پیشنهاد کتاب متناسب با حوادث این روزهای افغانستان: کورسرخی (روایتهایی از جان و جنگ)، نوشته عالیه عطایی

«کاش برایمان عاقبتی در این خاک بود که مرگ ناگهان به سراغمان نیاید و در یک حمله انتحاری یا انفجار بمب یا شلیک گلولههای سرد بر بدنهای پرامید، غافلگیرمان نکند. گلولهای که نمیدانی کجا میخورد و وقتی میخورد، بدن سرد است یا گرم و بعد که آنطور صیقلی و شفاف از لای بافت و خون درش میآورند، چه میشود. من سؤالنویسی بیش نیستم. چیزی نیستم بهجز راوی جان و جنگ.»
کتاب کورسرخی (روایتهایی از جان و جنگ) عالیه عطایی، نخستین بار سال 1399 منتشر شد. عالیه عطایی نویسندهای اصالتا افغانستانی اهل هرات است که در ایران بزرگ شده . او در رشته تئاتر از دانشگاه هنر تهران تحصیل کرده و علاوه بر داستاننویسی در حوزه نمایشنامه و فیلمنامه هم فعالیت میکند. عالیه عطایی برای نگارش رمان کافور پوش، موفق به دریافت جایزه مهرگان ادب شد و باز برای همان رمان برنده جایزه ادبی واو، برای رمان متفاوت سال شد و در زمینه نگارش نمایشنامه نیز جوایزی بدست آورده است. منتقدان فارسی زبان او را از تاثیرگذارترین نویسندگان زن همدوره خودش میدانند.
عطایی در این کتاب راوی روایتهایی دردناک و نفسگیر است؛ بعد از خواندن هر روایت که معمولا در منطقهای مرزی رخ داده است، خواندن روایت بعدی جرئت میخواهد.عناوین 9 بخش آن اینها هستند:
- اینجا مرز ایران و افغانستان است
- تو خُردبچه چه فهم داری کمونیست چی استش؟
- ازبکها خفته بودند که روسها ما را فتح کردند
- رویای فواد بودم پیچیده در قامت مرگ
- بیخی جنگ تمام شده، خشت و آجر دوباره سرهم میشود
- دو گلوله نشسته است در فاصلهی کلمات بنگاه، نشر و عطایی
- بخواهی به خانوادهای فروریخته، ثابت کنی از تخموترکهشان هستی
- بیمحتوا بودن فرم افغانیام بهشدت آزارم میداد
- مگر هویتی به نام مرزنشین داریم؟ اینقدر سست؟
تلخی بلاتکلیفی، زیستن در خانوادهای با باورهای سنتی و مهاجر در کشوری درحال گذار که انگار نمیتواند تو را کامل بپذیرد و تنها گاهی به تو میدان میدهد و بعد فراموشت میکند و هجوم خبرهای تلخ از سرزمین مادری و رویآرامشندیدن کشورت و شنیدن تجربههای اطرافیان، همه اینها با چند کلمه کلیدی «مهاجر»، «مرز»، «آوارگی» و «هویت» به «کور سُرخی» و روایتهایش از جان و جنگ شکل دادهاند.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
نه خط داستانی کتاب کورسرخی مجزا هستند و بین سالهای 1365 تا 1395 اتفاق افتادهاند و به نوعی به زندگی خود نویسنده مربوط هستند . داستانها از کودکی تا بزرگسالی و زندگی کنونی “عالیه عطایی” را شامل میشوند. نویسنده بر خاطرات خود و نقد اجتماعی بر موضوعاتی نظیر هویت، جنگ، مهاجرت و مرزنشینی در کنار معنا و مفهوم وطن تمرکز دارد.
یکی از جنبههای خوب نگارش نویسنده در “کورسرخی” این است که او هرگز از اینکه خود حقیقیاش باشد نترسیده و هرگز در دام خودسانسوری گرفتار نشده است. در این اثر، کمتر نتیجهگیری داوری و اخلاقی وجود دارد. شاید دلیل اصلی آن این باشد که راوی هیچ ادعای سیاسی ندارد و به سادگی سعی میکند آنچه را که بعنوان یک فرد آسیب دیده از جنگ میداند در کنار “روایتهایی از جان و جنگ” ارائه دهد.
