داستان علمی تخیلی: ماشین زمان – نوشته ری بردبری -قسمت دوم

هفته پیش قسمت اول داستان ماشین زمان، داستان کوتاه جالبی نوشته ری بردبری را خواندید، حالا قسمت دوم و آخر این داستان را با هم میخوانیم، مترج این داستان «م. کاشیگر» است:
ترویس دست را بالا برد و گفت: و اینک، آنجا، در میان مه، اعلیحضرت تایراناسور، بزرگترین و غولآساترین جانور تاریخ.
جنگل انبوه مملو از پچپچه و ناله و نجوا بود.
و ناگهان همه صداها خاموشی گرفت، گفتی کسی دری را محکم به هم کوبیده باشد.
سکوت.
و غرش رعد.
در آنجا، صدمتر دورتر، تایراناسور از مه بیرون آمد.
اکلز زیرلب گفت: «یا مریم مقدس!»
– ساکت!
تایراناسور سوار بر پاهای غولپیکر خود، با گامهای بلند جلو میآمد و بهسنگینی جست میزد. قدش دستکم سیپا از قد نیمی از درختان بیشتر بود. دستهای ظریفش را بهسینه خود چسبانده بود. اما درمقابل این دستهای ظریف، دو پای جانور دو ستون عظیم بود: تودهای از استخوان، با وزن دستکم پانصد کیلوگرم، درمیان شبکهای از عضلههای توانمند که پوستی صخرهمانند و درخشان، همچون زره جنگجویان، آنها را میپوشاند. رانها هریک معادل یک تن گوشت و عاج و تار و پودهای فولادین بود. دو دست ظریف از درون قفسه عظیم سینه بیرون میآمد. اما همین دستان ظریف نیز میتوانستند انسانها را همچون اسباببازی ازجا بکنند. سر جانور بهسنگی تراشیده شده میمانست، دستکم یک تن وزن داشت، اما تایراناسور آن را انگار که پری سبک باشد در آسمان میچرخاند. از لای دهان باز جانور، یک ردیف دندان که بهتیزی خنجر بود دیده میشد. چشمهای تایراناسور، هریک به درشتی تخم شترمرغ و تهی از هرحالتی سوای حالتی که گرسنگی شدید میدهد، در چشمخانهها میچرخید. جانور میدوید و زیر پاهایش زمین له میشد، بتهزارها کنده میشد و درختان ازجا درمیآمدند. جانور میدوید و دویدنش به این میمانست که رقصی بالهمانند را اجرا کند، انگار نهانگار که بیشاز 10000 کیلوگرم وزن دارد.
اکلز گفت: «خدای بزرگ! اگر صاف بایستد، قدش بهماه میرسد.»
ترویس با خشم غرید: «ساکت باشید! هنوز متوجه ما نشدهاست.»
– محالاست بتوانیم او را بکشیم!
اکلز اینحرف را چنان آرام زد، گفتی از چیزی بدیهی صحبت میکند. تفنگی که در دست داشت بهنظرش در برابر اینغول همچون تفنگ چوبپنبهای مینمود.
– آمدنم به اینجا دیوانگی بود. محال است از پس اینغول برآیم.
ترویس با خشم گفت:«آخرش ساکت میشوی یا نه؟»
– عجب کابوسی!
ترویس گفت: «شما برگردید! آرام برگردید و سوار ماشین زمان بشوید. ما نصف پولتان را به شما برمیگردانیم.»
– من هرگز تصور نمیکردم به این بزرگی باشد. من میخواهم برگردم.
– ما را دید!
– ببین سینهاش رنگ سرخ دارد.
سوسمار غولپیکر تمامقد بلند شد. زرهی که بدن او را میپوشاند بههزار درخشش سبزرنگ و فلزگونه برق زد، در هر شکن پوست او، از گِلی چسبنده بخار برمیخاست و حشرههایی کوچک در تکان بودند. بهنحوی که حتی هیولا تکان نمیخورد، باز به نظر میرسید که سرتاسر بدن او در تکان است و مواج. بوی گندی از او برمیخاست، بوی گند گوشت گندیده.
