حسابی میخواهیم و قتل درست و حسابی هم حتما” انگیزهای دارد.
تام مدتی در فکر فرو رفت و بالاخره گفت: انگیزهام این است که زیاد با جف رفیق نیستم.
کدخدا گفت: این انگیزه برای قتل کافی نیست.
– خب، پس چطور است جورج ملاح را بکشم؟
– انگیزه قتل؟
– از طرز راهرفتن جورج خوشم نمیآید و تازه جورج زیادی وراج است.
کدخدا گفت: اینرا که راست گفتی! بهنظر من که بد انگیزهای نیست. تو چه فکر میکنی بیلی؟
بیلی با خشم گفت: چه فکر میکنم؟ این انگیزه شاید بهدرد قتل غیرعمد بخورد اما تام یک جنایتکار قانونی است و باید مرتکب قتل عمد شود. جنایتکار درست و حسابی که کسی را صرفا” بهاین دلیل که از طرز راه رفتنش خوشش نمیآید، نمیکشد.
تام گفت: پس بگذارید با صبر و حوصله در اینباره فکر کنم.
– قبول، اما عجله کن، چون ممکن است بازرس هر آن برسد.
بیلی گفت: ضمنا” تام یادت نرود از خودت رد پا و آثار انگشت و سرنخ بگذاری.
– چشم بیلی، حتما”.
بیرون، بیشتر اهالی دهکده چشمشان بهنقطه سیاه آسمان بود که لحظهبهلحظه بزرگتر میشد.
تام برای نقشه کشیدن بهمحل بدنام محبوب خودش، یعنی قهوهخانه باب قهوهچی رفت.
ظاهرا” باب نظرش را راجع به آبرومند بودن قهوهخانهاش عوض کرده بود، چون بالای در قهوهخانه، اعلان بزرگی بهچشم میخورد: لانه اشرار، در داخل نیز، پردههای نو انداخته بود و این پردهها را آنچنان خوب کثیف کرده بود که قهوهخانه در فضایی تاریک فرو رود. بر دیوارها، انواع سلاحها که تازه از چوب ساخته شده بود دیده میشد. بر روی پیشخوان لکه سرخ بزرگی افتاده بود که هر چند هنوز بوی رب گوجهفرنگی میداد، اما تام از دیدنش لرزید.
باب او را به تاریکترین کنج قهوهخانه راهنمایی کرد و فوری برایش چای آورد. قهوهخانه بهرغم باعث نامناسب روز پر از جمعیت بود، گفتی حضور در لانه اشرار مردم را بههیجان میآورد. تام همانطور که جایش را میخورد در فکر فرو رفت.
باید مرتکب قتل میشد؟
جوازش را از جیب درآورد و از نو خواند. اگر این جواز نبود، هرگز بهفکر قتل نمیافتاد، اما چارهای نداشت.
قتل، یعنی باید یکیرا میکشت و کشتن یعنی گرفتن زندگی. او باید کاری میکرد که یکنفر دیگر زنده نباشد.
مثلا” این مارو بنای مو سرخ: الآن داشت با ارهای که از تام قرض گرفته بود در ساختن مدرسه کار میکرد. اگر تام او را میکشت، مارو دیگر وجود نمیداشت، یعنی دیگر کار نمیکرد.
نه، تام نمیتوانست به این ترتیب تصوری از قتل پیدا کند. باید قضیه را از زاویه دیگری میدید.
مثلا” همین مارو بنا، مارو ارشد و به اعتقاد بیشتر مردم، بهترین پسران بنا بود و مارو هر بار با شاغول صافی دیوار را میسنجید چشمهایش چپ میشد و مارو همیشه درد خفیفی در شانه چپ داشت که ژانِ داروساز هر کاری میکرد از بین نمیرفت و مارو همیشه عطش نوشیدن داشت و مارو… خب، مارو همه این چیزها بود با هم.