برای درک مطالب کتاب “کورسرخی”، نیازی نیست که حتما افغانستانی باشید؛ ارتباط برقرار کردن با مطالب این کتاب، برای هر انسان خاورمیانهای که رنجها و آلام مشترکی را زندگی کرده است، امکانپذیر است. با این حال، برخی از تصاویر کتاب، از تجاربی خبر میدهند که فقط برای یک مهاجر و مرزنشین اتفاق افتاده و حتی خواندن این تجارب دلخراش نیز، رعشه بر اندام میاندازد.
خواندن این کتاب برای فهم ما از رنج مهاجران و تعدیل نگاههای گاهی از سر تبعیضمان لازم و ضروری است.
کورسُرخی که در مجموعه «مشاهدات» نشر چشمه در ۱۳۱ صفحه چاپ شده است.
سلما نمیداند ولی من میدانم که در دورهی طالبان، کفن نایاب بود و باید برای مردن آدمهامان پارچه قاچاق میکردیم: شش ذرع و نیم، چون نمیدانستیم بچه میمیرد یا زن یا مرد. سلما خبر ندارد که از وقتی امریکاییها آمدهاند کارخانههای چینی برایمان کفن میبافند به مقدار نامتناهی و این لطف آمریکا به ماست. چطور باید برای کسی که از کودکی رفته و هرگز نخواسته چیزی بداند توضیح بدهم که سر کشتار رقابت است. کسانی که کشته میشوند همخونان بیگناه ما هستند؟ چطور بگویم وقتی ما، من و سلما، هیچکارهایم در سرزمینهای دیگر؟ واقعاً ما چهکارهایم؟
دو مرد بازمانده از جنگ، ایستاده بودند میان زمین کشاورزی. یکیشان میگفت: «سیل کردی روسها را چنان به در کردیم؟ » آن یکی گفت: «لولهی توپ را بشخاردی؟ » گفت: «بشخاردم، بشخاردم. هرچه لته بود بشخاردم. دگه فیر نکرد. » در کودکی نمیدانستم چه طور میشود لولهی تانک را با پارچه فشرد تا دیگر نتواند شلیک کند. چندین سال بعد، از پنجشیر تا پکتیا، تانکها و ادوات جنگی به گل نشسته دیدم که دیگر شلیک نمیکردند و شبیه خانههای فلزی زنگزده در میانهی بیابان و کوه و دره رها شده بودند، با هزار جور کاربرد و هزار جور آدم: لانهی معتادان، خانهی درراه ماندگان، تک و توک مجاهد بیفرمانده، چند کمونیست مؤمن سرگردان، دو عاشق فراری لامذهب دیدم جنگ صورتش عوض شده و جانی دیگر گرفته اما، به گواه دگردیسی اشیا، ما تباه شدهایم.
این کلمات نوشته میشود برای «ما»
این جا مرز ایران و افغانستان است ۱۳۶۵ خورشیدی. مرز ایران، خراسان جنوبی / ولایت فراه، افغانستان روی کارت ما نوشته شده: مرزنشین گرامی شما با در دست داشتن این کارت میتوانید به فروشگاههای زنجیرهای اتکا و مراکز درمانی ارتش مراجعه کنید و از تخفیف ویژهی ارزاق استفاده کنید. این کارت صرفا برای حاشیهی مرزی صادر میشود و هیچ اعتباری در نهادهای رسمی دیگر ندارد.
پشت کارت ما نوشته شده: کسی که این کارت به نامش صادر شده است باید مقید به قوانین جمهوری اسلامی ایران باشد، چه ایرانی چه تبعه، و در صورت وقوع جنگ در هر کدام از دو کشور موظف به خدمت صادقانه و صلح جویانه است. در صورت وقوع جنگ بین دو کشور مجاور، وزارت امور خارجه با ادارهی کل اتباع جمهوری اسلامی ایران برای حاشیهی مرزی تصمیمگیری خواهند کرد.
