پیشنهاد مطالعه مجموعه داستان یاد نئون بخیر – نوشته دیوید فاستر والاس

هرگز او را نمیدیدم، فقط بلد بودم خودم را از چشم او ببینم.
دیوید فاستر والاس (زاده ۲۱ فوریه ۱۹۶۲ – درگذشته ۱۲ سپتامبر ۲۰۰۸) نویسندهٔ رمان و داستانهای کوتاه و جستارنویس آمریکایی بود. او همچنین استاد دانشگاه پومونا در کلارمونت، کالیفرنیا و مقالهنویس بود. بیشترین شهرت والاس به خاطر رمان شوخی بیپایان (۱۹۹۶) بود که در سال ۲۰۰۶ توسط مجلهٔ تایم به عنوان یکی از «۱۰۰ رمان برتر انگلیسیزبان از سال ۱۹۲۳ تاکنون» معرفی شد. بسیاری او را جزو خلاقترین نویسندگان معاصر میدانستند. وی برنده و نامزد دریافت چندین جایزه از جمله پولیتزر (۲۰۱۲) شد.
دیوید فاستر والاس در ۲۱ فوریه ۱۹۶۲ در ایتاکا، نیویورک به دنیا آمد. او فرزند یک استاد فلسفه و یک معلم انگلیسی بود. والاس در سال ۱۹۸۵ مدرک لیسانس خود را از کالج آمهرست دریافت کرد. وی همچنین در دانشگاه آریزونا در رشته نویسندگی خلاق تحصیل کرد و موفق به دریافت مدرک کارشناسی ارشد شد. دیوید فاستر والاس در ۱۲ سپتامبر سال ۲۰۰۸ در حالی که ۴۶ سال داشت، به زندگی اش خاتمه داد.
دیوید فاستر والاس در مجموعه داستان یاد نئون بخیر، جهانی را خلق کرده که آکنده از غم و ترس، تنهایی، کابوس و بدبینی است و با هنرمندی زیرکانهاش در این روایتهای سیاه از طنز هم بسیار بهره برده است.در این داستانها انسان هایی وصف میشوند که اسیر تکرار احساس پوچی هستند و عشق، ثروت، هوش، آگاهی، قدرت و در نهایت هیچ معجزه ای زندگی روزمره را برای آن ها قابل تحمل نکرده و کمکی به اینکه رنجشان کمتر شود، نمیکند.
کتاب یاد نئون بخیر
نویسنده: دیوید فاستر والاس
مترجم: پرستو گرانمایه
نشر ثالث
تعداد صفحات: ۱۶۶صفحه
تمام عمرم ریاکار بودهام. مبالغه نمیکنم. تقریبا هر کاری در زندگی کردهام برای این بوده است که چهره خاصی از خودم به دیگران نشان دهم. اغلب برای این که دوستم داشته باشند یا ستایشم کنند. شاید پیچیدهتر از این است، اما وقتی خوب نگاه میکنی میبینی دلیلش دقیقا همین است که میخواهی دوستت داشته باشند، ستایشت کنند، تأییدت کنند، تحسینت کنند، هرچه میدانی از چه حرف میزنم. درسم خوب بود، اما درونم انگیزه یادگیری و پیشرفت نداشتم، فقط میخواستم خوب باشم، نمره خوب بگیرم، تیم درست کنم و خوب بازی کنم. کارنامه خوبی داشته باشم و نشان افتخار کسب کنم و آنها را به یقیه نشان بدهم، اما از هیچ کدام چندان لذت نمیبردم، چون همیشه از این که به قدر کافی خوب نباشم میترسیدم.
همین ترس باعث میشد خیلی تلاش کنم و برای همین آخر سر به چیزی که میخواستم میرسیدم. اما هر وقت بهترین نمره را میگرفتم یا آن دفعه که تیم پیسبال درست کردم یا وقتی انجلا مید اجازه داد کمی به او نزدیکتر شوم، هیچ احساسی نداشتم جز این که میترسیدم دفعه بعدی در کار نباشد یا نتوانم کار بعدی را انجام دهم. یادم است روی میل زیرزمین خانه انجلا مید نشسته بودیم و او اجازه داد دستم پیشروی کند. اما من اصلا چیزی را زیر دستم حس نمیکردم، چون به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که «حالا من آن کسی هستم که مید به او اجازه داده! » بعدها یادآوریاش به نظرم خیلی غمانگیز میآمد. دوران راهنمایی بود. دختر با محبت و آرام و خودکفا و عمیقی بود. (الان دامپزشک است و کار خودش را دارد. من هرگز او را نمیدیدم، فقط بلد بودم خودم را از چشم او ببینم، در چشم او که آن سالها دومین یا سومین دختر جذاب دوران راهنمایی بود. هرچند او فراتر از این رتبهبندیها و محبوبیتهای مزخرف دوران نوجوانی بود. اما من هرگز پیشتر نرفتم و بیشتر ندیدم. فقط حفظ ظاهر میکردم و به گفتگوهای عمیق تظاهر میکردم و وانمود میکردم مشتاقم درون او را بشناسم.
