متن مصاحبه مایکل کانینگهام با نیکول کیدمن
وقتی اولینبار با نیکول کیدمن آشنا شدم، داشت سعی میکرد با دماغ لاستیکیاش کنار بیاید. من رفته بودم لندن، سر صحنهٔ فیلم ساعتها، که از روی رمان من اقتباس میشد و در آن کیدمن نقش ویرجینیا وولف را بازی میکرد، و قبول کرده بود یک کلاهگیس قهوهای و یک دماغ منقارگونهٔ وولفی بگذارد. کیدمن و من داشتیم دربارهٔ وولف حرف میزدیم که او را برای گریم صدا کردند. شاید تعداد زیادی ستارهٔ سینما داشته باشیم که بتواند با شناخت فراوان و با هیجان دربارهٔ نویسندگان سنتشکن انگلیسی حرف بزند؛ ولی من با هیچکدامشان حرف نزدهام جز کیدمن. فکر نکنم خیلی از ستارهها این نقش خطرناک و دشوار را میپذیرفتند، یا حاضر میشدند چهرهشان را چنین تغییر شکل بدهند. کیدمن، به نظر، موجود کمیابیست. بازیگری متمرکز و بیباک که درعینحال ستاره هم هست. او در اقتباس از رمان فیلیپ راس، ننگ بشری، نقش یک سرایدار بیسواد را بازی کرد، و در داگ ویل لارس فون ترییه، نقش یک زن فراری را قرار است اواخر امسال (2002) در لندن در نمایش دایی وانیای چخوف و شب دوازدهم شکسپیر، هر دو به کارگردانی سام مندز، روی صحنه بازی کند.
آن روز در لندن وقتی از اتاق گریم برگشت، بیش از اینکه زشت شده باشد، به گونهٔ دیگری خوشگل شده بود. خشک و سرگشته شده بود؛ باشکوه و سرسخت شده بود، با دیدن چنین استحالهای، یاد اسکات فیتز جرالد افتادم، که یکبار دربارهٔ زنی نوشته بود: «او روژ تبآلودی به لبش زده بود…ولی از میان آن روژ مثل ستاره میدرخشید.» کیدمن جوهر اصطلاح «ستاره» است، و اگر میگویم درخور این اصطلاح است این را با ستایش میگویم. توانایی او در به نمایش گذاشتن انسانیتاش خیلی بیشتر از اغلب ماست.
سلام، نیکول.
سلام، مایکل.
حالت چهطور است؟
بد نیستم. راستش فقط یک کمی هواپیمازده شدهام.
در کالیفرنیا هستی؟
بله، ولی فقط یک هفته. بعد میروم سیدنی.
باید خسته شده باشی.
تا حدی. امسال تنها کاری که درش بازی کردهام ساعتها است. سفرهام به دلایل دیگری بوده، و کار خلاقه زیاد نکردهام.
تو، نیکول کیدمن، یک ستارهٔ سینما، قبول کردی که برای نقش ویرجینیا وولف از یک کلاهگیس و دماغ مصنوعی استفاده کنی. من البته ستارهٔ سینما نیستم. ولی ما یک وجه اشتراک داریم: هر دو جرأت کردهایم که وولف را تصویر کنیم؛ این شمایل نبوغ و فمینیسم را.
تو این کار را خیلی خوب انجام دادی. ولی من هنوز نفسم را توی سینه حبس کردهام.
نمیخواهم پیشگویی کنم، ولی من چند تا از صحنههای فیلم را دیدم، و فکر نکنم جای نگرانی باشد، تو فوق العاده بودی. و موفق شدی.
امیدوارم. هنوز در مورد آن نقش خیلی بیقرارم. ولی خب من همیشه بیقرارم.
من هم همینطور. من کشف کردهام که بیقراری همیشگی بهترین سیاست است.
من تازه از لندن برگشتهام.داشتیم روی فیلم [ساعتها] کار میکردیم.
کدام صحنه؟
صحنهٔ نوشتن نامه. آن را گرفتیم، و به نظر خوب شد. داشتم نامهٔ خداحافظی را مینوشتم. آنقدر وسواسیام که دلم میخواست خودم آن دست خط را بنویسم. میگفتند بگذار از بدل استفاده کنیم. و من میگفتم نه، نه، نه.
