داستان علمی تخیلی آخرین میوه، نوشته ری برادبری

ترجمهٔ ستار شکری – عنوان اصلی: The Fruit at the Bottom of the Bowl
اشاره: «ری برادبری»، از معروفترین و پرکارترین نویسندهگان گونهٔ علمی – تخیلی، در سال ۱۹۳۰ در ایالت ایلینویز زاده شد و بعدها به لسانجلس رفت. آثار برادبری انسانگرایانه و تصویرگر تکاپوی روح انسان است برای حفظ آزادی خود در مقابل یورش نظامی خفقانآور که قدرت خود را مدیون پیشرفتهای شگرف دانش در آینده است. گذشته از مضامین انسانی آثار برادبری، سبک نگارش آنها نیز تحسینشدهٔ منتقدان و پژوهشگران ادبیست.
ویلیام آکتون بلند شد. تیکتاک ساعت روی تاقچه، نیمهشب را نشان میداد. به انگشتاناش نگاه کرد. به اتاق عریض اطرافاش نگاه کرد و به مردی که روی زمین دراز کشیده و مرده بود و دیگر نه چیزی میگفت نه حس درندهخویی ایجاد میکرد. ویلیام آکتون که انگشتاناش به دگمههای ماشین تحریر ضربه میزدند، کام دل میگرفتند، و برای صبحانههای پیش از وقت همبرگر و تخم مرغ سرخ میکردند، حالا مرتکب قتل شده بودند: با همان ده انگشت خمیده. او هرگز خودش را به دید یک مجسمهساز نگاه نکرده بود. با این حال، در این لحظه، با نگاهی از بین دستهایش، به کف چوبی و واکسخوردهٔ اتاق، متوجه شد که با کمی پیچ و تاب و ورز دادن یک خمیر انشانی، این مرد را که نام اش آرتور هاکسلی بود، در دست گرفته و ظاهرش را، در واقع چارچوب کلی بدناش را تغییر داده بود.
انگشتاناش، با حرکتی، برق دقیق چشمان خاکستری هاکسلی را محو کرده، به جایش تیرهگی و سردی در حدقهٔ چشمان بیشکلاش نهاده بود. لبهای مرد که همیشه صورتیرنگ و هوسآلود بود، حالا باز مانده بود تا دندانهای اسبمانندش را نمایش بدهد: دندانهای «پیشینِ» زرد رنگ، دندانهای «نیشِ» نیکوتینگرفته و دندانهای «آسیا» با روکشهای طلا. دماغ هم که زمانی صورتی بود، حالا زرد و رنگپریده و رگهرگه شده بود. همینطور گوشها. دستان هاکسلی روی زمین از هم وارفته بودند و برای اولین بار در عمرشان، به جای خواهش، التماس میکردند.
بله، طرح هنرمندانهیی بود! روی هم رفته، تغییر برای هاکسلی خوب بود. حالا برای سر و کار داشتن با او، مرگ زیباترش کرده بود. حالا میشد با او صحبت کرد و او مجبور بود گوش کند.
ویلیام اکتون به انگشتهای خود نگاه کرد. کار از کار گذشته بود. نمیشد عوضاش کرد. آیا کسی چیزی شنیده بود؟ گوش داد. بیروم صدای عادی عبور و مرور دیروقت خیابان ادامه داشت. مشتی به در نمیخورد. شانههایی خرد و خمیرش نمیکردند. هیچ کس فریاد نمیزد: ” در رو باز کن!” قتل، مجسمهسازی از گل گرم به گل سرد، انجام شده بود و هیچ کس نمیدانست.
خوب، که چه؟ تیکتاک ساعت نیمه شب را نشان میداد. هر حرکتی که میکرد، عجلهیی تشنجآمیز برای دویدن، در او شعلهور میشد. برو بیرون، در برو، بدو، هیچ وقت برنگرد، سوار قطار شو، تاکسی بگیر، بگیر، برو، پیاده برو، اصلا بدون مقصد برو، اما خودتو اینجا نمایش نده! جمع کن، برو «بیرون»!