بعدها سراغ روانکاو رفتم، مثل بیشتر آدمهای بیست سی سالهای که پول جمع کردهاند یا خانواده تشکیل دادهاند یا هر چیز دیگری را که فکر میکنند میخواهند داشته باشند
دارند و با این حال خوشبخت نیستند. خیلی از آدمهایی که میشناسم سراغ روانکاو رفتهاند. بیفایده بود. فقط باعث میشد نسبت به مشکلاتشان آگاهتر به نظر بیایند و کلمهها و مفاهیم تازهای یاد بگیرند تا وقتی حرف میزنند عمیقتر به نظر برسند. حتما میدانی از چه حرف میزنم. در شیکاگو شغلم مدیریت تبلیغات منطقهای بود. قبل از آن، بازاریاب رسانه تبلیغاتی یک شرکت بزرگ مشاورهای بودم، به سرعت پیشرفت کرده بودم و در بیست و نه سالگی به بخش ایدههای خلاق منتقل شده بودم. همان طور که یقیه میگفتند، پسر محبوبی بودم که پلههای ترقی را یکی پس از دیگری طی میکرد، اما اصلا خوشبخت نبود. هرچند نمیدانم منظور از خوشبخت چیست.
البته به کسی بروز نمیدادم، چون چنین حرفهایی به شدت کلیشه شده است: «دل خوش سیری چند؟ » و از این قبیل حرفها. در ضمن، آدمهایی که به نظرم مهم میآمدند از دیگران خشکتر بودند، احساساتشان را به صراحت بروز نمیدادند و از کلیشه بدشان میآمد. برای همین همیشه طوری رفتار میکردم که من را هم خشک و بیانگیزه بدانند. خمیازه میکشیدم و به ناخنهایم نگاه میکردم و میگفتم: «بعضیها از خودشان میپرسند: آیا من خوشبخت هستم؟ به نظرم این سؤال جوابش را هم در خودش دارد. » تمام انرژی و وقتم را صرف این میکردم که طور خاصی به نظر بیایم و به خاطر چیزی تأیید و تصدیقم کنند که هیچ ربطی به آنچه واقعا درونم میگذشت نداشت. حالم از خودم به هم میخورد که این قدر را میکنم، اما جلوی خودم را هم نمیتوانستم بگیرم. همه این کارها را امتحان کردم: گروه درمانی، سفر رفت و برگشت به نوا اسکاشیا با دوچرخه هیپنوتیزم، کوکائین، ماساژدرمانی، عضویت در یک کلیسای کاریزماتیک، دویدن، کار داوطلبانه در امور خیریه، دورههای مراقیه، فراماسونری، روانکاوی..
روانکاری که دیدم بدک نبود. پیرمردی بود ملایم و گنده، با سبیلی حنایی و منشی خوشایند و خودمانی، مطمئن نیستم درست به یادش میآورم یا نه، شنونده نسبتا خوبی بود. راغب و همدل به نظر میآمد ولی صمیمی نبود. اول شک کردم که شاید از من خوشش نمیآید یا با من راحت نیست. به نظرم میآمد که به مریضهایی که از مشکلشان یاخیر هستند، عادت ندارد. به راحتی دارو تجویز میکرد. من از مصرف داروهای ضد افسردگی طفره رفتم. برایم بیمعنی بود که قرص بخورم تا کمتر ریا کنم. گفتم حتا اگر فایده داشته باشد، از کجا بفهمم کار من بوده است یا کار قرص آن موقع میدانستم ریا کارم. میفهمیدم مشکلم از کجاست. فقط نمیتوانستم دست بردارم.
به یاد دارم که اوایل حدود بیست جلسه فقط به این گذشت که نقش آدمی صریح و بیپرده را بازی کنم. در برابرش مقاومت میکردم و میخواستم او را در مشتم بگیرم تا نشانش بدهم که از آن بیمارانی نیستم که مشکلشان را نمیفهمند یا چیزی از خودشان نمیدانند. خوب که فکر میکنم، میبینم میخواستم به او نشان بدهم که هوشش از من بیشتر نیست و نمیتواند چندان چیزی در مورد من بفهمد که خودم تا آن وقت نفهمیدهام. در عین حال، کمک میخواستم و رفته بودم تا واقعأ کمک بگیرم. تا پنج شش ماه حتا به او نگفتم که چقدر احساس بدبختی میکنم، چون نمیخواستم من را هم یکی دیگر از همان غرغروهای خودشیفته موفق بچه پولدار بداند.