فیلم روزی روزگاری در آمریکا – معرفی و بررسی – در زادروز سرجیو لئونه بازبینی کنیم – Once Upon a Time in America (1984)
کارگردان: سرجیو لئونه. تهیهکننده: آرنن میلچن. فیلمنامه: لئونادو بنونوتی، پیبرو دو ناردی، انریکو مدیولی، فرانکوار کالی، فرانکوفرینی، سرجیولئونه. مدیر فیلمبرداری: تونینودلی کولی. موسیقی: انیو موریکونه. بازیگران: رابرت دونیرو. جیمزوودر. الیزابت مک گاورن. نیوردی ولد جیمز هیدن ویلیام فورسانت 227 دقیقه
تعجبآور نیست که آخرین شاهکار سرجیو لئونه. روزی روزگاری در آمریکا. موقع نمایش عمومیاش در آمریکا در ۱۹۸۴، آن قدر لتوپار شد؛ فیلم ۲۲۹ دقیقهای لئونه را دوباره تدوین و مدتاش را حدود دو ساعت و نیم کردند. حتی در نسخه چهار ساعت و نیمهاش، فیلمی است فشرده، با ضرباهنگ سریع؛ نصف کردنش، آن را به فیلمی نامفهوم بدل کرد، از اینرو، تقریبا تمامی نقدهایی که آن زمان روی فیلم نوشته شده متفی بود. این داستان زندگی پر فراز و نشیب چهار گنگستر یهودی اهل نیویورک است، این روزهای پرشکوهشان در دوران ممنوعیت، تا گرد هم آمدنشان در اواخر دهه 1960.
فیلم دو خط داستانی اصلی دارد. اولی، که بخش اعظماش از رمان نیمه اتوبیوگرافیک هری گری، تبهکارها اقتباس شده، ظهوه و صعود چهار گنگستر یهودی را در نیویورک دوران ممنوعیت وقایعنگاری کرده. این چهار رفیق، نودلز (دو ئیرو)، مکس (وودز) پیستی (هیدن) وکاکی (فور سایت)، زندگی خود را در فقر و محرومین در بروکلین آغاز میکنند و اوایل دهه ۱۹3۰ به عنوان سردسته تبهکارهای منهتن، سر برمیآورند. داستان دوم، که خود لتونه نوشته، در ۱۹۶۸ اتفاق میافتد و درباره چند و چون مفقود شدن میلیونها دلار پول در سال ۱۹33 است و این که معلوم میشوه نودلر، در سیوپنج سال گذشته در «بافالو» مخفی شده بوده است اما لئونه بهجای تعریف کردن داستان با ساختاری خطی، در حالی که نودلز را با اشباح گذشتهاش روبرو کرده فیلم را براساس تعدادی «فلاش بک» جلو برده است.
یکی از جنبههای درخشان روزی روزگاری در آمریکا فیلمبرداری دلی کولی در صحنههای مربوط به بروکلین دهه 1930 است که با رنگآمیزی «سپیا»، توانسته گذشتهٔ حسرتبار آن منطقه از نیویورک را در دل بیننده زنده کند. این بخش از فیلم مملو است از ماجراهای کوچک و به یاد ماندنی، مثل زمانی که پیستی نوجوان یک شیرینی خامهای خریده و در انتظار دوستاش نشسته و وقتی بعد از ساعتها انتظار، دوست مربوطه نمیآید، شیرینی را خودش میخورد. موسیقی متن انیو موریکونه، با آن حس و حال مرثیهوار، احتمالا یکی از زیباترین و فراموش نشدنیترین قطعاتی است که در طول زندگیاش نوشته و به خوبی اندوه حاکم بر فضای داستان را میرساند.
با آنکه فیلم طیف داستانی گستردهای دارد، ولی جوهرهای اصلیاش، تکیه بر زندگی مردی درهم شکسته است که گذشت زمان کمرش را خم کرده و چیزی به جز غم و اندوه برایش برجای نگذاشته است. لئونه تعدادی فیلم بزرگ ساخته و روزش روزگاری در آمریکا بیشک یکی از آنهاست.
سرجیو لئونه در مورد روزی روزگاری در آمریکا میگوید: «تمام فیلم رویای افیونی نودلز است و رویای من از اشباح سینما و اسطورهی آمریکا. » این اشباح را در همان آغاز فیلم که سه مرد برای کشتن نودلز (رابرت دونیرو)؛ وارد تماشاخانهی چینیها میشوند، روی پردهی تالار خیمهشببازی سایهها میبینیم. نودلز همراه با کشیدن افیون در آن شیرهکشخانه و ولو شدن و چشم دوختن به نور چراغ مقابل خود، گذشته را به یاد میآورد. ما با صدای ممتد زنگ تلفن، وارد دالان ذهنی نودلز میشویم. به ندرت فیلمی در تاریخ سینما در رفت و برگشت زمان و پرسه در مقاطع سنی حساس راویِ خود، اینقدر تاثیرگذار و کوبنده بوده است.
