کتاب یاد نئون به خیر، نوشته دیوید فاستر والاس – معرفی و پیشنهاد
«مجموعه داستان «یاد نئون بخیر»، با نگاهی خلاق و بدیع، بریدههای غمانگیزی از زندگی و تکافتادگی انسان مدرن در جامعهی پیرامونش را روایت میکند. نویسنده در این داستانها جهانی تراژیک و در عینحال درخشان را خلق کرده که آکنده از غم و ترس، تنهایی، کابوس و بدبینی است. والاس به مدد نبوغ و استعداد شگفتانگیز خود، با طنزی بیرحمانه، چیرگی ذهن بر افعال انسان را نشان میدهد و ما در این مجموعه با شخصیتهایی آشنا میکند که در دنیای پوچ اطراف خود نتوانستهاند ایدهآلهایشان را تحقق ببخشند، در نتیجه میل به نابودی در آنها زیاد است. انسانهایی که اسیر معادلات پوچ و بیروح جامعه و مناسبتهای ساختگی و گاهاً مضحک انسانی شدهاند و از متحولکردن زندگی روزمرهی خود عاجزند. عشق، ثروت، هوش، آگاهی، قدرت و در نهایت هیچ معجزهای زندگی روزمره را برای آنها قابل تحمل نکرده جوری که محکوماند که تا پایان رنج بکشند.
داستانهای این مجموعه مشابه شیوهای که بورخس در آثارش استفاده کرده از زبان راویانی شرح داده میشوند که آگاهی کاملی از اتفاقات درون داستان ندارند. آنها روایتی را بیان میکنند که از طریق رسانه و منبع دیگری شنیدهاند و همانطور که نویسنده در صفحهی ۵۴ کتاب شرح میدهد: «انگار ما آدمها همیشه فقط از همین سوراخ کلید است که دنیای یکدیگر را میبینیم.» بینندهی وقایع از شکاف کلید بودهاند.
داستان اول مجموعه با عنوان «یاد نئون بخیر» که برندهی جایزه اُهنری نیز بوده، روایت خودکشی مرد جوانی به نام «نیل» است. نیل، مدیر باهوشیست که تلاش دارد در مواجهه با جامعهی خود قهرمان باشد. بینظیر در تمام ابعاد انسانی، اما در واقع تندیسی است که روح ندارد و از درون خالیست؛ و همین ریاکاری که خود به آن واقف است و از آن رنج میبرد او را به خودکشی سوق میدهد. نیل اسیر ذهن خود شده و برای نجات از عادت و کلیشه به محرک های گوناگونی از جمله کوکائین، مراقبه، عشق، روابط جنسی متعدد و حتی کلیسا روی آورده و در آخر هم متوسل میشود به روانکاری که قدرت جلب اعتماد نیل را ندارد. … (+)
یاد نئون به خیر
نویسنده : دیوید فاستر والاس
مترجم : پرستو گرانمایه
نشر ثالث
۱۶۶ صفحه
تمام عمرم ریاکار بودهام. مبالغه نمیکنم. تقریباً هر کاری در زندگی کردهام برای این بوده است که چهره خاصی از خودم به دیگران نشان دهم. اغلب برای این که دوستم داشته باشند یا ستایشم کنند. شاید پیچیدهتر از این است. اما وقتی خوب نگاه میکنی میبینی دلیلش دقیقاً همین است که میخواهی دوستت داشته باشند، ستایشت کنند، تأییدت کنند، تحسینت کنند، هرچه. میدانی از چه حرف میزنم. درسم خوب بود، اما درونم انگیزه یادگیری و پیشرفت نداشتم، فقط میخواستم خوب باشم، نمره خوب بگیرم، تیم درست کنم و خوب بازی کنم. کارنامه خوبی داشته باشم و نشان افتخار کسب کنم و آنها را به بقیه نشان بدهم، اما از هیچ کدام چندان لذت نمیبردم، چون همیشه از این که به قدر کافی خوب نباشم میترسیدم. همین ترس باعث میشد خیلی تلاش کنم و برای همین آخر سر