معرفی کتاب بوی شر میآید ، نوشته ری بردبری
مرا از سوزش تند سرانگشتان یقین آمد
که مردی شومبخت از راه میآید.
مکبث
ویلیام شکسپیر
درباره نویسنده کتاب بوی شر میآید: ری بردبری
ری داگلاس بردبری (1920- 2012) شاعر و داستاننویس آمریکایی و ستارهی ادبیات گمانهزن است. از آثار مشهور او میتوان به فارنهایت 451، مرد مصور و حکایتهای مریخی اشاره کرد. آثار او به کرات به صورت فیلم و نمایشنامههای رادیویی، تلویزیونی و صحنهای درآمده است. حتی در سال 2012، آهنگسازی با الهام از یکی از کارهای ری به نام علفزار ترانهای با همین نام ساخت. این تنها باری نبود که بردبری الهامبخش فرد یا افرادی میشود؛ او در زمان حیاتش الهامبخش خیلی از دانشمندانی بود که بعدها پایشان به ناسا باز شد و جالبتر از همه اینکه او به دلیل تنگدستی هیچگاه نتوانست به دانشگاه برود و نوشتن را به طور آکادمیک بیاموزد. در عوض، ری به مدت ده سال سه روز در هفته را به کتابخانه میرفت و مشغول خواندن کتاب میشد.
مقدمهی مترجم کتاب بوی شر میآید: نوشین سلیمانی
گزیده نقدهای فوق همه نشان از طبعِ تخیلگونه ری بردبری دارد. دستها را از زیر چانه بردارید، بیحوصلگی را کنار بگذارید. کتابی که در دست دارید قرار است شما را بر بلندای پرتگاهِ خیال و ترس ببرد. بسیاری از شما دوستان فرهیختهام، بردبری را با آثاری همچون فارنهایت 451، حکایتهای مریخی و مرد مصور میشناسید. ری که به عنوان یکی از برجستهترین نویسندگان آمریکایی قرن بیستم و بیست و یکم شناخته شده است، متولد سال 1920 میلادی بوده و در واکیگان، ایلینوی به دنیا آمده است. فارنهایتِ او حکایتگرِ یک ویرانشهر است و دو اثر دیگر که پیشتر بدانها اشاره شد درونمایههایی علمیتخیلی و ترسناک دارند (هرچند ری تنها فارنهایت خود را مشمول ژانر علمیتخیلی میداند)؛ این درحالی است که همگان ری را با فعالیتش در حوزهی ادبیاتِ گمانهزنی میشناسند. با این حال، به عقیده اینجانب هیچکدام از حیثِ بارِ وحشت با رمانی که هماکنون در دست دارید قابل قیاس نیستند. جهان ادبیات آمریکا، چند سالی میشود که فقدان حضور بردبری را حس میکند. ری در سال 2012 دار فانی را وداع گفت و به همین مناسبت نیویورکتایمز وی را «مسئولترین نویسنده در وارد کردنِ بُعدِ مدرنِ ژانر علمی-تخیلی به جریان اصلیِ ادبیات» خواند.
پیشتر آثار ترجمهشدهی بردبری را خوانده و هم از خط داستانی جذاب و گیرای این نویسندهی دوستداشتنی و هم قلم توانای مترجمین آنها لذت وافر برده بودم؛ اما اولین بار که آثار ری را به زبان اصلی خواندم برمیگردد به دوران تحصیلیام در مقطع کارشناسیِ ارشد ادبیات انگلیسی، زمانیکه در راستای تکمیل کردن منابع پایاننامهام مجاب به مطالعهی حجم وسیعی از مبانی گروتسک و کارناوال شدم. لابهلای روزهای پرمشغلهام در دانشگاه، سعی کردم چند خطی از داستان بوی شر میآید را بخوانم تا کمی با فضای کارناوالسکِ ادبیات آمریکا خو بگیرم. از همانجا بود که دیگر حتی یک روز هم نتوانستم کتاب را زمین بگذارم. بدینترتیب تصمیم به ترجمهی این کار گرفتم و حال مفتخرم که برگردانِ این اثر برای اولین بار توسط این حقیر انجام میشود. در تمام طول ترجمهی این اثرِ پر رمز و راز، خود را رفیق جیم و ویل حس کردم… پا به پای ماجراجوییهایشان دویدم، سنگ صبورِ چارلز بودم…. هم دلم برای فریکها میسوخت و هم ازشان تنفر داشتم… و کابوسِ شیرین دارک با آن خالکوبیهای رازآلودش همچنان با من است. با این کتاب همراه شوید و پا به پای شخصیتهای داستان جرعهجرعه ترس و لذت را توأمان مزهمزه کنید. آن روز که توانسته باشم این اثر را آنطور که شایستهی قلم شیوای ری بردبری و چشمانِ خوانندگانِ گرانقدری چون شماست ارائه دهم، قطعاً به خود خواهم بالید.
