معرفی فیلم پیش از غروب – نقد، تحلیل و خلاصه داستان – Before Sunset

این قسمتِ دوم یک فیلم است؛ اما لازم نیست قسمت اولش (پیش از طلوع) را دیده باشید تا از این یکی سر در بیاورید. کسی که فیلم قبلی را دیده، لابد جوانی و شور و شرّی را که در جانِ «جسی» (اتان هاوک) و «لین» (جولی دلپی) بود، به یاد دارند. آن همه هیجان، آن همه عشقی که در رفتارِ آنها بود و میخواستند «وین» را وعدگاه خود کنند، ظاهراً، مثلِ هر داستنان دیگری باید در ذهن تماشاگران ادامه پیدا میکرد. اما «ریچارد لینکلیتر» که فیلمهای درخشانش، سندی است از نبوغ و قریحهٔ کم نظیرش (نوار ویدئو را به یاد بیاورید)، کاری کرد کارستان و ادامهٔ آن فیلم را، نُه سال بعد، ساخت تا تکلیفِ عاشقانِ شورِ فیلمش را، تا جایی که میشود، روشن کند. پیش از غروب، ظاهراً، فیلم پرحرفی است؛ دو آدم، از ابتدا تا انتها راه میروند و حرف میزنند و همین باعث شد که بعضی از دیدنش خسته شوند و فکر کنند این سینما نیست؛ بی آن که لحظهای به جنسِ گفتگوهایی که رد و بدل میشود دقت کنند و ببینند که بار عُمدهٔ فیلم، اصلاً روی دوشِ ای گفتگوهاست. همهٔ آن «عمل» ی که باید از شخصیتهای فیلم سر بزند، به گفتگوهایشان منتقل شده است. این، فیلمی است که علاوه بر «دیدن»، باید آن را «شنید» و تعدادِ چُنین فیلمهایی واقعاً کم است.
برای تماشاگری که «جسی» را پیش تر ندیده است. دیدنِ او در یک کتابفروشی، آن قدرها عجیب نیست؛ اما آنها که پیش از طلوع را دیدهاند، از دیدنِ او، در حالی که دارد جوابِ خبرنگارهای ادبی را میدهد، حیرت میکنند. همان ابتدای کار، زنی از و سؤال میکند: «براتون اهمیتی داره که کتاب، شرحِ حالِ خودتان باشد؟ منظورم اینه که همهٔ چیزهایی ک تو کتاب هست، شرحِ حالِ خودتونه؟» و جسی جواب میدهد: «ما دنیا رو از سوراخ کلیدِ خودمون تماشا میکنیم. کسی که میخواد چیزی بنویسه، از زندگی خودش مایه میذاره. وقتی من زندگی خودم رو میذارم وسط، باید قبول کنم که دور و برم هیچ وقتی خبری از اسلحه و خشونت نبوده، توطئههای سیاسی، تصادفهای هوایی. خودم فکر میکنم زندگیام خیلی نمایشی و داستانی بوده. و فکر کردم اگه بتونم یه کتاب نبویسم، میفهمم مردم چه نظری در موردش دارن. یکی از جالبترین اتفاقای زندگیام، اینه که کسی رو ببینم و باب دوستی رو باهاش باز کنم.»
کسی دیگر هم هست که میخواهد بداند دو شخصیتِ داستانِ او، بعد از شش ماه، بالاخره، یکدیگر را میبینند یا نه و جسی جواب میدهد که این پایان آزمون خوبی است برای این که خوانندهها بفهمند آدمی رمانتیک و احساساتی هستند. یا بدبین.
جسی برای نویسنده شدن دلیل میآورد: «همیشه دلم خاسته کتاب بنویسم. این تنها اتفاقیه که میافته انگار همه چی فقط سه چهار دقیقه طول میکشه. کسی که رؤیای بزرگش عاشق شدن و ماجراجویییه، این که تو آمریکای لاتین موتورسواری کنه، به جای نشستن پُشتِ یه میز مرمر و خوردنِ خرچنگ، داشتنِ یه شغلِ خوب و یه همسر خوشگل… مهم این که به خاطر هدفش میجنگه. لذت و شادی تو همون کاریه که انجامش میدی، نه تو کاری که میخوای انجام بدی. پس همون جا میشینه و همون موقع دختر پنج سالهاش میپره رو میز و کم کم عشق دورهٔ مدرسهاش جلو چشمش میآد.» و درست موقعی که دارد میگوید: «زندگیاش در یک لحظه به سمتِ و میره و حالا کاملاً معلومه که زمان چیزی جُز یه دروغ نیست.» سلین را میبیند که به کتابفروشی آمده و نگاهش میکند.