پدرم در میانهی دههی شصت خورشیدی هنوز خبری از صدور این کارت نداشت اما تصمیم گرفت در جنگ ایران و عراق شرکت کند. راستش به نیت صلح جویانهاش مطمئنم، هرچند به صادقانه بودنش شک دارم. کسی که از جنگ خود فراری است، به جنگ همسایه حمله ور شدنش چندان صادقانه نمینماید.
پدرم برای دورهی آموزشی به اردوگاه نظامی در بیرجند رفت اما به جبهه نرسید. دو هفته بعد از اعزام، با سردرد و بدحالی زیاد برگشت. در واقع برش گرداندند، در حالی که تعادل در گفتار و شنیدارش را از دست داده بود. میلرزید و غش میکرد. روزهای اول عموهایم و دوستانش دکتر میآوردند، تا این که دکترها گفتند بیفایده است، باید برای درمان برود تهران؛ طفلک صرع گرفته.
در مدتی کوتاه، پدر از مردی چاق و خندان تبدیل شد به موجودی لاغر وگریان و این چنان برایم عجیب بود که الکن حال فقط از لای در و پشت پنجره نگاهش میکردم و جرئت نمیکردم نزدیکش شوم و چه میدانم چرا دکتر داوودی که پیداش شد و گفت باید زمینی بروند تهران، مصر شدم که من را هم ببرند. دکتر داوودی، پزشک معالجش، گفت پرواز برای پدر که فاصلهی حملات صرعش به یک ربع تا نیم ساعت رسیدہ خطرناک است و این سفر باید طوری انجام شود که هر وقت حملهای به او دست داد، کناری بایستند تا کارهای لازم برای کنترل فشار روی مغز و عضلاتش انجام شود. این شد که من و مادرم و دکتر داوودی و پسر یعقوب خرکار، با تویوتا وانتی که پشتش را شبیه اتاقک بیمارستانی پرداخته بودند و رانندهاش، همراه پدر به طرف تهران راه افتادیم.
اواخر بهار بود و فاصلهی زمینی ما از تهران هزار و دویست کیلومتر. مادرم و راننده جلو وانت نشسته بودند و خانم دکتر و پسر یعقوب و منگریان و تن افتادهی پدر، عقب. از خانهی مرزیمان تا بیرجند آن سالها، با آن ماشین و آن جاده خاکی ناهموار، پنج ساعت راه بود. هر نیم ساعت هم دکتر میزد به پشت شیشه تا ماشین بایستد و حملهی پدر شروع میشد. هر حمله بیست دقیقهای طول میکشید اما از ابتدای تکانههای تنش تاگریههای بعدش میشد نیم ساعت. به همین دلیل طی کردن آن راه پنج ساعته تا بیرجند، نصف روزی طول کشید. نظر داوودی این بود که گلوله با فاصلهی کمی از گیجگاه عبور کرده و باعث اختلال عصبی شده و من، که از وقتی پدر برگشته بود این قدر نزدیکش نبودم، تازه داشتم کشف میکردم که اول حالت چشم هاش تغییر میکند، بعد دست هاش را مشت میکند و بعد تکانها شروع میشود. داوودی دو جور بالش داشت، یکی گرد و یکی تخت و باریک. اولی را میگذاشت زیر سرپدر و دومی را بین دندان هاش. وقتی میپرید، سرش محکم به بالش میخورد. آن قدر محکم که کف وانت تکان میخورد و صدای لرزیدن آهنها در گوشم میپیچید. چه صدایی
به بیرجند که رسیدیم، داوودی گفت وقت تنگ است و باید برویم اما نمیدانم چرا مادرم، که آن روزها زنجمورهی محض بود، اشک میریخت که کمی بیشتر بمانیم. داوودی توضیح داد که نباید خطر کرد؛ این حملات شدید ممکن است منجر به سکتهی مغزی شود و باید زودتر به بیمارستانی برسیم که امکان بستری شدن در آی سی یو را داشته باشد. داوودی پزشک عمومی بود و بیادعا که میدانست و صادقانه میگفت بیش از این کاری برای بیمار اعصاب و روان از دستش برنمی آید. سفر دور و دراز ما به تهران تازه بعد از بیرجند شروع شد؛ مسیری طولانی که باید در دل کویر طی میکردیم. چسبیده بودم به نردههای بغل وانت و هر حملهای که شروع میشد از فاصلهی یک متری نگاه میکردم. تقسیم کار کرده بودند: پسر یعقوب خرکار پرش دست و پاها را مهار میکرد و داوودی سرپدر را نگه میداشت و بالش را بین دندانها جاساز میکرد. در ذهن کودکانهام میخواستم بدانم چه قدر درد میکشد که حالا میدانم کسی که این طور جان میکند، دیگر چندان به دردی که میکشد فکر نمیکند.