اکلز فریاد کشید: «مرا از این مهلکه نجات دهید! تابهحال هرگز این حال به من دست نداده بود: همیشه مطمئن بودم که از شکار زنده برخواهم گشت. همه شکارهایی که تا به حال رفتم شکار حقیقی بود، اما نه اینبار. اعتراف میکنم که از پس اینیکی برنمیآیم و حسابی میترسم. فقط من را از اینجا دور کنید!»
– وحشت نکنید! خیلی آرام به ماشین برگردید و منتظر ما بمانید!
– چشم!
اکلز وحشتزده و گیج چندقدمی عقب رفت. ترویس با خشم فریاد کشید: «از پل پائین نروید!»
اما جانور آنها را دیده بود و با فریادی دهشتبار بهسویشان میتاخت. صدمتر فاصلهای را که بینشان بود ظرف کمتر از چهار ثانیه طی کرد. شکارچیان شلیک کردند. بازدمی پرتوان از دهان هیولاگونه جانور درآمد و فضا را از بوی گند آبدهان جانور و خون او آکنده کرد. اکلز دواندوان به آنسوی پل دوید. بیآنکه متوجه شود چهکار میکند از پل پایین رفت و وارد جنگل شد. پاهایش در خاکنرم فرو رفت.
دوباره صدای شلیک تفنگها برخاست. اما صدای شلیک در صدای رعدآسای جانور گرم شد. دم تایراناسور همچون اهرمی پرتوان بهکار افتاد و زمین اطراف را جارو کرد و درختها ازجا کندهشدند و در غباری از برگ و شاخه فرو افتادند. جانور دستها را جلو آورد تا شکارچیان را بگیرد. مردها چشمهای گرد او و تصویر خود را درآن دیدند، وحشتزده بهداخل اینچشمها شلیک کردند.
تایراناسور همچون مجسمهای سنگی و همچون بهمنی از سنگ فرو غلتید و پل فولادی زیر وزن 10 تنی او کج شد. شکارچیان بهعقب دویدند و دوباره شلیک کردند. دم جانور باز اطراف را جارو کرد. دهان جانور باز شد و خون فواره زد و بر سر و روی شکارچیان پاشید. تایراناسور دیگر تکان نمیخورد.
صدای رعد قطع شد.
جنگل ساکت بود. پساز بهمن، سکوت و صلح گیاهان حکم میراند. کابوس بهآخر رسیده بود و صبح میدمید.
بیلینگز و کرمر برروی پل نشستهبودند و استفراغ میکردند. ترویس و لسپرانس ایستاده بودند . از تفنگهایش هنوز دود برمیخاست.
اکلز در ماشین زمان بهزمین افتاده بود و سر تا پایش میلرزید. بهزحمت توانسته بود راه پل و بازگشت را پیدا کند.
ترویس بهآرامی به ماشین برگشت، نگاهی به اکلز انداخت، از جعبهای فلزی پنبه درآورد و به طرف بقیه که هنوز روی پل نشسته بودند برگشت:
– خودتان را تمیز کنید!
شکارچیان مشغول پاک کردن خونی که به سر و رویشان پاشیده بود شدند. جانور همچون کوهی از گوشت بیحرکت افتادهبود. هنوز از تن او صدای ناله و نجوا بلند میشد: آن جسم غولپیکر میمرد، اندامهای داخلیاش یکی پس از دیگری از کار میافتاد و کیسههای مایعات درون تنش به داخل حفرههای داخلی بدنش میریخت، ناگهان صدای شکستهشدن استخوان شنیده شد: دستهای ظریف جانور زیر سنگینی 10 تن وزن او درهم شکسته بود.
آنگاه صدای شکستهشدنی دیگر شنیده میشد: شاخهای غولآسا در بالای درختی غولپیکر شکست و آمد بر روی جانور مرده افتاد.
