اشر 2 – نوشته ری بردبری
در طی یک روز ساکت، تیره و ظلمانی پاییز آن سال، هنگامی که ابرها بهطور نگرانکنندهیی در ارتفاع کم در آسمان معلق بودند، یکه و تنها، سوار بر اسب، از ناحیه بسیار ملالانگیز حومه شهر عبور میکردم و سرانجام درحالیکه سایههای غروب فرا میرسید، خودم را در دیدرس خانه غمانگیز اشر یافتم…
آقای ویلیام استاندال، از نقل مطلبش دست کشید. آنجا، برفراز تپه کوتاه سیاهی، خانه قرار داشت، بر سنگ بنایش نقش شده بود 2005 پس از میلاد مسیح.
آقای بیگلو، آرشیتکت گفت: «تمام شد. بفرمایید کلید را بگیرید، آقای استاندال.»
دو مرد در بعدازظهر آرام پاییزی با یکدیگر خاموش ایستادند. زاغهای سیاه علفهای شبقگون را در جلو پایشان به خشخش درآوردند.
آقای استاندال با خرسندی گفت: «خانه اشر. برنامهریزی، ساخته، خریداری و پولش پرداخت شد. آقای پو خوشحال نمیشود؟»
آقای بیگلو زیرچشمی نگاه کرد: «همهچیز همان طوری است که میخواستید، قربان؟»
-بله!
-رنگآمیزی خوب است؟ حزنآور و خوفانگیز است؟
-خیلی حزنآور، خیلی خوفانگیز!
-دیوارها-سرد و دلگیرند؟-به طرز حیرتانگیزی.
-آبگیر، به قدر کافی سیاه و درخشان هست؟
-بهطور شگفتانگیزی سیاه و درخشان.
-وجگنها-میدانید، رنگشان کردیم-درست و حسابی خاکستری و کبود هستند؟
-هولناک!
آقای بیگلو طرحهای معماریاش را به مشورت گذاشت. از این نقطه نظر اظهار داشت: «آیا بنا موجب سردی و دلآشوب، ملامت و یکنواختی اندیشه میشود؟ خانه، دریاچه، ملک آقای استاندال؟»
-آقای بیگلو، به قیمتاش میارزد!…زیباست!
-متشکرم. مجبور بودم با عدم آگاهی کامل کار کنم. شکر خدا شما سفینه شخصی داشتید وگرنه اجازه نمیدادند بیشتر وسایل را اینجا بیاوریم. میبینی در این ملک همیشه هوا گرگ و میش، همیشه اکتبر است، لمیزرع، سترون، مرده، کمی کار داشت. همهچیز را از بین بردیم. ده هزار تن د.د.ت.نه ماری، نه قورباغهیی، نه مگس مریخی باقی نماند. همیشه هوا گرگ و میش است. آقای استاندال، باعث افتخار من است. در این محل ماشینهایی که از نظر پنهان است، خورشید را محو میکنند. اینجا کاملا ملالانگیز است.
آقای استاندال، یکنواختی، تشویش، مههای متعفن، تمام فضایی را که چنان با ظرافت تهیه و هماهنگ شده بود، با دقت تماشا کرده و آن خانه! آن وحشت مهلک، دریاچه شوم، تباهی، انحطاط شدید! از پلاستیک یا جور دیگری، کی میتوانست حدس بزند؟
به آسمان پاییزی نگریست. جایی در آن بالا، آنسو، در دور دست، خورشید قرار داشت. جایی در سیاره مریخ ماه آوریل بود، ماه زرد با آسمانی آبی. جایی در آن بالا، برای اینکه سیاره مردهیی را از توحش بیرون بیاورند سفینهها را میسوزاندند و با خاک یکسان میکردند. این دنیای تیره و تاریک، ضد صوت، این دنیای پاییز کهن، زوزه عبور و مرورشان را خفه میکرد.
آقای بیگلو، با نگرانی گفت: «حالا که کارم تمام شده است، اجازه دارم بپرسم با اینها میخواهید چه کار کنید؟
-با اشر؟ حدس نزدهیی؟
-خیر.
-نام اشر برایت مفهومی دارد؟
-هیچی.
-خوب، اسم: ادگار آلنپو چطور؟
آقای بیگلو سرش را تکان داد.
«البته». آقای استاندال، با آمیزهیی از دلهره و تحقیر، به ملایمت ناخرسندیش را نشان داد: «چطور توقع دارم آقای پو ملعون را بشناسی؟ او خیلی وقت پیش، قبل از لینکلن مرد. همهءکتابهایش را در آتشسوزی بزرگ سوزاندند. سی سال قبل- 5791»
آقای بیگلو خردمندانه گفت: «آه، یکی از آنها.»
-بله، یکی از آنها، بیگلو. او ولاو کرافت و هاثورن و آمبروز پیرس و همهٔ آن قصههای ترس و تخیل و وحشت، همچنین، همه قصههای راجع به آینده را سوزاندند. بیرحمانه. قانونی تصویب کردند. اوه، خیلی آهسته شروع شد. در 0591 و دهه 06 جزیی بود. آنها با کنترل کتابهای کارتون و پس از آن کتابهای پلیسی و البته فیلمها، شروع کردند، در هر حال این گروه یا آن گروه، پیشداوری سیاسی، تعصب مذهبی، فشارهای اتحادیهیی، اقلیت همیشه از چیزی میترسید و اکثریت بزرگی از تاریکی، آینده، گذشته، حال، از خودش و سایه خودش در هراس بود.
