کتاب به آنها که عاشقشان بودم -خلاصه و معرفی – جنی هان
«به آنها که عاشقشان بودم» رمانی نوشته جنی هان است.
هان یکی از نویسندگان پرفروش نیویورک تایمز است که از سال ۲۰۰۶ تا کنون تقریبا هر سال با یک کتاب تازه، توجه مخاطبان را جلب کرده است. اما در بین همهی آثار او، نام رمان «به آنها که عاشقشان بودم» بیش از همه شنیده میشود.
این رمان داستان دختر جوانی به نام لارا جین را تعریف میکند که با یک اشتباه، نامههای خصوصی عاشقانه و ساختگیاش لو میرود و او را در موقعیت عاطفی پیچیده و در عین حال طنزآمیزی قرار میدهد. موقعیتی که باعث میشود لارا عشق واقعی را تجربه کند و چیزی که ابتدا قرار بود تنها تظاهر به عاشق بودن باشد، کمکم به واقعیتی انکارناپذیر تبدیل میشود.
از رمان «به آنها که عاشقشان بودم» یک فیلم هم در هالیوود ساخته و اکران شده است:
«نامههایم برای وقتهایی هستند که دیگر نمیخواهم عاشق باشم. نامههای خداحافظی هستند. چون بعد از اینکه نامهام را نوشتم، دیگر عشقم از درون نمیخوردم. میتوانم کورن فلکسم را بخورم، بدون آنکه فکر کنم آیا طرفْ با کورن فلکس، موز دوست دارد یا نه. میتوانم با ترانههای عشقی همخوانی کنم، بدون آنکه ترانهها را به یاد او بخوانم. اگر عشق چیزی مثل جنزدگی باشد، شاید نامههایم حکم مراسم جنگیری را داشته باشند. نامههایم آزادم میکنند… یا حداقل قرار است اینطور باشد.»
کتاب به آنها که عاشقشان بودم
نویسنده: جنی هان
مترجم: رضا اسکندری آذر
نشر سنگ
با خودم فکر میکنم چه حسی دارد اینکه آدم چنین نفوذی رو یک پسر داشته باشد. گمان نکنم خودم دلم همچو چیزی را میخواست؛ نگه داشتن قلب یک نفر توی مشتت، مسئولیت زیادی به همراه دارد.
باید سرت رو بگیری بالا و جوری رفتار کنی که انگار عین خیالتم نیست.
عشق چیز ترسناکی است: مدام در حال دگرگونی است. میتواند محو شود.
عضوی از یک گروه بودن حس خوبی دارد؛ حس تعلق.
فکر کردن به «اگر» ها لذتبخش است. ترسناک، اما لذتبخش.
کیتی هین هورت کشیدن شیرش برایم دست تکان میدهد.
«مامان بهم گفت با وجود یه دوستپسر به کالج نرو. گفت دلش نمیخواد منم از اون دخترهایی باشم که پشت تلفن گریه میکنن و به فرصتهای جدید میگن نه، عوض اینکه بگن آره.»
. تعلق داشتن به کسی… قبلاً نمیدانستم، اما حالا که فکرش را میکنم، این چیزی است که همهٔ عمر میخواستم. اینکه مال کسی باشم، و او هم مال من باشد.
دیگر قرار نیست از خداحافظی کردن بترسم، چون خداحافظی الزاماً برای همیشه نیست.
«یه لطفی به من میکنی کیتی؟» «چی بابا؟» «میشه واسه همیشه همینقدی باقی بمونی؟» کیتی به طور اتوماتیک جواب میدهد: «اگه برام یه تولهسگ بخری میمونم!»
وقتی کسی را بعد از مدت زیاد میبینی، میخواهی همهٔ حرفها را نگه داری تا یواشیواش بگویی. سعی میکنی مسیر همهٔ اتفاقات را توی ذهنت ثبت کنی. اما مثل تلاش برای نگه داشتن یک مشت ماسه است. همهٔ ذرات ریز از لای انگشتهایت میریزند و دست آخر فقط به هوا و کمی شنریزه چنگ زدهای.
خندهدار است که دوران کودکی چقدر با همسایگی عجین است. مثلاً اینکه کی رفیق فابریکت باشد، به این بستگی داشت که خانههایتان چقدر به هم نزدیک باشد. یا اینکه توی کلاس موسیقی کنار چه کسی بنشینی، به این بستگی داشت که نام خانوادگیتان در فهرست الفبا چقدر به هم نزدیک باشد. درست مثل یک بازی شانس.
نگه داشتن قلب یک نفر توی مشتت، مسئولیت زیادی به همراه دارد.
دیگر نمیخواهم ترسو باشم. دلم میخواهد شهامت داشته باشم. دلم میخواهد… زندگی برایم آغاز شود. دلم میخواهد عاشق شوم و کسی را داشته باشم که عاشقم شود.
امیدوارم دیگر هیچ وقت مجبور نباشم سوالِ «تو کی هستی؟» را پاسخ دهم.
عشق چیز ترسناکی است: مدام در حال دگرگونی است. میتواند محو شود. این هم قسمتی از ریسک قضیه است
خودم را توی آغوشش جا میکنم. هیچ جایی امنتر از آغوش پدرم نیست.
پسرهایی مثل کاوینسکی… فقط به یه چیز فکر میکنن. به محض اینکه به چیزی که میخواستن برسن، حوصلهشون از دختره سر میره.»
دیگر قرار نیست از خداحافظی کردن بترسم، چون خداحافظی الزاماً برای همیشه نیست.
فکر میکنم اگر به اندازهٔ کافی پاکش کنم، مثل این است که هیچ یک از این قضایا اتفاق نیفتاده و قلبم آنقدرها ناجور نمیشکند.
دوست ندارم با پسری باشم که قلبش به کس دیگری تعلق دارد. شده برای یک بار، دوست دارم اولین انتخاب کسی باشم.
در حالی که دندانهایم میخورد به هم میگویم: «چه یخبندونیه.» پیتر دستهایش را میاندازد دور شانهام. «خودم گرمت میکنم.»
سعی میکنی مسیر همهٔ اتفاقات را توی ذهنت ثبت کنی. اما مثل تلاش برای نگه داشتن یک مشت ماسه است. همهٔ ذرات ریز از لای انگشتهایت میریزند و دست آخر فقط به هوا و کمی شنریزه چنگ زدهای.
چرا نه گفتن به این پسر اینقدر سخت است؟ یعنی عاشق شدن هم همینطوری است؟
برای یک لحظه، فقط برای یک لحظه، یادم میرود. یادم میروم که اینها واقعی نیست
دلم میخواهد اینها را نگه دارم، تا وقتی این بازی تمام شد چیزی داشته باشم که بهش نگاه کنم و یادم بیاید با پیتر کاوینسکی بودن چه حسی داشته. حتی اگر همهاش فقط نقش بازی کردن بوده باشد.
قضیه وقتی واقعی میشه ترسناک به نظر میآد. وقتی قضیه از فکر خارج میشه و میبینی یه آدم واقعی با انتظارات و نیازهای واقعی جلو روت داری، همه چی عوض میشه
نامه را طوری توی هوا تکانتکان میدهم که انگار یک تکه کاغذ بیاهمیت باشد، انگار یک روز واقعاً همهٔ قلبم را نریختهام روی آن تکه کاغذ.
عشق چیز ترسناکی است: مدام در حال دگرگونی است. میتواند محو شود. این هم قسمتی از ریسک قضیه است. دیگر نمیخواهم بترسم. دلم میخواهد شجاع باشم؛