نزدیک غروب میان کویر خور و بیابانک ایستاده بودیم، بعد یکی از حملات. پدرم که انگار تازه متوجه حضور من در وانت شده بود، بغلش را باز کرد که بیا. داوودی مانع نشد و من رفتم سمتش و بعد دو ماه که بغلم نکرده بود، دست هاش را دور خودم حس کردم. دست هاش هیچ شباهتی به دستهای همیشگیاش نداشت و لرزان بود، چنان که انگار به تنم ضربه میزد. من که از وقتی آمده بود از برخورد با بدنش میترسیدم، آن لحظه احساس کردم پدرم هیچ ترسناک نیست. مادرم با عجله چیزهایی برای خوردن آماده کرد و وقتی دید نمیخورم، زد زیرگریه و خواهش کرد آزار ندهم. به خاطرگریهی بیوقفهی او بود که غذایم را خوردم و در حالی که تهوع و دل آشوبه آزارم میداد، سکوت کردم: آدمی در کودکی هم فهم میکند کی حق بیمار شدن ندارد.
از خور و بیابانک به بعد منطقهی کویر نمک شروع میشد. در شب مهتابی، سطح نمکی کویر زیر نور ماه برق میزد و راننده موسیقی افغانی گذاشته بود، با صدای بلند.
مشک تازه میبارد ابر بهمن کابل
موج سبزه میکارد کوی و برزن کابل
موسیقی از شیشهی باز کنار راننده در حال بیابان پخش میشد. پسر یعقوب خرکار، پایین پای پدر، مچاله افتاده بود کف وانت در خواب و با طناب مچ پای پدر را به دست خودش بسته بود. داوودی تکیه داده بود به نرده و تکه طنابی هم از دست او به مچ دست پدر بسته شده بود و استاد ساربان میخواند.
ابر چشمتر دارد سبزه بال و پر دارد نگهت دگر دارد سرو و سوسن کابل با تکانهای وانت، آسمان پرستاره و مهتابی هم میلرزید و نفسهای پدرم در آن هن هن جاده به سختی شنیده میشد. من دل درد داشتم اما ذهن کودکانهام مشغول این بود که گلوله چه طور ساخته میشود که آدم را میکشد. غرق این رؤیا بودم که کارخانهی اسلحهسازی دارم و انواع اسلحه را میسازم و دست آخر کسانی را که این بلا را سر پدرم آوردهاند میکشم. هنوز کارذهنم در کارخانهام به سرانجامی نرسیده بود که پدرم تکانی خورد و طنابهایی را که به دست و پایش بسته بود کشید. عقل کودکانهام میگفت این کار را با اسب و گاو و گوسفند میکنند نه با پدر من…
به هر کجا بروی، دیگری، غریبهتری
چگونه جان به سلامت از این وطن ببری؟
اگر سفر بکنی رو به آفتاب نشست
تو را که میبلعد گورهای ضرب دری
ولو سرهمگی گرم گوشهها باشد
چگونهگریه کنی در اتاق ده نفری؟
وطن نه مادر من بود، نه برادر تو
چقدر سر بنهم روی بالش پدری؟
چقدرها من و تو مبتلا به تکراریم
چرا نمیشود این روزها شبی سپری؟
هزار مرمی دیدو قرار مییابد به سینهات
که از اعضای خویش بیخبری
تمام زندگیات – جیبهای سوراخات
چگونه میروی از هر دکان کفن بخری؟
فقط بگویی تو قرض دار او بودی
رها نکرد ردت را همیشه دربه دری
کدام شهر تو را میشناسد این گونه؟
نه صورتی و نه دستی، نه پایی و نه سری
ابراهیم امینی – شاعر افغانستانی