معرفی و خلاصه کتاب نامیرا | نوشته صادق کرمیار
رمان نامیرا نوشته صادق کرمیار در انتشارات نیستان به چاپ رسیده است. این اثر داستان حقیقتجویی دو جوان از جوانان کوفه را در زمان امام حسین (ع) روایت میکند.
دختر و پسری جوان از اهالی کوفه به دور از سودجوییهای معمول و روبه افزاریش مردم این شهر به دنبال حقیقت میگردند اما در میان رفتارهای متناقض سرداران و بزرگان کوفه، بین حمایت از امام حسین (ع) و وفاداری به یزید سرگردان ماندهاند.
این رمان، داستانی شخصیتمحور دارد با خردهروایتهایی که از تغییر روش، هدف، آرزو و سرانجام آدمها میگویند. این روزگار است که انسان را در ترازوی تصمیمگری میگذارد. اتخاب کند یا انتخاب شود؟
راوی این داستان خود نویسنده است. کرمیار کتاب را به سبک رمانهای کلاسیک، آرام آغاز میکند، تصویرسازی بینظیری دارد، شخصیتها را یکی یکی وارد داستان میکند، آنها را معرفی میکند و با داستان به پیش میبرد.
گفتنی است که رمان نامیرا اسیر اختلاف روایتهای تاریخی هم نشده و از پیشینه تحقیقی خوبی بهره برده است. کرمیار برای نوشتن این اثر ، آثار تحلیلی که درباره سیدالشهداء و قیام او نوشته شده و همچنین مقاتل آن حضرت را مطالعه کرده است.
کتاب نامیرا
نویسنده: صادق کرمیار
انتشارات کتاب نیستان
عبدالله که به صداقت ربیع یقین داشت، آرام سر تکان داد و گفت: «شما حسینبنعلی را چگونه شناختید؟! کوفیان از ظلم یزید به حسین پناه بردهاند، در حالی که نه یزید را آن گونه که هست میشناسند و نه حسین را. من هم حسینبنعلی را بیش از هر کس به حکومت شایستهتر میدانم، حسین به خلافت زینت میبخشد، در حالی که خلافت به او زینت نمیدهد. حسین شأن خلافت را بالا میبرد، در حالی که خلافت شأنی بر او نمیافزاید. خلافت به حسین نیازمندتر است، تا او به خلافت. اما سوگند به کسی که پیامبر را فرستاد، هیچ یک از شما، تحمل عدالت خاندان علی بن ابیطالب را ندارید. آن که خاندان علی را میشناسد، به مردم بگوید که اگر حسین به خلافت برسد چه میکند. بگوید که …» رو به زبیر گفت: «آنچه به ظلم و بیعدالتی اندوختهاید، اگر به مهریهٔ نکاح زنانتان رفته باشد، بازپس میگیرد و به صاحبش بازمیگرداند و چنان در هم آمیخته شوید که پستترین شما به مقام بلندترین شما برسد و بلندترین شما به مقام پستترینتان… من از مسلم فقط یک پرسش دارم؛ چرا به مردمی اعتماد کرده که دو بار آزموده شدهاند؛ و هر بار یاری کنندهٔ خود را به دشمنش واگذاشتند؛ و من به خدا پناه میبرم که حسین را به دست دشمنانش خوار کنم.»
و اغواگر به عمرو نزدیکتر شد: «اما تو هنوز پسر زیاد را نشناختهای! او دوستانش را بسیار دوست میدارد و مردی بسیار بخشنده است که تا تو را از مال بینیاز نکند، دست از تو برنمیدارد.» عمرو عصبی گفت: «تو میخواهی مرا به بخششهای عبیدالله بفریبی، در حالی که آنچه حسینبنعلی به من میبخشد، بسیار با ارزشتر از چیزی است که تو به آن دل خوش کردهای!» عمرو به تندی وارد خانه شد و ابناشعث ناکام دندان بهم سایید.