صبر کن ببینم: منظورت این است که خط ویرجینیا وولف را تقلید کردی؟
بله، اما من چپدستام، و او راست دست بوده، بنابراین واقعا کار سختی بود.
یعنی توانستی با دست راستت خط وولف را تقلید کنی، درحالیکه خودت چپدستی؟
آره. من خیلی چپدستام.
نیکول کیدمن، من جلوت سر تعظیم فرود میآورم [کیدمن میخندد] نه فقط به خاطر آن دماغ مصنوعی، بلکه حالا به خاطر این دست خط. آدمهایی که راشها را دیده بودند، میگفتند: «خیلی خوب بود، ولی آن بازیگر انگلیسی که نقش وولف را بازی میکرد، کی بود؟»
من هر روز دو ساعت در اتاق گریم مینشستم، که ازش متنفرم. بعد از بیست دقیقه antsy میشدم. ولی بعد که سر صحنه میرفتم: همهچیز یادم میرفت. اصلا این حس را نداشتم که چیزی روی صورتم است. حتی توانستم صحنهٔ غرق شدن را هم با همان گریم بازی کنم.
من دلم میخواهد دربارهٔ صحنهٔ غرق شدن حرف بزنم، که فیلم با آن شروع میشود. نوشتن این صحنه خیلی سخت بود، و فکر میکنم بازیکردناش هم سخت بوده باشد.
اوهوم. رفتن به داخل رودخانه واقعا… ناراحتکننده بود. آن موقع توری وضعیت روحی مطمئنی نبودم. نه اینکه آمادهٔ خودکشی باشم، اما داشتم فکر میکردم که چه چیزی آدم را به نقطهای میرساند که تصمیم میگیرد خودکشی کند؟
ادورا ولتی، نویسندهٔ بزرگ جنوبی، گفته که آدم میتواند دربارهٔ هر موقعیت قابل تصوری بنویسد-آدم نباید حتما به زندان اعمال شاقه رفته باشد تا بتواند دربارهٔ آن بنویسد- اما نمیشود دربارهٔ یک حالت عاطفی نوشت که تجربه نشده باشد.
این خیلی درست است. و به نظرم این در مورد بازی کردن هم صادق است. میشود آن را جعل کرد و کارگردان و تدوینگر هم میتوانند به آدم کمک کنند، ولی به نظرم تماشاگران خواهند فهمید. لمساش خواهند کرد، حساش خواهند کرد.
بله همینطور است. خیلی خب، چیزی هست که باید تکلیفش را روشن کنیم. وقتی ازم خواستند با تو مصاحبه کنم، خیلی خوشحال بودم، ولی گفتم چیزی دربارهٔ زندگی خصوصیاش نمیپرسم. فقط دربارهٔ بازیگری سوال میکنم، و آنها گفتند…
که کسی به چیز دیگر علاقه ندارد!(خنده)
آنها گفتند، ما این را به خوانندگانمان بدهکاریم. گفتند تو لازم نیست روی آن متمرکز شوی، اما این بخش مهمی از زندگی نیکول کیدمن است. باید آن را مطرح کنی.
آها. (خنده) خیلی خب. تیرت را بنداز.
ازت چی میتوانم بپرسم که تا به حال ازت نپرسیده باشند؟
من راجعبهاش خیلی حرف زدهام.منظورم این است که حرف زدهام و حرف نزدهام. من خیلی خوشحالم که سال 1002 دارد تمام میشود، و گفتن این حرف در مورد یک سال زندگی آدم خیلی وحشتناک است، اما خوشحالم، فکر میکنم به نوعی کل دنیا خوشحال است [اشاره به واقعهٔ یازدهم سپتامبر].1002 برای کل دنیا سال خوبی نبوده. و با اینکه دربارهٔ زندگی من خیلی چیزها نوشتهاند، که اغلب آن هم شایعه و حدس و گمان بوده، در واقع، سال وحشتناکی بود. به نظرم بخش اعظم آن را در بهت گذراندم. و وانمود نمیکردم که همهچیز روبهراه است. به نظرم به طرز عجیبی این سالی بود که در آن بالغ شدم. و وقتی این اتفاق افتاد که به خودم گفتم قرار نیست همهچیز را آنطور که همه انتظار دارند حل و فصل کنم.