-صحیح.
-هراس از کلمهٔ «سیاست»(آنطوری که شنیدم، در میان عناصر مرتجع مترادف کلمه کمونیسم بود و به کار بردن آن به قیمت جانتان تمام میشد!) و با محکم کردن پیچی در اینجا، بستن قفلی در آنجا، هلی، کششی، تکان ناگهانی، هنر و ادبیات به زودی چون نخ چندلای بزرگی شدند، که درهم بافته شده و گره خورده و به اطراف و اکناف پرتاب شده باشند، تا جایی که دیگر در آن برگشت و جذابیتی نماند. سپس دوربینهای سینمایی تکهتکه شدند و تاتر به تاریکی گرایید و مطبوعات آرامآرام از اوج مطلبخواندنی به مطالبی بیضرر و زیان صرف فرود آمدند. اوه. کلمه «رهایی» هم تندروی بود، باور کن.
-راستی؟
-به راستی. میگفتند، هر انسانی باید با واقعیت روبهرو شود. باید همینجا و همین الان روبهرو شود! هرچه مطابق با واقعیت نبود بایست میرفت. تمام زیبایی ادبی کذب است و خلجانهای تخیل را باید در میان زمین و هوا با تیر زد.بنابراین در یک صبح یکشنبه سی سال قبل، در 5791، همه را در مقابل دیوار کتابخانهیی به صف کردند، همه را به صف کردند، سنت نیکلاس سوار بیسر و سفید برفی و رامپلستکیستن و مادر غاز-آه، چه ضجه و نالهیی!-و همه را به ضرب گلوله از پای در آوردند و قصرهای کاغذی و قورباغههای افسانهیی و شاهان کهنسال و مردمی را که از آن پس با شادی زندگی کردند (چون البته مسلم بود که هیچکس از آن پس با شادی زندگی نکرد!) را سوزاندند، و یکی بود یکی نبود دیگر وجود نداشت! و خاکسترهای شبح ریکشاو را با خرده سنگهای سرزمین اوز پراکندند، استخوانهای گیلیان مهربان و اوزها را درآوردند و رنگها را در طیفنما شکسته و در میهمانی زیست شناسان با سرنگ از جک کلهکدویی پذیرایی کردند! ساقه لوبیا در خاربن قرطاس بازی فنا شد! زیبای خفته با بوسه دانشمندی از خواب بیدار شد و با سوراخ شدن سرنگ دانشمند عمرش به سر آمد و آلیس را واداشتند از بطری چیزی بنوشد تا قدش آنقدر کوتاه شود که دیگر نتواند فریاد بزند «کنجکاوتر و کنجکاوتر» و با یک ضرب آینه را خرد کردند و شاه قرمز پوش و صدف مروارید را محو کردند.
استاندال مشتهایش را گرده کرد. خداوندا!، چقدر سریع اتفاق افتاد! صورتش برافروخته بود و نفسنفس میزد.
اما آقای بیگلو، از غلیان ممتد احساسات آقای استاندال مات و متحیر بود. پلکهایش را به هم زد و سرانجام گفت: «متأسفم. نمیدانم چه میگویید. اینها برای من فقط چند اسم هستند. آن طوری که شنیدم، آتشسوزی کار خوبی بود.»
استاندال فریاد زد: «برو بیرون! کارت را انجام دادی، حالا تنهایم بگذار ابله!»
آقای بیگلو نجارهایش را فراخواند و رفت.
آقای استاندال تنها در مقابل خانهاش ایستاد.
خطاب به سفینههای ناپیدا گفت: «گوش کنید. به مریخ آمدم تا از دست شما فرار کنم، اما شما هر روز بر تعدادتان اضافه میشود، مثل مگسهای دور شیرینی. پس بهاتان نشان خواهم داد. به خاطر آنچه در زمین بر سر آقای پو آوردید درس خوبی بهاتان خواهم داد. مواظب باشید، چون از امروز خانه اشر برای انجام وظیفه دایر است!»
مشتی به سمت آسمان پرتاب کرد.
سفینه فرود آمد. مردی شنگول و سردماغ از آن خارج شد. نگاهی به خانه انداخت و چشمان خاکستریاش رنجور و آزرده شد. از روی خندق شلنگ انداخت تا رودرروی مرد کوچک اندام قرار گرفت.
-اسم شما استاندال است؟
-بله.
-من گارت هستم، بازرس فضاهای پاک.
-پس بالاخره شما آدمهای فضای پاک به مریخ آمدید؟ نمیدانستم کی پیداتان میشود.
«هفته گذشته آمدیم. به زودی همهچیز مثل زمین پاک و مرتب میشود.» مرد کارت شناساییاش را با تندخویی به طرف خانه تکان داد.
-به گمانم راجع به این مکان برایم توضیح میدهی، استاندال؟
-قصری جنزده است، اگر خوشات بیاید.
-خوشم نمیآید. استاندال، خوشم نمیآید. از لحن آن کلمه «جنزده».
