فیلم روزی روزگاری در آمریکا Once Upon a Time in America با بازی عالی رابرت دونیرو در نقش دیوید نودلز – داستان، نقد و بررسی
سرجیو لئونه در مورد روزی روزگاری در آمریکا میگوید: «تمام فیلم رویای افیونی نودلز است و رویای من از اشباح سینما و اسطورهی آمریکا. » این اشباح را در همان آغاز فیلم که سه مرد برای کشتن نودلز (رابرت دونیرو)؛ وارد تماشاخانهی چینیها میشوند، روی پردهی تالار خیمهشببازی سایهها میبینیم. نودلز همراه با کشیدن افیون در آن شیرهکشخانه و ولو شدن و چشم دوختن به نور چراغ مقابل خود، گذشته را به یاد میآورد. ما با صدای ممتد زنگ تلفن، وارد دالان ذهنی نودلز میشویم. به ندرت فیلمی در تاریخ سینما در رفت و برگشت زمان و پرسه در مقاطع سنی حساس راویِ خود، اینقدر تاثیرگذار و کوبنده بوده است.
نگاه غمگین نودلز در میانسالگیِ رو به پیری به آینه، با یک جابهجایی زمان همراه است. او در این سفر ذهنی به محلهی دوران پرشر و شور نوجوانیاش میآید تا جواب سئوالهایی که ذهن متلاطماش را به خود مشغول کرده پیدا کند. نگاه نودلز به عکسهای دوران جوانیِ دختر مورد علاقهاش (دبورا)، او را به این واقعبینی میرساند که «همیشه میشه، هم برنده و هم بازنده را حدس زد. »
در آن سوی شخصیت خشن و شرارتهای گوناگون نودلز، تصویر کودکی را میبینیم که بزرگ نشده و سادگیاش را به شکل معصومانهای بروز میدهد، و این همان پارادوکس غریب اوست که باعث ماندگاریاش میشود. به یاد بیاوریم نگرانی و بیتابی کودکانهی او را در صحنهای که دوستاش مکس در ساحل لوئر نیویورک زیر آب ناپدید میشود و پس از مدتی طولانی به سطح آب میآید و با لحنی مغرور و آگاهی کامل از علاقهی نودلز به خودش میگوید: «بدون من چه کار میکنی؟ » این وابستگی و علاقه نودلز به مکس تا حدی است که دبورا در جایی به ریشخند به او میگوید: «برو نودلز مادرت صدات زد. » سلطهپذیری نودلز از مکس تا آنجاست که وقتی بعد از 35 سال از زندان آزاد میشود، به دعوت او برای دیدناش لبیک میگوید.
شفافترین تصویر عاطفی نودلز را در صحنهای میبینیم که از پشت نردههای اتومبیل پلیس قبل از رفتن به داخل بازداشتگاه، برای دوستاناش با بغض و اندوه دست تکان میدهد و از آنها خداحافظی میکند. یا در سکانس حضور نودلز سر قبر دو تن از دوستاناش، دوربین به صورت او نزدیک میشود و اشک را در گونههایش میبینیم. نودلز با این خصایص و خاستگاه عاطفی، «رفاقت» را بهتر و درستتر از مکس معنا میکند: «امروز از ما خواستن جو رو بکشیم، فردا از من میخوان که تو رو بکشم. این از نظر تو ایرادی نداره؟ چون از نظر من ایراد داره. »
حتی این تکیه کلام نودلز خطاب به مکس («تو واقعا دیوونهای! ») که عصبانیت مکس را به همراه دارد، با نوعی عشق و علاقه در مواقعی ادا میشود که او احساس میکند مکس از سر بیعقلی میخواهد کار دست خودش بدهد. اما در دیدار نهایی این دو رفیق قدیمی ترک برداشته، مکس را واقعبینتر و صادقتر میبینیم. او اینگونه خودش حس و حال درونیاش را برای نودلز توضیح میدهد: «زمان منو پژمرده کرده نودلز، ما هر دومون داریم پیر میشیم. فقط خاطرات گذشته برامون مونده. »
در شرایطی که مکس رفیق دوران نوجوانیاش را فراخوانده تا او را بکشد، نودلز با مهر و دوستی و خالی از کینه جواب منفی میدهد: «موضوع اینه که منم داستان خودمو دارم، فقط خیلی سادهتر…» در قبال این سئوال معترضانهی مکس («من تمام زندگی تو رو گرفتم… حالا چرا شلیک نمیکنی؟ »)، فلو شدن اسلحه از دید نودلز و یادآوری ورود مکس نوجوان به محله و سائیده شدن دستهای نودلز و مکس و دیگر همپیمانهایشان روی هم را داریم. سرجیو لئونه تا آخر خط، رفاقت را از نگاه نودلز پاک و بیآلایش نشان میدهد.
نگاه مات و اندوهبار نودلز به چرخش تیغه پای آن ماشین حمل زباله، دفن همهی این خاطرات غبارگرفته را برای او تداعی میکند. در این رویای افیونی نودلز، ما عاشقان سینما چه جایی داریم؟ شاید بهتر باشد با خود سرجیو لئونه همصدا شویم که گفت روزی روزگاری در آمریکا پایان دنیاست. پایان یک نوع فیلم (فیلمنوآر)، پایان سینما.
نوشته جواد طوسی