نگاه غمگین نودلز در میانسالگیِ رو به پیری به آینه، با یک جابهجایی زمان همراه است. او در این سفر ذهنی به محلهی دوران پرشر و شور نوجوانیاش میآید تا جواب سئوالهایی که ذهن متلاطماش را به خود مشغول کرده پیدا کند. نگاه نودلز به عکسهای دوران جوانیِ دختر مورد علاقهاش (دبورا)، او را به این واقعبینی میرساند که «همیشه میشه، هم برنده و هم بازنده را حدس زد. »
در آن سوی شخصیت خشن و شرارتهای گوناگون نودلز، تصویر کودکی را میبینیم که بزرگ نشده و سادگیاش را به شکل معصومانهای بروز میدهد، و این همان پارادوکس غریب اوست که باعث ماندگاریاش میشود. به یاد بیاوریم نگرانی و بیتابی کودکانهی او را در صحنهای که دوستاش مکس در ساحل لوئر نیویورک زیر آب ناپدید میشود و پس از مدتی طولانی به سطح آب میآید و با لحنی مغرور و آگاهی کامل از علاقهی نودلز به خودش میگوید: «بدون من چه کار میکنی؟ » این وابستگی و علاقه نودلز به مکس تا حدی است که دبورا در جایی به ریشخند به او میگوید: «برو نودلز مادرت صدات زد. » سلطهپذیری نودلز از مکس تا آنجاست که وقتی بعد از ۳۵ سال از زندان آزاد میشود، به دعوت او برای دیدناش لبیک میگوید.
بریدهای از ابتدای فیلم نامه روزی روزگاری در آمریکا
داخلی. شب. تالار خیمه شب بازی سایهها (۱۹۳۳) تصاویری مانند نماهای آغازین یک فیلم را میبینیم و صدای موسیقی. عناوین بر پرده میآیند و گه گاه تصاویری مبهم آن را قطع میکند. آنها ساکنان دنیای سایهها هستند و در انتظار عروسک گردانی باهوش میرقصند و تعظیم میکنند و داستانی قدیمی را برای حاضران تعریف میکنند. تنها چند نفر در سالن هستند که پراکنده نشستهاند و چرت زنان و با چشمان نیمه باز به عروسکها نگاه میکنند. در پس زمینه صحنه، مجسمه بزرگ بودا قرار دارد.
ناگهان یکی از دو در کشویی که به خیابان باز میشود، با صدایی بلند گشوده میشود. سه مرد وارد میشوند. کسی به آنها توجهی نمیکند به جز خانمی چینی. او تازه از راه پله پشتی ساختمان وارد شده و با چشمان نگران سه مرد را میپاید.
یکی از مردها (پاسکوال ) کنار در میایستد. دو نفر دیگر در سالن میچرخند. آنها دنبال صندلی مناسب نیستند. آنها به چهرههای تماشاگران که با نور چراغ قوه دو مرد روشن شده است خیره
میشوند؛ نگاهی سریع و حرفهای که خشونت زیر پوستشان را پنهان نمیکند.
درشت هیکلترین و قلدرترین مرد (سال) کنار یکی از تماشاچیان که چرت میزند میایستد و کلاهش را برمی دارد. مرد – که نشئه است – به زور چشمانش را باز میکند و سعی میکند به چهره دقیق شود. پیش از آن که قیافه سال را ببیند، سال کلاهش را دوباره روی سرش میگذارد و میرود. او مردی که دنبالش بوده نیست.
رفیقش (کارمین) ردیفهای پشتی را که از همه جا تاریکتر است میگردد. به زن و مردی میرسد که کنار هم نشستهاند و صورت مرد پشت صورت زن پنهان است. کارمین سر زن را – که حدود چهل ساله است. به عقب میبرد، تا صورت مرد را ببیند. مرد، جوان به نظر میرسد و چند روزی است که اصلاح نکرده است. کارمین که ناامید شده غرغر میکند و میرود. مرد سعی میکند برای زن خودشیرینی کند و به همین دلیل بازوی کارمین را میگیرد. کارمین چراغ قوه را در جیبش میگذارد و از همان جیب هفت تیری لوله بلند بیرون میکشد و رو به مرد میگیرد. مرد که میداند کارمین به چه چشم دوخته دست او را رها میکند. مرد ترسیده است. کارمین که مرد را ترسانده است، نگاهی به زن میاندازد و لوله هفت تیرش را به طرف او میگیرد.