-توضیحاش ساده است، در سال 2005 برای فرمانروای ما پناهگاهی ماشینی درست کردم. خفاشهای مسی با پرتوهای الکترونیکی در پروازند، موشهای برنزی در سردابههای پلاستیکی مثل فرفره میدوند، اسکلتهای ماشینی میرقصند، خونآشامهای ماشینی، گرگهای رنگارنگ و اشباح سفیدپوش، ترکیبی از مواد شیمیایی و خلاقیت، در اینجا زندگی میکنند.»
گارت درحالیکه به آرامی لبخند میزد گفت: «این چیزی است که از آن میترسیدم. متاسفانه خانهتان را خراب میکنیم.»
-میدانستم به محض اینکه پی ببرید چه خبر است پیداتان میشود.
-زودتر میآمدم، اما قبل از اینکه بیایم در فضاهای پاک میخواستیم از قصد و نیت شما مطمئن شویم. گروه تخریب و آتشسوزی تا وقت شام میرسند. قبل از نیمه شب خانهتان کاملا با خاک یکسان خواهد شد. آقای استاندال، گمان میکنم شما آدم سادهلوحی هستید، آقا. پولی را که به زحمت به دست آمده برای کاری احمقانه خرج کردن. عجب، بایست سه میلیون دلار برایتان تمام شده باشد…
-چهار میلیون! ولی، آقای گارت، وقتی خیلی جوان بودم بیست و پنج میلیون دلار به ارث بردم. آنقدر پول دارم که مفت و مسلم آن را دور بریزم. اگرچه خیلی مایه تاسف است، که ساخت خانه درست یک ساعت قبل از اینکه شما و گروههای تخریبتان برسید تمام شد. نمیتوانید اجازه بدهید فقط برای، خوب بیست و چهار ساعت با اسباب بازیهام بازی کنم؟
-قانون را میدانید. صریح تأکید میکند. نه کتاب، نه خانه یا چیزی که به نحوی اشباح خونآشامان، پریان یا موجودات خیالی را القا میکند نباید تولید شوند.
-دفعهٔ بعد بابیتس را میسوزانید!
-آقای استاندال، شما برایمان دردسر زیادی درست کردهاید. در پرونده هست. بیست سال قبل در زمین. شما و کتابخانهتان.
-بله. من و کتابخانهام و چند تای دیگر مثل من. اوه، حالا سال هاست که پو، اوز و دیگر آدمها فراموش شدهاند. ولی من مخفیگاه کوچکی داشتم. ما، چند شهروند آرام و بیسر و صدا کتابخانههایی داشتیم، تا اینکه شما مردانتان را با مشعل و دستگاههای زبالهسوز به این طرف و آن طرف فرستادید و پنجاه هزار جلد کتابم را پارهپاره کردید و سوزاندید. درست همان طوری که میخی چوبی در قالب هالووین فرو کردید و به تولیدکنندگان سینما گفتید اگر اصلا میخواهند فیلمی بسازند باید کارهای ارنست همینگوی را بسازند. افسوس، چند بار زنگها برای اینکه به صدا به در میآیند را دیدهام! سی نسخه متفاوت. همه واقعگرا. اوه، اینجا، آه حالا!…
-ناخوشایند نیست!
-آقای گارت، باید گزارش کاملی تحویل بدهید، اینطور نیست؟
-بله.
-پس به خاطر ارضای حس کنجکاوی، بهتر است به داخل بیایید و نگاهی بیاندازید. فقط یک دقیقه طول میکشد.
-خیلی خوب. جلو بروید. کلکی هم در کار نباشد. مسلح هستم.
در خانه اشر با صدای غژغژ چهار تاق باز شد. بادی مرطوب خارج شد. صدای آه و ناله شدیدی، مانند دم زیرزمینی آهنگری که در دخمههای گمشده میدمد، به گوش رسید.
موشی با شادی و نشاط بر روی سنگفرشها از این سو به آن سو در جستوخیز بود. گارت، درحالیکه فریاد میزد، لگدی به آن زد.موش به پهلو افتاد و فوجی عجیب از کک فلزی از پوست نایلونیاش بیرون ریخت.
«حیرتانگیز است!» گارت خم شد تا ببیند.
ساحره پیری بر تاقچهیی نشسته بود، دستان مومیاش برفراز ورقهای فال نارنجی و آبی رنگ در جنبش بود. سرش را تکان داد، درحالیکه آهسته به کارتهای چرب و چیلیاش میزد، از میان دهان بدون دندانش، خطاب به گارت فشفشی کرد.
فریاد زد: «مرگ!»
گارت گفت: «منظورم این بود. رقتانگیز است!»
-میگذارم شخصا او را بسوزانی.
«واقعا میگذاری؟» گارت خوشحال بود. سپس سگرمههایش درهم رفت. «باید بگویم خوب از عهده همهچیز برآمدهیی.»
-فقط کافی بود بتوانی این محل را بنا کنی. بتوانب بگویی این کار را کردم. اعلام کنی در دنیای شکاک و مدرن، فضای قرون وسطایی را پروراندهام.
«نبوغتان را با اکراه تحسین میکنم، آقا.» گارت مه رقیقی را که نجواکنان به هر سو رانده میشد و به شمایل زنی زیبا و وصفناپذیر درمیآمد تماشا کرد. در انتهای راهروی نمناک ماشینی میچرخید. مه رقیقی برمیخاست و زمزمهکنان، در سالنهای ساکت و خاموش معلق میشد. ناگهان شمپانزهای ظاهر شد.