و مارو بیحرکت بر زمین میافتاد، اندامهایش خشک میشد، دهانش کج میشد، نفسش در نمیآید، قلبش دیگر نمیزد و دیگر نه شاغولی را با چشمهای چپش نگاه میکرد و نه درد خفیفی در شانه راستش حس میکرد و دیگر نه ژانِ داروساز…
تام در یکلحظه تصور دقیقی از قتل پیدا کرد و منقلب شد. شاید میتوانست دزد خوبی از کار در آید، تازه آنهم پساز سالها تمرین و پشتکار، اما قتل…
اما چارهای هم جز کشتن نداشت…
بعدازظهر، دستگاه فرستنده گیرنده دوباره بهصدا درآمد و صدایی خشمگین پرسید: اینجا دیگر کجاست؟
کدخدا گفت: نیودلاور
– پایتختتان کجاست؟
– همینجا
– پیست فرود کجاست؟
– تصور میکنم پیستِ فرود را به مرتفع تبدیل کرده باشیم. الآن بیشاز دویستسال است که…
– خیلیخب، فرود نمیآییم. مقامات رسمی را برای استقبال از بازرس آماده کنید.
همه دهکده برای استقبال از بازرس جمع شد. تام نیز سلاحها در کمر از پشت درختها بهتماشای مراسم استقبال ایستاد.
ناوچه کوچکی از سفینه جدا شد و نیمساعت بعد فرود آمد.
کدخدا بههمراه بیلی نقاش جلو رفت. در ناوچه باز شد و چهار نفر بیرون آمد. چیزهایی در دستشان برق میزد و تام فهمید این چیزها سلاح است. پشتِسر این چهار، مردی چاق و سیاهپوش با چهره سرخ و سینه غرق در مدال و در کنار او، مرد کوتاهقدی با چهره پرچین خارج شدند. در پشتِسر، چهار سرباز دیگر آمدند.
کدخدا گفت: به نیودلاور خوش آمدید.
مردِ چاق دست کدخدا را فشار داد و گفت: متشکرم ژنرال معرفی میکنم: آقای گرانت، مشاور سیاسی من.
مرد ریز نقش سری تکان داد، اما دست نداد. نگاهش با دلخوری به روستانشینان بود.
بازرس گفت: برویم نگاهی بهدهکده بیندازیم. گرانت باز سری تکان داد و سربازها در پیِ نشان راهی دهکده شدند. تام نیز در پناه درختها دنبالشان افتاد و وقتی به دهکده رسیدند پشت یکیاز خانهها پنهان شد و بهحرفهای کدخدا که با غرور زندان و پستخانه و مدرسه سقف قرمز و کلیسا را نشان میداد، گوش سپرد. بازرس چهرهای مبهوت داشت و آقای گرانت با ناراحتی چانه خود را میخاراند.
آقای گرانت به بازرس گفت: حدسم درست بود. هم وقت خودمان را هدر دادیم و هم بیدلیل یک ناوجنگی را از کارش بازداشتیم تا بیاییم به این سیاره عقب افتادبی ارزش.
بازرس گفت: شاید آمدنمان به اینجا چندان هم بیارزش نباشد.
بازرس از کدخدا پرسید: این ساختمانها را برای چی ساختهاید؟
– خب معلوم است: برای اینکه میخواستیم زمینی باشیم. باور کنید پدرمان درآمد تا همهچیز را برای ورود شما آماده کنیم.
آقای گرانت چیزی در گوشِ بازرس گفت و بازرس پرسید: اینجا چند نفر مرد جوان هست؟ کدخدا با تعجب پرسید: جوان؟
– بله بین 15 تا 16 سال. مگر نمیدانید دُنگِ چهار و چند سیاره دیگر از پذیرفتن حاکمیت امپراتوری زمین سر باز زدهاند.
کدخدا اظهار همدردی کرد: واقعا” برایتان متأسفم.