دستها جلوی صورتاش آرام نداشتند. این طرف و آن طرف میشدند. به اختیارو آهسته برشان گرداند. پوچ و بیوزن بودند، درست مثل پر. چرا به دستهایش زل زده بدو؟ این را از خودش پرسید. آیا چیز خیلی هیجانانگیزی در آنها بود که حالا بعد از موفقیت در خفه کردن مردک، باید اینطور مکث میکرد و با میکرومتر، وجب به وجبشان را آزمایش میکرد؟ دستهایی معمولی بودند. نه کلفت نه نازک، نه دراز نه کوتاه، نه پشمالو نه لخت، نه سفید و آرایش کرده نه کثیف، نه نرم نه پیسنهبسته، نه چروکیده نه در عین حال خیلی صاف. به هیچ وجه دستهای یک قاتل نبودند. با این حال، معصوم هم نبودند. در نگاه کردن بهشان، چیزی غیرعادی و جادویی وجود داشت. دستها دستهایی نبودند که دوستشان داشته باشد. انگشتها هم نبودند. در این ابدیتِ کرختِ پس از فاجعهٔ انجام گرفته، متوجه شد که تنها به سرانگشتاناش علاقه دارد. ساعت روی تاقچه تیکتاک میکرد.
کنار جسد هاکسلی زانو زد. از [لباس] جسد یک دستمال جیبی درآورد و به طرز منظمی شروع کرد به پاک کردن گلوی هاکسلی. گلو را خوب مالش داد و صورت و پشت گردن را با شدت پاک کرد. بعد بلند شد.
به گلوی مرد نگاه کرد. به زمین روغنجلاخورده نگاه کرد. آهسته خم شد و با دستمال چند بار به زمین زد. بعد اخمی کرد و شروع کرد به پاک کردن زمین. اول اطراف سر جنازه را. بعد دور دستها را. بعد همه طرف جنازه را … به شعاع یک یارد از جنازه، زمین را برق انداخت. بعد به شعاع سه یارد. بعد …
ایستاد …
یک لحظه تمام خانه در نظرش مجسم شد. راهروها، درها، مبلمان، و انگار که کلمه کلمه برایاش تکرار شود، صدای هاکسلی را میشنید که حرف میزد و صدای خود را … درست همانطور که یک ساعت پیش صحبت کرده بودند.
انگشت روی زنگ، در باز میشود.
“اوه، آلتون! تو هستی؟”
“میخوام ببینمات هاکسلی، مهمه!”
“متوجه نمیشم! خوب، خیلی خوب، بیا تو!”
داخل شده بود.
“برو تو کتابخونه.”
به در کتابخانه «دست زده بود».
“نوشیدنی؟”
“یه چیزی میخورم.”
“یه بطری بورگاندی ست. آکتون میشه خودت بگیریش؟ من خیلی خستهمه.”
“حتما!”
بگیرش، حملاش کن، لمساش کن. و او کرده بود!
“چند تا کتاب چاپ اول اونجاس آکتون. فقط جلدشون نگاه کن! چه محشره … «نگاه کن».”
به کتابها و میز کتابخانه «دست زده بود». به بطری و جامها «دست زده بود».
کنار جسد هاکسلی قوز کرده بود، دستمال در دست و بیحرکت. به خانه نگاه کرد، به دیوارها، اثاثیهٔ اطرافاش، چشمهایش گشاد میشد، دهاناش آویزان و ساکت. از آنچه میدید و میفهمید، گیج میشد. چشمهایش بسته شد. سرش پایین افتاد. دستمال را بین دستهایش فشرد، مچاله کرد. لبها را به دندان گزید و ول کرد.
اثر انگشتاش همهجا بود!
“میشه بورگاندی رو بگیری آکتون؟ هوم؟ بطری بورگاندی رو، هوم؟ با انگشتات، هوم؟ من خیلی خستهمه، میفهمی؟”
یک جفت دستکش! قبل از هر کاری، قبل از این که قسمت دیگری را دستمال بکشد، باید یک دستکش پیدا میکرد و گر نه ممکن بود بدون این که بخواهد، بعد از پاک کردن جایی دوباره هویتاش را پخش کند.