خیلی خب. ممنوع! خوانندگان عزیز، ما دربارهٔ زندگی خصوصی نیکول هم حرف زدیم!
تمام شد. و دیگر در انظار دربارهٔ آن حرف نمیزنم!(هر دو میخندند.)
برگردیم سراغ بازیگری. همانطور که گفتم، تو در جلد ویرجینیا وولف فرورفتی. منظورم این است که وقار و عمق و ابهام او را درآوردی، و در عین حال پویایی و سرزندگیاش را هم داشتی.
آره. خیلی بانشاط بوده؛ یکجوری شیطان بوده.
مردم او را یک شخصیت تراژیک با شنل و چند سنگ در جیب تصور میکنند، که به نوعی همینطور هم بوده. اما در روزهای خوبش بشاش و بانشاط بوده.
این قضیه در رمان تو بود، و من دلم میخواست در فیلم هم باشد. وقتی در موردش تحقیق میکردم، شیفتهاش شدم.
من به عنوان یک کشتهمردهٔ وولف از شنیدن این حرف خوشحالم.
راستش بازی در این فیلم در بهترین موقع در زندگی من پیش آمد، و ویرجینیا به من کمک کرد. خیلی عجیب است که چهطور گاهی آدم نقش را انتخاب میکند، و گاهی نقش آدم را، در بهترین زمان انتخاب میکند. من فقط به خودم گفتم: «اگر استیون دادری حس میکند که من میتوانم نقش ویرجینیا را بازی کنم، پس من نظر او را باور میکنم. چون این نقش وارد زندگی من شده، پس باید حالا آن را بازی کنم.» و این نقش خیلی چیزها به من داد. همانطور که هنری جیمز و جین کمپیون، سر فیلم تصویر یک بانو (6991)، ایزابل آرچر را وقتی بهاش احتیاج داشتم، به من دادند.
چیزی که در این بازی خوشم آمد، این بود که فقط تقلید از ویرجینیا وولف واقعی نبود، که میتوانست ملالآور باشد.
به نظرم وقتی نقش کسی را بازی میکنی، این تقلید از او نیست. پیدا کردن جوهر اوست، به نوعی تجسم بخشیدن به اوست.
دیوید هیر [فیلمنامهنویس]، استیون [کارگردان] و رودین [تهیهکننده] و من دربارهٔ این موضوع خیلی بحث کردیم. من فقط میگفتم: «من نمیتوانم این زن را بازسازی کنم. باید جوهر او را پیدا کنم.»
راستش من چند وقت پیش داشتم با جولیان مور دربارهٔ بازیگری حرف میزدم…
او چی میگفت؟
داشتیم در کل راجع به بازیگری و نویسندگی حرف میزدیم، که یعنی از کجا میآید، و جولیان میگفت: «راستش، من هیچ تصوری ندارم. فقط میروم سر صحنه و انجامش میدهم.»
درست است.
من همیشه وقتی یک بازی فوق العاده میبینم، متحیر میشوم. آیا لحظهای بوده که…که قضیه جا افتاده باشد؟
منظورت دربارهٔ ویرجینیاست؟
اول راجع به ویرجینیا حرف میزنیم، و بعد میرویم سراغ بقیه.