لسپرانس ساعت خود را درآورد: «درست سر وقت! اینهم آن درختی که بنا بود بشکند و جانور را بکشد!»
سپس نگاه را متوجه دو شکارچی کرد:« عکس یادگاری میخواهید؟»
– چهعکسی؟
– شما حق دارید از جانور عکس بگیرید و عکس را به آینده ببرید. اما لاشه باید همین جا بماند، چون خوراک حشرهها و پرندهها و میکروبها خواهدشد. بههمین دلیل لاشه اینجا میماند، اما اگر مایل باشید میتوانید کنارش بایستید. ما از شما عکس یادگاری برمیداریم.
دو شکارچی که هنوز گیج بودند، سری بهنشانه چشمپوشی تکان دادند.
دو راهنما آنان را از پل به ماشین زمان برگرداندند. اکلز همانجا افتاده بود و سر تا پایش میلرزید.
ترویس بهاو میگفت:« بلند شو»
اکلز بهزحمت بلند شد،
– برو بیرون، تو همینجا خواهیماند!
لسپرانس دست ترویس را گرفت: «چهکار داری می…»
– تو دخالت نکن، اینمردک داشت همه ما را به کشتن میداد. اما این مهم نیست. یک نگاهی بهکفشهایش بینداز: طرف از پل پایین رفته! حالاست که باید دههاهزار دلار خسارت بدهیم. ما بهدولت تعهد دادهایم که کسی از پل پایین نخواهدرفت، و آنوقت این احمق از پل پایین رفته! فقط خدا میداند که پیامدهای این پایین رفتن در طول زمان و تاریخ چه خواهد بود.
– حالا نمیخواهد مسئله را اینقدر بزرگ کنی. فقط یک کم گِل به ته کفشهایش چسبیده، این که چیز مهمی نیست!
– تو از کجا میدانی؟ ما هیچچیز در اینباره نمیدانیم. زود باش اکلز، برو بیرون! اکلز دست در جیب کرد و دستهچک خود را درآورد: «من همه خسارت را میدهم! صدهزار دلار میدهم!»
ترویس نگاهی به او انداخت و گفت: «باشد، اما یکشرط دارد!»
ترویس چاقویی به اکلز داد:« بیا این چاقو را بگیر و برو کنار لاشهء جانور، گلولههایی را که بهاو زدهایم در بیاور. آنوقت به تو اجازه میدهم که با ما برگردی.»
– آخر چرا باید اینکار را بکنم؟
– گلولههای ما به این زمان تعلق ندارد و باید آنها را به زمان خودمان برگردانیم. بجنب! اکلز به کندی بر روی پل راه افتاد و بهطرف لاشه تایراناسور رفت. پنج دقیقه دیگر برگشت. مشتی گلوله را بر زمین انداخت و خود بر کف ماشین زمان نقش زمین شد.
لسپرانس بهترویس گفت: «حقش نبود این بلا را سرش بیاوری.»
– جدی؟
ترویس لگدی به اکلز زد: «دفعه دیگر یاد میگیرد برای این جور شکارها داوطلب نشود.»
1492، 1776، 1812
دست و روی خود را شستند و پیراهن و شلوارهای خونین خویش را عوض کردند.
اکلز بههوش آمده بود و ساکت ایستاده بود. ترویس نگاه را از او برنمیداشت. آخر اکلز طاقت نیاورد و فریاد کشید: «چهشده همهاش نگاهم میکنی؟ منکه کاری نکردهام!»
– از کجا میدانی که کاری نکردهای؟
– فقط از پل پایین رفتم. همین و بس. کمیهم گل به ته کفشهایم چسبیده. نکند توقع داری جلوت بهزانو بیفتم!
– شاید بد نباشد زانو بزنی و معذرت بخواهی. خوب حواست را جمعکن اکلز. من تفنگ هنوز مسلح است. وای بهحالت اگر اتفاقی بیافتد!
