نظریه غرایز – دیدگاه زیگوند فروید
قدرت «نهاد» مبیّن هدف واقعیِ زندگیِ موجود زنده منفرد است. این هدف عبارت است از ارضاء نیازهای ذاتیِ موجود زنده. هدفی مانند زنده نگاه داشتن خویشتن یا محافظت از خویش در برابر انواع خطرات از طریق اضطراب را نمیتوان به «نهاد» نسبت داد. این اهدافِ اخیر به «خود» تعلق دارند، یعنی همان کنشگری که ضمن ملحوظ کردن دنیای بیرون، مساعدترین و کمخطرترین راه ارضاء را مییابد. ممکن است «فراخود» نیازهای جدیدی را مطرح کند، اما نقش عمده این کنشگر همچنان محدود ساختن ارضاءهاست.
آن نیروهایی که بنا به فرض ما در پسِ تنشهای ناشی از نیازهای «نهاد» قرار دارند، غرایز نامیده میشوند. آنها بازنمود خواستههای بدن از ذهن هستند. غرایز به رغم اینکه علت غاییِ همه فعالیتهای انسان هستند، اما ماهیتی محافظهکارانه دارند. هر وضعیتی که موجود زنده به آن نائل شده باشد، به مجرد کنار گذاشته شدنِ آن وضعیت، باعث گرایشی به استقرار مجدد آن میگردد. بدینسان میتوان تعداد نامشخصی از غرایز را از هم تمیز داد و در واقع در عرف عام نیز این تمایزات گذاشته میشوند. لیکن برای ما این پرسش مهم مطرح میشود که آیا میتوان معدودی غریزه بنیانی را سرچشمه همه این غرایز بیشمار دانست. ما دریافتهایم که غرایز قادرند هدف خود را عوض کنند (از طریق جابهجایی (3)) و همچنین اینکه غرایز میتوانند جایگزین یکدیگر شوند، به این صورت که انرژیِ یک غریزه به غریزهای دیگر انتقال مییابد. این فرایند اخیر را هنوز به اندازه کافی نمیشناسیم. پس از مدتها تردید و دودلی، فرض را بر این گذاشتهایم که صرفا دو غریزه اساسی وجود دارند که عبارتاند از اروس و غریزه ویرانگر. (تباین بین غریزه صیانت نَفْس و غریزه صیانت نوع و نیز تباین بین عشق به «خود» و عشق به مصداق امیال، به اروس مربوط میشود.) هدف غریزه بنیانیِ اول عبارت است از برقراری وحدتهای هر چه بیشتر و حفظ آنها، یا بهطور خلاصه پیوند دادن. برعکس، هدف غریزه بنیانیِ دوم عبارت است از گسستن پیوندها و از این طریق ویرانگری. میتوان چنین فرض کرد که هدف غاییِ غریزه ویرانگر این است که موجود زنده را به حالتی غیرآلی سوق دهد. به همین سبب، این غریزه را غریزه مرگخواهی نیز مینامیم. اگر چنین فرض کنیم که جانداران پس از پدیدههای بیجان به وجود آمدند و [در واقع] از آن پدیدهها منشأ گرفتند، آنگاه غریزه مرگخواهی با قاعدهای که مطرح کردهایم سازگار است، یعنی این قاعده که غرایز به بازگشت به حالتی پیشین گرایش دارند. این قاعده را نمیتوانیم در مورد اروس (یا غریزه عشق) صادق بدانیم. انجام دادن این کار در حکم پذیرش این پیشفرض است که گوهر حیات در گذشته یک وحدت بوده است که بعدها دچار انشقاق گردید و اکنون در تقلای وحدتِ دوباره است. (4)
در کارکردهای زیستشناختی، این دو غریزه اساسی در تخالف با یکدیگر عمل میکنند و یا با هم ترکیب میشوند. بدینسان، عمل خوردن یک جور ویرانگری در مورد چیزی است که خورده میشود با این هدف که نهایتا آن چیز [در بدن] ادغام گردد. نیز عمل جنسی نوعی عمل تعرضجویانه است که با هدف تنگاتنگترین وحدتها صورت میگیرد. این عملکردِ همگام و متقابلاً مخالفِ دو غریزه اساسی، تنوع تمامعیار پدیدههای حیات را موجب میگردد. قیاس این دو غریزه بنیانی را میتوان از قلمرو جانداران به دو نیروی مخالف (جاذبه و دافعه) که بر دنیای غیرآلی سیطره دارند، بسط داد. (5)
تغییر در نسبتهای تلفیق غرایز، به ملموسترین نتایج منجر میگردد. افزایش تعرضجوییِ جنسی، عاشق را به قاتل جنسی تبدیل میکند، حال آنکه کاهش شدید عامل تعرضجویانه همان فرد را خجالتی یا عِنّین میسازد.
ممکن نیست بتوان هیچیک از دو غریزه اساسی را به یکی از حوزههای ذهن محدود ساخت. ویژگیِ آنها، حضور فراگیرشان است. میتوان وضعیت اولیه را آن وضعیتی در نظر گرفت که کل انرژیِ موجودِ اروس (که از این پس با عنوان «نیروی شهوی» [یا «لیبیدو» [به آن اشاره خواهیم کرد) در «خود» نهادِ هنوز متمایز نشده وجود دارد و کارش خنثی ساختن آن گرایشهای ویرانگری است که همزمان وجود دارند. (اصطلاحی مشابه با «نیروی شهوی» که بتوان برای توصیف انرژیِ غریزه ویرانگر به کار برد، نداریم.) در مرحلهای بعد، کم و بیش به سهولت میتوانیم بیثباتیهای نیروی شهوی را دنبال کنیم، اما انجام دادن این کار در مورد غریزه ویرانگر دشوارتر است.