دستهایش را توی جیب کرد. به راه افتاد تا به جالباسی اتاق نشیمن رسید. اورکت هاکسلی! جیبهای اورکت را بیرن کشید.
دستکشی در کار نبود.
باز، دستها توی جیب! راه افتاد به سمت طبقهٔ بالا. با سرعت تحت ارادهیی حرکت میکرد. “خشم و دیوانهگی ممنوع!” اشتباه اولیهٔ نپوشیدن دستکش را مرتکب شده بود (آخر، او برای قتل نقشهیی نکشیده بود و ناخودآگاهاش که احتمالا پیش از وقوع قتل از آن خبر داشته، قبل از نیمه شب، حتا اشارهیی نکرده بود که ممکن است به دستکش احتیاج پیدا کند). و حالا او باید جور این غفلت را میکشید. جایی، داخل خانه، دستکم یک جفت دستکش باید پیدا میشد. باید از زمان استفاده میکرد. احتمال ضعیفی بود که در آن ساعت کسی بخواهد هاکسلی را ببیند. تا ساعت شش صبح که دوستان هاکسلی برای شکار با او قرار داشتند و به دنبالاش میآمدند، فرصت داشت.
طبقهٔ بالا را میگشت. کشوها را باز و از دستمال برای محو کردن اثر انگشت استفاده میکرد. هفتاد یا هشتاد کشو را در شش اتاق طبقهٔ بالا به هم ریخت. هر کدام را همانطور مثل زبانهای از حلق بیرون افتاده به حال خود ول میکرد و سراغ بعدی میرفت. تا وقتی دستکش پیدا نمیشد، احساس بیچارهگی هم دستبردار نبود. نمیتوانست کوچکترین کاری انجام دهد. ممکن بود به تمام خانه سر بکشد، هر سطح قابل تصوری را که اثر انگشتاش را داشت پاک کندف بعد اتفاقی به دیواری بخورد: یعنی که سرنوشتاش را با یک نشانهٔ میکروسکوپی پیچپیچی مهر و موم کند. این به معنی مهر تأیید بر قتل بود. بله، چنین چیزی بود! مثل مومهای روغنی قدیم، وقتی پاپیروس را باز میکردند، با جوهر رویش خوشنویسی میکردند و بعد روی آن شن پخش میکردند تا جوهر را خشک کند و بعد مهر خاتم را به روغن جگری رنگِ داغ و آمادهٔ مهر پایین صفحه میکوفتند. اگر یک، فقط یک اثر انگشت بهجا میماند، همینطور میشد. اثبات قتل به ضمیمه کردن مهر هم احتیاج نداشت.
“بقیهٔ کشوها. ساکت باش، حواسات رو جمع کن. دقت کن!” به خودش میگفت.
کف هشتاد و پنجمین کشو، عاقبت دستکش پیدا کرد.
“اوه، خدایا، خدایا!” پایین جالباسی ولو شد و آهی کشید. دستکش را به دست کرد، بالا کشید، مغرورانه دکمههایش را بست. نرم، جا افتاده، ضخیم و شکستناپذیر بودند. حالا میتوانست با دستهایش هر ککی سوار کند و هیچ ردی به جا نگذارد. جلو آینهٔ اتاق خواب، به نوک دماغاش انگشت زد. دندانها را مک زد.
کف هشتاد و پنجمین کشو، عاقبت دستکش پیدا کرد.
“اوه، خدایا، خدایا!” پایین جالباسی ولو شد و آهی کشید. دستکش را به دست کرد، بالا کشید، مغرورانه دکمههایش را بست. نرم، جا افتاده، ضخیم و شکستناپذیر بودند. حالا میتوانست با دستهایش هر ککی سوار کند و هیچ ردی به جا نگذارد. جلو آینهٔ اتاق خواب، به نوک دماغاش انگشت زد. دندانها را مک زد.