– برای سرکوب شورش بسیج عمومی اعلام شده است. زمین شدیدا” به نیروهای تازه نفس نیاز دارد، چون تلفات سنگینی داده است و …
آقای گرانت وسط صحبت بازرس دوید: در حقیقت زمین مایل است بههمه همپیمانان خود فرصت اینرا بدهد که در اثبات وفاداری به مام امپراتوری و برای امپراتوری بجنگند. شما هم یقینا” از اینکه جوانانتان در راه امپراتوری بجنگند، خوشحال میشوید. اینطور نیست؟
– حتما” قربان. ما اینجا هشتاد خانواریم و من مطمئنم که جوانهای ما هرچند زیاد در جنگ و این قبیل امور وارد نیستند، اما از صمیم قلب با شما همکاری خواهند کرد.
بازرس خطاب بهآقای گرانت گفت: نگفتم. حتی اگر هشتاد نفر نیروی تازهنفس هم گیرمان بیاید، خوب است.
اما قیافه آقای گرانت نشان میداد که در این یکمورد هم تردید دارد. قرار شد با بازرس برای صرفِ نوشیدنی به خانه کدخدا بروند. چهار سرباز همراهیشان کردند و چهار سرباز دیگر نیز بهگردشی در دهکده مشغول شدند و هرچه را سر راه میدیدند و خوششان میآمد برمیداشتند.
تام برای تأمل و تفکر بهبیشه رفت. عصری زنِ باب قهوهچی پنهانی از دهکده خارج شد. زن زنبیلی زیر بغل داشت و بهرغم چاقی با شتاب راه میرفت. بالاخره تام را پیدا کرد: بیا تام، برایت غذا آوردم.
– متشکرم. اما راضی بهزحمت نبودم.
– زحمتی نیست. مگر قهوهخانه ما لانه اشرار نیست؟ گذشته از این کدخدا برایت پیغام فرستاده که عجله کنی و زودتر یکی را بهقتل برسانی، چون ممکن است بازرس یا این آقای گرانت کثافت هر آن در اینباره کنجکاوی کنند.
تام سری تکان داد.
– کِی میخوای قتل کنی؟
– محرمانه است.
– اما تام به من که میتوانی بگویی.
– چرا؟
– چون من بهعنوان شریک جرم تو منصوب شدهام.
تام مدتی فکر کرد و گفت: درست است. بهتو میتوانم بگویم: امشب بهمحض اینکه شب شد، مرتکب قتل خواهم شد. ضمنا” به بیلی هم بگو نگران نباشد. ردپا و سرنخ برایش میگذرم.
– باشد تام. من دیگر رفتم.
تا فرا رسیدن شب، تام دهکده را پایید. سربازها چنان رفتار میکردند انگار روستاییان اصلا” وجود ندارند. مست بودند و همهجا را تصاحب میکردند. بازرس و آقای گرانت هنوز در خانه کدخدا بود.
شب، تام بیصدا وارد دهکده شد و نزدیک خانه کدخدا رفت و دشنه را از کمر درآورد و در تاریکی کمین کرد.
بالاخره کدخدا از خانه در آمد. تنها بود.
کدخدا تام را دید و به او نزدیک شد: سلام تام.
ناگهان چشمش به دشنه افتاد: اینجا چه میکنی؟
– مگر خودت نگفتی باید یکیرا بکشم.
– چرا. اما هرگز قرار نبوده مرا بکشی!
– چرا؟
– اگر من بمیرم، چهکسی با مقامات زمین حرف خواهد زد؟
– بیلی نقاش.
– انگیزه! انگیزهات برای کشتن من! تو چه انگیزهای برای قتل من داری؟
– حکمت! چرا بهمن جواز جنایت دادی؟ منکه نمیخواستم.
– صبر کن تام! صبر کن! تند نرو! من بهتو جواز جنایت ندادم!
– یعنی چه؟ خودت دادی!
– من نبودم، کدخدا بود.
– مگر تو کدخدا نیستی؟
– نه. من دیگر کدخدا نیستم: حالا من ژنرالام.
– مگر خودت خودت نیستی؟
– ببین تام تو برای کشتن کدخدا انگیزهای داری اما نه برای کشتن ژنرال، تازه کشتن ژنرال که اسمش قتل نیست.