گارت فریاد زد: «وایسا!»
استاندال آهسته به سینه سیاه حیوان زد.«نترس، ماشین است. مثل ساحره، اسکلتاش از مس است. ببین؟» پوست را دست کشید و زیر آن لولههای فلزی برق زد.
«بله» گارت با ترس و لرز دستاش را دراز کرد تا حیوان را نوازش کند. «ولی چرا، آقای استاندال، چرا این همه؟ چه چیزی آزارتان میدهد؟»
«بوروکراسی، آقای گارت. اما وقت ندارم توضیح بدهم. به زودی دولت همهچیز را کشف میکند.» با سر به شمپانزه اشاره کرد: «خیلی خوب، حالا»
شمپانزه آقای گارت را کشت.
-حاضریم، پایکس؟
پایکس از میز نگاهش را بالا کرد: «بله، قربان.»
-کارت عالی بود.
پایکس همچنانکه پلک پلاستیکی آدم آهنی را بلند میکرد و تخم چشم شیشهیی را در چشم خانه میگذاشت تا ماهیچههای پلاستیک مانند را به طرزی ماهرانه ببند گفت: «نسخهٔ بدل آقای گارت.»
«با او چکار کنیم، قربان.» پایکس با سر به تختهیی که جنازهٔ آقای گارت واقعی بر آن قرار داشت اشاره کرد.
بهتر است بسوزانیمش، پایکس. دو تا آقای گارت نمیخواهیم، میخواهیم؟
پایکس آقای گارت را با چرخدستی به طرف کوره آجرپزی برد. «خداحافظ» او را به داخل کوره هل داد و در را محکم بست.
استاندال رودرروی گارت ماشینی قرار گرفت. «دستورات را دریافت کردی، گارت؟» «بله، قربان.» آدم آهنی برخاست. «به فضای پاک برمیگردم. گزارش تکمیلی را بایگانی میکنم. حد اقل چهل و هشت ساعت اقدامی نمیکنم. اعلام میکنم دارم تحقیق بیشتری میکنم.»
«بسیار خوب، گارت! خداحافظ»
آدم آهنی با عجله به سمت سفینه گارت رفت، سوار شد و پرواز کرد.
-با توجه به اینکه بیست سال آزگار صبر کردیم، خیلی خوش میگذرد!
به همدیگر چشمک زدند.
ساعت هفت. استاندال به ساعتاش نگاه کرد. تقریبا وقتش رسیده است. لیوان شری را در دستاش چرخاند. به آرامی نشست. بالای سرش، در میان تیرکهای ساخته شده از بلوط، خفاشها که بدنهای مسی ظریفشان در زیر پوشش پلاستیکی پنهان بود، به او چشمک زدند و جیغ کشیدند. لیوانش را به طرف آنها بالا برد: «به امید موفقیت.» سپس تکیه داد، چشمانش را بست و تمام کار را مورد بررسی قرار داد. چطور از این قضیه به هنگام پیری لذت خواهد برد. از این تسویه حساب با دولت بیبو و بیخاصیت است، به خاطر ایجاد رعب و وحشت ادبی و آتشسوزیهای بزرگاش. آه، چگونه خشم و نفرت در طی این سالها در وجودش رشد کرده بود. اوه. چطور این نقشه به آرامی در ذهن کرختاش شکل گرفته بود، تا سه سال قبل روزی که با پایکس آشنا شده بود.
آه آری، پایکس با عداوت و کینهیی به عمق چاهی سیاه، از اسید سبز در درونش. پایکس که بود؟ بزرگترین همه آنها! پایکس، مردی با ده هزار چهره، روح انتقام، دودی، ابری تیره، بارانی سفید، یک خفاش، انسانی با چهرهیی عجیب و غریب، یک هیولا، پایکس اینچنین آدمی بود! بهتر از لون چانی، پدر؟ استاندال در فکر فرو رفت و شبهای متوالی چانی را در فیلمهای بسیار قدیمی تماشا کرده بود. آری، بهتر از چانی. بهتر از آن هنرپیشه صامت قدیمی؟ اسمش چه بود؟ کارلف؟ به مراتب بهتر! لاگوشی؟ مقایسهیی بسیار بد بود! خیر، فقط یک پایکس وجود داشت. و او حالا مردی بود تهی از تخیلاتش، در زمین جایی نداشت برود، کسی نبود برایش خودنمایی کند. قدغن کرده بودند حتی در مقابل آینه برای خودش اجرای نقش کند!
پایکس بینوای ناکام! شبی که فیلمهایت را توقیف کردند، مثل امعا و احشا داخل شکمات، آن را از دوربین بیرون کشیدند و حلقهحلقه و بستهبسته آن را درون بخاری انداختند چه حالی داشتی! آیا حالت به همان بدحالی بود وقتی پنجاه هزار جلد کتاب را بدون هیچ جزایی نابود کردند؟ آری. آری. استاندال احساس کرد دستانش از شدت خشم یخ زد.بدین ترتیب آنچه روزی بهطور طبیعی از بحثهای بیپایان در خلال قهوهخوریهای نیمه شبانه از آن گفتوگوها و قهوه دم کردنهای ناخوشایند به دست میآمد-خانه اشر.