اینک ادامهاش را از سر گیرید.
هاکسلی فریاد زد: “نه!”
عجب نقشهٔ کثیفی بود!
هاکسلی مخصوصا خودش را روی زمین انداخته بود! چه مرد شریر و جلبی بود! جناب هاکسلی روی کف چوبی افتاده بود و ویلیام آکتون به دنبال او. همانطور غلتیده و جنگیده و کف اتاق را پنجول کشیده بودند در حالی که انگشتهای جنونآمیزشان را مرتب روی آن میکشیدند. هاکسلی توانسته بود چند متر فرار کند و آکتون توانسته بود دستها را روی گردناش بگذارد و آنقدر فشار بدهد تا حیات، مثل خمیر دندان، از بدناش خارج شود!
ویلیام آکتون دستکشپوشیده به اتاق برگشت، روی زمین زانو زد و با جان کندن شروع کرد به کار پرمشقت پاک کردن اینچ به اینچ اتاق. اینچ به اینچ برق انداخت و برق انداخت، تا این که صورت مصمم و عرقکردهآش را روی زمین دید. بعد سراغ یک میز رفت و همانطور تا به بدنهٔ زمخت و زوارهای روی میز رسید، بعد ظروف نقرهیی را دستمال کشید و میوههای شمعی را برداشت و برقشان انداخت، اما آخرین میوهٔ ته ظرف را تمیز نکرد.
“اصلا به این دست نزده بودم.”
بعد از دستمال کشیدنِ میز، سراغ قاب عکس روی میز رفت.
“مطمئنام به این دست نزدم.” قاب عکس را نگاه کرد.
درهای اتاق را نگاه کرد. امشب از کدام درها استفاده کرده بود؟ به یاد نمیآورد. “پس همهشونو تمیز کن!” از دستگیرهها شروع کرد. همهشان را نورانی کرد. بعد درها را از بالا تا پایین قشو کرد تا جای شکی باقی نماند. بعد سراغ مبلمان داخل اتاق رفت، دستهٔ صندلیها را هم پاک کرد.
هاکسلی گفت: “این صندلی که شما روش نشستی، آکتون! یه مبل عتیقهس، مال زمان لویی چهاردهم. جنس پارچه رو احساس میکنی؟”
“من نیومدم اینجا از مبل و صندلی حرف بزنم، هاکسلی! واسه «لیلی» اومدم.”
“لیلی، هوم؟ بیخیالاش شو بابا! تو اینقدرهام در موردش جدی نیستی. میدونی، دوستات نداره. به من گفته ماه دیگه همراهام میآد مکزیکوسیتی.”
“… تو و اون پولات و مبلمان لعنتیات!”
“مبلمان خوبیه آکتون! مهمان خوبی باش و ازش لذت ببر.”
اثر انگشت حتما روی پارچهها هم بود.
“هاکسلی!” ویلیام آکتون به جسد زل زد. “تو میدونستی میخوام بکشمات؟ یعنی ضمیر ناخودآگاهات میدونست؟ مثل ضمیر ناخودآگاه من که میدونست؟ این ناخودآگاهات نبود که مجبورم کرد توی خونهات بچرخم، کتابها رو، ظرفها رو، درها رو، صندلیها رو دست برنم، این ور و اون ور کنم و نازشون کنم؟ یعنی تو اینقدر آب زیر کاه و پست بودی؟”
صندلیها را با پارچهٔ چلانده شده تمیز کرد. بعد به یاد جسد افتاد. این یکی را با پارچه خشک نکرده بود. سراغآش رفت، این طرف و آن طرفاش کرد و خلاصه همهجایش را کاملا تمیز کرد. حتا کفشها را برق انداخت.
وقتی کفشها را برق میانداخت، صورتاش با نگرانی لرزید. لحظهیی بعد بلند شد و خودش را به میز رساند. میوهٔ هاکسلی ته ظرف را در آورد و دستمال کشید. زیر زبانی گفت: “بهتر شد!” و دوباره سراغ جسد رفت.