تا زمانی که غریزه مذکور در درون عمل میکند (مانند غریزه مرگ)، نامشهود باقی میمانَد و صرفا هنگامی مورد توجه ما قرار میگیرد که به صورت غریزهای ویرانگر به بیرون معطوف گردد. به نظر میرسد که این معطوف شدن غریزه به بیرون، برای صیانت فرد ضرورتا باید صورت پذیرد. دستگاه عضلانیِ بدن این وظیفه را انجام میدهد. با تشکیل «فراخود»، مقادیری معتنابه از غریزه تعرضجویی در داخل «خود» جای میگیرند و در آنجا به شکلی خودویرانگرانه عمل میکنند. این یکی از خطراتی است که در مسیر رشد فرهنگی، برای سلامتِ انسانها پیش میآید. بهطور کلی، جلوگیری از تعرضجویی کاری مضر است که به ناخوشی (یا مریض شدن) میانجامد. رفتار شخصِ فوقالعاده خشمگین شده، غالبا نشان میدهد که گذار از تعرضجوییِ ممانعت شده به خودویرانگری به این صورت است که وی تعرضجوییاش را به خویش معطوف میکند: چنین شخصی موهایش را از سر میکَنَد یا با مشت به سر و صورت خود میکوبد، گرچه واضح است که او ترجیح میداده این رفتار را با کسی غیر از خودش انجام دهد. در هر وضعیتی، به هر حال بخشی از خودویرانگری در درون [«خود»] باقی میمانَد، تا اینکه سرانجام این خودویرانگری موفق به کُشتن فرد میشود و اتمام یا تثبیت (6) نامطلوبِ نیروی شهویِ او احتمالاً نمیتواند مانع این امر گردد. پس بهطور کلی چنین میتوان پنداشت که فرد به سبب تعارضهای درونیاش میمیرد، ولی نوع به دلیل ناموفق ماندن مبارزهاش با دنیای بیرون میمیرد، یعنی زمانی که انطباقهایش برای مواجهه با تغییرات دنیای بیرون کافی نیست.
مشکل بتوان درباره عملکرد نیروی شهوی در «نهاد» و «فراخود» سخنی گفت. هرآنچه درباره نیروی شهوی میدانیم به «خود» مربوط میشود، یعنی همان کنشگری که تمام نیروی شهویِ موجود ابتدا در آن ذخیره میشود. این حالت را خودشیفتگیِ اولیه مطلق مینامیم. (7) این حالت تا آن زمانی ادامه مییابد که «خود» شروع به نیروگذاریِ روانی (8) در اندیشههای مربوط به مصداقهای امیال [یا «اُبژهها»] با نیروی شهوی میکند و به عبارت دیگر نیروی شهویِ مبتنی بر خودشیفتگی را به نیروی شهویِ متمرکز بر مصداق امیال (9) تبدیل میکند. در سرتاسر عمر، «خود» نقش منبع بزرگی را دارد که نیروگذاریهای روانیِ شهوی از آن به مصداقهای امیال معطوف میگردند و هم اینکه دوباره به داخل آن بازگردانده میشوند، درست همانگونه که یک آمیب با پاهای کاذبش رفتار میکند. (10) فقط وقتی کسی کاملاً عاشق میشود است که بخش عمده نیروی شهوی به مصداق امیال انتقال مییابد و آن مصداق تا حدودی جای «خود» را میگیرد. یکی از ویژگیهای نیروی شهوی که در زندگی اهمیت دارد، تحرک آن یا سهولت گذار آن از یک مصداق امیال به مصداقی دیگر است. تحرک را باید نقطه مقابل تثبیت نیروی شهوی به مصداقهای خاص دانست که غالبا تا پایان عمر ادامه مییابد.
بیتردید میتوان گفت که نیروی شهوی از منابعی جسمی برخوردار است و به عبارت دیگر از اندامها و اجزاء گوناگونِ بدن به «خود» سرازیر میشود. این ارتباط را به روشنترین وجه در مورد آن بخش از نیروی شهوی میتوان دید که بنا به هدف غریزیاش تحریک جنسی نامیده میشود. بارزترین اجزاء بدن که این نیروی شهوی از آنها نشأت میگیرد، با نام نواحیِ شهوتزا مشخص میگردند، هرچند که در حقیقت کل بدن ناحیهای شهوتزا از این نوع است. بخش بزرگی از آنچه در خصوص اروس (به سخن دیگر، درباره مظهر اروس یعنی نیروی شهوی) میدانیم، از طریق مطالعه راجع به کارکرد جنسیِ انسان حاصل آمده است، کارکردی که در واقع بر حسب نظرگاه غالب هرچند نه برحسب نظریه ما با اروس مطابقت دارد. ما توانستهایم دریابیم که میل وافرِ جنسی که لاجرم اثر بسزایی در زندگیِ ما خواهد گذاشت چگونه از تأثیرات پی در پیِ تعدادی از غرایز به تدریج به وجود میآید، غرایزی که بازنمود نواحی شهوتزای خاصی هستند.