ناقوس بزرگ کلیسا به صدا درآمد. مهمانان داشتند میرسیدند.
خندان، رفت تا به آنها خیرمقدم بگوید.
رشید و بالیده بدون خاطره، آدم آهنیها منتظر بودند. در لباسهای حریر سبز به رنگ برکههای جنگلی، در حریری به رنگ غوک و سرخس، منتظر بودند. با موهای زرد به رنگ خورشید و شن، آدم آهنیها منتظر بودند. روغنکاری شده با استخوانهای لولهیی که از برنز بریده شده و در ژلاتین فرو برده شده بود، آدم آهنیها در گوشهیی افتاده بودند. در تابوتها چون نه مرده بودند نه زنده، در جعبههای ساخته شده از الوار، میزانه شمارها منتظر بودند تا به کار انداخته شوند. بوی روغن و برنج تراشیده همه جا بود. آنجا سکوت گورستان برقرار بود. آدم آهنیها، دارای تمایز جنسی اما فاقد جنسیت بودند. نامگذاری شده بودند اما بدون نام و همهچیز را از انسان به عاریت گرفته بودند غیر از انسانیت، آدم آهنیها به درپوشها کوبیده شده بر جعبههایشان خیره میشدند، در مرگی که حتی مرگ نبود، چون هرگز زندگی نبوده است و اکنون با جیغ و داد بسیار میخها را میکشیدند، سرپوشها را برمیداشتند. اینک سایهها بر روی جعبهها افتاده بود و فشار دستی که روغن را از قوطی بیرون میریخت. حالا ساعتی به کار افتاده بود، تیکتاکی ضعیف. اکنون یکی دیگر و یکی دیگر، تا به صورت فروشگاه بزرگ ساعت درآمد. چشمان تیلهیی پلکهای لاستیکیشان را کاملا باز کردند. منخرین باز و بسته شد. آدم آهنیها، پوشیده در پشم شمپانزه و پشم سفید خرگوش، برخاستند: توید لدوم در پی کویدلدی، لاپشت مسخره، سنجابها، اجسادی از دریا که نمک و علف هرز آمیخته بودند، تاب میخوردند، مردان به دار آویخته با گلوهای کبود و چشمان از حدقه درآمده، تیکتاک، راگدو، سنت نیکلاس با برف خود ساخته که پیش رویش میبارید، ریش آبی با ریشی به سان شعله استیلن و ابرهای سولفوری که آتش سبز از آن بیرون میریخت و ماری عظیم الجثه، اژدهایی با کورهیی در درون شکماش که با نعرهیی تلوتلوخوران از در خارج شد. تیکی، نعرهیی، سکوتی، هجومی، بادی. ده هزار سرپوش به کنار رفت. ساعت فروشی به درون خانه اشر نقل، مکان کرد. شب افسون شده بود.
نسیم گرمی بر روی ملک وزیدن گرفت. سفینه مهمانان، درحالیکه آسمان را مشتعل کردند و هوای پاییزی را به بهار مبدل کردند، فرا رسیدند.
مردان با لباسهای شب از سفینهها خارج شدند و زنان با گیسوانی که استادانه درست شده بود به دنبالشان بیرون آمدند.
-پس اشر این است!
-ولی در ورودی کجاست؟
در این لحظه استاندال ظاهر شد. زنان خندیدند و پرچانگی کردند. اقای استاندال دستاش را بلند کرد تا آنها را ساکت کند. رویش را گرداند، بالا به پنجره بلند قصر نگاه کرد و فریاد زد: «راپنزل، مویت را بینداز پایین.»
و از فراز دوشیزهٔ زیبایی در باد شبانه از پنجره به بیرون خم شد و موهای طلاییاش را پایین انداخت و موها درهم پیچیدند و به اهتزاز درآمدند و نردبانی شدند که مهمانان توانستند خندان، از آن بالا روند و وارد خانه شوند.
عجب جامعهشناسان برجستهیی! چه روانشناسان زیرکی! چه سیاستمداران گرانقدری، میکروبشناسان و عصبشناسان! همه در میان دیوارهای نمور، ایستادند.
-همگی خوش آمدید!
آقای تریون، آقای اوون، آقای دان، آقای لانگ، آقای استفانز، آقای فلچر و خیلیهای دیگر.
-بفرمایید تو. بفرمایید تو.
دوشیزه گیبس، دوشیزه پاپ، دوشیزه چرچیل، دوشیزه بلانت، دوشیزه دورموند، و بسیاری زنان میدرخشیدند.
آدمهای عالی مقام، گرانقدر، همه باهم، اعضای انجمن جلوگیری از خیال پردازی، مبلغان نفیبلد، هالووین و گای ماکس، قاتلین خفاشها، سوزانندگان کتابها، حاملان مشعل، شهروند خوب و پاکیزه، همه، کسانی که به انتظار مانده بودند تا مردان خشن بیایند و مرخیها را دفن کنند و شهرها را پاک و پاکیزه کنند و شهرها را بنا کنند و بزرگراهها را مرمت کنند و همهچیز را ایمن سازند و سپس، هنگامیکه همهچیز خوب در امنوامان بود، این مردمان، آدمهایی که به جای خون مرکورکرم در رگهایشان جاری بود و چشمهایشان به رنگ ید بود، آمدند تا فضاهای پاکشان را بر پا کنند و نیکی را برای همه به ارمغان بیاورند و آنها دوستاش بودند! آری، با دقت، با احتیاط، سال گذشته بر روی زمین هرکدام از آنها را ملاقات کرده بود و یاریشان کرده بود!