چیزی که من یاد گرفتهام، این است که بهترین لحظات کار من وقتیست که غریزهام زنده است. و خودم را به آن واگذار میکنم و زیاد سعی نمیکنم، آدم باید آسودهخاطر باشد و به خودش بگوید: «خیلی خب، پیدایش میکنم، یا او پیدام میکنه، و شاید در روز اول تمرین بهش نرسم، شاید تا روز آخر تمرین هم بهش نرسم، اما سرانجام سروکلهاش پیدا میشه.» و اگر اجازه بدهی این حس به وجود بیاید، شخصیت پدیدار میشود. آدم غرق ویژگیهای شخصیت است که ناگهان سروکلهاش پیدا میشود. الان توی من است. حتی لازم نیست بهاش فکر کنم. سر فیلم دیگران، رفتم اسپانیا. یک هفتهای سعی میکردم از فیلم کنار بکشم، اینقدر پریشان (به تصویر صفحه مراجعه شود)
بودم (خنده) از فکر مادری که آن کارها را با بچههایش میکرد. آخر هفته، وقتی فهمیدم نمیتوانم بکشم کنار و آنها هم اخراجم نمیکنند، همان حسی را داشتم که برای آن شخصیت لازم بود داشته باشم. (هر دو میخندند). صدایش را پیدا کردم، این نوع زیر لبی حرف زدن، و کفشهاش را پوشیدم، آن کفشهای بندی کوچولو را. و شخصیت پیدا شد.
در داستاننویسی هم همینطور است. لا اقل برای من همینطور است. برخی جزئیات، جزئیات فرعی، منفذ موردنظر را ایجاد میکند، و میتوانی از آن وارد شخصیت بشوی.
در مورد ویرجینیا، کشیدن آن سیگارهایی بود که با دست میپیچید، و دستمالی که توی جیبم میگذاشتم. نمیدانم چرا، ولی این دستمال توی جیب لباس، این نوع لباس خانه، نقش را شکل داد. همه نگاهم میکردند و میگفتند: «چهقدر فرق کردهای.» اما دلیلش گریم نبود؛ آن سیگار کشیدن بود و آن دستمال. بعد مدل راه رفتنام را عوض کردم، و ناگهان، ویرجینیا زنده شد.
دلم میخواهد توی اقتباس از رمان بعدی من هم بازی کنی. باشد؟
واقعا؟
میتوانی نقش یک زن چاق آلمانی را بازی کنی که والیدنش را میکشد؟
البته!(هر دو میخندند.)
راستش، نمیتوانم تصور کنم که کسی ستارهٔ پرزرق و برق سینما باشد و این نقشهایی را قبول کند که تو بازی میکنی. مثلا داگ ویل، فیلم لارس فون ترییه، که قرار است توش بازی کنی. و سال دیگر، بازی در نمایشهای چخوف و (به تصویر صفحه مراجعه شود) شکسپیر، با سام مندز.
مطمئن نیستم آن ستارهٔ پرزرق و برق سینما دیگر دوام چندانی داشته باشد!(هر دو میخندند.) چیزی که امسال برای من اتفاق افتاد…با مولن روژ و بازی در نقش این شخصیت زن افسانهای، اتفاق خیلی نادریست. هدیهٔ فوق العادهای بود از طرف [باز لورمن، کارگردان آن فیلم]…
فیلم درخشانیست.
باید آواز میخواندم و میرقصیدم و از اینجور کارها، و بعد در دیگران، باید نقش زنی درست ضد آن یکی را بازی میکردم. و بعد هردو فیلم به لحاظ فروش موفق بودند، خیلی اتفاق بعیدی بود. دیگر انتظار چنین چیزی را ندارم. فکر میکنم دلیل اینکه تصمیم گرفتم با لارس کار کنم همین بود، چون به طرز عجیبی، از فشار خوشم نمیآید و دوست ندارم مطابق انتظار دیگران عمل کنم.
من خیلی تعجب کردم. خودم با همین شهرت نصفه نیمهای که دارم…
مرا گذاشتهای سر کار؟ تو که خیلی مشهوری.
در مقایسه با شهرت یک ستارهٔ سینما…
آیا فشار را احساس میکنی؟
بله.
میتواند جلوی حرکت آدم را بگیرد.
آره. دیوانگیست که آدم از این همه موهبت گله بکند، ولی اینها باعث میشود که نوشتن. نه اینکه سخت بشود، جور دیگری سخت بشود. عجیب است که برای تو هم همینطور است.