«و اما من! هرگز برای امام خویش تکلیف معین نمیکنم، که تکلیف خود را از حسین میپرسم. و من حسین را نه فقط برای خلافت، که برای هدایت میخواهم. و من… حسین را برای دنیای خویش نمیخواهم، که دنیای خود را برای حسین میخواهم. آیا بعد ازحسین کسی را میشناسی که من جانم را فدایش کنم؟»
عمرو گفت: «مسلم حق دارد مصلحت اندیشی کند، ولی ننگ حکومت شامیان بر کوفه فقط با شمشیر و خون پاک میشود. من هم اگر بدون اذن مسلم دست به کار شدم، فقط برای این بود که مسئولیت این کار بر دوش او نباشد. پس من به تنهایی کار حاکم کوفه را یکسره میکنم و هنگامی که حسینبیعلی وارد کوفه شود، بیش از مسلم ارزش کار مرا درخواهد یافت.» ابوثمامه گفت: «من نه در جنگ شجاعتر از مسلم هستم و نه در سیاست با کیاستتر از او، اما میدانم که حسینبنعلی اگر پی جنگ با شامیان بود، سردار بزرگی چون مسلم را بدون یاور به قلب دشمن نمیفرستاد. پس ما که حسینبنعلی را دعوت به یاری کردهایم، به کاری وادارش نکنیم که چون پدرش علیبنابیطالب در میانهٔ کارزار او را به صلح واداریم و سپس به حکمیت وادارش کنیم و بعد توبه کنیم و او را نیز به توبه واداریم و بر او خرده بگیریم.» عمرو افسار اسبش را گرفت و زین او را وارسی کرد و گفت: «ما چون یاران علی نیستیم که او را به حکمیت واداریم. امروز بهترین فرصت برای جبران زبونیهای اهل کوفه است.»
«هیچ وقت فکر نمیکردم دنیا به این فراخی، این چنین برایم تنگ شود.» مادر گفت: «تا وقتی چارهٔ کار را در انتقام ببینی، هرگز دلت آرام نخواهد گرفت.» «و اگر از خون پدرم هم بگذرم، باز دلم آرام نخواهد گرفت. اما تو تنها به خود میاندیشی! مرگ پدر را فراموش کردهای و میخواهی مرا آرام کنی تا جانم را حفظ کرده باشی! ولی من برای ریختن خون قاتلان پدرم، از مرگ هراسی ندارم.» بلند شد و در حیاط قدم زد. امربیع گفت: «پدرت در دفاع از علی کشته شد و تو اگر در دفاع از فرزند علی کشته شوی، من باکی ندارم؛ اما در انتقام از خون پدرت، هرگز تو را یاری نمیکنم.»
«اما نمیفهمم، چرا تو در نینوا مقیم شدهای؟» انس برخاست و از گودال بیرون آمد و گفت: «آن روز که با سپاه علی بن ابیطالب برای جنگ صفین عازم بودیم، چون به اینجا رسیدیم، سپاه در آنجا توقف کرد؛ و امام از اسب پایین آمد و در این مکان ایستاد و رو به ما فرمود؛ در همین جا سپاهی از کوفیان به فرزندم حسین یورش خواهند برد؛ و او را در این گودال خواهند کشت و خاندانش را به اسارت خواهند برد.»
من در عجبم از سکوت مردانی که به دانش و نیکی و شرف مشهورند، از نامورانی که مردم به آنها امید بستهاند، اما آنان در برابر ستم سکوت میکنند. آنها بهشت خداوند را آرزو میکنند، در حالی که نه مالی در راه خدا دادهاند و نه جان خویش را به خطر انداختهاند.
من هرگز به حسین نامهای ننوشتم و وعدهٔ یاریاش ندادم، ولی وقتی عطر کلام حسین را در سخنان قیسبنمسهر دریافتم و اخبار پیامبر را از زبان انس بن حارث شنیدم و با کردار پسر زیاد سنجیدم، یقین کردم که هیچ کس جز حسین سزاوار هدایت این امت نیست؛ و هیچ کس جز حسین سزاوارتر نیست که عبدالله جانش را فدای او کند. تو هم از روزی بترس که هر کس با امام خویش به دیدار خدایش میرود و تا فرصت باقی است، با ما همراه شو و به یاری کسی بیا که خود، او را فرا خواندهای!
انس از اسب پایین آمد و آرام به سوی عبدالله رفت و او را در آغوش گرفت. گفت: «میدانستم که تو را نیز در کربلا خواهم دید.» عبدالله گفت: «من اکنون به جایی رسیدهام که تو خیلی پیشتر از من رسیده بودی.» انس گفت: «خدا را شکر کن که رسیدی! و امام یاری تو و همسرت اموهب را به ما بشارت داد.» عبدالله گفت: «مگر امام مرا میشناسد؟» انس گفت: «امام، امروز، از صبح هر بار که مرا میدید، سراغ تو و اموهب را میگرفت و میفرمود؛ امروز روز دیدار با بهترین مردمان نخیله است.» اشک در چشمان عبدالله و اموهب جمع شد.
«هانی گفت؛ عمار یاسر در جنگ صفین بر سر معاویه فریاد زد که ما پیش از این، بر سر نزول آیات با شما جنگیدهایم و امروز، بر سر تأویل و تفسیر آن با شما میجنگیم… و اکنون ما باید آن کنیم که عمار کرد!»