استاندال داد زد: «به تالارهای بزرگ مرگ خوش آمدید.»
-سلام، استاندال، موضوع چیست؟
- خواهید فهمید. همه لباسهایشان را در بیاوند. آن طرف حجرههایی هست. لباسهایی را که آنجاست بپوشید. مردان این طرف، زنها آن طرف.
همه با نگرانی و دلواپسی ایستادند.
دوشیزه پاپ گفت: «نمیدانم باید بمانیم، به دلم نمینشیند. قضیه به-کفر و توهین میزند.»
-مزخرف نگو، مجلس بالماسکه است!
آقای استفانز نفسنفس زنان گفت: «کاملا غیر قانونی به نظر میرسد.»
استاندال خندید: «دست بردار، خش بگذران. فردا خرابش میکنند. برو توی حجره!»
خانه از زندگی و رنگ فروزان بود، دلقکها با کلاههای زنگولهدار گرد آمده بودند و موشهای سفید در گروههای کوچک با موسیقی کوتولههایی که ویلونهای کوچک را با آرشههای کوچک به نشاط درآوردند به رقص و پایکوبی پرداختند و همچنانکه خفاشها در ابرهای اطراف دهانهای عجیب و غریبی که از آن شراب، خنک، کفآلود به پایین فوران میکرد پرواز کردند. بیرقها بر روی تیرکهای سوخته به نوسان در آمدند. نهری از میان هفت اتاق مجلس رقص بیهدف جاری بود. مهمانها آن را مزمزه کردند و متوجه شدند که شری است. آنها از حجرهها بیرون ریختند. از دورهای به دوره دیگر تغییر شکل داده بودند، رداهای باشلقدار چهرهشان را پوشانده بود، نمایش صورتکگذاری که تمام آزادی عمل آنها را برای ستیز با تخیل و وحشت باطل کرد. زنان با پیراهنهای قرمز درحالیکه میخندیدند، خرامان خرامان به اینسو و آنسو میرفتند. مردان با آنها میرقصیدند و بر روی دیوارها سایهیی نبود و مردمی که بر خاک بیافتند. اینجاو آنجا آینههایی نصب بود که در آن تصویری نبود.
آقای فیلچر خندید. «همهمان خون آشامیم! مرده!»
در خانه هفت اتاق وجود داشت، هریک به رنگی، یکی آبی، یکی ارغوانی، یکی سبز، دیگری نارنجی و آن یکی سفید، ششمی به رنگ بنفش و هفتمی با مخمل سیاه و در اتاق سیاه ساعتی از چوب آبنوس بود. که در هر ساعت با صدای بلند زنگ وقت را اعلام میکرد. و سرانجام مهمانان در سراسر اتاقها در میان آدم آهنیهای تخیلی، در بین سنجابها و کلاهفروشها، ترولها و جابیتها، بلاک کتها و وایت کوینها دویدند و نوشیدند و در زیر پاهای رقصانشان زمین ضربه تپنده سنگین قلبی نمام و پنهان را منتشر کرد.
-آقای استاندال.
نجوایی.
-آقای استاندال.
هیولایی با چهره مرگ کنارش ایستاد. پایکس بود.
-باید شما را تنها ببینم.
-چه خبر است؟
«ببینید.» پایکس دست اسکلتی را در دست داشت. در آن چند پنج و مهره، چرخ دنده نیمسوز و نیمذوب شده قرار داشت.
استاندال مدتی طولانی به آنها نگریست بعداز آن پایکس را به داخل راهرو کشید. به نجوا گفت: «گارت؟»
یایکس با تکان سر تصدیق کرد. «آدم آهنی را به جای خودش فرستاد. چند لحظه قبل کوره را تمیز میکردم. اینها را پیدا کردم.
برای مدتی هردو به چرخ دندههای منحوس خیره شدند.
پایکس گفت: «ممکن است هر آن پلیس سر برسد. نقشهمان نقش بر آب خواهد شد.»
«نمیدانم.» استاندال به آدمهای زرد و آبی و نارنجی در حال گردش نگاهی انداخت. موسیقی تالارهای مهآلود را به سرعت درنوردید. «باید حدس میزدم گارت این قدر احمق نیست که خودش شخصا بیاید. اما صبر کن!»
-موضوع چیست؟
-هیچی، چیزی نیست. گارت آدم آهنی برایمان فرستاد. خوب، ما هم یکی پس فرستادیم. اگر با دقت کنترل نکند. متوجه کلیدها نخواهد شد.
-البته.
-دفعه بعد خودش میآید. حالا که فکر میکند همهچیز امنوامان است. په، هر آن ممکن است، شخصا پشت در باشد! یک لیوان شراب دیگر، پایکس؟
زنگ بزرگ به صدا درآمد.
-خودش است، شرط میبندم. برو بگذار آقای گارت بیاید تو.
راپنزل موهای طلاییاش را فروافکند.
-آقای استاندال!