مسئله این نیست که جسی دوست ندارد بعد از این همه سال، محبوبش را ببیند، مسئله این است که باید به پروازِ هواپیمایش برسد و این شوخی نیست. نخستین جملههایی که به هم میگویند، واقعاً ساده است. جسی میگوید: «باورم نمیشه اینجایی.» و سلین جواب میدهد: «من اینجا زندگی میکنم؛ تو پاریس.» بعد شروع میکنند به حرف زدن دربارهٔ قرارشان در وین و سلین میخواهد بداند او در دسامبر به وین رفته یا نه. و توضیح میدهد که مادربزرگش مرده بوده و نمیتوانسته برود آنجا.
جسی شوخی میکند و میگوید: «زندگی من از او روز، یه سقوط بزرگ بوده، ولی ایرادی نداره.» و ادامه میدهد که: «خیلی ناراحت بودم؛ ولی هیچ چی این قدر ناراحتم نکرد که حتی یه شمارهٔ تماس از هم نداشتیم.»
گفتگوی آنها، کم کم، از حالتِ انتزاعیاش بیرون میآید و بحث به کتابِ جسی کشیده میشود که ظاهراً کتابِ پُر خواننده و موفقی شده است؛ ماجرای جسی و سلین که حالا سر و شکلی داستانی (خیالی) پیدا کرده است. سلین میگوید: «خوندن داستانی که میدونی شخصیتاش رو از رو تو نوشتن، یه جورییه؛ آدم هم خوشاش میآد، هم ناراحت میشه.» و در جوابِ جسی که میپرسد: «چرا ناراحت میکنه؟» میگوید: «نمیدونم؛ اینکه یه تیکه از خاطرات یه نفر هستی، اینکه خودم رو از دید تو ببینم…» و ادامه میدهد: «همیشه فکر میکردم فراموشم کردی.» جوابِ جسی این است که: «نه، تو ذهنم یه تصویرِ با حال ازت داشتم.» و احتمالاً این همان تصویری است که آن را در داستانش هم آورده است.
جسی و سلین، دوباره، شروع میکنند به بافتن آسمان و ریسمان و از زمین و زمان حرف میزنند. شروع میکنند به حرف زدن دربارهٔ خودشان و معلوم میشود که در سال 1998، هر دو در نیویورک زندگی کردهاند و ظاهراً یکی دوباری هم حس کردهاند که کسی شبیه یکی آنجا است؛ بی آنکه کنجکوری کنند و ردِ پاها را دنبال کنند، تا به نتیجهای برسند.
جسی توضیح میدهد که: «وقتی تو زمان حال زندگی میکنی، انگار همیشه داری سعی میکنی همه چیز رو بهتر کنی. یه چیزی رو درست میکنی، اون یکی خراب میشه. بعد، حس بدی میآد سراغم. این چیزها سوخت و سوز زندگیان زندگیه دیگه؛ اگه ضربه نخوریم، چیزی هم یاد نمیگیریم.» سلین هم میگوید: «بعضی وقتا، یه چیزهایی رو میذارم تو قفسههای ذهنم و فراموششون میکنم. اگه بعضی چیزها رو دور بریزیف دردش کمتر از اینه که باهاشون زندگی کنی. منظورم اینه که بعضی چیزهای به خصوص، راحتتر فراموش میشن.» اجازه دهید تکهٔ دیگری از همان رسالهٔ عشق سیّال را بنویسیم، جایی که باومن میگوید: «انسانها در تمامِ اعصار و فرهنگها، با راه حل یک مسئلهٔ واحدی روبرو هستند؛ چگونه بر جدایی غلبه کنند، چگونه به اتحاد برسند، چگونه از زندگی فردی خود فراتر روند و به یکی شدن برسند. کُلِ عشق، صبغهٔ میلِ شدیدِ آدمخواری دارد. همهٔ عُشّاق خواهانِ پوشاندن، نابود کردن و زدودنِ غیریتِ آزارنده و ناراحت کنندهای هستند که آنها را از معشوق جدا میکند؛ مخوفترین ترسِ عاشق، جدایی از معشوق است، و چه بسیار عُشّاقی که دست به هر کاری میزنند تا یک بار برای همیشه، جلوی کابوس خداحافظی را بگیرند. برای رسیدن به این هدف، چه راهی بهتر از این وجود دارد که معشوق بخشِ انفکاکناپذیری از عاشق شود؟ هر جا میروم، تو میروی؛ هر چه میکنم، تو میکنی؛ هر چه میپذیرم، تو میپذیری؛ از هر چه متنفّرم، تو نیز متنفّر هستی.» (عشق سیّال، صفحههای 42 و 43)