اما همین که روی جسد خم شد، پلکهایش بسته شد، آروارههایش به این سمت و آن سمت حرکت کرد. با خودش فکر کرد. بعد بلند شد، برگشت و یک بار دیگر سراغ میز رفت. قاب عکس را تمیز کرد. در حین تمیز کردن، متوجه چیزی شد.
دیوار!
گفت: “این دیگه احمقانهس!”
هاکسلی فریاد زده بود: “یا …” و سعی کرده بود او را کنار بزند. در حین تقلا به آکتون تنهیی زده بود. آکتون به دیواری خورده بود، بعد به دیوار دست زده و بلند شده بود و دوباره به سمت هاکسلی دویده بود. بعد هاکسلی را خفه کرده بود. هاکسلی مرده بود …
آکتون استوار و مصمم کنار آمد. فحشها و صحنهٔ جنایت از ذهناش محو شد. به چهار دیوار دورش نگاه کرد. گفت: “مسخره!”
از گوشهٔ چشمهایش چیزی روی دیوار دید.
“محل سگ نمیذارم.” این را گفت تا حواس خودش را از موضوع منحرف کند.
“حالا میریم سراغ اتاق بعدی. اصولی کار میکنم. خوب، ببین، روی هم رفته توی راهرو بودیم و توی کتابخونه و این اتاق و اتاق غذاخوری و آشپزخونه.”
پشت سرش روی دیوار یک لکه بود.
مگر نبود؟
با عصبانیت برگشت: “خیلی خوب، خیلی خوب! فقط برای اطمینان!”
سراغ دیوار رفت و نتوانست لکه را پیدا کند. اُه! یک لکهٔ کوچک. بله، هم اینجا! پاکاش کرد. به هر حال اثر انگشت نبود. دستِ دستکشپوشیدهاش به دیوار تکیه زد. به دیوار نگاه کرد که چهطور به راست و چپ و تا بالای سر و تا پایین پایش امتداد داشت و به نرمی گفت: “نه!” بالا و پایین و طول و عرض دیوار را نگاه کرد و آهسته گفت: “این خیلیه!” چند پای مربع میشد؟ “به درک!”
دور از دید چشمهای او، انگشتان داخل دستکشاش با ضربآهنگی خاص، روی دیوار مالیده میشدند.
به دستاش خیره شد و به کاغذ دیواری. از بالای شانه به اتاق دیگر نگاه کرد و به خودش گفت: “باید برم اونجا و چیزهای مهمترو پاک کنم.” اما دستهایش همانجا ماند. انگار که دیوار را یا خود او را نگه داشته باشد. صورتاش جدی شد.
بدون هیچ حرفی شروع کرد به دستمال کشیدن دیوار. بالا و پایین، عقب و جلو، بالا و پایین، تا آنجا که میتوانست قدش را بکشد و تا آنجا که میتوانست خم شود. بلند شد و دستها را به کمر زد.
“مسخرهس، خدایا! مسخرهس!”
اما فکرش به او میگفت: “باید مطمئن بشی!”
جواب داد: “آره، باید مطمئن شد، باید مطمئن شد.”
آنوقت دوباره مشغول دستمال کشیدن و پاک کردن شد. یک دیوار را تمام کرد و بعد …
سراغ یک دیوار دیگر رفت. فکر کرد: “الآن ساعت چنده؟”
به ساعت روی تاقچه نگاه کرد. یک ساعت گذشته بود. پنج دقیقه از یک گذشته بود.
به دیوار جدید و دستنخوردهآش نگاه کرد. “احمقانهس! لک نداره. دست به آش نمیزنم.” رویش را برگرداند.