– پس اسمش چیست؟
– اسمش ترور است و تو جواز قتل داری نه جواز ترور.
تام با ناراحتی گفت: بخشکی شانس!
و لحظهای بعد نومیدانه پرسید: حالا حتما” باید یکیرا بکشم؟
– حتما” حتما”، اما نه من را.
کدخدا رفت و تام در دل گفت: نه من را. همه حتما” همین را میگفتند. چطور بود خودکشی کند؟ اما آیا خودکشی هم قتل محسوب میشد؟ و ناگهان تام فهمید باید چکار کند: باید بازرس را میکشت!
انگیزه جنایت؟ قتل بازرسی حتی از قتل کدخدا هم فجیعتر بود! خاصه آنکه دیگر نمیتوانست کدخدا را بکشد چون کدخدا دیگر خودش نبود، ژنرال بود. اما اگر بازرس را میکشت. قربانی، یکقربانی درست و حسابی میشد، یک مقتول دستِ اول! با قتل بازرس، زمین میفهمید که نیودلاور زمینیترین همپیمانِ زمین است. انگیزه قتل هم معلوم بود: میل بهشهرت، افتخار، آوازه. این قتل چنان در جهان سر و صدا بهپا میکرد که نگو! بعد از قتل بازرس همه میگفتند: مبادا به نیودلاور بروید! در آنجا جنایت آنچنان رواج دارد که جنایتکاران بازرس زمین را درست در روز ورودش بهسیاره بهقتل رساندهاند و این جنایت، فجیع است. فجیعترین جنایت عالم!
تام گوش تیز کرد و صدای بازرس و آقای گرانت را از داخل خانه کدخدا شنید:
«… مردمش زیادی منفعلاند! به گله بیشتر شبیهاند تا انسان.»
– آقای گرانت مگر از یکمشت دهاتی عقب افتاده میشود توقع دیگری داشت؟ به هر حال هشتاد نفری سرباز گیرمان خواهد آمد.
– شاید اما عجالتا” بهتر است بهسفینه برگردیم. این نگهبانهای لعنتی کجا رفتهاند؟ نگهبان!
نگهبانها! تام اصلا” یاد نگهبانها نبود. ماهیگیر نگاهی به دشنهای که در دست داشت انداخت. گیریم موفق میشد و ا بازرس هم میرسید: پیشاز آنکه بتواند کاری کند سربازها مهارش میکردند اما اگر تفنگی مثل تفنگ سربازها داشت…
تام بیدرنگ دست بهکار شد.
سربازی مست و مدهوش گوشه کوچه افتاده بود. تام نزدیک شد و بیصدا تفنگ را که بر زمین افتاده بود برداشت. اما سرباز گویی متوجه شد چون جست زد و پاهای تام را گرفت. تام بهسرعت برگشت و بیآنکه بهکاری که انجام میدهد فکر کند با قنداق تفنگ بر سر سرباز کوبید و پا بهفرار گذاشت. اما هنوز پنجاهمتر دور نشده بود که وحشتزده ایستاد و بالای سر سرباز برگشت. نکند او را کشته باشد؟ چون هیچانگیزهای برای قتل سرباز نداشت. نبض سرباز میزد. تام آسودهخاطر بهبیشه رفت.
تام در نیمهراه ناوچه به بازرس و گرانت رسید. در راه با تفنگ ور رفته بود و فکر میکرد طرز کارش را یاد گرفته است. اول خواست از دور بازرس را بکشد، اما آقای گرانت نزدیک بازرس بود و میترسید تیرش خطا برود. پس وسطِ جاده رفت و راهشان را بست.
سربازها با دیدن مرد مسلح اسلحهها را زمین انداختند و دستها را بالا بردند. تام گفت: همه کار بروید! اطراف بازرس را خالی کنید!
گرانت بیآنکه از جایش تکان بخورد پرسید: میخواهی چکار کنی پسرم؟
تام با غرور جواب داد: من جنایتکار دهکده هستم و میخواهم بازرس را بهقتل برسانم!