-آقای گارت، آقای گارت واقعی؟
«خود خودش.» گارت دیوارهای سرد و مرطوب و آدمهای در حرکت را نگاه کرد. «فکر کردم بهتر است خودم بیایم و ببینم. نمیتوانید به آدم ماشینیها اعتماد کنید. به خصوص، آدم ماشینیهای دیگران. منباب احتیاط هم گروههای تخریب را احضار کردم. ظرف یک ساعت میآیند تا این محل ترسناک را درهم بکوبند و ویران کنند.
استاندال کرنشی کرد. دستاش را تکان داد. «از اینکه به من گفتید متشکرم. در ضمن، شاید از این مهمانی لذت ببرید و کمی شراب؟»
-نه، متشکرم. چه خبر است؟ آدم تا چه حد میتواند سقوط کند.
-خوتان ببینید، آقای گارت.
آقای گارت گفت: «قتل.»
استاندال گفت: «بدترین نوع قتل.»
زنی جیغ کشید. دوشیزه پاپ با عجله پیش آمد، چهرهاش چون گچ سفید شده بود.
-همین الان اتفاق خیلی وحشتناکی افتاد! شمپانزهیی دوشیزه بلانت را خفه کرد و در سوراخ دودکش چپاند!
همه بالا را نگاه کردند و موهای بلند زردرنگی را دیدند که از دودکش آویزان بود. گارت فریاد زد: «وحشتناک است!» دوشیزه پاپ هقهق گریست و سپس از گریستن دست کشید. پلکهایش را بر هم زد و رویش را برگرداند. «دوشیزه بلانت!»
دوشیزه بلانت درحالیکه آنجا ایستاده بود، گفت: «بله.»
-ولی دیدم شما را در سوراخ دودکش چپاندند!
دوشیزه بلانت خندید: «خیر. آدم ماشینی بود. کپییی ماهرانه!»
-ولی، ولی…
-گریه نکن عزیزم. حالم کاملا خوب است. بگذار خودم را تماشا کنم. خوب، پس این منم! آن بالا توی دودکش. همان طوری که شما گفتید. خندهدار نیست؟
دوشیزه بلانت درحالیکه میخندید دور شد.
-نوشیدنی میل دارید، گارت؟
-فکر میکنم. این حادثه عصبیام کرد. عجب جایی. حقاش است با خاک یکسان شود. آنجا برای یک لحظه…
گارت نوشیدنیاش را نوشید.
جیغی دیگر. چهار موش سفید درحالیکه آقای استفانز را بر شانههایشان قرار داده بودند، از پلههای فراری که به طرز سحرآمیزی در زمین پدیدار شده بود پایین میرفتند. آقای استفانز به درون گودال رفت، جایی که در قید و بند به جای ماند تا با تیغههای فولادین پاندول بزرگی روبهرو شود که پایین، پایین میآمد و به بدن پایمال شدهاش نزدیک و نزدیکتر میشد.
آقای استفانز در کنار گارت ظاهر شد، گفت: «آن پایین منم؟» بر روی گودال خم شد.
-چه عجیب، چه غریب، وقتی خودت را در حال مرگ میبینی.
پاندول ضربت نهایی را وارد آورد.
آقای استفانز درحالیکه روی میگرداند گفت: «چقدر واقعی.»
-نوشیدنی دیگر، آقای گارت؟
-بله. لطفا.
-زیاد طول نمیکشد. به زودی گروه تخریب میرسد.
-شکر خدا.
و برای سومین بار جیغی دیگر.
گارت با دلواپسی گفت: «دیگرچه خبر است؟»
دوشیزه دورموند گفت: «نوبت من است نگاه کن.»
و دوشیزه دورموند ثانی را درحالیکه جیغ میکشید، درون تابوتی گذاشتند و آن را میخکوب کردند و در زیرزمین سرد و مرطوب کف اتاق جا دادند.
بازرس فضای پاک نفسنفس زنان گفت: «عجب، یادم آمد.»
-از کتابهای ممنوعه قدیمی. تدفین نابهنگام و دیگر داستانها. گودال، پاندول و شمپانزه، دودکش، تقلهای خیابان هورگ. در کتابی که سوزاندم. آره!
-نوشیدنی دیگر، گارت. بفرما، لیوانت را محکم نگاهدار.
-خدایا عجب قوه تخیلی داری، مگرنه؟
ایستادند و مرگ پنج نفر دیگر را نظاره کردند، یکی در کام اژدها و چهار تای دیگر را به داخل آبگیر سیاه و تیرهیی انداختند تا فرو رفتند و ناپدید شدند.
استاندال پرسید: «میخواهید ببینید برای شما چه نقشهیی کشیدهایم؟»
گارت گفت: «مسلما. چه فرقی میکند؟ در هر حال همهچیز را خراب میکنیم. شما خطرناکید.»
-پس بیایید از این طرف.
و گارت را از کف اتاق از میان گذرگاههای متعدد به پایین و دوباره از پلههای مارپیچ به سطح زمین، به درون دخمهها هدایت کرد.
گارت گفت: «چه را میخواهی نشانم بدهی؟»
-خودت را که کشته میشوی.
-یک بدل؟
-بله و چیزی دیگر.
-چه چیزی؟
استاندال همچنانکه فانوسی مشتعل را بالا نگاه داشته بود به پیش میرفت، گفت: «آمونتیلادو.»
-چه؟
-تا حالا از آمونتیلادو چیزی نشنیدهیی؟
-خیر!