از گوشهٔ چشماناش تارهای نازک را دید. وقتی پشتاش به عنکبوتها بود، از قسمتهای چوبی دیوار بیرون آمده، تارهای ظریف و نیمهمرئیشان را تنیده بودند. البته نه روی دیوار سمت چپاش، چون آن دیوار کاملا شسته و تمیز شده بود، بلکه روی سه دیواری که تا آن وقت دست نخورده بودند. هر بار که مستقیما بهشان زل میزد، داخل قسمت چوبی برمیگشتند تا تنها وقتی او عقبنشینی میکرد، برگردند. مصرانه نیمچه فریادی سر داد که “این دیوارا خوبان! من بهشون دست نمیزنم.”
سراغ میز تحریری رفت که هاکسلی قبلا پشتاش نشسته بود. کشویی را باز کرد و چیزی را که دنبالاش میگشت، بیرون آورد. یک ذرهبین کوچک که اکسلی گاهی برای خواندن از آن استفاده میکرد. ذرهبین را گرفت و با ناراحتی به دیوار نزدیک شد.
آثار انگشت!
“ولی اینا که مال من نیس!” خندهاش میگرفت: “من اینجا نگذاشتمشون! مطمئنام. شاید کلفتی، نوکری، سرایداری، کسی گذاشته باشه.”
دیوار پوشیده از آثار انگشت بود. به خودش گفت: “اینو نگاه کن! دراز و قلمی. زنونهس. شرط میبندم.”
– جدی؟
– واقعا میبندم.
– مطمئنی؟
– بله!
– صد در صد؟
– خوب، آره!
– حتما؟
– آره لعنتی، آره!
– اما پاکاش کن!
– خدایا … بیا! خوبه؟
– لکهٔ لعنتی رو پاک کردی، ها آکتون؟
آکتون به شوخی گفت: “این یکی رو نگاه کن! این مال یه مرد چاقه.”
– مطمئنی؟
– خیلی خوب، خیلی خوب، دوباره شروع نکن!
یک لنگهٔ دستکش را درآورد و دستاش را جلوی نور گرفت. “نگاهاش کن احمق … میبینی حلقهها چه شکلیه؟ نگاه کن!”
– چیزی رو ثابت نمیکنه.
“آه، خیلی خوب!” با خشم شروع کرد به دستمال کشیدن دیوار. بالا و پایین، جلو و عقب، با دستهای داخل دستکش. و در حالی که عرق میکرد، در حالی که غرغر میکرد، فحش میداد، دو میشد، راست میشد.
کتاش را در آورد و روی یک صندلی نشست.
“ساعت دو!” این را بعد از تمام شدن دیوار و نگاه به ساعت گفت.
سراغ ظرف میوه رفت و میوهٔ شمعی را بیرون آورد و میوههای ته ظرف را برق انداخت، سر جایشان گذاشت و بعد قاب عکس را دستمال کشید. بعد بالا را نگاه کرد. به شمعدان چند شاخهیی …
انگشتاناش یکدفعه جمع شد. دهاناش باز شد، زباناش روی لبها کشیده شد، به شمعدان نگاه کرد و رویش را برگرداند. دوباره به شمعدان نگاه کرد، به جسد هاکسلی نگاه کرد و بعد به شمعدان بلوری، با آن مرواریدهای شیشهیی کشیده و رنگارنگاش.
یک صندلی پیدا کرد و پایین شمعدان گذاشت. یک پا را روی صندلی گذاشت و شمعدان را پایین آورد و صندلی را با خشونت به گوشهیی پرت کرد. بعد از اتاق بیرون دوید، در حالی که یک دیوار، هنوز نشسته باقی مانده بود.
توی اتاق غذاخوری …
یک صندلی پیدا کرد و پایین شمعدان گذاشت. یک پا را روی صندلی گذاشت و شمعدان را پایین آورد و صندلی را با خشونت به گوشهیی پرت کرد. بعد از اتاق بیرون دوید، در حالی که یک دیوار، هنوز نشسته باقی مانده بود.
توی اتاق غذاخوری …
اینک ادامهاش را از سر گیرید.
توی اتاق غذاخوری سراغ یک میز رفت.
هاکسلی گفته بود: “میخوام کارد و چنگال عهد «ژرژ» م رو نشونات بدم آکتون!”
– وقت ندارم.