از این سال به بعد است که ظاهراً ماجرا تغییر میکند. گفتگوها دیگر به سطحِ زندگی توجه ندارد و بیشتر متوجه عمقی است که به دلایلی نادیده گرفته شده. سلین میگوید: «خاطره چیز خیلی خوبیه، اگه نخوای با گذشته بجنگی.» و جسی میگوید: «فکر میکنم هیچ آدمی تغییر نمیکنه؛ مردم نمیخوان این رو قبول کنن، ولی ذاتِ آدم عوض نمیشه.» اینها، همه، مقدمهای است تا سلین حرفِ دلش را بزند و بگوید: «احساس میکنم هیچ وقت نمیتونم کسی رو که باهاش بودم فراموش کنم، چون هر کسی خصوصیتهای خودش رو داره. نمیتونی چیزی رو جایگزیناش کنی. چیزی که از دست بره، رفته. دلم برای او آدم بیشتر از هر چیزی تو دنیا تنگ میشه. هر کسی از جزئیات بخصصی ساخته شده.» دقیقباً همین است. همین چند سطر بالاتر، از قول باومن نوشتم که: «مخوفترین ترس عاشق، جدایی از معشوق است و چه بسیار عُشّاقی که دست به هر کاری میزنند تا یک بار برای همیشه، جلوی کابوس خداحافظی را بگیرند.» و این حرفها، نشانهٔ همان ترس است. سلین، برای این که قدرتِ حرفش را بیشتر کند، بیشتر توضیح میدهد: «یادم میآد این جای ریشت یه مقدار قرمز بود و وقتی نور خورشید بهش میخورد، برق میزد. همون روز صبح، قبل از این که بری، یادمه دلم برایش تنگ شده بود، واقعاً که احمقانه اس.»
«آندره کنت اسپونویلِ» فیلسوف، در رسالهای کوچک در باب فضیلتهای بزرگ نوشته است: «انسان آنچه را میخواهد دوست ندارد؛ بلکه خواهش انسان او را به سوی آن میکشاند و آنچه را دوست دارد انتخاب نمیکند.» (رسالهای کوچک…، ترجمهٔ دکتر مرتضی کلانتریان، نشر آگه، صفحهٔ 201) و دوباره مینویسد: «شما آنچه را که ندارید دوست دارید؛ نبود او آزارتان میدهد. این همان چیزی است که به آن غم عشق نام دادهاند.» (رسالهای کوچک…، صفحه 323)
حالا، با توجه به این جملههای حکیمانه، میشود حرفهای جسی را بهتر درک کرد، وقتی میگوید: «میخوای بدونی چرا او کتاب احمقانه رو نوشتم؟ نوشتمش که تو توی پاریس بخونیش و من بتونم بیام اینجا و ازت بپرسم کجا غیبت زد؟» و موقعی که سلین همه چیز را به تقدیر و بازی روزگار ربط میدهد، جسی میپرسد: «فکر میکنی همه چی دست تقدیره؟» پاسخ سلین این است: «دنیا شاید بی برنامهتر از او باشه که ما فکر میکنیم.»
حالا این جملهها را بخوانید. «این جزئی از طبیعت عشق است که؛ همان طور که دو هزار سال قبل لوکان (شاعر رومی، 39-65) به آن اشاره کرد و قرنها بعد فرانسیس بیکن (فیلسوف انگلیسی، 1561-1626) حرفِ او را تکرار کرد؛ تنها معنیِ عشق عبارت است از دل به دریا زدن و خود را به دستِ تقدیر سپردن.» (عشق سیّال، صفحههای 26 و 27)
سلین در توضیح رفتار عجیب و غریبش که نشانهٔ خواستن است هم رنگی از نخواستن دارد، میگوید: «گمونم بهتره همه چی رو احساساتی نکنم. من همیشه دارم رنج میکشم. هنوز کلی خواب و خیال و رؤیا دارم؛ ولی هیچ کدوم به زندگی عاشقانهام ربطی نداره.» و برای این که حرفش را بهتر به جسی بفهماند، ادامه میدهد: «تنها بودن، بهتر از اینه که نشسته باشی کنار کسی که دوستت داره، ولی باز هم حس کنی که تنهایی.»