زن سر جایش خشکش میزند. کارمین هفت تیر را کمی پایین میآورد. قیافه زن چنگی به دل نمیزند. کارمین به طرف بقیه ردیفها میرود.
زن چینی که کنار راه پله بوده، همه چیز را زیر نظر دارد. او میچرخد و به بالای پلهها نگاه میکند.
مضطرب است. بالای پلهها مردی پنجاه و چند ساله را میبیند. نگاهشان برای لحظهای به هم گره میخورد. مرد ناگهان ناپدید میشود.
۲. داخلی. شب. کافهای در طبقه بالایی تالار نمایش چینی (۱۹۳۳) مرد چینی وارد کافه پردود و سقف کوتاه میشود. تنها چند چراغ گازی آن جا روشن است. چند بالش هم این طرف و آن طرف افتاده است و مردهایی روی آنها ولو شدهاند. اغلب چشمهایشان باز است، اما انگار نور کورشان کرده، هیچ چیز نمیبینند.
پیر و جوان با لباسهای معمولی و رسمی آن جا نشستهاند. یکی از آنها لباسش سراپا لک است و روی ظرفی خم شده و کراواتش در آن فرو رفته. دختری با زیبایی از دست رفته و موهای آشفته در حال پذیرایی است.
مردها چپقی را دست به دست میچرخانند و تا آن جایی که میتوانند دود آن را در سینه حبس میکنند. یکی از زنان خدمتکار به آرامی و ملاحظه یک پرستار از میان مردها میگذرد. او مسئول تمیز کردن زیرسیگاری هاست. مرد چینی به طرف مرد جوانی میرود که چپق از دستش رها شده. کنار او میخزد و نجواکنان اسم مرد را میگوید.
مرد چینی: نودلز… نودلز…
اما نودلز جوابی نمیدهد. دوباره چپق را برمی دارد و پک عمیقی میزند. چشمان براقش بالا را نگاه میکند و دنبال روزنامهای که کنار تختش است میگردد. تیتر روزنامه چشم ما را میگیرد: «قاچاقچیان مشروبات الکلی دستگیر شدند، سه نفر کشته شدند» مقاله این طور آغاز می
شود: «نیویورک – تماس تلفنی فردی ناشناس به نیروهای پلیس کمک کرد تا…» پایین صفحه عکس سه مقتول است. عکسها متعلق به زمانی است که سه مرد زنده بودند. ناگهان صدای بلند زنگ تلفن را میشنویم. نودلز که انگار صدای زنگ تلفن را در سرش شنیده دود را از جلوی صورتش کنار میزند و سر جایش مینشیند.
انگار کسی از پشت سر غافلگیرش کرده است. مرد چینی آرام پشت او میزند. انگار بخواهد بچه کوچکش را آرام کند دوباره او را روی متکایش جا میدهد.
صدای زنگ تلفن همچنان در سرنودلز به گوش میرسد. صدایی در سرش میچرخد. نودلز به شعله چراغی خیره میشود. انگار که رویای او از دل شعلهها در آمده باشد، یا شعلهها از دل رویای او. چشمانش بسته میشود.
۳. خارجی. سحر. خیابانی در محلهای در حومه نیویورک (۱۹۳۳) نور شعله به چراغهای خیابان تبدل میشود. در گوشهای از خیابان آب جمع شده. سحرگاه بارانی
روزی زمستانی است. صحنه بیرنگ است. نوری آبی رنگ و ضعیف صحنه را گرفته است. چند عابر کنجکاو که زیر چترهایی چپیدهاند، کنار میروند تا ماشین پلیس عبور کند. اسکلت کامیون سوختهای را میبینیم که چپ شده و وسط خیابان افتاده است. بدنه کامیون سوراخ سوراخ است. آن طرف خیابان یک ماشین آتش نشانی و چند ماشین پلیس قرار دارند. یکی از ماشینهای پلیس هم سوراخ سوراخ است. بدن سوخته راننده کامیون از در باز آن بیرون افتاده است و دو بدن سوراخ سوراخ شده دیگر هم وسط خیابان در میان شیشهها و جعبههای نوشیدنی افتادهاند.
مأموران پلیس مشغول کارهای معمول نیروهای انتظامی هستند. مافوقهای آنها – که تازه سر صحنه رسیدهاند به دستوراتی میدهند مبنی بر جابه جا کردن لاشه کامیون و بردن جنازهها به گوشهای. جنازهها را به کنار خیابان میبرند. جایی که آنها را میگذارند، خون جمع میشود.
این خون تنها مورد رنگی صحنه است. لباس پلیسها، لباس عابران و چترهای آنها همگی سیاه یا خاکستری است.
کامیونی برای حمل لاشه کامیون سوخته میآید و در همین حال پلیسی به طرف جنازهها میرود و برچسبی به لباس آنها میزند؛ پاتریک گلدبرگ. فیلیپ استیم. ماکسیمیلیان برکویچ. صورت مکسی شبیه همبرگر دوبل است.