– چرت نگو. این نقره رو نگاه کن! این هنر دست استثنایی رو نگاه کن!
آکتون جلوی میز توقف کرد، جایی که جعبههای کارد و چنگال قرار داشتند. بار دیگر صدای هاکسلی را میشنید، تماس دستها را، تمام کارها را به خاطر میآورد.
حالا آکتون قاشق و چنگالها را پاک کرد، تمام بشقابها را از قفسه بیرون آورد …
– این هم یه کار سفالی عالیه، اثر «گرترود» و «اتو ناتزلر». آکتون، با کارشون آشنایی داری؟
– واقعا قشنگه!
– ورش دار بچرخوناش. ظرافت ظرف رو ببین. روی چرخ دستی درستاش کرهن. مثل پوست تخممرغ نازکه، باورنکردنیه! مثل آتشفشان برق میزنه. بگیرش، بگیر! اشکالی نداره.
بیا، بگیرش! ورش دار!
آکتون به هقهق افتاد. ظرف سفالی را به سمت دیوار پرت کرد. ظرف سفالی به وضعی وحشیانه روی زمین خرد و پوسته پوسته شد.
لحظهیی بعد، روی زانوهایش بود. تکه به تکه، قطعه به قطعهاش باید جمع میشد. احمق، احمق، احمق! به خودش فریاد میزد و سرش را تکان میداد و چشمهایش را باز و بسته میکرد و سرش را پایین نگه میداشت. همهٔ تکهها را جمع کن، ابله! یک قطعه را هم نباید جا بگذاری. احمق، احمق!
جمعشان کرد.
آیا همهاش جمع شده بود؟ روی میز نگاهشان کرد. زیر میز را گشت، زیر صندلی، زیر گنجهٔ ظروف و در نور کبریت، یک قطعهٔ دیگر پیدا کرد و شروع کرد به تمیز کردن تکه به تکهشان، انگار که سنگهایی گرانقیمت باشند. همهشان را مرتب روی میز برقافتاده چید.
“یه ظرف سفالی عالیه، آکتون! بیا بگیرش!” کهنه را در آورد و تمیزش کرد و صندلی و میزها را پاک کرد. خهمینطور دستگیره (های) درها و پنجرهها، تاقچهها، پردهها و زمین را دستمال کشید. آشپزخانه را پیدا کرد، در حالی که نفسنفس میزد. وحشیانه نفس میکشید. جلیقهاش را در آورد، دستکشهایش را جا انداخت و ظروف «کروم» براق را دستمال کشید.
هاکسلی میگفت: “میخوام خونهمو نشونات بدم آکتون! همراهام بیا …” و او تمام ظروف آشپزخانه را همراه شیرهای آب نقرهیی رنگ و کاسههای همزنی دستمال می: شید، چون حالا دیگر یادش نمیآمد که چه چیزی را دست زده و به چه چیزی دست نزده بود. او و هاکسلی، اینجا داخل آشپزخانه توقف کرده بودن، در حالی که هاکسلی از مهارتاش در مخفی کردن خشم در حضور یک قاتل بالقوه مغرور بود و احتمالا میخواست در صورت نیاز، نزدیک چاقوها باشد. آنها وقت تلف کرده بودند، به این چیز و آن چیز دست زده بودند. و یک چیز دیگر: یادش نمیآمد که چه چیز یا چند عدد یا چه مقدار. و آشپزخانه را تمام کرد و داخل راهرویی شد که هاکسلی در آنجا افتاده بود. جیغی زد.
فراموش کرده بود دیوار چهارم اتاق را بشوید. و وقتی آنجا نبود، عنکبوتها از دیوار چهارم بیرون آمده بودند، روی دیوارهای تمیز جمع شده و دوباره کثیفشان کرده بودند. از سقف، از شمعدان، از گوشههای اتاق و روی زمین، هزاران تار کوچک پیچاپیچ، با جیغ او به موج در آمدند. عنکبوتهای ریز و کوچولویی که به شکلی طعنهآمیز، حتا از انگشتاش کوچکتر بودند.