گرانت گفت: جنایتکار؟ تازه فهمیدم این کدخدای ابله، پز چه چیزی را میداد!
تام گفت: درست است که دویستسال است اینجا هیچقتلی اتفاق نیافتاده اما از این بهبعد وضع فرق خواهد کرد! لطفا” کنار بروید!
تام دیرزمانی بازرس را که میلرزید نشانه رفت و بعد تفنگ را انداخت و بهبیشه گریخت و صدای فریادش در دل شب پیچید: نمیتوانم! نمیتوانم!
بازرس میخواست سربازها را دنبال تام بفرستد اما آقای گرانت مخالفت کرد: نیودلاور سر تا سر جنگل بود و حتی دههزار نفر نمیتوانستند مرد فراری را پیدا کنند.
وقتی کدخدا بالاخره از دهکده خارج شد تا از چند و چون ماجرا پرس و جو کند دید سربازها، سلاحها آماده شلیک دورِ آقای گرانت و بازرس حلقه زدهاند، کدخدا در یک آن شکست و همهچیز را اعتراف کرد: عدم توجیه ناپذیر جنایت، وظیفهای را که به تام سپرده بود، احساس شرمی را که از بیکفایتی میکرد،…
آقای گرانت پرسید: چرا اینکار را به او سپردید؟
– آخر کسی غیر از او نداشتیم میدانید، فقط تام ممکن بود در اینکار موفق شود. نیست کارش ماهیگیری است، از دیدن خون نمیترسد.
– یعنی هیچکدام از مردم اینجا قادر بهکشتن نیستند؟
– کشتن؟ ما حتی قادر نیستیم نصف همه کارهایی را که تام کرد انجام بدهیم.
آقای گرانت و بازرس نگاهی رد و بدل کردند و بعد به سربازها خیره شدند: سربازها با تفنگهای آویزان، شگفتزده و با حالتی از احترام گوش میدادند. بازرس فریاد کشید: خبردار! و خطاب بهگرانت افزود: تصورش را بکنید: یک ارتش با سربازهایی که قادر به کشتن نباشند!
– وحشتناک است! یکیاز این دهاتیها کافی است تا روحیه یک هنگ را خراب کند!
– فکر میکنم بهتر است تا سربازها بیشتر از این تباه نشدهاند زودتر از اینجا برویم.
کدخدا فریاد کشید: تام! بیا اینجا!
تام شرمزده از لای درختها درآمد و گفت: فکر میکنم خیلیخراب کردم، نه؟
بیلی نقاش گفت: دیگر فکرش را نکن. هر کدام از ما هم جای تو بود موفق نمیشد.
کدخدا گفت: من هم همین نظر را دارم. نگران نباش، فکرش را نکن: همه دهکده را که بگردی یکنفر پیدا نمیکنی نصف کارهایی را هم که تو کردی انجام بدهد.
– حالا با این همه ساختمان که ساختیم چهکار کنیم: زندان و کلیسا و مدرسه و …
– چطور است همهاش را بکنیم محلِ بازی بچهها؟
– یعنی برای بچهها یکجای بازی دیگر راه بیندازیم؟
– چرا که نه؟
تام جواز جنایت را بهکدخدا برگرداند: فکر نمیکنم که لایقش باشم. و سر را پایین انداخت و بیصدا در تاریکیِ شب دور شد تا به خانهاش برود.
تام آنشب هر کاری کرد خوابش نبرد.
پایان
این نوشتهها را هم بخوانید
سلام جناب دکتر
من نصف قسمت اول رو خونده بودم که به یکباره از صفحه وبلاگتون غیب شد!
بماند که توی نسخه دسکتاپ وبلاگتون حتما باید مطالب رو بوکمارک کرد چون وقتی از صفحه اصلی رفتن به لایه های زیرین، دیگه بجز داشتن لینک مستقیم راهی برای پیدا کردنشون پیدا نکردم!