بله. مسئله تن دادن به انتظارهاست. به نظرم، موفقیت باعث ترس میشود. یک دفعه به خودت میگویی: «آیا میتوانم این کار رو دوباره تکرار کنم؟» و وقتی شروع کردی به پرسیدن اینجور سوالها از خودت، خلاقیت وجودت را به مسیر غلطی میکشانی. بنابراین باید از آن دور بشوی. به خودم گفتم: «خیلی خب. این پارسال بود، و سال بعد یک جور دیگهست.»
من عاشق لارس فون ترییهام.
همه میگویند: «چرا این کار رو کردی؟ چرا وسط زمستون میخوای بری سوئد تو فیلم لارس بازی کنی؟» و من میگویم: «چون اون ازم خواسته.»(میخندد.)
خب، باند تبهکاران و جنونزدگانی که قرار است دنبال تو باشند، واقعا هم آدم را از کاری که میکنی میترساند.
امیدوارم کسی انتظار نداشته باشد که فیلم درخشان از آب دربیاید، چون فیلم همانطوری از آب درمیآید که باید. (میخندد.) چیزی که در آن خیلی میپسندم، این است که فیلمی تجربیست. برای همین این نقش را قبول کردم.
باز هم برای خوانندگان بگویم که در داگ ویل، فیلم تازهٔ لارس فون ترییه، کارگردان نادر و افسانهای، نیکول قرار است نقش زنی فراری را بازی میکند که به شهری کوچک پناه میآورد. فیلمی بسیار کمهزینه، با خطوط مشخص.
برای من این کار واقعا اینطوریست که «بیا دست به کاری بزنیم که شاید دربیاد، شاید هم درنیاد.» اما من به استعداد لارس اعتقاد دارم؛ به تخیلش واقعا اعتقاد دارم. و او شجاع است. شجاع و بیباک. دو واژهای که واقعا دوستشان دارم.
از اینها گذشته، آخر چه لطفی دارد که آدم کاری را بکند که میداند از عهدهاش برمیآید؟
دقیقا. اما من خیلی دوست دارم کمدی کار کنم. چون آدم باید تعادل را برقرار کند. اشتیاق من همیشه به سمت مصالح دراماتیک است. به سمت چیزهای کلاسیک کشیده میشوم، به سمت چیزهای عمیق و پرقدرت و سنگین. اما بعد، دلم میخواهد بروم بخندم.
البته.
اما هر وقت کار کمدی کردهام، یک کمدی سیاه از آب درآمده.
مثل دختر جشن تولد؟ این فیلم برنامهٔ بعدی سینماهاست، کارگردانش هم جز با ترورث است، و تو نقش یک عروس روسی را بازی میکنی که با پست میفرستندش.
فیلم به انحراف رفت. اولش قرار بود یک کمدی سیاه سیاه باشد، و حالا به نوعی یک کمدی رمانتیک است. خیلی سبکتر شد، اما هنوز هم فیلم عجیب و غریبیست. و من از این واژه زیاد خوشم نمیآید، چون زیاد دستمالی شده.
برای این نقش زبان روسی یاد گرفتی، درست است؟
زیاد مسلط نیستم.
ولی خب، روسی یاد گرفتی!(هر دو میخندند.) و قرار است در اقتباسی از رمان فیلیپ راس بازی کنی، ننگ بشری.
بله. قرار است.
برای من یکی از نکات تکاندهندهٔ راس، این است که دیدم چهطور سنش بالا رفت و هی نوشت و نوشت و نوشت، و با نوشتن و تجربهاندوزی، از یک نویسندهٔ خوب و جالب به یک نویسندهٔ بزرگ بدل شد. کتابهایی مثل ننگ بشری و American Pastoral را فقط کسی با این سن و سال و موقعیت میتواند بنویسد. اینها کتابهای یک جوان نیست.
نه. در آنها کلی فرزانگی هست. و من واقعا نقشی را که قرار است بازی کنم دوست دارم. او یک سرایدار است.
کارهای شگفتانگیزی میکنی. منظورم این است که من هم اگر بازیگر بودم، دوست داشتم از این نقشها بازی کنم. (میخندد.)