همه چیز قرار است برگردد به خاطرها، به رجوع به عشق، و به یاد آوردن همهٔ چیزهایی که در قفسههای ذهن، به دست فراموشی سپرده شدهاند. ظاهراً گذر زمان کار خودش را کرده است. ظاهراً همه چیز روال طبیعی خودش را طی میکند و همه چیز، ناگهان، موقعی دستخوش تغییر میشود که جسی آن خاطرهٔ خوش را به یک کتاب تبدیل میکند، بی آنکه بداند سلین کجای دنیا است و چه میکند. سلین میگوید: «تا وقتی او کتاب لعنتی تو رو نخونده بود، حالم خوب بود. اون کتاب تحریکام کرد. یادم انداخت که آدم رمانتیکی بودم، که چقدر به همه چیز امید داشتم. ولی الان، انگار اعتقادم رو به هر چی که به عشق ربط داشته باشه، از دست دادم. اون ماجرا همه چی رو از من گرفت. من همه چی رو از چشم تو دیدم و تو هم همه چی رو از من گرفتی. یه جورهایی اصلاً یخ کردم. انگار اون عشق مال من نبوده. برای من، واقعیت و عشق دو تا چیز متناقض هستن.» و البته، او هنوز حرفِ اصلی دلش را نزده است. حرفِ اصلی، این است: «فکر میکنم بارها قلبم شکسته، ولی هر بار خودش خوب شده.»
کاری که از دست جسی برمیآید چیست؟ چه کار میتواند بکند و قلب شکستهٔ سلین را چطوری میتواند بند بزند؟ و تازه، فقط که سلین نیست؛ خودش هم وضعیت بهتری ندارد: «نمیخوام یه بار دیگه دلم برا کسی تنگ بشه فکر میکنم زندگی عاشقانهام دیگه رسیده ته خط.» لابد برای همین است که سواری و رانندهاش را بیرون در معطل میکند و به خانهٔ سلین میآید تا لیوانی چای بنوشد و به گیتار نواختن و آواز خواندنِ سلین را گوش کند. برای همین است که وقتی سلین میگوید: «عزیزم، از هواپیما جا میمونی.» در جواب میگوید: «میدونم.» و به سلین میخندد که رویش به سویی دیگر است و دارد ادای «نینا سیمونهٔ فقید را درمیآورد. هیچ وقت دیر نیست؛ همیشه میشود گذشته را جبران کرد. شاید نشود قلبِ شکسته را تمام و کمال بند زد و شکلِ روزِ اولش را به او بخشید، امّا دست کم میشود سرِ پا همین کافی نیست؟
موهبتِ بزرگی است پناه بردن به دیوانِ شیخ سعدی و ورق زدن غزلهایی که هر چند کاغذشان زردِ زرد شده، هنوز کهنه نشدهاند و خواندنشان مایهٔ آرامشی جان است. گوشهٔ یکی از صفحههای زرد شده، کنارِ یکی از بیتها، یکی (چه فرقی میکند کی؟ لابد صاحبِ قبلی این کتابِ کهنه.) با مداد ستارهای کشیده است؛ لابد به نشانهٔ مهم بودنش، نوشته است:
دلی شکسته و جانی نهاده بر کفِ دست
بگو بیار، که گویم بگیر، هان ای دوست
و خوب که نگاه میکنم، جای مدادی را میبینم که پاک شده است. مداد را خیلی قوی روی کاغذ نکشیده، برای همین است که حالا نمیشود به سادگی آن را خواند. به هر زحمتی هست، میخوانمش؛ «گرم تو در نگشایی کجا توانم رفت؟» این که بیتِ اولِ همان غزل است… حالا میشود خیال را به شیوهٔ آفتاب ابدی یک ذهن پاک، رها کرد و اجازه داد که همین طور بچرخد که جستجو کند. دلی شکسته و جانی نهاده بر کفِ دست…