به چیزی که میخواستم میرسیدم. اما هر وقت بهترین نمره را میگرفتم با آن دفعه که تیم بیسبال درست کردم یا وقتی انجلا میدا] اجازه داد کمی به او نزدیکتر شوم، هیچ احساسی نداشتم جز این که میترسیدم دفعه بعدی در کار نباشد یا نتوانم کار بعدی را انجام دهم. یادم است روی مبل زیرزمین خانه انجلا مید نشسته بودیم و او اجازه داد دستم پیشروی کند. اما من اصلاً چیزی را زیر دستم حس نمیکردم، چون به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که «حالا من آن کسی هستم که مید به او اجازه داده! » بعدها یادآوریاش به نظرم خیلی غمانگیز میآمد. دوران راهنمایی بود. دختر با محبت و آرام و خودکفا و عمیقی بود. (الان دامپزشک است و کار خودش را دارد. من هرگز او را نمیدیدم، فقط بلد بودم خودم را از چشم او ببینم، در چشم او که آن سالها دومین یا سومین دختر جذاب دوران راهنمایی بود. هرچند او فراتر از این رتبهبندیها و محبوبیتهای مزخرف دوران نوجوانی بود. اما من هرگز پیشتر نرفتم و بیشتر ندیدم.
فقط حفظ ظاهر میکردم و به گفتگوهای عمیق تظاهر میکردم و وانمود میکردم مشتاقم درون او را بشناسم.
بعدها سراغ روانکاو رفتم، مثل بیشتر آدمهای بیست سی سالهای که پول جمع کردهاند یا خانواده تشکیل دادهاند یا هر چیز دیگری را که فکر میکنند میخواهند داشته باشند دارند و با این حال خوشبخت نیستند. خیلی از آدمهایی که میشناسم سراغ روانکاو رفتهاند. بیفایده بود. فقط باعث میشد نسبت به مشکلاتشان آگاهتر به نظر بیایند و کلمهها و مفاهیم تازهای یاد بگیرند تا وقتی حرف میزنند عمیقتر به نظر برسند. حتماً میدانی از چه حرف میزنم. در شیکاگو شغلم مدیریت تبلیغات منطقهای بود. قبل از آن، بازاریاب رسانه تبلیغاتی یک شرکت بزرگ مشاورهای بودم، به سرعت پیشرفت کرده بودم و در بیست و نه سالگی به بخش ایدههای خلاق منتقل شده بودم. همان طور که بقیه میگفتند، پسر محبوبی بودم که پلههای ترقی را یکی پس از دیگری طی میکرد، اما اصلاً خوشبخت نبود. هرچند نمیدانم منظور از خوشبخت چیست. البته به کسی بروز نمیدادم، چون چنین حرفهایی به شدت کلیشه شده است:
دل خوش سیری چند؟ » و از این قبیل حرفها. در ضمن، آدمهایی که به نظرم مهم میآمدند از دیگران خشکتر بودند، احساساتشان را به صراحت بروز نمیدادند و از کلیشه بدشان میآمد. برای همین همیشه طوری رفتار میکردم که من را هم خشک و بیانگیزه بدانند. خمیازه میکشیدم و به ناخنهایم نگاه میکردم و میگفتم: «بعضیها از خودشان میپرسند: آیا من خوشبخت هستم؟ به نظرم این سؤال جوابش را هم در خودش دارد. » تمام انرژی و وقتم را صرف این میکردم که طور خاصی به نظر بیایم و به خاطر چیزی تأیید و تصدیقم کنند که هیچ ربطی به آنچه واقعاً درونم میگذشت نداشت. حالم از خودم به هم میخورد که این قدر ریا میکنم، اما جلوی خودم را هم نمیتوانستم بگیرم. همه این کارها را امتحان کردم: گروه درمانی، سفر رفت و برگشت به نوا اسکاشیا با دوچرخه، هیپنوتیزم، کوکائین، ماساژدرمانی، عضویت در یک کلیسای کاریزماتیک، دویدن، کار داوطلبانه در امور خیریه، دورههای