درباره کتاب بوی شر میآید
یک هفته تا هالووین مانده است… کارناوال آقای دارک زودتر از موعد خود را به شهر سبز رسانده… شیون کالیوپه، ترانهای غمگین که برعکس زده میشود، گردش معکوس چرخ و فلک… همه و همه خبر از بازگشت جوانی میدهد. وعدههای رنگین…. برای پیرها، برای افسردهها، ناراضیها، کنجکاوها و در این میان جیم و ویل، دو پسر نوجوان در آستانهی بزرگسالی پرده از رمز و راز این کارناوال تاریکی برمیدارند: از آینهی هزارتویش، فریکهایش، مرد مصورش و آن جادوگر بالنسوارش. اما بیش از هر چیز، آنها به گنجی کمیاب میرسند.
بخش آغازین کتاب بوی شر میآید
اول از همه اینکه ماه اُکتبر بود، ماهی فوقالعاده برای پسرها. نه اینکه ماههای دیگر جالب نباشند؛ فقط اینکه، به قول دزدان دریایی، بینشان خوب و بد وجود دارد. مثلا سپتامبر، ماهی بد است: مدرسه ها باز میشوند. یا فرض کنید آگوست، آگوست ماه خوبیست: هنوز مدارس باز نشدهاند. جولای، بسیارخوب، جولای… این ماه واقعا عالیست: هیچ جای دنیا نمیبینید کسی در این ماه به مدرسه رفته باشد. ژوئن، شکی نیست که ژوئن از همه ماهها بهتر است، چون هم نوید تمام شدن روزهای مدرسه را میدهد و هم اینکه سپتامبر میلیاردها سال از آن دور است.
اما حالا اکتبر را تصور کنید. مدرسهها تقولق است؛ میتوانی کمی از تب و تاب روزمره جدا شوی؛ سلّانه سلّانه راه بروی و فرصت داری نقشه بکشی چطور قرار است روی ایوان پیرمردی، زباله پرت کنی یا اینکه به لباس گوریل پشمی فکر کنی که قرار است در آخرین شب این ماه در انجمن مردان جوان مسیحی بپوشی. به بیستم ماه اُکتبر که نزدیک میشوی جانت در میرود برای رسیدنش، همه جا از سرما بوی دود میگیرد و آسمان در گرگ و میش به رنگ نارنجی و خاکستری میشود، انگار هالووین برای دسته جاروها و ملحفههای سفید که بی رَمق در گوشهای افتادهاند ناز میکند.
اما در این سال که گویی هزار سال بود و تاریکی و وحشت از آن میجوشید هالووین به یکباره تصمیم گرفت زودتر از راه رسد.
در این سال، هالووین 24 اکتبر آمد، سه ساعت پس از نیمهشب.
در آن زمان، جیمز نایتشِید از خیابان اوک 97، سیزده سال و یازده ماه و بیست و سه روزش بود و همسایهی کناری ویلیام هالووِی، سیزده سال و یازده ماه و بیست و چهار روز سن داشت. هر دو در آستانهی چهارده سالگی بودند… از همین الان همچون رعشه در دستانشان رخنه کرده بود.
همین هفته از اکتبر بود که آنها یکشبه بزرگ شدند و دیگر هرگز طعم جوانی را نچشیدند…
آدرس اینستاگرامِ خانم نوشین سلیمانی، مترجم این کتاب: @nooshimani
آدرس اینستاگرام ناشر این کتاب: @sabzanpub