– من بیگناهم! کاری نکردهام!
1999،2000،2055.
ماشینزمان از حرکت ایستاد. ترویس گفت: « خارج شوید!»
دوباره درون همون اتاقی بودند که از آن حرکت کرده بودند. همانمرد پشت باجه نشسته بود، اما انگار باجه تغییر کوچکی کرده بود.
ترویس پرسید: «اینجا همهچیز مرتب است؟»
مرد جواب داد: «آره همهچیز مرتب است. سفر خوش گذشت؟»
ترویس رو بهاکلز کرد و گفت: «خیلیخب اکلز، میتوانی بروی. اما دیگر اینطرفها پیدایت نشود.»
اما اکلز بیحرکت ایستاده بود و نمیتوانست از جای خود تکان بخورد. احساس میکرد چیزی تغییر کردهاست. چهچیز درست نمیدانست، اما یکچیز تغییر کرده بود.
نگاهش بر روی اعلان تبلیغاتی افتاد و آنرا دوباره خواند.
سکار در میان اعصار
سکار در گذشته های دور
بردن سما با ما
کشتن صید با ما
اکلز بر روی یک صندلی افتاد و مشغول تراشیدن گل ضخیمی که به ته کفشهایش چسبیده بود.
– نه، این ممکن نیست. ممکن نیست که این…
لای گلها پروانهای مرده بود. لاشه پروانه از لای گل افتاد. آنچنان سبک بود که حتی حساسترین ترازوها هم متوجه وزنش نمیشدند. اما آیا اینچیز سبک توانستهبود در طول زمان…
– نه، غیرممکن است!
اکلز رو را به طرف مرد پشت بهباجه کرد: «راستی … راستی … دیروز بالاخره چهکسی رئیسجمهور شد؟ »
مرد زد زیر خنده: «شوخیتان گرفته؟ مگر نمیدانید؟ دویچر! بله دویچر، نه اینمردک کبث. بله حالا دیگر یکآدم قوی در رأس امور است!»
اکلز ناگهان بهزانو افتاد و پروانه را برداشت:
– نمیشود این را یکجوری برگرداند …
ناگهان ترویس را دید که تفنگ خود را بالا میآورد و او را نشانه میرود.
بعد فقط رعد غرید.
پایان
خب، داستان جالبی بود، من همراه شما این داستان را بعد از سالها، خواندم. عنوان اصلی این داستان A Sound of Thunder است.
بعد از خواندن این داستان، بیایید با هم از زاویه دیگری به داستان نگاه کنیم، از این دید که گاه یک چیز کوچک، باعث چه دگرگونیهایی در زندگی یک فرد یا یک جامعه میشود، رزا پارکس زمانی که اول دسامبر سال 1955 در اتبوس جایش را به یک سفیدپوست نداد، اصلا نمیتوانست پیشبینی کند که این کارش باعث تحول وسیعی در جامعه آمریکا میشود. (اگر با رزا پارکس آشنا نیستید، به ویکیپدیای فارسی مراجعه کنید.)