وقتی در موقعیتی قرار میگیری که هر نوع نقشی بهات پیشنهاد میشود، زانو میزنی و زمین را میبوسی. من در موقعیتی بودهام که کار گیرم نمیآمد، و آدم سرخورده میشود. خلاقیت در وجود آدم میجوشد، ولی نقطهٔ تمرکزی ندارد. در بیست و پنج سالگی در چنین موقعیتی بودم، و تازه بلا را به فرزندی قبول کرده بودیم. چندین سال نقشهایی را بازی میکردم که اصلا راضیام نمیکرد، و هیچ کس دلش نمیخواست در فیلمش بازی کنم، و فکر میکردم این پایان رویاهای من است. فکر میکردم قرار نیست فرصت بازی در نقشهای بزرگ را پیدا کنم. و بعد درست موقعی که داشتم ناامید میشدم، یک دفعه شهرت از راه رسید. درست موقعی که میگویی: «خیلی خب، دیگه قرار نیست این اتفاق بیفته.» یک کم شبیه کسانی است که بچهای را به فرزندی قبول میکنند و بعد بچهدار میشوند.
میشود یک خرده بیشتر دربارهٔ ویرجینیا وولف حرف بزنیم؟ میدانم که خوانندگان میخواهند در اینباره بیشتر بدانند.
خب، چهقدر طول کشید که دیوید هیر فیلمنامه را بنویسد؟
آن را خیلی سریع نوشت. اسکات رودین محرک وحستناکیست.
چه جالب.
و دیوید کارش فوق العاده بود. مدتی باهم کار کردیم…
چه مدت باهم کار کردید؟
خیلی کم. چون من نمیخواستم که اقتباس کاملا وفادارانه باشد. دلم میخواست دیوید بریزدش به هم، آزادی داشته باشد، گسترشاش بدهد، سینماییاش کند. بنابراین یک ملاقات طولانی باهم داشتیم، که طی آن دیوید میپرسید: «خب، مایکل، کلاریسا…بالا تنهاش بزرگه؟»
نگو!
عینا همین را گفت. و من گفتم: «فکر نکنم.» و او گفت: «من هم فکر نمیکردم.» و بعد از اینجور سوالها. «کلاریسا و سالی چهجور رابطهای باهم دارن؟» روز فوق العادهای بود، چون فهمیدم دیوید میخواهد به درون زندگی این آدمها نفوذ کند، و به درون بدنشان…
آره، چون باید آنها را به لحاظ فیزیکی مجسم میکرد.
و آدم باید دربارهٔ مسائل جنسیشان بیشتر بداند، چون در کتاب اصلا صحنهٔ جنسی نیست.
آدم باید بداند، و این از اولین چیزهاییست که وقتی میخواهی نقشی را بازی کنی، باید بدانی، چون این قضیه برای همهٔ ما یک نیروی محرک قوی محسوب میشود. وقتی اتاق آبی را [در لندن و برادوی در سال 9991] بازی میکردم، با دیوید [نویسندهٔ آن نمایشنامه] راجع به تکتک زوجها صحبت میکردیم. این کار هفتهها طول کشید. چون نمایش اصلا راجع به اینجور مسائل بود.
تمام مسائل دنیا دربارهٔ مسئلهٔ جنسیست، جز خود مسئلهٔ جنسی، که دربارهٔ قدرت است. این را اسکار وایلد میگوید.
دربارهٔ صحت این جمله شک دارم. من هنوز یک رمانتیک محسوب میشوم، فقط میتوانم همین را بگویم.
نوشتن راجع به جنسیت سخت است. زبان انگلیسی خیلی محدود است. (هر دو میخندند.) اسم کم میآوری. اگر نخواهی از اسمهای پزشکی استفاده کنی.
خب، یک اسمهایی هست. کلمهٔ Limerence را شنیدهای؟
نه.
آن را از پدرم شنیدهام.از روانشناسی میآید، یعنی عشق وسواسگونه، حالتی شبیه اعتیاد، یعنی به کسی معتاد بشوی. نمیدانم تا به حال برات اتفاق افتاده یا نه.
یکی دو بار. (هر دو میخندند.)
مطمئنم که این کلمه در فرهنگ لغت نیست، اما در روانشناسی هست.
Limerence. عنوان کتاب بعدیام همین است.
این عنوان زندگی من است!