صدا ادامه پیدا میکند. صدای اعصاب خردکن و مداوم و سوررئالیستی زنگ تلفن. وقتی نودلز را میان جمعیت میبینیم، برای لحظهای صدا قطع میشود. چشمهای اشک آلودش را از جنازهها میگیرد و رویش را برمی گرداند و راه میافتد. حالش از چیزی که دیده به هم خورده است. یکی از پلیسها پارچه سفیدی روی جنازهها میکشد.
۴. داخلی. شب. نوشگاه مخفی موئی خیکی (۱۹۳۳) ذهن کرخت نودلز از خاطرهای به خاطره دیگر میپرد. تابوت سیاه کوچکی در هوا غوطه میخورد و از دل تاریکی بیرون میآید. تنها چهار شمع کوچک آن را روشن کردهاند. ناگهان نوری این تصویر را به هم میزند. کیکی میبینیم؛ کیکی شکلاتی که روبانی به آن وصل شده است که رویش نوشته شده: «منع مشروبات الکلی». دو شیشه نوشیدنی به جای شمع کنار کیک است.
در نوشگاه مخفی موئی خیکی هستیم. یکی از پر رفت و آمدترین نوشگاههای مخفی. فضا چشم نواز و کامل است. همه چیز سیاه و سفید است. میزها؛ مبلها و دیوارها. روی هر میزی لامپی روشن است که فقط میز را روشن میکند.
پسرهای دسته موسیقی از جایگاهشان پایین میآیند تا با تشییع تابوت مراسم را ادامه دهند. دو تا از جوانان، پنسی و کاکی هستند. (چهره آنها را به واسطه عکسی که در روزنامه دیدیم میشناسیم؛ آنها دو تن از مردانی هستند که کشته شدهاند. ) کنار زنی چاق (پگی) میایستند. کنار پگی چند زن خوش لباس دیگر نیز ایستادهاند. همگی طوریگریه میکنند که انگار عزیزترین و
نزدیکترین آشنایشان را از دست دادهاند. دیگر عزاداران پشت سر آنها میآیند.
در گوشهای مردی آرام ایستاده است. او مکس است. عکس او را هم پیش از این دیدهایم. او سرزنده و خندان است و سیگاری به لب دارد.
کارول کنار او ایستاده است. زنی جوان با چشمانی بیقرار. نودلز در مرکز اتاق، پشت پیشخان نشسته و آشکار است که به موضوع مهمی فکر میکند. دختر زیبایی (ایو) که همراه اوست، با اضطراب او را نگاه میکند و چیزی میگوید. صدای او را نمیشنویم. تنها صدای محیط را میشنویم؛ حرف زدنها، خندهها و موسیقی. اما هیچ کدام واضح نیستند. صدای بلند و واضح تلفن به گوش میرسد.
کسی چراغها را روشن میکند. تابوت شکلاتی روی میز قرار میگیرد. جایی که موئی خیکی جوان، مدیر خوش روی نوشگاه آن جاست. پیش خدمتها شیشههای نوشیدنی را باز میکنند.
مکس آن طرف سالن است و به نودلز نگاه میکند و لیوانش را به سلامتی او بالا میبرد. نودلز لیوانش را تکان میدهد. صدای تلفن بلندتر میشود.
نودلز ناگهان بلند میشود. ابو سعی میکند جلوی او را بگیرد، اما واضح است که نودلز تصمیمش را گرفته است. عرض سالن را طی میکند. سعی میکند با مکس روبه رو نشود. مکس کنار کیک شکلاتی ایستاده و با چشمانش او را تعقیب میکند. نودلز به طرف دفتر نوشگاه میرود. کاکی
پشت میز به همراه چند نفر نشسته است. پتسی هم با پگی حرف میزند. نودلز سریع راه میرود و وارد میشود.
۵. داخلی. شب. دفتر خصوصی نوشگاه (۱۹۳۳) نودلز در را میبندد و قفل میکند. صدای تلفن موسیقی را محو میکند. نودلز به طرف تلفن میرود. شماره میگیرد و گوش میکند. صدای تلفن جلوهای واقعیتر میگیرد. خشم نودلز میخوابد. برای لحظهای انگار میخواهد گوشی را بگذارد. بوق… بوق… سپس…
۶. داخلی. شب. ایستگاه پلیس (۱۹۳۳) نوشتهای روی میزی ست که تلفن روی آن قرار دارد؛ «سرهنگ هالوران». تلفن زنگ میخورد. پی در پی. دستی دراز میشود و گوشی را برمی دارد. خط سفیدی روی آستین او میبینیم. ناگهان سکوت…