حتما با خواندن داستان به یاد اثر پروانهای میافتید، اما جالب است بدانید که استفاده ری بردبری از عنصر «پروانه» در این داستان کاملا اتفاقی بوده است، این داستان در سال 1952 نوشته شده بود، در صورتی که اصطلاح اثر پروانهای در ۱۹۶۱ در پی مقالهای از ادوارد لورنتس به وجود آمد. وی در صد سی و نهمین اجلاس ایایایاس در سال ۱۹۷۲ مقالهای با این عنوان ارائه داد که «آیا بالزدن پروانهای در برزیل میتواند باعث ایجاد تندباد در تکزاس شود؟»
داستان نخستین بار در مجله Collier’s Weekly چاپ شده بود
لورنتس در پژوهش بر روی مدل ریاضی بسیار سادهای از آب و هوای جو زمین، به معادلهٔ دیفرانسیل غیر قابل حل رسید. وی برای حل این معادله از روشهای عددی به کمک رایانه بهره جست. او برای اینکه بتواند این کار را در روزهای متوالی انجام دهد، نتیجه آخرین خروجی یک روز را به عنوان شرایط اولیه روز بعد وارد میکرد. لورنتس در نهایت مشاهده کرد که نتیجه شبیهسازیهای مختلف با شرایط اولیه یکسان با هم کاملاً متفاوت است. بررسی خروجی چاپ شده رایانه نشان داده که رویال مکبی (Royal McBee)، رایانهای که لورنتس از آن استفاده میکرد، خروجی را تا ۴ رقم اعشار گرد میکند. از آنجایی که محاسبات داخل این رایانه با ۶ رقم اعشار صورت میگرفت، از بین رفتن دو رقم آخر باعث چنین تاثیری شده بود. مقدار تغییرات در عمل گردکردن نزدیک به اثر بالزدن یک پروانه است. این واقعیت غیرممکن بودن پیشبینی آب و هوا در دراز مدت را نشان میدهد.
مشاهدات لورنتس باعث پررنگ شدن مبحث نظریه آشوب شد. نظریه آشوب، گسترش خود را بیشتر مدیون کارهای هانری پوانکاره، ادوارد لورنز، بنوا مندلبروت و مایکل فیگنباوم میباشد. پوانکاره اولین کسی بود که اثبات کرد، مساله سه جرم (به عنوان مثال، خورشید، زمین، ماه) مسالهای آشوبی و غیر قابل حل است. شاخه دیگر از نظریه آشوب که در مکانیک کوانتومی به کار میرود، آشوب کوانتومی نام دارد. گفته میشود که پیر لاپلاس یا عمر خیام قبل از پوانکاره، به این مساله و پدیده پی برده بودند.
با الهام از این داستان فیلمی با عنوان مشابه در سال 2005 ساخته شد، که البته فیلم جالبی از کار درنیامد.
به عنوان حسن ختام، پیشنهاد میکنم یک فیلم کوتاه 30 دقیقهای را که بر اساس این داستان ساخته شد و به متن داستان وفادارتر است و کیفیت هنری بهتری هم دارد، ببینید.
مشاهده قسمت اول، دوم و سوم این ویدئو در یوتیوب
دانلود قسمت اول و دوم و سوم این ویدئو
هر هفته روزهای جمعه برای خواندن یک داستان کوتاه «یک پزشک» را همراهی کنید.
بسیار داستان زیبایی بود . فقط به خاطر نمی آورم اسم کتابی که این داستان در آن منتشز شده .
یک نکته جالب در مورد برادبری این است که قبل از وفات مکان دفنش را خودش در کنار همسرش انتخاب کرده بود و حتی سنگ قبر را هم خودش خیلی ساده طراحی کرده و در آن مکان گذاشته بود.
گورستانی که مشاهیر دیگری مانند سیدنی شلدون و مرلین منرو در آن دفن شده اند. این مکان برای ایرانی های مقیم آمریکا نیز مکان آشنایی است چراکه آرامگاه ایرانیانی مانند نادر نادرپور و هایده نیز همین مکان می باشد.
بسیار ممنون
گاهی اوقات تنها تفریح و فرار از روزمرگی این روزها پست های جالب شماست
این فیلم که گذاشتید! هر سه قسمت رو دان کردم. اما حتی با kmplayer هم باز نمیکنه! این فشردست یا چیز دیگه؟
لطفا توضیح بدید ممنون میشم
با بروزر – مثل گوگل کروم – باز میشه.
با وی ال سی مدیا پلیر هم من شخصا باز کردم و هیچ مشکلی نبود.