همانطور که تماشا میکرد، تارها روی قاب عکس، ظرف میوه، جسد و کف اتاق تنیده میشدند. اثر انگشتها پاکتبازکن را بالای سر برده بودند، کشوها را بیرون کشیده بودند، روی میز را دست کرده بودند. دست، دست، دست زده بودند، همه چیز را، همه جا را.
کف اتاق را برق میانداخت، وحشیانه، وحشیانه. جسد را چرخاند و همانطور که زاریکنان، پیشانیاش را روی آن گذاشته بود، آن را شست. بعد بلند شد. به راه افتاد و میوهٔ ته ظرف را پاک کرد. بعد یک صندلی زیر تاقچهٔ شمعدان گذاشت، رویش رفت و در حالی که مثل یک دایره زنگی بلورین تکان تکاناش میداد، دانه به دانه، شعلههای کوچک و آویزاناش را تمیز کرد تا این که مثل زبانهٔ زنگوله در هوا یکبر شد. بعد از صندلی پایین آمد و دستگیرهٔ درها را دست کشید. روی بقیهٔ صندلیها رفت و دیوارها را تا بالا و بالاتر شست و دوید داخل آشپزخانه، جارویی پیدا کرد و تار عنکبوتها را از سقف پاک کرد و میوهٔ ته ظرف را تمیز کرد و جسد و دستگیرههای در و نقرهآلات را شست و نردههای راهرو را پیدا کرد و آن را گرفت و رفت تا طبقهٔ بالا.
ساعت سه! همه جای خانه، ساعتها با قدرتی ماشینی و ظالمانه، تیک تاک میکردند. دوازده اتاق در طبقهٔ پایین بود و هشت تا در طبقهٔ بالا. یارد به یارد، فضا و زمان را حساب میکرد.
صد صندلی، شش مبل، بیست و هفت میز، شش رادیو. زیر و رو و پشت سر. اثاثیه را از کنج دیوارها کنار میکشاند و هقهق کنان، آنها را از گرد و غبار چندین و چند ساله پاک میکرد. گیج گیجی میخورد و نردهها را تا طبقهٔ بالا دنبال می: رد، دست میکشید، پاک میکرد، دستمال میمالید، برق میانداخت، چون اگر یک اثر انگشت کوچک جا میگذاشت، تولید مثل میکرد و تبدیل میشد به میلیونها اثر انگشت! و کار باید یک باره دیگر هم انجام میگرفت و حالا ساعت چهار بود.
و بازواناش کوفته بودند و چشمهایش پف کرده و خیره مانده و به کندی حرکت میکرد. با پاهایی بیگانه، با سری پایین افتاده و دستانی که حرکت میکردند، کهنه میکشیدند، تمیز میکردند، اتاق خواب به اتاق خواب، پستو به پستو.
ساعت شش و نیم آن روز صبح، پیدایش کردند. در اتاق زیر شیروانی.
تمام خانه شسته شده و برق افتاده بود. گلدانها مثل ستارههایی شیشهیی میدرخشیدند. صندلیها جلا داشتند. ظروف برنزی، ظروف برنجی، ظروف مسی برق میزدند. کف اتاق چشمک میزد. نردهها از خود نور ساطع میکردند. همه چیز میدرخشید. همه چیز برق میزد. همه چیز روشن و نورانی بود …
در اتاق زیر شیروانی پیدایش کردند، در حال دستمال کشیدن به چمدانهای کهنه، صندلیهای کهنه، کالسکهها، اسباب بازیها، جعبههای موسیقی کوکی، گلدانها، قاشق و چنگالها، اسبهای چوبی و سکههای خاکگرفتهٔ عهد جنگهای داخلی. نصف اتاق زیر شیروانی را تمام کرده بود که افسر پلیس با اسلحه پشت سرش آمد.
هنگام خارج شدن از خانه، آکتون دستگیرهٔ در ورودی را با دستمالاش برق انداخت و پیروزمندانه در را به هم کوفت.