مراقبه، فراماسونری، روانکاوی، شرکت در انجمن زندگی خوب، تجرد، جمعآوری کلکسیون کوروتهای قدیمی و برای دو ماه پشت سر هم تلاش برای این که هر شب با یک دختر تازه بخوابم. (رکورد سی وشش دختر در شصت ویک شب را زدم. به کلامیدیا مبتلا شدم و به همه دوستانم گفتم. البته طوری تعریف میکردم که انگار خجالتزدهام، اما در واقع سعی داشتم به بیشترشان پز بدهم. خیلی دستم انداختند، اما اغلبشان تحت تأثیر قرار گرفته بودند. طی آن دو ماه، بیشتر وقتها فقط احساس میکردم سطحی و سوءاستفادهگر هستم. کمبود خواب داشتم و سر کار خسته و کوفته بودم. این همزمان با دورانی بود که کوکائین مصرف میکردم. میدانم این قسمت کسلکننده احتمالاً حوصلهات را سر برده است، اما وقتی به قسمتی برسم که خودم را گشتم و فهمیدم لحظه بعد از مرگ چه اتفاقی میافتد، جالب میشود. و اما در مورد کارهایی که انجام دادم، تقریباً آخرین کارم این بود که سراغ روانکاو رفتم.
روانکاوی که دیدم بدک نبود. پیرمردی بود ملایم و گنده، با سبیلی حنایی و منشی خوشایند و خودمانی. مطمئن نیستم درست به یادش میآورم یا نه. شنونده نسبتاً خوبی بود. راغب و همدل به نظر میآمد ولی صمیمی نبود. اول شک کردم که شاید از من خوشش نمیآید یا با من راحت نیست. به نظرم میآمد که به مریضهایی که از مشکلشان باخبر هستند، عادت ندارد. به راحتی دارو تجویز میکرد. من از مصرف داروهای ضدافسردگی طفره رفتم. برایم بیمعنی بود که قرص بخورم تا کمتر ریا کنم. گفتم حتا اگر فایده داشته باشد، از کجا بفهمم کار من بوده است یا کار قرص؟ آن موقع میدانستم ریاکارم. میفهمیدم مشکلم از کجاست. فقط نمیتوانستم دست بردارم. به یاد دارم که اوایل، حدود بیست جلسه فقط به این گذشت که نقش آدمی صریح و بیپرده را بازی کنم. در برابرش مقاومت میکردم و میخواستم او را در مشتم بگیرم تا نشانش بدهم که از آن بیمارانی نیستم که مشکلشان را نمیفهمند یا چیزی از خودشان نمیدانند. خوب که فکر میکنم، میبینم میخواستم به او نشان بدهم که هوشش از من بیشتر نیست و نمیتواند چندان چیزی در مورد من بفهمد که خودم تا آن وقت نفهمیدهام. در عین حال، کمک میخواستم و رفته بودم تا واقعأ کمک بگیرم. تا پنج شش ماه، حتا به او نگفتم که چقدر احساس بدبختی میکنم، چون نمیخواستم من را هم یکی دیگر از همان غرغروهای خودشیفته موفق بچه پولدار بداند. هرچند از همان موقع هم تا حدودی فهمیده بودم که عملاً از همان دستهام.
از همان روز اول، بیشترین چیزی که در موردش دوست داشتم به هم ریختگی دفتر کارش بود. همه جا کتاب و کاغذ ریخته بود و بیشتر وقتها مجبور میشد وسایلش را از روی صندلی جمع کند تا من بتوانم بنشینم. مبل نداشت. من روی صندلی راحتی مینشستم و او روبروی من پشت میز تحریر کهنه و روی صندلی درب و داغانی مینشست. پشت صندلیاش یکی از آن روکشهایی داشت که راننده تاکسیها روی صندلیشان میکشند و سطح دانه دانهاش کمر را ماساژ میدهد. مورد دیگری که دربارهاش دوست داشتم این بود که صندلی برایش کوچک بود (ریزنقش نبود). برای همین مجبور بود قوزکرده بنشیند …