پینوشتتان بر داستان خیلی خوب بود، اما میدانید چرا؟
میگویند داستان خوب داستانی است که با تمام شدنش، در ذهن خواننده شروع شود. این داستان (یا نسخهی ترجمهی فارسیاش) چنین امکانی را برنمیانگیخت، و انگار پینوشت شما وظیفهاش را بر عهده گرفته بود. تقلب کردید آقای مجیدی. به نفع بردبری، یا شاید به نفع مدیا کاشیگر. داستان بدی بود. فرقی نمیکند معیارمان ساختار کلاسیک داستان باشد یا ساختار روایتهای علمی-تخیلی، یا حتا اشتراک ساختار داستانهای خود بردبری. داستان خیلی بدی بود. به خصوص در زمانهای که متوسطهای علمی-تخیلی نویس هم به اصول ابتدایی داستان آشنا هستند. کافی است سری به مجلههای معتبر ادبی آمریکا و داستانهای گاهوبیگاه گاردین بزنید تا حجم خوبی از داستانهای علمی-تخیلی خوب را به چشم ببینید. حتا پیشنهاد میکنم داستان نسبتاً بلندی را که خود مدیا کاشیگر برای نوجوانان نوشته، و تم فانتزی دارد، بخوانید تا ببینید که از این کار بردبری بهتر است.
اما دو گمان در مورد شهرت این داستان بردبری وجود دارد: یا شهرتش را مدیون همان پروانهی اتفاقی است و واقعاً داستان بدی است، یا داستانی متکی به زبان و نشانههای زبانی است که تمام پتانسیل خود را در ترجمه از دست داده و به مجموعهای رودهدرازی علمی-فلسفی فروکاسته شده است. واقعاً آن دیالوگهای توضیحوار که در قسمت اول داستان از زبان راهنما میخواندیم چقدر دیالوگِ داستانی بود؟
خواندن آثار بزرگان خوب است، اما به شرطی که مقهور نامشان نشویم و تفسیرهای ذهنیمان را- که ورای وجود ذاتی اثر است- به ضریحشان پیوست نکنیم.
مخاطب این نوشته شخص صاحب وبلاگ، علیرضا مجیدی، است و این خطوط نوشته نمیشد اگر نمیخواندم که قصد دارید داستانهای خودتان را هم منتشر کنید. هر هنری حرمت دارد، و به نظر من نخستین حرمت هر هنر این است که بگذاریم در وهلهی نخست “هنر” بماند، تا بعد علمی، فلسفی، سیاسی یا اجتماعی باشد.
1- اسم آن اثر مدیا کاشیگیر چیست؟
2- کاش در مورد ساختارها بیشتر توضیح میدادید.
3- این داستانی بود که در زمان کودکی خوانده بودم، سادهترین داستانهای زمان کودکی هم در ذهن، مثل اَبَرداستانهای خوب مینمایند.
4- تا جایی که پیداست، در جهانمان کمتر پدیدهای از جمله هنر، تنها هنر مانده است، هنر خالص را کمتر پیدا میکنید و اصلا چه اجباری است که هنر خالص بماند؟ در اکثر داستانهای علمی-تخیلی ایدئولوژی سیاسی نویسنده، آرزوها و پیشبینیهای علمی، ایدهآلهای اجتماعی، دینداری یا بیخدایی نویسنده وارد میشود و همچنان میشود.
5- بله! قصد انتشار داستانهای خودم را هم دارم، البته صلاح کار کجا و من خراب کجا.
مرد زد زیر خنده: «شوخیتان گرفته؟ مگر نمیدانید؟ دویچر! بله دویچر، نه اینمردک کبث. بله حالا دیگر یکآدم قوی در رأس امور است!»
چیزی در سطرهای بالا هست که نمیگیرم. دویچر و کبث را نمیتوانم تشخیص بدهم. کاش شما یادآوری میکردید که اینها کی هستند. دویچر مرا یاد لقب موسولینی – دوچه – می اندازد. به نظرم شناختن این دو اسم در درک کوبندگی آخر داستان مهم است.
دویچر به معنی آلمانی هم هست! ایا هیتلری در زمان دیگری ظهور کرده بود؟؟؟