در کل قالب دسکتاپ فعلیتون جز ظاهری زیباتر از پوسته قبلی، توی تمام موارد دیگه، یک پسرفت تمام عیار بوده!
واقعا خوندن مطالبتون سخت شده
الآن مدتهاست که وقتی با pc وارد میشم، فقط تیترهارو میخونم و میبندمدچون مطمئن میستم اگه مطلب طولانی باشه بتونم همون موقع همه شو بخونم و اگه نیمه کاره رهاش کنم که بعدا ادامه شو بخونم، مطمئن نیستم که دیگه بتونم پیدا و تمومش کنم!
ممنون میشم یه بازنگری در مورد پوسته و چیدمان مطالب و همچنین آرشیوتون بکنین
آرشیو صفحه ای هم بنظرم بهترین گزینه ست که هر وبلاگی باید داشته باشه.
این مشکل مهمی هست که بهش اشاره کردید. من معمولا برای اینکه مطالب رو پیدا کنم توی گوگل چند کلمه از مطلب که یادم مونده + دستور site:1pezeshk.com رو سرچ می کنم.
منصور جان سلام
من برای اینکه به این مشکل برنخورم یا Pocket ش میکنم ویا تو گودرم استار میزنمش و بعداً میخونمش.
در هر صورت من هم مشکلات این چنینی با این سایت دارم ولی خوب علیرضای عزیز به نظر میاد کارها و مشغله های فراوانی داره که حتی از آپدیت کردن سایت هم باید ازش ممنون باشیم.
بله
میدونم راه حلهایی وجود داره ولی خوب درست نیست که کاربر رو وادار به استفاده از چنین روشهایی کرد.
من هم این مطالب رو میگم چون چند ساله خواننده پر و پا قرص این وبلاگم و دیدم آقای مجیدی به کاربرا و بازدیدکنندههاش اهمیت میده.
مواردی رو قبلا گفتم و دیدم بعد از مدتی بهشون عمل شده. بهمین خاطر هم مشکلات رو بازگو میکنم تا یادآوری بشه برای حلشون.
الآن شما تصور کن یکی 2 هفته نتونی سر بزنی اونوقت نه توی pocket مطالبو save کردی و نه بوکمارک. تکلیف چیه؟ چطور باید این مطالب رو پیدا کرد؟
یوزرهای زیادی هم داریم که با feed و گودر و … آشنایی ندارن. تکلیف اونا چیه؟
من خودم حقیقتا چون چندتا وبلاگ بیشتر چک نمیکنم و از طریق دیوایسهای مختلفی هم میام، هنوز برای یکپارچه کردن فیدریدرم مشکل دارم بهمین خاطر اغلب از نسخه دسکتاپ و موبایل سایتها و وبلاگها استفاده میکنم.
امیدوارم هرچه زودتر این معضل هم حل بشه.
قسمت پایین وبلاگ هم بنظرم زیادی شلوغ و سنگین شده. ضمن اینکه چند وقتیه ظاهرا سرور سایت مشکل داره چون گهگاهی توی لود شدن سایت مشکل پیش میاد یا دیر لود میشه!
این مسئلهرو با تغییر آیپی و تونلینگ و حتی تغییر dns هم بررسی کردم و کمافیسابق برقرار بوده!
امیدوارم فکری برای یافتن چاره بشه.
با احترام
خوب، من باید این نوشته شما را رجوع بدم به دوستانی که روی جنبه فنی سایت من کار میکنن. من از این طرف واقعا دوست دارم کیفیت مطالب سایت را در سطح خوبی حفظ کنم، اما از آن سمت فنی کار آن مقدار عشق و علاقه و انرژیای که من میگذارم، احساس نمیشه…
داستان جالبی بود
زیبا بود و متفاوت.
و ممنون که مثل قبلی طولانی نبود!
از سیارشون خیلی خوشم اومد نویسنده خیلی خوب رفتارای زمینیارو نشون داده که هیچوقت از جنایت جدا نمیشه
انگیزه تام برای قتل جف خیلی جالب بودا!!!
دستتون درد نکنه