استاندال به سلولی اشاره کرد: «این را میشناسی؟»
-باید بشناسم؟
«یا این؟» استاندال درحالیکه میخندید مالهیی را از زیر شنلاش بیرون آورد.
-آن چیست؟
استاندال گفت: «بیایید.»
به داخل سلول قدم گذاشتند. در تاریکی، استاندال دست و پای مرد نیمه مست را با زنجیر بست.
گارت درحالیکه اینسو و آنسو میکرد، فریاد زد: «به خاطر خدا، چکار داری میکنی؟»
-دارم مزاح میکنم. در بحبوحه مزاح کارم را متوقف نکن، مؤدبانه نیست!
من را در زنجیر کردهیی!
-بله.
میخواهی چکار کنی؟
-تو را اینجا به حال خودت بگذارم.
-داری شوخی میکنی.
-شوخی خوبی است.
-بدل من کجاست؟ کشته شدنش را تماشا نمیکنیم؟
-بدلی وجود ندارد.
-اما بقیه.
-دیگران مردهاند. آنهایی که دیدی کشته شدند آدمهای واقعی بودند. بدلها آدم آهنیها، ایستادند و تماشا کردند.
گارت کلمهیی نگفت.
استاندال گفت: «حالا شما باید بگویی»، به خاطر خدا، مونترسور!» و من جواب خواهم داد، آری، به خاطر خدا نمیگویی؟ زود باش بگو.
-احمق.
-باید با چرب زبانی متقاعدت کنم؟ بگو.
«نمیگویم، ابله. بازم کن.» حالا مستی از سرش پریده بود.
«بیا این را سرت کن.» استاندال چیزی را پرت کرد که به صدا درآمد و طنینانداز شد.
-این چیست؟
-یک کلاه و ناقوس. سرت کن شاید آزادت کنم.
-استاندال.
-گفتم سرت کن.
-گارت اطاعت کرد. ناقوس جرینگ جرینگ کرد.
-استاندال درحالیکه با ماله و ملاط و آجر ور میرفت، پرسید: «فکر نمیکنی که همه این اتفاقات قبلا روی داده است.»
-چکار داری میکنی؟
-دورت دیوار میکشیم. این اولین ردیف. این هم ردیف دیگر.
-تو دیوانهیی!
-راجع به این با تو جروبحث میکنم.
-برای این کار تحت تعقیب قرار میگیری!
استاندال زمزمه کنان، ضربه ملایمی به آجر زد و آن را بر روی ملاط خیس قرار داد.
اینک از میان محل تیره و تار صدای تقلا و دست و پا زدن و فریاد به گوش میرسید. آجرها بلندتر چیده شدند. استاندال گفت: «بیشتر دست و پا بزن. لطفا بگذار نمایش خوبی از آب دربیاید.»
-بازم کن. بازم کن.
فقط یک آجر مانده بود تا جا گذاشته شود. نعره کشیدن لاینقطع ادامه داشت. استاندال با ملایمت صدا کرد، «گارت؟» گارت خاموش شد. استاندال گفت: «گارت میدانی چرا این کار را با تو کردم؟ به خاطر اینکه کتابهای آقای پو را سوزاندی بدون اینکه واقعا آنها را بخوانی. تو نصیحت دیگران را به کار بستی که لازم است آن کتابها سوزانده شوند. در غیر این صورت چند لحظه قبل وقتی به اینجا آمدیم میدانستی قصد دارم چه بلایی بر سرت بیاورم. جهل مصیبت بار است، آقای گارت.»
گارت خاموش بود.
استاندال درحالیکه فانوساش را بالا نگاه داشته بود به طوری که نورش بر شخص درهم شکسته بتابد گفت: «میخواهم این کار کامل باشد. ناقوسات را آرام به صدا دربیاور.»
ناقوس خشخشی کرد. «حالا لطفا بگو، برای خاطر خدا، مونترسور» شاید آزادت کنم.
استاندال چشمانش را بست. گفت: «آه» آخرین آجر را در جایش قرار داد و ملاط آن را محکم کرد:
-روانت شاد، دوست من
با عجله از دخمه بیرون آمد.
در اتاق هفتم صدای اعلام ساعت نیمه شب همهچیز را متوقف کرد.
مرگ سرخ پدیدار شد.
استاندال دم در برای یک لحظه برگشت تا تماشا کند و سپس از خانه خارج شد و از روی خندق، به طرف هلیکوپتری که منتظر بود دوید.
-حاضری، پایکس؟
-حاضرم.
-تماشا کن!
درحالیکه میخندیدند، خانه بینظیر را نظاره کردند. خانه آنچنانکه زمینلرزهیی آن را تخریب میکند، از وسط شکاف برداشت و همچنانکه استاندال آن منظره باشکوه را تماشا میکرد شنید پایکس در پشت سرش با صدایی آهسته، سجع از برمیخواند:
…سرم به دوار افتاد دیدم دیوارهای عظیم دو نیم شدند-صدای هیاهوی ممتدی همانند صدای آبهای روان به گوش رسید-و دریاچه سرد و ژرف در مقابلم آهسته و به طرزی غمانگیز بقایای خانه اشر را دربرگرفت.
هلیکوپتر برفراز دریاچه روان برخاست و به سمت غرب پرواز کرد.
منبع: شماره اسفند 78 نشریه گلستانه